eitaa logo
کانال رسمی « ‌‌شهید حامد جوانی »
239 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
186 ویدیو
4 فایل
#شهید ابوالفضلی مدافع حرم حضرت زینب سلام الله زیر نظر خانواده معظم شهید نام جهادی : حـمـــزه متولد:1369/8/26 شهادت:1394/4/4 آرمیده در گلزار شهدای تبریز .قطعه مدافعان حرم
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل پنجم: سفر دوم سوریه ☜ این داستان: وداع دوم (‌از زبان مادرشهید، حمیده پاده بان)‌‌ 🔽بخش اول:‌ بی‌تابی حامد این‌بار جور دیگری بود. می‌گفت: مامان دعا کن مرا زودتر فرا بخوانند. چون اعزام دومش چند روز دیر شده بود، می‌گفت: پس چرا مرا دوباره به سوریه نمی‌خوانند. نکند دعا نکرده‌ای؟ وسایلش را آماده کرده بود و گذاشته بود کنار در، تا هر وقت زنگ زدن سریع ساکش را بردارد و برود. پس‌از عید روزی با خوشحالی آمد و گفت: مادر می‌خواهم قولی از شما بگیرم. من دارم دوباره می‌روم سوریه، اما می‌دانم که این‌بار شهید خواهم شد. قول بده وقتی خبر شهادتم را شنیدی گریه نکنی. گریه تو دشمن را شاد می‌کند. بعد پرسید: راضی هستی؟ گفتم حامد جان چرا راضی نباشم من افتخار می‌کنم که تو این‌قدر عاشق اهل‌بیتی. موقع اعزام، از در منزل بیرون رفت دوباره برگشت و گفت: مامان یک لحظه بیا اتاقم من. با خودم گفتم حتما چیزی جا مانده‌است. چون وسایل را خودش جمع می‌کرد. برگشتیم به اتاقش، پاکتی به من داد و گفت: وصیت‌نامه من است اگر برگشتم برمی‌گردانی به خودم، اگر برنگشتم می‌خوانی. مراسم وداع باز آن‌چنان راحت برگزار شد که انگار ما داشتیم او را راهی مدرسه می‌کردیم. کسی اصلا اعتراضی نداشت. حتی حاج‌آقا صحبت کرد و گفت: حتی اگر شهید هم نشوی در روز محشر حرفی داری که به حرف حضرت زینب سلام‌الله علیها بزنی و بگویی که من آمدم و تا جایی‌که از دستم برمی‌آمد از حرم دفاع کردم. 🔽بخش دوم:‌ درجه باید از طرف خدا باشد ( از زبان پدر شهید، جعفر جوانی) سال ۹۳ وقت ترفیع درجه حامد بود. اما حامد ایران نبود که در آزمون‌ها شرکت کند یا جواب استعلام‌ها را بیاورد. همکارش می‌گفت که وقتی حامد از سوریه برگشت به او گفتم: حامد همه درجه شان را گرفته‌اند، تو چرا را نگرفته‌ای؟ بلند شو برویم درجه‌ات را بگیریم. گفت: درجات این‌جا را ول‌کن! درجه باید از طرف خدا به آدم داده شود. من درجه ام را از حضرت زینب (س) خواهم گرفت! بی تابی های حامد برای رفتن به سوریه ادامه داشت تا بالاخره ۲۱ فروردین با اعزام دوباره او موافقت شد و حامد دوباره لباس دفاع از حرم پوشید. این روز را هم مادرش و هم امیر، بهتر از من به خاطر دارند. ‌ ‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓     @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
نگاه ها آیه های قرآنند برای تفسیرشان باید رجوع کرد به دل‌ و نگاه شهید باران آیه های ناب 🌱 بارانی که بر عمق دلت می بارد❤ تفسیرش آسان است اگر رسم عاشقی را بجا آوری... و من و تو باید بیابیم معنای نگاهش را شاید نگاهش باران آیه إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً باشد برای دل های خشکیده مان... _وَفِي أَنْفُسِكُمْ ۚ أَفَلَا تُبْصِرُونَ!؟ +عزیز جان دلتو نگاه کن، •هر کس از دل خود به خدا راه دارد• ذاریات|۲۱ #شهید_حامد_جوانی‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓     @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
