eitaa logo
کانال رسمی « ‌‌شهید حامد جوانی »
245 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
186 ویدیو
4 فایل
#شهید ابوالفضلی مدافع حرم حضرت زینب سلام الله زیر نظر خانواده معظم شهید نام جهادی : حـمـــزه متولد:1369/8/26 شهادت:1394/4/4 آرمیده در گلزار شهدای تبریز .قطعه مدافعان حرم ارتباط با ادمین کانال : @Shahid_Hamed_javani_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل اول: کودکی‌ ☜ این داستان: خیرخواه دیگران (‌از زبان برادر شهید، امیر جوانی)‌‌ 🔽بخش ششم:‌ ‌حامد از همان کودکی روحیه خاصی داشت. رفتار او به وضوح با کودکان هم سالش فرق داشت. مهربانی او و دوست داشتن دیگران، عجیب و گاهی باور کردنی نبود. همیشه دلش برای دوست و آشنا می تپید. بسیار شاد و بشاش و اهل شوخی بود. باهمه براحتی ارتباط برقرار می کرد. بیشتر وقتش، وقف دیگران بود و کمتر برای خودش وقت صرف می کرد. برای خانه نان می خرید؛ مادر را دکتر می برد؛ ماشین کسی را تعمیر می کرد و کلا خود را وقف دیگران کرده بود.‌ رابطه پدر و مادرم با حامد، تنها رابطه پدر و مادر و فرزندی نبود؛ بلکه خیلی صمیمی بود و باهم مثل رفیق بودند. حامد در هر کاری و هر مسئله ای با مادر مشورت می کرد و هر حرفی داشت با او در میان می گذاشت.‌ لحظه لحظه زندگی ما باهم پر از خاطره است، آقا حامد پنج سال از من کوچک تر بود. خاطرم هست، تقریبا ۵ ساله بود و هنوز مدرسه نرفته رود که در گروه سرود پایگاه مقاومت شهید دینی مسجد فاطمیه در مخله طالقانی او را جلوی گروه قرار داده بودند. ‌ همیشه خنده روی لب هایش بود. هیچ وقت با داد و فریاد نمی خواست حرفش را به کرسی بنشاند. می گفت: " بهتر است با خوشرویی و آرامش صحبت کنم تا شاید دل طرف در قبال من نرم تر شود و مشکل حل شود." از کودکی همه چیز را برای دیگران می خواست. می گفت: " اگر خدا چیزی را به من بدهد- مثلا مدادی به من بدهد- من هم به دوستم خواهم داد. شاید دوستم چیزی را در دست من ببیند که حسرت آن را داشته باشد."‌ در دوران دانش آموزی و در هر مدرسه ای که مشغول تحصیل بود، عضو بسیج می شد. عضو خنثی یا ساکت و ساکن نبود؛ همیشه تحرک داشت. شخصیتی فعال بود. در مدارس وقتی مراسم ۲۲ بهمن یا یادواره شهیدی برگزار می شد، کارهای سخت از قبیل پرچم و بنر و پوستر زدن را او تقبل می کرد. آدمی نبود که بخواهد دم در بایستر و به مهمان ها خوش آمد بگوید. وقتی کار بنر زدن تمام می شد، برای مهمان ها چایی می ریخت و یا استکان ها را می شست. عادت داشت کارهای به اصطلاح پشت صحنه و دور از دید همگان را انتخاب کند.‌ از کودکی خیلی کوشا و تلاشگر بود. حامد سبد مخصوص خود را داشت. صبح ها زودتر از همه از خانه بیرون می زد. از نانوانی چند لواش، از سنگک پزی یک نان سنگک و از نانوایی، بربری و یا نان روغنی می گرفت و می آورد.‌ تا می رسید، بساط صبحانه را می چید؛ با اینکه خیلی کوچک بود. حتی وقتی چیزی می خواست بخرد، از چند مغازه قیمت می گرفت. با سن کمش- ۶ یا ۷ سالگی- سعی می کرد هم جنس خوب انتخاب کندو هم آن را بد قیمت مناسب بخرد. با این کار تشویق و تحسین پدر و مادر را کسب می کرد.‌ دوران تحصیل و دبستان طوری بود که درس را سرکلاس یاد می گرفت و ما در خانه درس خواندن او را نمی دیدیم. در واقع وقتی معلم در کلاس درس را یکبار بیان می کرد، یاد می گرفت. به درس های حفظ کردنی چندان رغبتی نداشت اما به ریاضی و حلیّات علاقمند و در آنها خیلی موفق بود. در خانه وقت زیادی صرف مطالعه درس نمی کرد و با یک بار مطالعه و مرور سریع درس ها، آماده امتحان می شد و تا دوران دبیرستان اغلب شاگرد اول کلاس بود.