eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم : «هرچی خوندی، بسه!» به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد : «شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم : «با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد : «می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید : «دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم : «اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند : «مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم : «هرچی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد : «نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد : «ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد : «ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت : «آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد : «از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید : «نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم : «خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد : «منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد : «نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم : «من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد : «زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد : « هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_نهم سلام #نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوش
💠 | عبدالله بود که به در میکوبید و در مقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد: "الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس!" نفهمیدم چطور را کنار زدم و با پای برهنه از پله ها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل روی شکمش مچاله شده و ناله میزند. مقابلش روی زمین نشسته بودم و وحشتزده صدایش میکردم که عبدالله گفت: "من میرم ماشینو روشن کنم، تو مامانو بیار!" مانده بودم چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مادر را حرکت داد. چادرش را از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط میبُرد، دویدم. مثل اینکه از درد و تب بیحال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود و زیر لب ناله میکرد. به سختی چادر را به انداختم و همچنانکه در حیاط را باز میکردم، خودم هم به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم زده بود و تمام بدنم میلرزید. عبدالله ماشین را به سرعت میراند و از مادر میگفت که چطور به ناگاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن "یه به بابا بدم." با پدر تماس گرفت. دست داغ از مادر را در دستانم گرفته و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن چشمان ، به سختی لب از لب باز کرد و گفت: "چیزی نیس مادر جون... حالم خوبه..." صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند و زبان عبدالله را به گفتن "الحمدالله!" گشود. به چشمان بیرنگش خیره شدم و آهسته پرسیدم: "مامان خوبی؟" لبخندی بر صورتش نشست و با تکان سر پاسخ مثبت داد. نمی دانم چقدر در ترافیک سر شب خیابانها معطل شدیم تا بلآخره به رسیدیم. اورژانس بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر مادر بیتابی میکردم و عبدالله و مجید به هر سو میرفتند و با هر بحث میکردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت سرُم و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و ناله هایش خاموش شد. هر چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از آزمایش و عکس بنویسد، ولی هرچه کردیم اصرارمان برای آزمایشها مؤثر نیفتاد و مادر میخواست هر چه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کلامی حرف نمیزد. شاید هم تأثیر داروهای مسکن را اینچنین به خماری کشانده و بدنش را سُست کرده بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_نهم از صدای دستی که به در میزد، چشمانم را گشودم. خواب بعد
