🔶کتاب در رکاب علمدار🔶
💠فصل سوم: سفر اول به سوریه
☜ این داستان: مربع جوانی(از زبان برادر شهید، امیر جوانی )
🔽بخش دوم:
حامد اولینبار در دوم بهمن ۹۳ به سوریه اعزام شد. کسی از خانواده مشکلی با اعزام او نداشت. مراسم بدرقه خیلی راحت و عادی برگزار شد. انگار ما او را به مدرسه راهی میکردیم. حتی حاجآقا به او میگفت: برو پسرم، اگر شهید شدی به سعادت ابدی میرسی و اگر شهید نشدی، در روز محشر حرفی داری که به حضرت زینب(س) بزنی و بگویی که: من بهموقع آمدم و تا جاییکه از دستم برمیآمد کاری انجام دادم.
دقیقاً عین جملاتش یادم هست. میگفت پسرم! این رفتن هم برای دنیا برای تو خوب هست و هم برای آخرتت که در مقابل حضرت زینب(س) در روز قیامت سربلند خواهی بود که: من همه تعلقات دنیوی را کناری انداخته و آمدهام و دلیلی و بهانهای نیاوردم که مثلاً چون فصل امتحانات است و امتحان دارم و... نمیتوانم بیایم.
یکی از آرزوهایش نابودی اسراییل بود. بار اولی که از سوریه برگشته بود، با هم در خانه شوخی میکردیم و بااینکه با من همکار بود همه مسائل را به من نمیگفت. یکبار پرسیدم آنجا چه خبر است؟ گفت: در جایی هستیم که اسرائیل و توپهای اسرائیل، حتی شهر آنها نیز دیده میشود. آرزویم این است که روزی جهت توپ را به سمت اسرائیل هدفگیری کنم و حداقل قسمتی از آن را نابود کنم.
دومین روز فروردین سال ۹۴ خداوند پسری به خانوادهی من هدیه داد که اسمش را علی گذاشتیم. آقا حامد تنها همان بیست و چهار روزیکه بین دو مأموریت در تبریز بود، علی را دید و در این مدت روزی نبود که از کار یا شیفت یا مسجد برگردد و به خانهی ما سر نزند. او هر روز عصر یک ساعت میآمد و علی را میدید. فکر و ذکرش شده بود علی؛ چون پدر خودشان تکفرزند بودن و خواهر و برادری نداشتند و من و حامد همراه او سه نفر میشدیم ،حامد بهشوخی میگفت: "حالا مثلث جوانی تبدیل به مربع شده!" از این موضوع بیاندازه خوشحال بود که جوانی ها زیاد شدهاند.
آقا حامد، علی کوچولو را خیلی دوستداشت و علی تنها کسی است که حامد در وصیتنامهاش از او نامبرده و نوشتهاست: تنها دلخوشیام در این دنیا علی است. او هر روز عصر به خانه میآمد بااینکه علی تازه بهدنیاآمده بود، برای او کفش روفرشی خریده بود. برای اتاقش وسایل و لباس خریده بود. روز تولد علی، حامد به بیمارستان آمد و دو دست لباس کودک آورد که آنها را از سوریه تهیه کرده و به ضریح حضرت زینب(س) و حضرت رقیه (س)متبرک کرده بود. همان روز در بیمارستان همان لباسها را بر تن علی پوشاندیم.
#شهید_حامد_جوانی
#کتاب_در_رکاب_علمدار
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶
💠فصل سوم: سفر اول به سوریه
☜ این داستان: عباس به من قول داده!(از زبان پدر شهید، جعفر جوانی )
🔽بخش سوم:
حامد اواخر سال ۹۳ پساز گذشت دو ماه از سفر اول، به مرخصی آمده بود. ۲۵ اسفند بود. یک ماه بود که حاج عباس عبدالهی شهید شده بود. میگفت: دو سه ساعت قبلاز شهادت حاج عباس عبدالهی با هم بودیم. موقع جدایی به همدیگر قول دادیم هر کدام که زودتر شهید شدیم، دیگری را بخواهد. آن زمان از شهادت حاج عباس یک ماه میگذشت و حامد میگفت: "حاج عباس به من قول داده و عمل نکردهاست."
زمانیکه به سوریه میرفت، فقط من میدانستم و مادرش و برادر و زنبرادرش. یعنی بهجز چند نفر، هیچکس نمیدانست، حتی مادربزرگ یا خالههایش هم اطلاع نداشتند. هر وقت هم میپرسیدند میگفتیم برای ماموریت به تهران رفته.
موقع وداع، حامد را با چنان همان حال خوشی راهی میدان کردیم که گویی قرار است لباس دامادی بپوشد. حامد گاهوبیگاه از سوریه تلفن میزد و از احوال خود، ما را مطلع میکرد. یکبار پرسیدم کی میآیی؟ خانواده خیلی دلتنگ تو هستند. گفت: من اینجا حس خیلی خوبی دارم، انگار که تازه به دنیا آمدهام، من از وقتی به اینجا رسیدهام خودم را شناختم. از خدا میخواهم که این جهاد را از من قبول کند. پدر شما هم دعا کنید.
موقع اعزام به سوریه به او گفته بودند یک دستگاه مخصوص توپخانه است که اگر دستگاه نیاید نمیشود اینجا کار کرد. دستگاه بهعلت آماده نبودن فرستاده نشده بود اما حامد گفته بود با لطف و مرحمت خداوند دو دست و دو چشم حامد باشد کفایت میکند. یعنی آن حساب و کتابی که باید آن دستگاه بکند، من با دو چشمانم میبینم و با دستهایم مینویسم و محاسبه میکنم. شما نگران نباشید. حتی فرماندهان عالیرتبه بهدقت و مهارت و تجربه حامد اذعان میکردند.