‌‌‌🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل پنجم: سفر دوم سوریه ☜ این داستان: پرنده ای در قفس (‌از زبان برادرشهید، امیر جوانی)‌‌ 🔽بخش سوم:‌ بعد از بازگشتش از مأموریت اول، آن مدت‌زمانی که این‌جا بود، انگار در قفس بود. اصلا تحمل نداشت و نمی‌توانست بماند. من هم دلداری‌اش می‌دادم: همان‌طور که تو می‌خواهی بروی افراد دیگری هم هستند که مشتاق رفتن اند. ولی او می‌گفت: تو هیچ چیزی از آن‌جا نمی‌دانی. کسی که آن‌جا را دیده‌است با کسی که ندیده‌است خیلی فرق دارد. مثلاً کسی که کربلا را ندیده‌است و آرزوی آن‌جا را دارد با کسی که یک‌بار رفته و دیده‌است فرق دارد. سخت دل‌تنگ آن‌جا بود. آرزو و قصدش این بود که مجدداً اعزام شود. بیست و چهار روز از آمدنش به تبریز گذشته بود که زنگ زدند که حامد دوباره برگرد. اما حامد این‌بار که می‌رفت با حال‌وهوای دیگری می‌رفت. موقع رفتنش نگذاشت ما ازدر خانه بیرون بیاییم. وقتی مثل دفعه قبل با دیده‌بوسی، ایشان را بدرقه کردم، دیدم که برگشت و نگاهم کرد و پرسید: کاری داری؟ گفتم نه. آغوشش را باز کرد به‌طرف من و من هم به سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم. گفت: سینه‌ات را محکم‌تر به سینه‌ام بفشار. من هم همان کار را کردم و بوسیدمش. چون این کارها برای ما عادی بود و همیشه در منطقه که بودیم از این کارها زیاد انجام می‌دادیم. اصلاً احساس نمی‌کردم که این شاید دیدار آخرمان باشد، اما او می‌دانست و برای همین اصرار داشت. در آن شرایط اصلا متوجه نبودم و فکر می‌کردم تنها دارم او را بدرقه می‌کنم که به سوریه برود و خدمت کند و برگردد. فکر این‌که آخرین رفتن اوست و قرار است شهید بشود اصلاً به ذهنم خطور نمی‌کرد. او با دوستانش می‌رفت و از ما دور می‌شد و من نظاره‌گر رفتنش بودم. این وداع و خداحافظی آخر من با حامد بود. وقتی از تهران دستور رسید که حامد باید به سوریه برگردد، من بعدها متوجه شدم که این درخواست از سوی سرداری بوده‌است که درباره حامد گفته بود: حامد به‌اصطلاح آچار فرانسه من است و در خیلی جاها کار مرا پیش می‌برد. یکی از فرماندهان حامد در سوریه می‌گفت: حامد چنان در توپ مهارت داشت که توپ را عمودی شلیک نمی‌کرد، توپ را مستقیم شلیک می‌کرد که امکانش کم بود. تلاش می‌کرد این توپ را از این حالت خارج کنیم تا به روزتر شود. تمام تلاشش را می‌کرد که در تخصص خود به فنون راهبردی راه پیدا کند. حتی من خودم هم در منزل می‌دیدم که حامد طراحی و محاسبه می‌کند.‌ خودش این کار را روی نقشه طراحی و گویا در ماموریت عملی کرده بود. البته او این‌ها را در خانه هرگز نمی‌گفت. سردار چهارباغی فرمانده شناخته‌شده‌ای است و نیاز به اغراق در مقابل من نداشت و می‌گفت: حامد چنان مهارتی پیدا کرده بود که اگر گلوله توپ را در داخل استکان هم می‌انداخت تعجب نمی‌کردم و در تخصص خودش که توپ‌خانه بود عملاً به هدفش رسیده و اهدافش را عملی کرده بود. ‌ ‌ ‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓     @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