‌ محله ما، آخر خیابان طالقانی، محله محرومی است. اغلب مردم، بضاعت فرستادن بچه ها به کلاس تقویتی را نداشتند؛ اما حامد در ریاضی خیلی قوی بود. او به بچه های کلاس پایین تر و حتی به هم کلاسی های خود در پایگاه مسجد، ریاضیات درس می داد و این کار، چندین سال ادامه داشت. او در درس از دانش آموزان ممتاز و مخصوصا در ریاضی واقعا عالی بود. ‌از همان موقع ما متوجه شدیم که از نظر هوش و ذکاوت در سطح بالایی است. ما چندین بار در جاهای مختلف مستاجر بودیم. زمانی آمدیم شهر جدید سهند؛ دوباره برگشتیم تبریز. به خاطر همین حامد دبیرستان را در چند مدرسه خوانده بود؛ اما با وجود این، در هر مدرسه ای که وارد می شد، آن کلاس و سال تحصیلی را با معدل ۲۰-۱۹ قبول می شد.‌ محیط خانواده ما یک جمع صمیمی و کوچک ۴ نفره بود؛ مامان، بابا، حامد و من.‌ مادرم ، عضو بسیج خواهران پایگاه بود. در خانه مراسم روضه برگزار می کرد. طوری بود که ما تفریح دیگری نداشتیم و همین که عصر می شد با هم مسجد می رفتیم و اگر پارک هم می رفتیم، با بچه های مسجد می رفتیم.‌ پدر هم همیشه دست ما را می گرفت و به نماز جمعه می برد و تا چشم بازکردیم، با این مسائل بزرگ شدیم. در فضای مراسم های روضه مادر، قد کشیدیم. من همواره قدردان آنها هستم و دست و پایشان را می بوسم؛ اما در هرحال، حامد بیشتر از من هوایشان را داشت و در اطاعتشان بود.‌ ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل اول: کودکی‌ ☜ این داستان: دوچرخه (‌از زبان همکلاسی و دوست شهید)‌‌ 🔽بخش هفتم:‌‌ حامد یکی دوسال از من بزرگ تر بود. او را که برای اول دبستان در مدرسه اسم نویسی کردند، من در کوچه تنها شدم، اما سال بعد مرا هم در همان دبستان که حامد بود، ثبت نام کردند. از دوره ابتدایی، همیشه دوست و در کنار هم بودیم.حامد برایم حکم داداش بزرگ را داشت.‌ او در زندگی یکی از دوستان صمیمی ام بود. من به نوعی پسرخاله او نیز محسوب می شدم چون مادرانمان از چندین سال قبل، خواهر خوانده هم شده بودند.‌ من و حامد، حتی قبل ازمدرسه، همسایه و همبازی بودیم. همیشه به مادرم می گفتم: " حامد و من، بیشتر از اینکه با شما باشیم باهم هستیم!" ازقضای روزگار دوره راهنمایی و دبیرستان را هم باهم بودیم و بعدها حتی درسپاه هم محل کارمان یکی بود. فقط فرقمان این بود که در این اواخر، او پاسدار شده بود و من خدمت سربازی را طی می کردم.‌ دوران راهنمایی، بهترین و شیرین ترین خاطرات ما بود. او آن زمان هم در بسیج فعال بود و هم در هلال احمر. شاگرد اول مدرسه هم بود. من هم یک کلاس پایین تر بودم یعنی او کلاس دوم بود و من کلاس اول.‌ بعد از تعطیلی مدرسه، هر دو می ماندیم و در کلاسهای هلال احمر و بسیج شرکت می کردیم. ان دوران با هیچ دوره ای قابل مقایسه نیست. او رئیس بود و من معاون او! باهم چه همکاری ای داشتیم! انگار او یک اداره را می چرخاند! می نشست و به من دستور می داد: فلان کار را انجام بده! و من هم می گفتم چشم! در عوض، همیشه از من حمایت می کرو و حامی بزرگی برای من بود. برای من که برادر نداشتم، همیشه برادر بزرگ بود. یادم هست معلم ها و ناظم مدرسه بعضی کارها را به او می سپردند. می گفتند: خب، حامد هست؛ بیایید برویم! حامد هم همان کاری را که به او سپرده بودند به کمک من به خوبی انجام می داد.‌ یک سال در مدرسه راهنمایی المپیاد علمی برگزار شد. من کلاس دوم راهنمایی بودم و حامد سوم. آزمون عمومی و سراسری بود و جایزه کسی که برنده می شد، یک دوچرخه بود.‌ سر جلسه آزمون من پشت سر او نشسته بودم و مدام می گفتم: " به من تقلب برسان!" اوهم می گفت: " خودت بنویس. چه تقلبی!" هر دک از دست هم عصبانی بودیم. المپیاد برگزار شد. روزی که نتایج را دادند هردوی ما با نمره ۸۴ به طور مشترک اول شده بودیم؛ اما چون من یک پایه از او پایین تر بودم، مدیران مدرسه مرت نفر اول و برنده المپیاد معرفی کردند و دوچرخه نصیب من شد. حامد می گفت: " تو نشستی از روی من نوشتی. تو تقلب کردی! این طور اول شدن که کاری ندارد. تو فکر می کنی اول شدی؟!"‌ ان روز من عصبانی سدم و گفتم: " آقا دوچرخه مال شما!" او هم از دست من عصبانی بود؛ اما روزهای بعد دوچرخه را، باهم سوار می شدیم و خیلی زود آن حرف ها فراموشمان شد. ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل اول: کودکی‌ ☜ این داستان: اخرین چهارچرخ هیئت (‌از زبان اسماعیل جعفری،همسایه و فرمانده پایگاه فاطمیه طالقانی)‌‌ 🔽بخش هشتم:‌‌ حامد از کودکی به عَلَم داری در جلوی هیئت، علاقه زیادی داشت. کمی که بزرگ تر شد، علیرغم جثه کوچکش، چرخی هیئت را هل می داد. بعدها آخرین و سنگین ترین چرخی هیئت مختص او بود؛ اما این اواخر او افسر شده بود و من هل دادن چرخی را در شان او نمی دانستم. اعتراض کردم. در جوابم گفت: "در این درگاه هرچه بزرگ تر سوی، باید کوچک تر شوی. افسر چه کاره است؛ سردارها باید افتخار بکنند به اینکه سر بر این آستان بسایند. اینجا جایی است که اگر سردار هم باشی، باید شکسته شوی تا بزرگ بشوی."‌ روزی بچه های مسجد را برده رودیم زیارت مرقد امام زاده سید محمد آقا، در شهرستان جلفا. شام که خوردیم، بچه ها خسته بودند و همه رفتند که بخوابند. می دیدم از بین آن سی نفر، تنها حامد بود که پاشده بود و ظرف ها را می شست. همیشه دیگران را به خود ترجیح می داد. به خاطر کار دیگران، از کار خود دست می کشید و چقدر مشکلات بچه محل های خود را حل و فصل می کرد.‌ روزی در پایگاه که دوروبرم بسیجیان زیادی بودند، حواسم به او بود و زیرچشمی او را نگاه می کردم. او را به اندازه بچه های خودم دوست داشتم. همان روزی که بی خداحافظی گذاشت و رفت. زنگ زد؛ گفتم: " به هارداسان؟ یعنی پس کجایی؟" خندید و گفت: " حاجی، دور و برت شلوغ بود و الا من بی خداحافظی نمی رفتم."‌‌ 🔘پایان فصل اول ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
به عشق روزگار با تو بودن‌ عجب صبری به دنیا پیشه کردیم‌ ولی روز ظهورت یابن الزهرا‌ زسینه می گشاییم عقده ها را❤‌ ‌ #شهید_حامد_جوانی‌‌ #یا_صاحب_الزمان_عج‌‌ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل دوم: جوانی ☜ این داستان: همه او را دوست داشتند (‌از زبان پدر شهید)‌‌‌ 🔽بخش اول:‌‌ حامد طوری بود که تمام دوستانش با دیده محبت به او می نگریستند چون زودجوش، بامحبت و دوست داشتنی بود. همکارانش می گفتند: در اداره به افراد متاهل می گفت: شما که امروز افسر نگهبان هستی، زن و بچه داری، ولی من مجردم. من بجای شما می مانم؛ شما برو پیش خانواده. من تا آخر شب هستم و آن موقع می روم؛ آن زمان هم اگر نتوانستی بیایی، نیا. ‌ روزی ماشینِ حامد دستم بود، رفته بودم بنزین بزنم. یکی از کارکنان پمپ بنزین فریاد زد که: " حاج آقا، شما پایین نیا" گفتم: "چه اتفاقی افتاده؟" گفت: مگر این ماشین مال حامد جوانی نیست؟ گفتم: "چطور؟" گفت: " زحمت نکشید. وقتی من هستم، شما پایین نیایید. حامد جوانی به گردن ما حق فرماندهی دارد. تنها فرماندهی که مثل برادر من بود. حامد مسئول و افسر نگهبان که بود، از ما کار می خواست و چون کار تمام می شد، با ما مثل برادر رفتار می کرد.‌"‌ سرباز تازه نامزد شده ای به همکاران حامد گفته بود: روزی در پادگان ناراحت نشسته بودم، آقا حامد آمد پیش من و به شوخی سه تا مشت به من زد و گفت: " پسر، چرا ناراحتی؟ پاشو ببینم اگر نخندی تو را بازداشت خواهم کرد." گفتم: " نامزدم از من خواسته که امروز برویم گردش؛ اما من اینجا نگهبانم و هم اینکه از نظر مالی در مضیقه ام. آبرویم پیشش می رود!" حامد ماشینش را به من داد و گفت: " بیا با ماشین من برو. آخر وقت که برگردی من اینجا هستم." ‌ خلاصه اینکه، سرباز با خوشحالی می رود؛ اما تصادف می کند. ماشین حامد خسارت زیادی می بیند. حامد زنگ می زند به دوستش مهرداد که زود باش اگر پول نقد داری بردار بیاور! مهرداد می گفت: من رفتم پیش حامد گفتم: " حامد تو که شیفت بودی؛ بیرون چه کار می کردی که تصادف کنی؟" گفت: " این سرباز تصادف کرده است. من نمی خواهم از بیمه ام استفاده کنم، این سرباز اذیت شود. خسارت ماشین طرف مقابل را تو الان پرداخت کن؛ من که صبح از اداره آمدم، پولت را می دهم." خسارت ماشین را دادم به طرف. حامد ماشینش را هم به من داد و گفت: ببر؛ بده صافکار و نقاش. سرباز است و از نظر مالی ضعیف است و هم اینکه نامزد دارد. وظیفه ما کمک کردن به اوست. اتفاقی است که افتاده خب، ماشین تصادف می کند!"‌ همان سرباز را بعدها دیدم که با گریه می گفت: حامد علاوه بر اینکه از من خسارتی نگرفت و تنبیه ام نکرد بلکه گفت: ماشین را درست می کنم؛ هر وقت خواستی با نامزدت بروی بیرون، خجالت نکشی که من بار قبل تصادف کرده ام؛ بیا ماشین را بردار و برو." رفتار حامد با همه سرباز ها این گونه بود. ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