#شهید_حامد_جوانی
#کتاب_در_رکاب_علمدار
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سهم ما در وسط معرکهی عشـق،
چه بود؟
غم و دلتنگی و حسرت،
همه یکجا با هم...
#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_حامد_جوانی
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶
💠فصل سوم: سفر اول به سوریه
☜ این داستان: رنگ خدایی(از زبان اکبر خلیلی، همکار و همرزم شهید)
🔽بخش چهارم:
در اعزام اول که تمام اوقات با حامد و کنار هم بودیم؛ کارهایش رنگ خدایی داشت و در حین کار بسیار مصمم سرحال و بانشاط بود. قرار بود در منطقه دیر العدس (در نزدیکیهای مرز اسرائیل) عملیاتی انجام گیرد که هم منطقه از لوث وجود داعش آزاد گردد و هم زنگ خطری باشد برای رژیم اشغالگر قدس. توپ حامد به ورودی شهر روانه میشد. آنجا جای حساسی بود. چون تردد و پشتیبانی دشمن از آن محل صورت میگرفت. در بحبوحهی عملیات، حامد به سوی قبضه ما آمد و مهمات خواست. آن قدر زده بود که مهمّات کم آورده بود. از ظاهر او نمیشد حدس زد که چه روح پاک و زلالی دارد. گوشهای از حالات معنوی او را در حین زیارت حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها مشاهده و درک کردم. چه حالات عرفانی و معرفتی عجیبی در زیارت داشت. خیلی به حال او غبطه میخوردم. اما آن حال عجیب تا زمانی ادامه داشت که متوجه حضورم نبود. وقتی مرا دید که کنارش ایستادم سعی کرد حالتش را عادی جلوه بدهد. او همیشه کارهای خیر پنهانی داشت و تا جایی ادامه میداد که کسی متوجه او نباشد. چند بار خودم تجربه کردم، تا میدید کسی به او توجه دارد یا به او خیره شدهاست با خنده و لبخند خاص خود آن وضعیت را عوض میکرد. همه کارهایش همینطور بود.
☜ این داستان:خدا کریم است(از زبان اسماعیل جعفری، همسایه و فرمانده پایگاه بسیج مسجد فاطمیه )
🔽بخش پنجم:
در آن مدتی که به سوریه رفته بود، بعضی از مستمندان محل به من مراجعه میکردند و میپرسیدند: ما حالا چیکار کنیم؟ آقا حامد کجاست؟ به آنها میگفتم نگران نباشید خدا کریم است. آنها تا این اواخر او را نمیشناختند و من هم نامش را فاش نکرده بودم. بعد از رفتن حامد یکی از همانهایی که کمکهای او را به مستمندان میرساند نامش را به آنها گفته بود.
#شهید_حامد_جوانی
#کتاب_در_رکاب_علمدار
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶
💠فصل سوم: سفر اول به سوریه
☜ این داستان: حساب همه شما را می رسم! (از زبان علیرضا اسلامی، همکار شهید)
🔽بخش ششم:
حامد روزی پساز بازگشت از ماموریت پرسید: موعد ترفیع من رسیدهاست یا نه؟ گفتم جواب استعلامات تو هنوز نیامده. با اصرار زیاد من با هم به عقیدتی رفتیم. مسئول مربوطه گفت: دوره لازم را طی نکردهاست. گفتم این جوان چند ماه مدافع حرم حضرت زینب سلامالله علیها بودهاست کفایت نمیکند؟ گفت: پس لااقل چند آیه قرآن بخواند. دیدم حامد کتش را درآورد و وضو گرفت و چند آیه قرآن تلاوت کرد. آیات الهی را آنقدر دلنشین زمزمه میکرد که آن مسئول فکرش را هم نمیکرد با تلاوت حامد دلش شکسته شود و اشک از چشمانش جاری.
سپس به بهداری رفتیم، دکتر آخوندی پزشک معتمد بهداری سپاه عاشورا بود. گفت: بعضی آزمونها را باید انجام بدهی. حامد که دم در ایستاده بود گفت: آقای دکتر، من نیامدهام مرا آوردهاند! امضاء میکنی، بکن؛ نمیکنی، نکن! من اینبار که رفتم به مدد الهی دیگر برنمیگردم، بعداً پشیمان خواهی شد که روزی یکی گفت کاغذ را امضاء کن و من امضا نکردم. همان دکتر بعدها میگفت: چه خوب شد که همان لحظه امضا کردم. برگشتیم و دیدیم بچههای یگان موزیک دارند میروند به استراحتگاه. حامد گفت: یک لحظه صبر کنید. یگان موزیک ایستاد. حامد گفت: من به گردن شما حق فرماندهی دارم. وقتی پیکر من به وادی رحمت آمد، شما را حلال نمیکنم اگر مارش عزا را خوب ننوازید. میآیم حساب همه شما را میرسم!
شهدای ما از ابتدا فرازمینی و آسمانی نبودند، بلکه آسمانی شدن را برگزیدند و از همین زمین و از کنار ما اوج گرفتند. من دوستان زیادی دیدهام که شهید شدهاند یقین دارم که هر کس چنین لیاقتی داشته باشد شهید میشود.
من مسئول کارگزینی لشکر بودم و ایشان اصرار داشت برود سوریه. نشستیم ساعتها درددل کردیم و با هم از گرفتاریها و مشکلات زمان گفتیم.
خیلی اهل بگو و بخند و شوخطبعی بود. بههمین خاطر وقتی در آخرین باری که میخواست برود، به دوستانش گفت: اینبار که رفتم شهید خواهم شد. هیچکس این حرف او را جدی نمیگرفت! اما او جانش را آماده شهادت کرده بود. پدرش را بعد از شهادت او شناختم. اکبر خلیلی شعری سروده بود و حامد هم در تکرار ردیف شعر او هی میگفت: "موشک میخوریم ". از مظلومیت کودکان سوری خیلی میگفت. خیلی پسر عاطفهای بود. شنیدیم سوریها بعد از شهادت او خیلی خیلی گریه و زاری کردند.