‌‌‌🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل پنجم: سفر دوم سوریه ☜ این داستان: متّه(‌از زبان همکار و همرزم شهید،  اکبر خلیلی)‌‌ 🔽بخش چهارم:‌ بار دوم که به سوریه اعزام شدم، درست مرا به همان جایی فرستادند که بار اول با حامد به آن‌جا اعزام‌شده بودم. یک‌بار رفتم همان اتاق تقریباً مخروبه مأموریت اول مان. همان اتاقی که موقع خواب از شدت سرما داخل کیسه‌خواب می‌رفتیم و فقط سرمان بیرون بود و تازه آن را هم با پتو می‌پوشاندیم. آن‌جا به یاد حامد خیلی گریه کردم و آخرسر هم یادآوری بعضی از خاطراتش مرا به خنده واداشت. همان شبی که فرمانده‌مان خرّوپف می‌کرد! او هم‌سن‌وسال و رفیق ما بود. هر کس زودتر از او می‌خوابید چیزی نمی‌فهمید. در همان اتاق تقریباً مخروبه، آن شب فرمانده زودتر از ما خوابیده بود. حامد به من گفت: اکبر لگدی به کمر حاجی بزن تا صداش قطع بشود! من هم لگدی به پهلویش زدم اما صدا قطع نشد. با شوخی گفت: ضربه دوم را محکم‌تر بزن تا دقّ دلی من هم خالی بشود. پایم را بالا آوردم و ضربه‌ی محکم‌تری زدم که فرمانده از زیر پتو با حالتی خواب‌آلود گفت اکبر یواش...!‌ او در ظاهر خیلی شاد و سرخوش و پرتحرک بود. اما کسی از ظاهرش به حالات معنوی او پی نمی‌برد. فکر کنم که او هر لحظه به یاد خدا بود اما در میان مردم، کسی خلوت های دمادم او را درک نمی‌کرد. درواقع خودش نمی‌خواست از او چهره‌ای زاهدانه توام با ریا باقی بماند. او مسیر زندگی‌اش را به‌درستی ترسیم کرده بود. این مسیر از مبدأ عمل صالح و نیکوکاری در حق بندگان خدا شروع‌شده بود و تا مقصد شهادت ادامه داشت. هر کار و تصمیم او را که بعد از شهادتش به یاد می‌آورم، به‌درستی تداعی‌گر این مسیر است؛ یعنی برای رسیدن به هدف نهایی‌اش که وصال و شهادت بود تلاش می‌کرد تا لیاقت شهادت را بیابد. شهادت پاداش کارهای نیک او بود که درنهایت به آن نایل گردید‌. با توجه به کمبود خدمه و سنگینی توپ‌های موجود در سوریه، کار ما به‌عنوان مسئول قبضه سخت و سنگین بود. همان هفته اول هر دو به کمر درد شدید دچار شدیم. اما پس‌از هر عملیاتی شوخ‌طبعی ها و بگو بخند های حامد درد و خستگی را از دل وجان ما می‌زدود. عصر یک روزی حامد در مقر نبود. داشتم ساختمان‌های اطراف را به‌دنبال او می‌گشتم که صدایی از یکی ساختمان‌ها شنیدم. نزدیک‌تر رفتم. صدای خنده‌های حامد بود. داخل شدم دیدم با چند نیروی سوری متّه می‌نوشد. سوری‌ها یک‌ دمنوش محبوب دارند که به آن متّه می‌گویند. گفتم چه زود با این‌ها برادر شدی؟ سوری ها یک فنجان نوشیدنی متّه به من نیز تعارف کردند. گفت: بگیر بخور، اگر نخوری ناراحت می‌شوند. خوردم ولی خیلی تلخ بود. گفتم زیادی زهر مار است! آن سوری فکر کرد که خوشم آمده‌است و خواست دومی را هم بریزد. سریع گفتم شکرا شکرا... حامد که چند لیوان خورده بود، با خنده گفت: اگر بااین‌ها رفاقت نکنی و برایشان سخت بگیری؛ یا فرار می‌کنند یا سمت دشمن می‌روند. بعدها بعضی از همان سوری‌ها از من سراغ ابوحمزه را می‌گرفتند. وقتی خبر شهادتش را به آن‌ها دادم همه گریه کردند. در ماموریت دوم، چند روزی بود که دوباره به لاذقیه اعزام‌شده بودم. درست مثل اعزام اول. گویا تقدیر این بود که من باز به آن‌جا و به همان سنگر بروم. اما آن‌جا بی‌وجود