||#ماه‌عاشق‌شدن‌است‌ماه‌شعبان💙|| مناجات‌شعبانیه‌بخوانیم بامعنی‌ ‌ #شهید_حامد_جوانی‌‌‌ #ماه_شعبان ‌ ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل دوم: جوانی ☜ این داستان: همه او را دوست داشتند (‌از زبان پدر شهید)‌‌ 🔽بخش دوم:‌‌ وقتی من رفته بودم لشکر، سربازی گریه می کرد و می گفت: آقای جوانی، روز تاسوعا، نوبت پست نگهبانی من بود و آقاحامد هم مسئول شب. از من پرسید: چرا ناراحتی؟ گفتم: آقای جوانی ما روز تاسوعا هرسال در منزل مراسم داریم و نذری می دهیم؛ اما امروز من پست دارم و نمی توانم بروم. اسلحه ام را از من گرفت و رفت سمت برجک و گفت: دفترچه ات را بیاور امضا کنم؛ برو منزلتان نذرتان را پخش کنید و برگرد. من تعجب کردن که افسر مملکت این چه کاری است که انجام می دهد. دوباره با تعجب پرسیدم: مگر می شود؟ دیدم دفترچه ام را گرفت و امضا کرد و گفت: به خاطر ارادتی که به امام حسین (ع) داری، من عوض تومی مانم. من رفتم خانه و هیئت را برگزار کردیم و نذری هارا دادیم و بعد برگشتم.‌ آذر ماه سال ۹۳ بود و امیر داشن برای زیارت مشهد آماده می شد. او از چندین سال قبل هرطور شده ۲۸ صفر، هرسال خود را به مشهد می رساند و حامد هم می خواست برای اولین بار در پیاده روی اربعین شرکت کند. من مانده بودم و یک عمر حسرت زیارت کربلا.‌‌ هرچند پای روضه ی هیئت ها گریه کرده بودم و هر محرم و صفر دعا و نذر، اما بخاطر وضعبت مالی، زیارت کربلا نصیبم نشده بود. بچه ها این شوق و حسرت مرا دیده و دلشان سوخته بود. هرکدام در آن سال از حقوق خود مقداری پول کنار گذاشته بودند. و می خواستند که مرا به کربلا بفرستند. حامد مقداری پول هم پنهانی به من داده بود و می گفت: وقتی رفتی با این پول از کربلا سوغاتی بگیر. زیارت که بی سوغاتی نمی شود!‌ روزی که مقرر بود مشرّف شوم با شوق و ذوق زیاد با تور مسافرتی تماس گرفتم؛ اما تور یفر را یک هفته عقب انداخته بود. خیلی ناراحت بودم و باخودم می گفتم: شاید چون من لیاقت و شایستگی ندارم، زیارت نصیبم نمی شود. حامد ماجرا را که فهمید گفت: بابا، اینکه کاری ندارد؛ آن ۵۰۰ هزار تومنی را که دادم برای سوغاتی، بگذار توی جیبت و برو سفر مشهد، جواب هرکسی که از تو سوغاتی خواست خودم می دهم. گفتم حامد تو اگر زیارت اربعین بروی من و امیر هم مشهد برویم پس عروسمان چه می شود؟ می دانی که همسر امیر پا به ماه است. دیدم چشمان حامد پر از اشک شد. گفت من برای محافظت از خانواده می مانم. بابا من شاید رفتم به زیارت خود ایشان! تو هم زیاد ناراحت نباش. قول می دهم بعدها تو را به زیارت سوریه و مکه هم بفرستم!‌ روزهای خوش بازگشت از زیارت تمام شده و اواخر دی ماه فرا رسیده بود. ان روز هوا بسیار سرد بود و من در خانه مانده بودم. ‌ حامد کنارم نشست و گفت: " بابا اگر از شما سوالی بپرسم جواب می دهید؟ گفتم بپرس. گفت: بابا من اگر ثبت نام کنم و بروم سوریه آبا شما مواعقت می کنید؟ بی درنگ گفتم: من پای همه رزمندگان و مدافعان حرم را که می روند سوریه، می بوسم؛ اما چون تو فرزندم هستی به جای پایت، زبانت را می بوسم که از من اجازه می گیری، برو سوریه. رفتن تو ما را در محضر حضرت زهرا(س) سربلند و روسفید می کند. اگر عازم بشوی، خوش به سعادت تو. من به تو افتخار می کنم چرا که آرزوی هرخانواده شیعه و مسلمانی است که بتواند از دین اسلام و خاندان اهل بیت دفاع کند و می دانم که تو هم هدفی جز این نداری، پس چرا رضایت نداشته باشم؟"