حامد مصائب و رنجهای مردم سوریه را دیده بود و همیشه از دوستی با مردم آواره سوریه میگفت.
#شهید_حامد_جوانی
#کتاب_در_رکاب_علمدار
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶
💠فصل چهارم: خواستگاری
☜ این داستان: باکری کوچک(از زبان مادر شهید، حمیده پاده بان)
🔽بخش اول:
مراسم خواستگاری انجامشده بود. دو جلسه رفته بودیم. جلسه اول با هدف آشنایی خانوادهها، جلسه دوم برای گذاشتن قرارومدار. جواب هم گرفته بودیم. حتی در یکی از این جلسهها، حامد و دختر در اتاقی حرفهایشان را بههم زده بودند.
حامد بعدها درباره صحبت کردنش با آن دختر خانم در جلسهی خواستگاری به من میگفت: سکوتی سنگین بر فضای اتاق حاکم بود. چنین تجربهای را از قبل نداشتهام و از شرم و حیا سرم را به زیر انداخته بودم و عرق میریختم. خواستم نگاهش کنم، ناگهان چشمم بهعکس آقا مهدی در روی میز افتاد. از او پرسیدم چرا عکس شهید باکری را اینجا گذاشتهای؟ گفت ایشان یکی از فرماندهان زمان جنگ است و متعلق به استان ماست. دوستش دارم. گفتم زمانی خواهد رسید که عکس مرا هم میگذاری کنار عکس ایشان و مرا هم باکری کوچک حساب میکنی. حتی احتمال دارد من با پاهای خودم بروم ماموریت اما موقع برگشتن از آسمان برگردم. دختر خانم پرسید یعنی چه؟ گفتم: خواهی دید که من با پاهای خودم خواهم رفت اما دیگر با این پاهایم برنخواهم گشت.
فقط مانده بود که عقدشان خوانده شود اما حامد که از سوریه برگشت، نزدیک ایام فاطمیه بود. به خانواده دختر گفتم: بگذارید ایام فاطمیه بگذرد بعد، اما بازهم خواست و عنایت خاص خدا بر این بود که این وصلت سر نگیرد. به نظرم این ماجرا حکمت خاصی داشت. دقیقاً همان روزیکه حامد از سوریه برگشته بود، دختر خانم را از طرف دانشگاه به مشهد مقدس برده بودند. اگر او آن زمان در تبریز میبود حتما این عقد و وصلت زودتر سر میگرفت تا به ایام فاطمیه نخورد.
وقتی خبر شهادت دیگر مدافعان حرم اهلبیت را میشنید، حال عجیبی پیدا میکرد. دلش میگرفت و احساساتی میشد. به دلش الهامشده بود و میدانست که او نیز روزی شهید خواهد شد. یک شاهد برای این حرفم مخالفت او با ازدواج بود. گفت: چون من اینبار که رفتم برنمیگردم، بهخاطر همین نمیخواستم اسم خانمی در شناسنامه من باشد و بعداً معذب باشد. در آنها مشکلی نیست، مشکل از طرف من است.
البته در این قضیه حق با حامد بود، چراکه پساز صحنههایی که در آنجا دیده بود دیگر در خانه آرام و قرار نداشت. حتی ساکش را خالی نکرده بود. گذاشته بود دم در و هر لحظه منتظر بود که فرماندهان زنگ بزنند و او برگردد. خیلی ذوق داشت.
میگفت: مامان، آدم بچهی پنج شش ساله هم که باشد و بداند که میتواند یک سنگ بردارد و به سوی داعشی ها پرتاب کند باید برود.
بعضی از صحنهها را که دیده بود هرچند سربسته برای من تعریف میکرد. میگفت: خودتان میدانید که این لعنتیها چه کارها که نکردهاند! کلنگ را بر زمین که میزدی، سر بچه بیرون میآمد. قبلاز شهادتش، خانواده دختر خانمی که قرار بود با آنها فامیل شویم و از رفتن حامد دلگیر بودند، میگفتند: ما تو و حاجآقا را حلال میکنیم اما حامد را حلال نمیکنیم. همانطوری که محبتش را در دل ما انداختهاست خودش بیاید و این محبت را از دلش بیرون کند. چرا که ما که نتوانستهایم این کار را بکنیم.
بههمین خاطر آنها اوایل شهادت حامد سه چهار روزی در مراسم تشییع و ترحیم حاضر نشدند. دورتر میایستادند و خودشان را از چشم ما پنهان میکردند. مدتی بعد خودشان زنگ زدند و گفتند: شما واقعاً راست میگفتید. ما اوایل، خود میگفتیم چرا اینها اینقدر احتمال شهادت پسرشان را پیش میکشند و بهانه میآورند. مگر علم غیب دارند و یا از آینده خبر دارند!
خداوند به ما عنایت کرده بود. ما میدانستیم که او روزی شهید میشود اما فهم این مسئله برای دیگران سخت بود.
آن دختر خانم بعدها ازدواج کرد. به ما هم زنگ زد و ما را به مراسم عقدش دعوت کرد که میآیید؟! ما هم با روی گشاده پذیرفتیم و گفتیم چرا نیاییم! ما هم رفتیم و شاهد عقد او شدیم. اتفاقاً شرط دختر خانوم با همسرش این بود که با خانوادهی ما همچنان معاشرت داشته باشند. آقا داماد هم گفته بود برایم افتخاری بالاتر از این نیست. آنها الان هم با خانواده ما رفتوآمد دارند.