حامد از زندان هم برایم سخت‌تر بود. وقتی خاطرات گذشته را مرور می‌کنم می‌بینم که تلاش‌های حامد برای رسیدن به وصال فوق‌العاده بود. دقیق و حساس بودنش در کار و زندگی و رفتارهایش چنان تأثیری در من داشت که من پس‌از شهادت حامد به نیابت از او چندین‌بار به سوریه رفتم و در تمام عملیات‌هایی که شرکت کردم به نیت او بوده‌است. حالا من مانده‌ام و حسرت بسیار، من مانده‌ام و احساس بی‌وفایی به او، من مانده‌ام و درد فراق و دل‌نوشته‌های شعرگونه ای به یاد حامد آن‌ها را پس‌از او و در فراق او نوشتم و گاه برای خودم زمزمه می‌کنم. ‌ ‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓     @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
چگونه جان ندهد عاشقی که دلتنگ است کسی که با غم دوری مدام در جنگ است ...‌‌ #شهید_ابوالفضلی‌ ‌ #شهید_حامد_جوانی‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓     @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
‌‌‌🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل ششم: مجردحیت ☜ این داستان: جراحت(‌از زبان برادرشهید،  امیر جوانی)‌‌ 🔽بخش اول:‌ وقتی خبر مجروحیت حامد را به من دادند، ابتدا نگران بودم چطور به حاج خانم اطلاع بدهم. چون عاطفه‌ای که بین آن دو بود قابل وصف نیست. حامد پسر ته‌تغاری خانواده بود. چند وقتی‌که من تشکیل خانواده داده و به خانه خود رفته بودم، پدر و مادرم مانده بودند و حامد. او همیشه با آن‌ها و در اطاعتشان بود، تا جایی‌که روح و جان زندگی آن‌ها شده بود حامد. من هفته‌ای فقط دو روز می‌توانستم به دیدنشان بروم. اما حامد همیشه در کنار آن‌ها بود و آن‌ها را هر جا که می‌خواستند می‌برد. دراین‌بین انس و عاطفه عجیب و رابطه عمیقی با مادر داشت که قابل وصف نیست. فقط می‌شود گفت که حامد روح حاج خانم بود. سوم یا چهارم خرداد بود حامد دو هفته پیش‌از آن زخمی‌شده بود، اما به ما خبر نداده بودند تا ببینند آیا هوشیاری خودش را به دست می‌آورد یا شهید می‌شود. بعد از دو هفته که تغییر چندانی در وضعیت حامد ندیده بودند به ما خبر داده بودند. هفت خرداد بود که برای آوردن پیکر زخمی او عازم سوریه شدیم. همان روز قرار بود من با پدرم به سوریه اعزام شویم، ولی فرماندهان نخواستند که پدرم حامد را در آن شرایط وخیم جسمی ببیند و تصمیم گرفتند که حاج‌آقا نرود. درنتیجه من و حاج اسماعیل جعفری که مسئول پایگاه ما بودند و در حال حاضر مسئول هیئت و انجمن ما هستند، اعزام شدیم. چون شب و دیروقت به دمشق رسیدیم، ما را به هتل رساندند و نگذاشتند نه به حرم برویم و نه به لاذقیه که حامد آن‌جا بستری بود. حامد را هنوز ندیده بودیم. در آن وضعیت بزرگ‌ترین و تنهاترین آرزویم این بود که صبح هر چه زودتر از راه برسد و به لاذقیه بروم و برادرم را از نزدیک ببینم و شاید مرهم کوچکی بر زخم‌های بی‌شمارش باشم. هتل تا صبح بیدار بودم. به خانواده فقط در همین حد اطلاع دادم که رسیده‌ام. بعد تلفن را برداشتم و با دو سه شماره‌ای که از آن‌جا از بچه‌های بهداری گرفته بودم تماس گرفتم و از هر کسی که نشانی حامد را پرسیدم نمی‌شناختند. تااینکه با بهداری مرکز تماس گرفتم و فهمیدم که نام مستعار حامد آن‌جا ابوحمزه است و کسی او