‌ وقتی به شهر سهند نقل مکان کردیم، حامد در دبیرستان شهید قاضی تبریز درس می خواند. مدیر دبیرستان به من گفت: آقا شما او را به سهند نبرید، او افتخار مدرسه ماست. ما او را به همه جا می فرستیم. من گفتم: شرایط مالی ام خوب نیست. گفت: ما می توانیم از طرف مدرسه هزینه رفت و آمدش را تقبل کنیم که او راحت برود بیاید. ولی از مدرسه ما به جای دیگری نبرید.‌ یکی از استادان دانشگاه او می گفت: هیچ وقت در کلاس درس، حتی در دروس تخصصی، ندیدم حامد یادداشتی بردارد. روزی پرسیدم: تو چرا جزوه نمی نویسی؟ حامد گفت: " جزوه هر انسانی مغز اوست." یعنی شما که درس و مسئله را گفتید، رفت توی مغزم. حامد با برخوردها و رفتارش، همه را در دانشگاه مجذوب خود کرده بود. ‌ ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
آرزوی رخِ تــو خــواب گرفتـه ز دو چشـم قـدر یک لحظـه طلـوعت سحــری مـا را بس . . .💕 #شهید_حامد_جوانی‌ ‌ #شهید_ابوالفضلی‌‌ ‌ ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
"با خدا حساب کن" اگر کسی به شما قولی داد، وفایش را از خدا بخواه. اگر کسی به تو خیانت کرد، جبرانش را از خدا بخواه. اگر کسی به شما خدمتی کرد، تشکرش را از خدا بکن. البته از خود افراد هم وفا و جبران بخواه، و از افراد هم تشکر بکن... ولی همیشه طرف اصلی خودت را #خدا بدان که تو را دوست دارد.... (:♥️ #استادپناهیان🌱‌‌ #شهید_حامد_جوانی‌ ‌ ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل دوم: جوانی ☜ این داستان: عاشق حضرت ابوالفضل علیه السلام(‌از زبان مادر شهید)‌‌ 🔽بخش سوم:‌ او عاشق لباس سبز پاسداری بود. برادرش ۴ سال قبل از او این لباس را به تن کرده بود. وقتی به مرخصی می آمد، حامد لباس های او را می پوشید و می گفت: " مامان، نگاه کن ببین، به من می آید؟" همیشه آرزو داشت در مسیر امام حسین(ع ) و در رکاب علمدار حسین (ع)، حضرت ابوالفضل العباس(ع) باشد.‌ ‌شهید شود و فدای زینب شود. همیشه می گفت: " که ای کاش من مثل حضرت ابوالفضل العباس (ع) به حضرت زینب (س) خدمت کنم". ورودبه دانشگاه امام حسین (ع) برای او افتخار بود.‌ سعی می کرد نمازهایش را اول وقت بخواند و روی واجبات زیاد حساس بود.وقتی که به خانه می آمد و می گفت: " خیلی گرسنه ام." می گفتم: پسرم بیرون که قحطی نیست، هر وقت گرسنه شدی، چیزی بخر و بخور تا گرسنه نمانی. می گفت: " مامان گرسنه بمانم بهتر است از اینکه نمازم را اول وقت نخوانم. پول غذا را به پارکبان می دهم تا ماشینم را جایی پارک کنم که بتوانم نمازم را در نزدیک ترین مسجد بخوانم." ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
حاج حسین یکتا:‌ اگه قاطی بشی؛رفیق بشی دوست بشی،با امام زمان خودمونی بشی بی ریشه پیشه بشی بی خورده شیشه بشی پشتِ رودخونه ی چه کنم چه کنمِ زندگی رشته یِ دلت دستِ آقا باشه..آقا عبورت میده :) #نیمه_شعبان‌ ‌ #ولادت_امام_زمان_عج ‌ #شهید_حامد_جوانی‌‌‌ ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل دوم: جوانی ☜ این داستان: انتخاب مسیر(‌از زبان برادر شهید)‌‌ 🔽بخش چهارم:‌ در سال ۸۸ وارد سپاه شد و رغبتش برای خدمت به نظام و انقلاب بیشتر شد. او همیشه می خواست طوری زندگی کند که برای دین و انقلاب مثمرثمرباشد. ابتدا کاردانی را در دانشگاه امام حسین(ع) تهران و سپس دوره تخصص توپخانه را در دانشکده افسری اصفهان گذراند و حدودا دوسال درتهران بود و ۶ ماه نیز در اصفهان.‌ او ۱۸ سال داشت و پیش دانشگاهیی را تمام کرده بود و تازه دیپلم گرفته بود. دیدم به سپاه علاقه زیادی نشان می دهد‌ روزی از من پرسید: چطور می شود وارد سپاه شد؟ من او را در ماشینم نشاندم و گشتیم و باهم صحبت کردیم. می خواستم انگیزه او را بدانم. پرسیدم: برای شاغل شدن می خواهی بیایی سپاه یا علاقه داری؟ البته او از نزدیک، سپاه و وضعیت من را می دید. حقوق و مزایا و محدودیت هایش را می دانست و با مشکلات کار در سپاه، بیگانه نبود. پرسیدم: هدفت چیست؟ به من نگاه کرد و گفت: " داداش، من لباس سبز پاسداری را خیلی دوست دارم." گفتم: حامد اگر علاقه نداشته باشی، کم می آوری. اگر به آن به دیده ی شغل و درآمد نگاه کنی، در نیمه راه...! گفت: " نه، کار در سپاه، شغل نیست و من هم چنین نگاهی به سپاه ندارم؛ بلکه بسیار علاقه دارم."‌ از نظر هوشی چنان بالا بود که در دانشکده افسری می خواستند که او بماند و به عنوان مربی تدریس کند؛ اما او تصمیم هایش ناگهانی بود و این مسیر را انتخاب کرده بود. حتی برای خلبانی هم انتخاب شده بود؛ اما قبول نکرد، برود. او آزمون راهم با موفقیت پشت سر گذاشته بود. از نظر قد و قواره و سلامت دندان ها و چشم ها قبول شده بود، اما یکدفعه تصمیم گرفت که نرود. حتی ما در منزل هم با او خیلی صحبت کردیم که: از این فرصت هابرای هرکسی مهیا نمی شود.. فقط می گفت: علاقه ای ندارم و تخصص خودم را دوست دارم و می خواهم در توپخانه کار کنم. ‌ هرروز حدود ۶ ساعت با هم بودیم. با هم هیئت و نماز جماعت می رفتیم و اغلب باهم بودیم. این اواخر به حامد گفتم: بیا ادامه تحصیل بدهیم. هردو باهم تصمیم گرفتیم که در دانشگاه ثبت نام کنیم. بعد از اداره از ساعت ۲ تا ۷ عصر باهم در دانشگاه آزاد خسروشهر سرکلاس می رفتیم. ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل دوم: جوانی ☜ این داستان: انتخاب مسیر(‌از زبان برادر شهید)‌‌ 🔽بخش پنجم:‌‌ ‌دانشگاه امام حسین(ع) انتخاب اول او بود. البته اگر سایر دانشگاه های دولتی راهم انتخاب می کرد، صد در صد قبولمی شد؛ اما تصمیم گرفته بود که پاسدار بشود و انتخابش مکتب امام حسین (ع) بود. در دانشکده افسری هم جزو نفرات نمونه بود و در زمینه نظامی روحیه بالایی داشت.‌ آن سال موعدگزینش در بهمن ماه بود و حامد منتظر بود که دعوتش کنند. اما خبری نشده بود. خیلی ناراحت بود و گفت: " حتما من لیاقت ندارم.: در نهایت دوسه روز مانده به اخرسال زنگ زدند و او را خواستند. از شادی انگار می خوایت پرواز کند. از اینکه می توانیت لباس سبز سپاه را بپوشد، خیلی خوشحال بود. وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد و بعد از دوسال فارغ التحصیل شد. دوره تخصصی را هم در اصفهان گذراند و دوره ای نیز به بندرعباس اعزام شد.‌ حامد خیلی تلاش می کرد که به موفقیت های بیشتری برسد. بعد از اتمام دانشکده افسری، از نفرات اول دانشکده شده بود و از دانشگاه افسری تهران و اصفهان از او به عنوان مدرس دعوت کرده بودند. در خانواده مطرح کرد و ماهم استقبتل کردیم که قبول کند؛ اما او قبول نکرد و گفت: " من نمی خواهم در یک محیط بسته ی اداری بمانم. می خواهم در طبیعت باشم و در محیط بیرون با توپ و تفنگ باشم. می خواهم همواره پوتین در پایم باشد.‌ حامد که برای دوره تخصصی به اصفهان رفت، به عنوان دانشجوی خلبانی انتخاب شد. مدتی آزمون های پزشکی را انجام داد و قبول هم شد؛ ولی بازهم نرفت‌. حتی ما به او اصرار کردیم که حتما برود؛ اما حامد تصمیمش را گرفته بودو موافق ثبت نام نبود.‌ یکی از فرماندهان لشگر عملیاتی می گفت: او همواره تلاش می کرد که به تخصص خودش که توپخانه بود، برگردد. یک روز که به دفترم رسیدم، گفتند: پسربچه ای منتظر شماست. دیدم نوجوانی بلند قد که تنها چندتارمو روی صورتش روییده بود، منتظر ایستاده است. چون چهره ای کودکانه داشت، نمی دانستم که پاسدار است و خیال می کردم شخصی از بیرون آمده و کار دارد و بعد متوجه شدم که از پاسداران خودمان است! هر روز جلوی اتاق من منتظر بود و اصرار می کرد که به توپخانه برود و من هر وقت می رسیدم، می دیدم آنجا منتظر من است! خیلی تلاش می کرد و توانست بعد از ۲ سال خدمت در دژبانی و قرارگاه، به توپخانه لشکر وارد شود.