💠 | عبدالله کنارم روی مبل و همچنانکه سعی میکرد آب را به دهانم برساند، با صدایی دلداری ام میداد: "الهه جان! قربونت برم! قرار بود آروم باشی! تو باید به مامان کمک کنی. مامان که دختری غیر از تو نداره! تو باید همراهیش کنی تا زودتر درمان بشه. إن شاءالله حالش خوب میشه... خدا بزرگه..." و آنقدر گفت که سرانجام ترکید و اشکم جاری شد. دستانم را مقابل صورتم گرفته بودم و بی توجه به هشدارهای عبدالله که مدام گوشزد میکرد میشنود، با صدای بلند گریه میکردم. نمیتوانستم باور کنم چنین بلایی به سر مادر مهربان و صبورم آمده باشد. عبدالله لیوان را روی میز گذاشت، مقابلم روی زمین نشسته بود و التماسم میکرد: "الهه جان! مگه تو نمیخوای مامان خوب شه؟ دکتر گفت باید از همین فردا درمانش رو کنیم. تو باید کنی که به مامان بگیم. من نمیتونم تنهایی این کارو بکنم. تو رو یه کم آروم باش." با چشمانی که از شدت گریه میسوخت، به چشمان عبدالله نگاه کردم و با صدایی که از میان گلوی لبریز از بغضم به سختی بالا می آمد، ناله زدم: "عبدالله من نمیتونم به بگم... من خودم هنوز باور نکردم... میخوای به مامان چی بگم؟!!! بخدا من دیگه نمیتونم تو چشمای مامان نگاه کنم..." و باز سیل گریه را برید و کلامم را قطع کرد. من که نمیتوانستم این را حتی در ذهنم تکرار کنم، چگونه میتوانستم برای بازگویش کنم که صدای مادر که از طبقه پایین عبدالله را به نام میخواند، گریه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را به در دوخت. با دستپاچگی از جایم بلند شدم و رو به عبدالله کردم: "عبدالله تو رو خدا برو پایین... اگه مامان بیاد بالا، من نمیتونم خودم رو کنم..." و پیش از آنکه حرفم به آخر برسد، عبدالله از جا پرید و با عجله از بیرون رفت. با رفتن عبدالله، احساس کردم در و دیوار خانه روی سرم شد و دوباره میان هق هق گریه گم شدم. حال سخت و زجرآوری بود که هر لحظه اش برای دل تنگ و غمزده ام، یک عمر میگذشت. حدود یکسال بود که گاه و بیگاه مادر از درد مبهمی در شکمش مینالید و هر روز اشتهایش کمتر و بدنش میشد و هر بار که درد به سراغش می آمد، من کاری جز دادن قرص معده و تهیه نبات داغ نمیکردم و حالا نتیجه این همه سهل انگاری، بیماری شده بود که حتی از به زبان آوردن اسمش میترسیدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_چهارم سحری پدر و عبدالله را بردم و داشتم سفره را برایشان
💠 | حالا خلوت خانه، مجال خوبی برای مویه های غریبانه ام بود. به اتاق بازگشتم و همانجا پای نشستم. سرم را روی زانو گذاشته و با سپر انگشتان سردم، صورتم را پوشاندم تا مثل طنین گریه هایم به گوش عبدالله نرسد. برای دختری چون من که مادرم بودم، سخت بود که در طی مدتی کوتاه شاهد پَر پَر شدن گلهای زندگی اش باشم! مادری که تا ماه پیش صدای قدمهایش را در حیاط خانه میشنیدم، عطر نفسهایش را در همه اتاقها میکردم و حالا جز بدن نحیف و صورت که هیچ شباهتی به مادر زیبا و مهربانم نداشت، چیزی از وجودش نمانده بود. فقط خدا میداند که در این مدت چقدر دعا کرده و نماز و خوانده بودم تا مادرم گرفته و دوباره با پای خودش به خانه ای که او صفایی نداشت، قدم بگذارد، هر چند هنوز دعایم به اجابت نرسیده و دل بی قرارم آرام نگرفته بود. دیگر باید چه میکردم و به چه زبانی خدا را میخواندم که دعایم را بپذیرد و آرزویم را سازد؟ باید باور میکردم که نزد خدا آبرویی ندارم و دعای پر سوز و به درگاه پروردگارم ارزشی ندارد؟ مگر میشد باور کنم خدای مهربانی که بی آنکه بخوانمش میکند، حالا در برابر این همه ناله های بیتفاوت باشد! مگر میتوانستم بپذیرم خدای رحمان و رحیمی که بی آنکه من بدانم هزار و یک بلا را از سرم دور میکند، حالا به این همه گریه های عنایتی نکند! پس چه حجابی در میان بود که مانع دعایم میشد؟ مگر در بیماری مهلک مادرم خیری نهفته و یا مگر در شفایش شرّی پنهان شده بود که خدا اجابت آرزویم را به نمیدانست! خسته از این همه باب اجابتی که به رویم شده بود، تلویزیون را روشن کردم بلکه فکرم به چیزی جز بیماری مادر مشغول شود. از دیشب که مجید اخبار میدید، هنوز روی شبکه مانده و مجری شبکه در حال اعلام خبری مربوط به حوادث بود. خبری هولناک که از حمله تروریستهای تکفیری به روستایی در سوریه و قتل عام پنجاه زن و کودک حکایت میکرد. فجایعی که حالا بعد از حدود دو سال از شروع بحران سوریه از جانیانی که خود را میدانستند، چندان عجیب نبود، ولی برای دل شکسته من، شنیدن همین خبر کافی بود تا اشک گرمی در چشمانم حلقه زده و آه سردم در سینه شود. با تمام شدن اخبار، شبکه را کردم که تصویری از کربلا مقابل چشمانم ظاهر شد. مربوط به زیارتگاههای کشور عراق که در این بخش، شهر کربلا را مورد توجه قرار داده بود. به چیزی که گوینده برنامه راجع به این مکان مقدس میگفت، نگاهم محو گنبد طلایی رنگش شده و بی آنکه شیشه دلم تَرک برداشت. مجید به گفته خودش از مقابل همین و از همین راه دور با شخصی که تحت همین گنبد طلایی مدفون شده بود، درد دل کرده و را گرفته بود، چیزی که باورش برای من سخت بود و عمل کردن به آن سختتر! اما در هر حال او بود که از همین دریچه به خواسته دلش رسیده، پس چرا من با این همه سوز دل و اشکهای هر شب و روزم، نمیتوانستم شفای مادرم را از خدا بگیرم؟ یعنی در واسطه قرار دادن اولیای خدا در پیشگاه ، اعجازی نهفته بود که میتوانست ناممکنها را ممکن کند؟ یعنی اگر من هم خدا را به وسیله بندگان و برگزیده اش صدا میزدم، حجابی که مانع به رسیدن دعایم بود، دریده شده و مادرم بار دیگر روی عافیت میدید؟ مگر نه اینکه مادر برایم تعریف میکرد که وقتی در سفر به مدینه منوره مشرف شده بوده، نزد قبر پیامبر برای سبز شدن دامن خواهرش دعا کرده و همان سال خاله فهیمه باردار میشود، در حالیکه هشت سال از ازدواجشان میگذشت و خدا به آنها فرزندی نداده بود، پس وساطت اولیای الهی داشت! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود نخلهای حیاط خانه به #بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تا
💠 | چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات پَر پَر میزد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی را به دیوار سینه ام کوبید که اینچنین دردی در فضای سینه ام منتشر شد. با نگاه غمزده و گرفته اش به پای صورت افسرده ام افتاد و زیر لب زمزمه کرد: "سلام الهه جان!" از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگی ام بود، گوشهایم آتش گرفت و خشمی از نفرت در چشمانم کشید. از جا بلند شدم و با قدمهایی به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم میدویدم تا زودتر از حضورش کنم که صدایم کرد: "الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن..." و جمله اش به نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشه ای را پشت سرم بر هم . طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد که شدم در را پشت سرم کردم و سراسیمه همه پنجره ها را بستم تا حتی طنین گامهایش را نشنوم. بعد از آن شب بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر پیر و پژمرده شده است. نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از پیش آمده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در احساس کردم. با سر به در زد و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! میشه در رو باز کنی؟" چقدر دلم برای صدای تنگ شده بود، هر چند مرگ مادر و حس غریب که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز نمیگذاشت که همه از آتش نفرتش میسوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، تمنا کرد: "الهه جان! میخوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!" حس بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به افتاده و دیواره هایش از طوفان و نفرت همچنان میلرزید. گوشه اتاق در مچاله شده بودم تا صدایش را بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: "الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_ششم آیینه و میز مادر را #گردگیری کردم و برای چندمین بار قاب شی
💠 | دقایقی به همان بودم تا سرگیجه ام فروکش کرد و دردهایم تا حدی گرفت. کمی میان چشمانم را گشودم و دیدم هنوز چشمان مجید به تماشای صورتم نشسته است. که به چشمان نیمه بازم افتاد، زد و با لحنی لبریز محبت پرسید: "بهتری؟" و آهنگ کلامش به قدری گرم و با بود که دریغم آمد باز هم با سردی را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم که تازه شدم پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، شب اول بود و او آنقدر امام حسین (ع) بود که از همین به استقبال عزایش برود. هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبی اش چیزی نمیگفت و خوب میدانست که پس از مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش بدبین شده ام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین (ع) شب تا سحر برای شفای مادرم کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات بود که روی آتش عشقم به مجید خا کستر میپاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش میکرد. عقربه های ساعت اتاق به عدد چهار