#شهید_حامد_جوانی
#کتاب_در_رکاب_علمدار
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶
💠فصل چهارم: خواستگاری
☜ این داستان: کت و شلوار دامادی(از زبان پدرشهید، جعفر جوانی)
🔽بخش دوم:
بعد از بازگشت حامد از سوریه، تعریف میکرد که: سردار فرمانده توپخانه( سردار محمود چهارباغی) در سوریه به من گفت: اگر این دفعه رفتی ایران، برای بار دوم دیگر نمیگذارم برگردی اینجا، مگر اینکه ازدواجکرده باشی! من هم سرم را انداخته بودم پایین و عرق شرم میریختم نهایتاً گفتم حاجی صحبتهای مقدماتی شده، این دفعه رفتم تبریز ازدواج خواهم کرد. سردار تا این را شنید خیلی خوشحال شد. دستم را گرفت و با هم رفتیم دمشق. از بازار حمیدیه دمشق برایم یک دست کتشلوار شیک و مجلسی خرید و گفت حامد بپوش. بعد از اینکه پوشیدم، نگاهی به من انداخت و مرا بغل کرد و پیشانیام را بوسید و گفت: حامد چه دامادی بشوی تو! اما قضیه اینگونه پیش نرفت. درست فردای روز بازگشتش بود که مرا کنار کشید و گفت: بابا من ازدواج نمیکنم؛ یعنی شرایطش را ندارم. گفتم حامد ما با خانوادهی دختر صحبت کردیم، قرار گذاشتیم، حالا چطور بههم بزنیم؟ خودت کت و شلوار دامادی از سوریه آوردهای. گفت بابا من حالا شرایط و آمادگی برای ازدواج ندارم. من در این دختر و خانوادهاش هیچ عیب و ایرادی نمیبینم. هر ایرادی باشد متوجه خود من است. من نمیخواهم نام کسی در شناسنامهام ثبت شود و بعدها از او شرمنده شوم، چرا که اگر اینبار خدا بخواهد و من عازم سوریه شوم، مدت زیادی زنده نخواهم بود. من میدانم که اینبار که بروم سوریه شهید میشوم دیگر برنمیگردم. بهخاطر همین نمیخواهم ازدواج کنم، مدت زیادی زنده نیستم.
بهیکباره قول و قرارها بههم خورد و تصمیمات عوض شد. حامدی که برگشته بود دیگر آن حامد قبلی نبود. خیلی بیتاب بود. اصلاً نمیتوانست اینجا دوام بیاورد. وقتی خبر شهادت دیگر شهیدان راه اهل بیت(ع) در سوریه را می شنید، ناراحت می شد و به دلش الهام شده بود که خودش هم روزی شهید خواهد شد. مدام می گفت: باید بروم.
#شهید_حامد_جوانی
#کتاب_در_رکاب_علمدار
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶
💠فصل چهارم: خواستگاری
☜ این داستان: پیوند عاشقانه(از زبان برادر شهید، امیر جوانی)
🔽بخش سوم:
اواخر اسفند بود. حامد از مأموریت سوریه بازگشت و نوروز نود و چهار را پیش خانواده بود. اهل خانه و آشنایان از برگشتنش خیلی خوشحال بودند. هم از بازگشت او و هم بهخاطر مسافر کوچکی که قرار بود همان روزها خداوند به خانوادهام بدهد.
قول و قرارهای قبلی بر سر ازدواج با برگشتن حامد سر جای خود بود. چراکه در امر مهمی چون ازدواج باید به قول و قرارها پابند میبود. پدر و مادرم از قبل آستینها را برای داماد کردن حامد بالا زده بودند. وقتی برای حامد به خواستگاری میرفتند، چه ذوقی کرده بودند. با بضاعت اندکی که داشتند از چندین ماه قبل مقدمات عقد را فراهم کرده بودند و با گرفتن جواب مثبت از خانوادهی دختر، قرار گذاشته بودند که آن دو هرچه زودتر باهم ازدواج کنند. قرار عقد ششم فروردین بود. اما از اواخر اسفند پدر و مادرم استرس و نگرانی داشتند که نکند حامد دیر کند و تا ششم فروردین نرسد و قرار ازدواجش بههم بخورد. اگرچه یکبار که از سوریه زنگزده بود به بابا گفته بود تا وقتیکه داعش به جنایات خود ادامه میدهد من میجنگم تا شهید بشوم اما اگر روزی داعش را شکست دادیم و من هم زنده ماندم آن موقع ازدواج هم میکنم.
او رفته بود و خیلی چیزها دیده بود. گفتهاند "شنیدن کی بود مانند دیدن!" حامد عشق خود را یافته بود. یقین داشت که عشق پاک و آسمانیاش حتی با علاقه و رسیدن به دلبری دلخواه نیز نمیتواند به زمین متصل شود و او را از رسیدن به درهای آسمان باز دارد. بهخاطر همین آرام و قرار نداشت، فقط میخواست برود. وقتی منطقهای در آنجا آزاد میشد، وقتی کودکان بیپناه سوری را میدید که برای گرفتن تکه نانی و غذایی چطور جمع میشوند و وقتی از زبان مردم محلی آنجا مصیبتهایی را که کشیده بودند و بلاهایی را که داعش بر سرشان آورده بودمیشنید، وقتی بر برخی جنایات داعش را به چشم خود میدید، دیگر صبر و قرارش را از دست میداد. دیگر رفتن را بر ماندن و قیام را بر او ترجیح میداد و جهاد را بر خود واجب میدانست. حامد رفته بود و با چشمان خود دیده بود که بر سر آن منطقه چه بلاهایی آمده و در اطراف حرم چه فجایعی رخ دادهاست. برای همین وقتیکه از مأموریت اول برگشته بود، میگفت هر کسی یکبار آنجا برود و برگردد محال است که دیگر بتواند اینجا بماند.