‌‌ یکی از مسئولان لشکر می گفت: حامد مدام پیش من می آمدکه می خواهم برگردم توپخانه؛ ولی موافقت نمی کنند. حتی وقتی سردار فرمانده لشکر به منزل ما آمد و به تصویرش نگاه کرد، گفت:به خاطر شوق شهادت اینقدر به من اصرارمی کردی که مرابه توپخانه برگردان؟! مرا به توپخانه برگردان؟! ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم سلیمانی : یکی از شئون عاقبت بخیری نسبت شما با جمهوری اسلامی و این انقلاب است. ۱۲ فروردین، روز جمهوری اسلامی مبارک باد🕊🇮🇷‌ ‌ #روز_جمهوری_اسلامی_ایران‌ #شهید_حامد_جوانی‌ #تا_آخر_ایستاده_ایم‌ ‌ ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل دوم: جوانی ☜ این داستان: تلاش دوساله (‌از زبان سردار عباسقلیزاده، فرمانده وقت لشکر ۳۱ عاشورا و مدیرکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان آذربایجان شرقی)‌‌‌ 🔽بخش ششم:‌‌ حامد جوانی ۲سال تمام تلاش و تقلا کرد تا در رسته‌ی خودش بکارگیری شود. خدا به او توفیق داد تا پس‌از دو سال، در یادآوری و بازآفرینی و آموزش مطالب و رسته خود، موفق عمل کند. انتظار نداشتم یک جوان، خدمت در شرایط عادی و راحت را فدای مأموریت‌های سخت کند. مردد بودم که آیا او می‌تواند در توپ‌خانه مثمرثمر باشد یا نه؛ اما او در پاسخ‌گویی به بازرسان و ناظران و هم در کسب رتبه اول در بین لشکرهای مردم‌نهاد، به‌خوبی توان و تخصص خود را نشان داد.‌ آن سال، تیمی متشکل از دو سه نفر از امرا و سرداران از تهران برای نظارت بر تشکیل توپخانه لشکر مردم پایه۳۱ عاشورا و ارزیابی آن آمده بودند. مسئول اکیپ، امیری از ارتش بود. توپ‌خانه ما هم تازه‌تأسیس شده بود و فرمانده گردان توپ‌خانه حمید سبزی، حامد را برای پاسخ‌گویی انتخاب کرده بود. آن امیر ارتش رسته اش هم توپ‌خانه بود و می‌گفت که ۳۲ سال توپ‌خانه کار کرده‌است. او از بچه‌های توپ‌خانه ما سه چهار تا سوال پرسید، حامد به همه آن‌ها جواب داد. امیر به‌شوخی گفت: " همه این بچه‌ها، تو هستی که همه سوالات را فقط تو جواب می‌دهی؟" در این بین ازنظر تخصصی، اختلافی بین امیر ارتش و حامد درمورد شاخص پیش‌آمد. یک ساعت و نیم این بحث طول کشید. در نهایت امیر ارتش حامد را بغل کرد؛ از صورتش بوسید و گفت: "احسنت! حق با این جوان است و من فکر کردم دیدم این جوان درست می‌گوید. این جوان در تخصص خودش فوق‌العاده است." او حتی این نظر را در دفتر بازرسی هم نوشته بود.‌ وقتی این بحث تخصصی پیش‌آمد، انتظارش را نداشتم و فکر می‌کردم که یک افسر جزء سپاه با یک امیر ارتش بحث کند، خیلی مناسب نیست؛ اما حامد جوانی که بیش‌از س۳ ماه نبود که به توپخانه آمده بود و تخصص و تخصص او نیز در مهپا و هدایت آتش بود، طوری با تسلط کامل بر قبضه و با چهره‌ای خندان، به همه سوالات بازرسان در مورد زاویه‌یاب دوربین، گرا، درجه‌بندی و... جواب می‌داد که ما روحیه می‌گرفتیم. ┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
کانال رسمی « ‌‌شهید حامد جوانی »
ماجراي خواندني #تولد_شهيد_همت از زبان پدرش   🆔 @shahid_hamed_javani313
آقــا حامد فدایی زینب(س): ماجراي خواندني از زبان پدرش   مي‌خواستم برم كربلا زيارت امام حسين (ع). همسرم سه ماهه حامله بود. التماس و اصرار كه منوهم ببر، مشكلي پيش نمي‌آيد. هر جوري بود راضيم كرد. با خودم بردمش. اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتي رسيديم كربلا، اول بردمش دكتر.😞دكتر گفت: احتمالا جنين مرده. اگر هم هنوز زنده باشه، اميدي نيست. چون علايم حيات نداره.😢وقتي برگشتيم مسافرخونه، خانم گفت: من اين داروها رو نمي‌خورم! بريم حرم. هرجوري كه مي‌توان منو برسون به ضريح آقا💔. زير بلغ‌هاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشه‌اي واسه زيارت.✨با حال عجيبي شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح كه براي نماز بيدارش كردم. با خوشحالي بلند شد☺️ و گفت: چه خواب شيريني بود.الان ديگه مريضي ندارم. بعد هم گفت: توي خواب خانمي رو ديدم كه نقاب به صورتش بود، و فرمودند:کودک تو از دنیا رفت ولی اینکه دست خالی برنگردی یک کودک از خودمان به تو امانت میدهیم و باید اسمش را بگذاری😊 بردمش پيش همون پزشك. 20 دقيقه‌اي معاينه كرد.