بعد از ظهر نزدیک میشد که بلاخره خودم را از جا کَندم و خواستم برخیزم که باز سرم رفت و نفسم به افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنانکه میکرد تا بلند شوم، گفت: "الهه جان! رنگت خیلی پریده، میخوای یه چیزی بیارم بخوری؟" لبهای خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم: "نه، چیزی نمیخوام." و با نگاهی گذرا به ، ادامه دادم: "فکر کنم دیگه بابا اومده." از چشمانش میخواندم که بعد از اوقات تلخی های این مدت، چه ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگران به خصوص پدر و تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمی آورد و از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتی های دلش بردارد. در طول راه پله دستم را گرفته بود تا را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمیتوانست کند که از شدت دردم تنها خودم داشتم. پشت در که رسیدیم، نگاهم کرد و باز پرسید: "خوبی الهه جان؟" سرم را به نشانه تکان دادم، دستم را از دستش جدا کردم و با هم وارد شدیم. پدر با پیراهن عربی اش روی مبل بالای اتاق نشسته و بقیه هم دور نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجید بودند. سلام کردیم که پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: "چیه الهه؟!!! چرا انقدر پریده؟!!!" لبخندی زدم و با گفتن "چیزی نیس!" کنارش نشستم. پدر مثل اینکه بیش از این صبر کردن نداشته باشد، شروع کرد: "خدا مادرتون رو ! زن خوبی بود!" نمیدانستم با این مقدمه چه میخواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خسته ادامه داد: "ولی خُب ما هم خودمون رو داریم دیگه..." نگاهم به چشمان عبدالله افتاد و دیدم او هم مثل من خوبی از این اشاره های مبهم ندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و اعلام کرد: "منم تصمیمم رو گرفتم و الان میخوام برم رو کنم." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_هفتم نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پ
💠 | پدر با چهره ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و زیر ابروهای پرپشت و خاکستریاش میخواندم که از آمدن ما به هیچ وجه نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمی داد. در برابر سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کز کردم که حالا به خودم میدیدم نوریه، زندگی را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود. خانه ای که بیست و چهار در آن زندگی کرده و حتی در این ماهی که کرده بودم، روزی شب نمیشد که به بهانه ای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم شده و در و دیوارش بوی غم میداد. حتی هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها حرفی نمیزد و همه هوش و حواسش به بود. چه لحظات سختی بود که تازه میفهمیدم نوریه مرا به این خانه بکشاند تا اوج را به رخم بکشد و برایم قدرت نمایی کند و چقدر از مجید خجالت میکشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان پذیرایی نداشت. زیرچشمی کردم و دیدم سر به زیر انداخته و شاید از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بی احترامی ها به دریاییاش نمی آمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پُر غرور صدایش کرد: "مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو ، بعد بیار!" در برابر چشمان من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم میدید، پدر باد به انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خط و نشان میکشد و دامادش هستند، با اخمی ادامه داد: "اگرم نمیخواید، برید یه جای دیگه رو کنید!" پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، موزیانه پنهان شده و همانطور که پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف را گرفت: "همه چی شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!" نمیفهمیدم برای با این همه درآمد، این مبلغ چه ارزشی دارد جز اینکه میخواهد به این بهانه ما را از این بیرون کند، ولی مجید از دلبستگی ام به این خانه داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به دیده بود که با متانت همیشگی اش جواب داد: "باشه، مشکلی نیس." دیدم صورت نوریه از غیظ پُر شد و روی چشمانش که رشته هایش شده و آرزوی تسلطش بر این خانه بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