🔽بخش چهارم: اگر محبتش به دلم بیفتد
( از زبان اکبر خلیلی، همکار و همرزم شهید)
در موقعیت پرخطری که ما بودیم اصلا نمیشد مسئله مهمی مانند شهادت را فراموش کرد، روزیکه ما در مورد شهادت با همصحبت میکردیم، من موضوع ازدواج او را پیش کشیدم و دیدم که خیلی هم به ازدواج بیعلاقه نیست. میگفت از یکسو از دختر خانمی که قرار است با او ازدواج کنیم رضایت کامل دارم و از سوی دیگر اگر شهید شدم تکلیف او چه میشود؟ گفتم با خودش صحبت کن و مسئله را به خودش بگو، گفت اما اگر محبتش به دلم بیفتد و اینجا نتوانم کارهایم را بهخوبی انجام دهم چه کارکنم؟
#شهید_حامد_جوانی
#کتاب_در_رکاب_علمدار
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶
💠فصل پنجم: سفر دوم سوریه
☜ این داستان: وداع دوم (از زبان مادرشهید، حمیده پاده بان)
🔽بخش اول:
بیتابی حامد اینبار جور دیگری بود. میگفت: مامان دعا کن مرا زودتر فرا بخوانند. چون اعزام دومش چند روز دیر شده بود، میگفت: پس چرا مرا دوباره به سوریه نمیخوانند. نکند دعا نکردهای؟ وسایلش را آماده کرده بود و گذاشته بود کنار در، تا هر وقت زنگ زدن سریع ساکش را بردارد و برود.
پساز عید روزی با خوشحالی آمد و گفت: مادر میخواهم قولی از شما بگیرم. من دارم دوباره میروم سوریه، اما میدانم که اینبار شهید خواهم شد. قول بده وقتی خبر شهادتم را شنیدی گریه نکنی. گریه تو دشمن را شاد میکند. بعد پرسید: راضی هستی؟ گفتم حامد جان چرا راضی نباشم من افتخار میکنم که تو اینقدر عاشق اهلبیتی.
موقع اعزام، از در منزل بیرون رفت دوباره برگشت و گفت: مامان یک لحظه بیا اتاقم من. با خودم گفتم حتما چیزی جا ماندهاست. چون وسایل را خودش جمع میکرد. برگشتیم به اتاقش، پاکتی به من داد و گفت: وصیتنامه من است اگر برگشتم برمیگردانی به خودم، اگر برنگشتم میخوانی.
مراسم وداع باز آنچنان راحت برگزار شد که انگار ما داشتیم او را راهی مدرسه میکردیم. کسی اصلا اعتراضی نداشت. حتی حاجآقا صحبت کرد و گفت: حتی اگر شهید هم نشوی در روز محشر حرفی داری که به حرف حضرت زینب سلامالله علیها بزنی و بگویی که من آمدم و تا جاییکه از دستم برمیآمد از حرم دفاع کردم.
🔽بخش دوم: درجه باید از طرف خدا باشد ( از زبان پدر شهید، جعفر جوانی)
سال ۹۳ وقت ترفیع درجه حامد بود. اما حامد ایران نبود که در آزمونها شرکت کند یا جواب استعلامها را بیاورد. همکارش میگفت که وقتی حامد از سوریه برگشت به او گفتم: حامد همه درجه شان را گرفتهاند، تو چرا را نگرفتهای؟ بلند شو برویم درجهات را بگیریم. گفت: درجات اینجا را ولکن! درجه باید از طرف خدا به آدم داده شود. من درجه ام را از حضرت زینب (س) خواهم گرفت!
بی تابی های حامد برای رفتن به سوریه ادامه داشت تا بالاخره ۲۱ فروردین با اعزام دوباره او موافقت شد و حامد دوباره لباس دفاع از حرم پوشید. این روز را هم مادرش و هم امیر، بهتر از من به خاطر دارند.
#شهید_حامد_جوانی
#کتاب_در_رکاب_علمدار
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
نگاه ها آیه های قرآنند
برای تفسیرشان باید رجوع کرد به دل
و نگاه شهید باران آیه های ناب 🌱
بارانی که بر عمق دلت می بارد❤
تفسیرش آسان است اگر رسم عاشقی را بجا آوری...
و من و تو باید بیابیم معنای نگاهش را
شاید نگاهش باران آیه إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً باشد برای دل های خشکیده مان...
_وَفِي أَنْفُسِكُمْ ۚ أَفَلَا تُبْصِرُونَ!؟
+عزیز جان دلتو نگاه کن،
•هر کس از دل خود به خدا راه دارد•
ذاریات|۲۱
#شهید_حامد_جوانی
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶
💠فصل پنجم: سفر دوم سوریه
☜ این داستان: پرنده ای در قفس (از زبان برادرشهید، امیر جوانی)
🔽بخش سوم:
بعد از بازگشتش از مأموریت اول، آن مدتزمانی که اینجا بود، انگار در قفس بود. اصلا تحمل نداشت و نمیتوانست بماند. من هم دلداریاش میدادم: همانطور که تو میخواهی بروی افراد دیگری هم هستند که مشتاق رفتن اند. ولی او میگفت: تو هیچ چیزی از آنجا نمیدانی. کسی که آنجا را دیدهاست با کسی که ندیدهاست خیلی فرق دارد. مثلاً کسی که کربلا را ندیدهاست و آرزوی آنجا را دارد با کسی که یکبار رفته و دیدهاست فرق دارد. سخت دلتنگ آنجا بود. آرزو و قصدش این بود که مجدداً اعزام شود. بیست و چهار روز از آمدنش به تبریز گذشته بود که زنگ زدند که حامد دوباره برگرد. اما حامد اینبار که میرفت با حالوهوای دیگری میرفت. موقع رفتنش نگذاشت ما ازدر خانه بیرون بیاییم.