را بنام حامد جوانی نمی‌شناسد. البته در مأموریت اولش اسم مستعارش ابوحامد بود که من می‌دانستم اما دفعه دوم را نمی‌دانستم که ابوحمزه شده‌است. آن شب غم و غصه از هر سو به من فشار می‌آورد. پس‌از مدتی توانستم خودم را اندکی از آن حال خارج کنم و کمی به خود بیایم‌. اما دل‌شوره‌ای عجیب داشتم که فردا با چه صحنه‌ای روبه‌رو خواهم شد. خبر را چگونه به پدر و مادرم خواهم رساند. بیشتر از همه من حسرت برادرم حامد را داشتم. من بی‌قرارتر از پدر و مادرم بودم و مثل آن‌ها نتوانسته بودم صبوری پیشه کنم. چون من و حامد بیشتر اوقات را با هم سپری می‌کردیم و همه‌جا با هم بودیم رفیق و همراه هم در مدرسه، بسیج، سپاه و دانشگاه. حدود ده روز در سوریه و تهران بر سر بالین برادرم بودم. به‌خاطر کار اداری مجبور شدم به تبریز برگردم. اما تحمل دوری از برادر مجروح خود را نداشتم و دوباره پس‌از دو روز به تهران بازگشتم. در ایام بستری‌شدن حامد در بیمارستان بقیةالله تهران دوستان و هم‌رزمان او از رده‌های مختلف سپاه از سراسر کشور، همچنین هم‌محلی‌ها و هم هیئتی های او از تبریز هر روز گروه‌گروه بر سر بالینش حاضر می‌شدند و بر ما دلداری می‌دادند. بعد از شهادتش فهمیدیم حامد هر ماه از حقوقی که می‌گرفت خمسش را می‌داد. برنج و روغن می‌گرفت و به نیازمندان می‌داد. به دکتر ایرانی که در سوریه بالای سر حامد می‌آمد، وقتی غذا تعارف می‌کردیم نمی‌خورد، تااینکه یکی گفت که او برای خارج شدن حامد از کما نذر کرده‌است، روزه بگیرد. همچنین از زمان مجروحیت تا شهادت حامد هر روز یک خانواده از هم هیئتی ها در تبریز سفره احسان حضرت ابوالفضل علیه‌السلام انداخته بودند تا حامد از کما خارج شود .‌ ‌ ‌ ‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓     @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
ای شهید!‌ در شب قدر چه گفتی،تو به هنگام دعا‌ ثبت شد نام بلندتو در میان شهدا‌ ‌ آقا حامد!‌ تو دعا کن برای طاقت های کم شده‌ برای دل های پردرد‌ برای دلهای شکسته‌💔 برای چشم های پر از اشک‌ برای تمام مریض ها‌ برای حال خوب این دنیا‌ #شب_قدر #شهید_ابوالفضلی‌ ‌ #شهید_حامد_جوانی‌ ‌ #التماس_دعا‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓     @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
آهای رفیق، رفیقتو دریاب!‌ ‌ تقدیم به رفقایی که روزگار ازهم جداشون کرد😢‌ ‌ #شهید_حامد_جوانی‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓     @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
🌸 [ بسم رب الشهدا ] 🌸
سلام صبحتون شهدایی🦋🌾
|•🌸🌿•| 🦋 براے«چـــادر»🦋🌊 بایدبہ‌آسمان‌نگاہ‌ڪرد⛈❄ براےچادروحجابت🌜❣✦⋆⋇ بہ‌ڪنایہ‌اطرافیانت 🎃 نگاہ‌نڪن✖🤗⋇⋆✦⋆⋇  «آسمانے‌شدن»‌بهاء‌دارد🥺🏝⋇⋆✦⋆⋇  یادت‌باشد🐣⛲ «بهشت»‌رابہ‌بهاء‌میدهند⛵🌈 نہ‌بہ‌بهانہ✖ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓     @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛‌
『💙🦋』 مثلاهردفعہ‌کہ موقعیت‌گناه‌پیش‌اومد🥀 یهویی‌یکےدرگوشٺ‌بگہ‌: "دل‌امام‌زمانـت‌چـے🙂؟!" ...( : ° ° 📘͜͡❄️¦⇠ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓     @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