وقتی مثل دفعه قبل با دیدهبوسی، ایشان را بدرقه کردم، دیدم که برگشت و نگاهم کرد و پرسید: کاری داری؟ گفتم نه. آغوشش را باز کرد بهطرف من و من هم به سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم. گفت: سینهات را محکمتر به سینهام بفشار. من هم همان کار را کردم و بوسیدمش. چون این کارها برای ما عادی بود و همیشه در منطقه که بودیم از این کارها زیاد انجام میدادیم. اصلاً احساس نمیکردم که این شاید دیدار آخرمان باشد، اما او میدانست و برای همین اصرار داشت. در آن شرایط اصلا متوجه نبودم و فکر میکردم تنها دارم او را بدرقه میکنم که به سوریه برود و خدمت کند و برگردد. فکر اینکه آخرین رفتن اوست و قرار است شهید بشود اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد. او با دوستانش میرفت و از ما دور میشد و من نظارهگر رفتنش بودم. این وداع و خداحافظی آخر من با حامد بود.
وقتی از تهران دستور رسید که حامد باید به سوریه برگردد، من بعدها متوجه شدم که این درخواست از سوی سرداری بودهاست که درباره حامد گفته بود: حامد بهاصطلاح آچار فرانسه من است و در خیلی جاها کار مرا پیش میبرد. یکی از فرماندهان حامد در سوریه میگفت: حامد چنان در توپ مهارت داشت که توپ را عمودی شلیک نمیکرد، توپ را مستقیم شلیک میکرد که امکانش کم بود. تلاش میکرد این توپ را از این حالت خارج کنیم تا به روزتر شود. تمام تلاشش را میکرد که در تخصص خود به فنون راهبردی راه پیدا کند. حتی من خودم هم در منزل میدیدم که حامد طراحی و محاسبه میکند. خودش این کار را روی نقشه طراحی و گویا در ماموریت عملی کرده بود. البته او اینها را در خانه هرگز نمیگفت.
سردار چهارباغی فرمانده شناختهشدهای است و نیاز به اغراق در مقابل من نداشت و میگفت: حامد چنان مهارتی پیدا کرده بود که اگر گلوله توپ را در داخل استکان هم میانداخت تعجب نمیکردم و در تخصص خودش که توپخانه بود عملاً به هدفش رسیده و اهدافش را عملی کرده بود.
#شهید_حامد_جوانی
#کتاب_در_رکاب_علمدار
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶
💠فصل پنجم: سفر دوم سوریه
☜ این داستان: متّه(از زبان همکار و همرزم شهید، اکبر خلیلی)
🔽بخش چهارم:
بار دوم که به سوریه اعزام شدم، درست مرا به همان جایی فرستادند که بار اول با حامد به آنجا اعزامشده بودم. یکبار رفتم همان اتاق تقریباً مخروبه مأموریت اول مان. همان اتاقی که موقع خواب از شدت سرما داخل کیسهخواب میرفتیم و فقط سرمان بیرون بود و تازه آن را هم با پتو میپوشاندیم. آنجا به یاد حامد خیلی گریه کردم و آخرسر هم یادآوری بعضی از خاطراتش مرا به خنده واداشت. همان شبی که فرماندهمان خرّوپف میکرد! او همسنوسال و رفیق ما بود. هر کس زودتر از او میخوابید چیزی نمیفهمید. در همان اتاق تقریباً مخروبه، آن شب فرمانده زودتر از ما خوابیده بود. حامد به من گفت: اکبر لگدی به کمر حاجی بزن تا صداش قطع بشود! من هم لگدی به پهلویش زدم اما صدا قطع نشد. با شوخی گفت: ضربه دوم را محکمتر بزن تا دقّ دلی من هم خالی بشود. پایم را بالا آوردم و ضربهی محکمتری زدم که فرمانده از زیر پتو با حالتی خوابآلود گفت اکبر یواش...!
او در ظاهر خیلی شاد و سرخوش و پرتحرک بود. اما کسی از ظاهرش به حالات معنوی او پی نمیبرد. فکر کنم که او هر لحظه به یاد خدا بود اما در میان مردم، کسی خلوت های دمادم او را درک نمیکرد. درواقع خودش نمیخواست از او چهرهای زاهدانه توام با ریا باقی بماند. او مسیر زندگیاش را بهدرستی ترسیم کرده بود. این مسیر از مبدأ عمل صالح و نیکوکاری در حق بندگان خدا شروعشده بود و تا مقصد شهادت ادامه داشت. هر کار و تصمیم او را که بعد از شهادتش به یاد میآورم، بهدرستی تداعیگر این مسیر است؛ یعنی برای رسیدن به هدف نهاییاش که وصال و شهادت بود تلاش میکرد تا لیاقت شهادت را بیابد. شهادت پاداش کارهای نیک او بود که درنهایت به آن نایل گردید.
با توجه به کمبود خدمه و سنگینی توپهای موجود در سوریه، کار ما بهعنوان مسئول قبضه سخت و سنگین بود. همان هفته اول هر دو به کمر درد شدید دچار شدیم. اما پساز هر عملیاتی شوخطبعی ها و بگو بخند های حامد درد و خستگی را از دل وجان ما میزدود. عصر یک روزی حامد در مقر نبود. داشتم ساختمانهای اطراف را بهدنبال او میگشتم که صدایی از یکی ساختمانها شنیدم. نزدیکتر رفتم. صدای خندههای حامد بود. داخل شدم دیدم با چند نیروی سوری متّه مینوشد. سوریها یک دمنوش محبوب دارند که به آن متّه میگویند. گفتم چه زود با اینها برادر شدی؟ سوری ها یک فنجان نوشیدنی متّه به من نیز تعارف کردند. گفت: بگیر بخور، اگر نخوری ناراحت میشوند. خوردم ولی خیلی تلخ بود. گفتم زیادی زهر مار است! آن سوری فکر کرد که خوشم آمدهاست و خواست دومی را هم بریزد. سریع گفتم شکرا شکرا... حامد که چند لیوان خورده بود، با خنده گفت: اگر بااینها رفاقت نکنی و برایشان سخت بگیری؛ یا فرار میکنند یا سمت دشمن میروند.
بعدها بعضی از همان سوریها از من سراغ ابوحمزه را میگرفتند. وقتی خبر شهادتش را به آنها دادم همه گریه کردند.
در ماموریت دوم، چند روزی بود که دوباره به لاذقیه اعزامشده بودم. درست مثل اعزام اول. گویا تقدیر این بود که من باز به آنجا و به همان سنگر بروم. اما آنجا بیوجود حامد از زندان هم برایم سختتر بود.
وقتی خاطرات گذشته را مرور میکنم میبینم که تلاشهای حامد برای رسیدن به وصال فوقالعاده بود. دقیق و حساس بودنش در کار و زندگی و رفتارهایش چنان تأثیری در من داشت که من پساز شهادت حامد به نیابت از او چندینبار به سوریه رفتم و در تمام عملیاتهایی که شرکت کردم به نیت او بودهاست. حالا من ماندهام و حسرت بسیار، من ماندهام و احساس بیوفایی به او، من ماندهام و درد فراق و دلنوشتههای شعرگونه ای به یاد حامد آنها را پساز او و در فراق او نوشتم و گاه برای خودم زمزمه میکنم.
#شهید_حامد_جوانی
#کتاب_در_رکاب_علمدار
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
چگونه جان ندهد عاشقی که دلتنگ است
کسی که با غم دوری مدام در جنگ است ...
#شهید_ابوالفضلی
#شهید_حامد_جوانی
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶
💠فصل ششم: مجردحیت
☜ این داستان: جراحت(از زبان برادرشهید، امیر جوانی)
🔽بخش اول:
وقتی خبر مجروحیت حامد را به من دادند، ابتدا نگران بودم چطور به حاج خانم اطلاع بدهم. چون عاطفهای که بین آن دو بود قابل وصف نیست. حامد پسر تهتغاری خانواده بود. چند وقتیکه من تشکیل خانواده داده و به خانه خود رفته بودم، پدر و مادرم مانده بودند و حامد. او همیشه با آنها و در اطاعتشان بود، تا جاییکه روح و جان زندگی آنها شده بود حامد. من هفتهای فقط دو روز میتوانستم به دیدنشان بروم. اما حامد همیشه در کنار آنها بود و آنها را هر جا که میخواستند میبرد. دراینبین انس و عاطفه عجیب و رابطه عمیقی با مادر داشت که قابل وصف نیست. فقط میشود گفت که حامد روح حاج خانم بود.
سوم یا چهارم خرداد بود حامد دو هفته پیشاز آن زخمیشده بود، اما به ما خبر نداده بودند تا ببینند آیا هوشیاری خودش را به دست میآورد یا شهید میشود. بعد از دو هفته که تغییر چندانی در وضعیت حامد ندیده بودند به ما خبر داده بودند. هفت خرداد بود که برای آوردن پیکر زخمی او عازم سوریه شدیم. همان روز قرار بود من با پدرم به سوریه اعزام شویم، ولی فرماندهان نخواستند که پدرم حامد را در آن شرایط وخیم جسمی ببیند و تصمیم گرفتند که حاجآقا نرود. درنتیجه من و حاج اسماعیل جعفری که مسئول پایگاه ما بودند و در حال حاضر مسئول هیئت و انجمن ما هستند، اعزام شدیم. چون شب و دیروقت به دمشق رسیدیم، ما را به هتل رساندند و نگذاشتند نه به حرم برویم و نه به لاذقیه که حامد آنجا بستری بود. حامد را هنوز ندیده بودیم. در آن وضعیت بزرگترین و تنهاترین آرزویم این بود که صبح هر چه زودتر از راه برسد و به لاذقیه بروم و برادرم را از نزدیک ببینم و شاید مرهم کوچکی بر زخمهای بیشمارش باشم. هتل تا صبح بیدار بودم. به خانواده فقط در همین حد اطلاع دادم که رسیدهام. بعد تلفن را برداشتم و با دو سه شمارهای که از آنجا از بچههای بهداری گرفته بودم تماس گرفتم و از هر کسی که نشانی حامد را پرسیدم نمیشناختند. تااینکه با بهداری مرکز تماس گرفتم و فهمیدم که نام مستعار حامد آنجا ابوحمزه است و کسی او را بنام حامد جوانی نمیشناسد. البته در مأموریت اولش اسم مستعارش ابوحامد بود که من میدانستم اما دفعه دوم را نمیدانستم که ابوحمزه شدهاست.
آن شب غم و غصه از هر سو به من فشار میآورد. پساز مدتی توانستم خودم را اندکی از آن حال خارج کنم و کمی به خود بیایم. اما دلشورهای عجیب داشتم که فردا با چه صحنهای روبهرو خواهم شد. خبر را چگونه به پدر و مادرم خواهم رساند. بیشتر از همه من حسرت برادرم حامد را داشتم. من بیقرارتر از پدر و مادرم بودم و مثل آنها نتوانسته بودم صبوری پیشه کنم. چون من و حامد بیشتر اوقات را با هم سپری میکردیم و همهجا با هم بودیم رفیق و همراه هم در مدرسه، بسیج، سپاه و دانشگاه. حدود ده روز در سوریه و تهران بر سر بالین برادرم بودم. بهخاطر کار اداری مجبور شدم به تبریز برگردم. اما تحمل دوری از برادر مجروح خود را نداشتم و دوباره پساز دو روز به تهران بازگشتم.
در ایام بستریشدن حامد در بیمارستان بقیةالله تهران دوستان و همرزمان او از ردههای مختلف سپاه از سراسر کشور، همچنین هممحلیها و هم هیئتی های او از تبریز هر روز گروهگروه بر سر بالینش حاضر میشدند و بر ما دلداری میدادند. بعد از شهادتش فهمیدیم حامد هر ماه از حقوقی که میگرفت خمسش را میداد. برنج و روغن میگرفت و به نیازمندان میداد. به دکتر ایرانی که در سوریه بالای سر حامد میآمد، وقتی غذا تعارف میکردیم نمیخورد، تااینکه یکی گفت که او برای خارج شدن حامد از کما نذر کردهاست، روزه بگیرد. همچنین از زمان مجروحیت تا شهادت حامد هر روز یک خانواده از هم هیئتی ها در تبریز سفره احسان حضرت ابوالفضل علیهالسلام انداخته بودند تا حامد از کما خارج شود .
#شهید_حامد_جوانی
#کتاب_در_رکاب_علمدار
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
ای شهید!
در شب قدر چه گفتی،تو به هنگام دعا
ثبت شد نام بلندتو در میان شهدا
آقا حامد!
تو دعا کن
برای طاقت های کم شده
برای دل های پردرد
برای دلهای شکسته💔
برای چشم های پر از اشک
برای تمام مریض ها
برای حال خوب این دنیا
#شب_قدر
#شهید_ابوالفضلی
#شهید_حامد_جوانی
#التماس_دعا
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
|•🌸🌿•|
#چادرانہ🦋
براے«چـــادر»🦋🌊
بایدبہآسماننگاہڪرد⛈❄
براےچادروحجابت🌜❣✦⋆⋇
بہڪنایہاطرافیانت 🎃
نگاہنڪن✖🤗⋇⋆✦⋆⋇
«آسمانےشدن»بهاءدارد🥺🏝⋇⋆✦⋆⋇
یادتباشد🐣⛲
«بهشت»رابہبهاءمیدهند⛵🌈
نہبہبهانہ✖
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
『💙🦋』
مثلاهردفعہکہ
موقعیتگناهپیشاومد🥀
یهویییکےدرگوشٺبگہ:
"دلامامزمانـتچـے🙂؟!" ...( :
°
°
📘͜͡❄️¦⇠ #تلنگرانہ
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
『🌥✨』
°
°
یهنقطهسفیدروییهدیوارسیاهرودرنظربگیر
خیلےجلبتوجهمیکنه،مگهنه؟!
بعضےازروسری،کیفوکفشها
دقیقامثلهموننقطهسفیده
کنارسیاهےچادرخیلےجلبتوجهمیکنه!
خواهرمحجابواقعےایننیستا!(:😐❗️
°
°
🕊͜͡☁️¦⇠ #بدون_تعآرف
🕊͜͡☁️¦⇠ #گࢪه_ے_ڪوࢪ_ظھوࢪ
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
『💚🌿』
°
°
|💚|امام صادق عليهالسلام:
إنّ شِرارَكُم مَن أحَبَّ أن يُوطَأ عَقِبُهُ، إنّهُ لا بُدَّ مِن كَذَّابٍ أو عاجِزِ الرَّأيِ..
بدترين شما كسى است كه دوست دارد پشت سرش راه روند، چنين كسى ناچار، يادروغ پردازاست يا سست رأى..|
|📚|الکافی،جلد۲،ص۲۹۹
°
°
📗͜͡🌱¦⇠ #حدیث_گرآفی
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
#بیو✨
نوکر شبیه ما کہ زیاد است یا حسین ع، اربابِ خوب مثل تو پیدا نمیشود...🙃🍃
#حرف_حساب 👌🌙
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
#تلنگرانه🔥
اگر روزي ،
بے منت دلے را
شاد ڪردي ..
بے " گناه " لذت بردی ☔️
بی ریا دستے را گرفتی ..
بدان آن روز را
زندگــــی♥️ ڪرده ای ..✨🌸.•||
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
•🧡📙•
#سخنبزرگان
دلهرچهبشڪند،قیمتیتر
میشود:))
خـداوندمیفرماید:
مندردلهـایشڪستهجایدارم..💔
شیطانصاحباندلهایشڪستهرا
نمیتواندببرد؛
اگرهمببرد،رهامیڪند.
لذانزدخدامحترمند..🙂🌱
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
〖💭📕〗
-
-
ازآنخـوشمکہشـدمنوڪࢪسراۍحـسین
منـمغلامہڪسۍکہبودگداۍحسین...!ジ
-
-
🍓⃟♥️ #ڪربلا
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
|•🌸🌿•|
#چادࢪانہ♥️
.
یادتنرهـبانـو...
هربارکهازخانهپابهبیرونمیگزاریـ!!
گوشهچـادرترادستبگیر؛
وآرامزیرلببگـو:
هـذهامانتڪیافاطمةالزهراء
اینامانـتزهراستـ! :)
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
خواهرم
هوای شهرمسموم شده☢ازمترسکها
برخیز و چادر به سر کن...
و بوی حیاء🍃
عفاف🍃
ورایحه ی حجاب را
در شهر پخش کن..
انگار
هربارکه به خیابان میروی
انقلاب میشود.
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
بِقولحـاجآقاقرائتی :
هرمُعتادحداقلسالییڪنفر
روباخودشهمراهمیکنھ..!
شماکهمسلمونمسجدی
سالیچندنفر
رومسلمونِمسجدیمیکنی؟!🌱`
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قطب شمال و مسلمانان 😂😂
#طنز
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