آخرش هم با تعجب گفت:يعني چه؟ موضوع چيه؟ ديروز اين بچه مرده بود. ولي امروز كاملا زنده و سالمه! اونو كجا برديد؟ كي اين خانم رو معالجه كرده؟ باور كردني نيست، امكان نداره!؟خانم كه جريان رو براش تعريف كرد،ساكت شد و رفت توي فكر.وقتي بچه به دنيا اومد،اسمش رو گذاشتيم. .☺️🌹 راوی:پدرشهید شهیدمحمدابراهیم‌همت فرزند علی اکبر متولد 13فروردین 1334 در شهرضا است🌸 😍 🆔 @shahid_hamed_javani313
گذشتی از دنیا‌ به سادگیه یه لبخند...‌ لبخند تو می زداید از دل غم را‌ ‌ #شهید_حامد_جوانی‌ #روزتون_شهدایی ‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
‌🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل دوم: جوانی ☜ این داستان: دلِ مهربان او (‌از زبان اکبر خلیلی، همکار و همرزم شهید )‌‌ 🔽بخش هفتم:‌ روزگار مثل آب روان در گذر است و غیر قابل‌بازگشت! دوره یک‌سال و نیم با هم بودن، با آن‌همه خاطرات تلخ و شیرین، چه زود گذشت؛ اما آنچه در ذهنم برای همیشه نقش بسته‌است، شخصیت مؤثر و جذاب اوست. هشت سال پیش در دوره افسریه دانشگاه تربیت پاسداری امام حسین تهران، روزی در صف ایستاده بودیم که حامد به‌همراه یکی از دانشجویان تبریزی به دیدن ما آمد. اولین‌بار بود که او را می‌دیدم. قدی بلند و چهره‌ای معصوم داشت. او یک دوره جلوتر از ما بود. هرچند به ما سپرده بودند از بچه‌های دوره‌های بالاتر فاصله بگیریم، اما دل مهربان او باعث می‌شد هرازگاهی به دیدن ما بیاید و قوت قلب ما باشد.‌ می‌گفت: شما ترم تهیه و تازه‌کار هستید؛ رفته‌رفته وضعیتتان بهتر از این‌که هست خواهد شد.‌ و من در همین سر زدن‌ها و ملاقات‌های کوتاه دریافتم در ورای آن چهره‌ی معصومانه و قدوقواره رشید، فردی مصمم، با اراده، قوی، مقاوم و باانگیزه است که می‌توان همیشه به او تکیه کرد. وقتی نگاهش می‌کردم، حس می‌کردم که روزی می‌توانند به او تکیه کنم. او همیشه در انجام کارهای خیر پیش‌قدم می‌شد و از هیچ کمکی به نیازمندان دریغ نمی‌کرد. خون‌گرمی و مقبولیت، از ویژگی‌های بارز او بود که سبب می‌شد همواره در کارها با او مشورت کنم.‌ یکی از دوستان نزدیک من و حامد به من گفت: من شاهد بودم که حامد موقع ساخت مسجد هر کاری از دستش می آمد انجام می داد.‌ آجر می‌آورد؛ کنار دست بنا کار می‌کرد و خلاصه سر از پا نمی‌شناخت و هر کار زمین مانده‌ای را در محل کار انجام می‌داد.‌ ما از گروه توپخانه لشکر عاشورا اولین نفراتی بودیم که اعزام می‌شدیم. سر از پا نمی‌شناختیم. آن‌قدر شور و اشتیاق رفتن داشتیم که در مسیر به وضعیت و خطرات سوریه فکر نمی‌کردیم. تا او در کنارم بود، احساس غربت و تنهایی نمی‌کردم. مانده بودم چطور این‌گونه با هم زودجوش می‌خورد و صمیمیت پیدا می‌کرد. او می‌گفت: حالا که خانوم زینب سلام‌الله به ما عنایت کرده‌است، ما هم باید در این ماموریت از جانمان مایه بگذاریم. در راه سفر خیلی خوشحال بودیم و برایمان سؤال بود که چطور شد از بین آن‌همه مشتاق اعزام، این فرصت به ما داده شد؟ حکمت کار چه بوده‌است؟ باور نمی‌کردیم که رسیدیم و زائر حرم حضرت زینب (س) و دختر امام حسین علیه‌السلام شده‌ایم. در بین توپچی‌های اعزامی کم‌سن‌وسال ترین افراد، من و حامد بودیم. فرمانده توپخانه از ما خیلی خوشش می‌آمد و علاقه خاصی به ما پیدا کرده بود. بعدها وقتی دیده‌بانی های بسیار خوب و دقیق حامد را که دید، علاقه‌اش به او بیشتر و به دیدارش مشتاق‌تر می‌شد . ‌ ‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
« وتَعلَمُ‌مافي‌نَفسی » وتومیدانی‌چه‌چیزی‌در‌دلم‌دارم ‌ #شهید_حامد_جوانی‌ #مناجات_شعبانیه ‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
‌‌🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل دوم: جوانی ☜ این داستان: دلِ مهربان او (‌از زبان اکبر خلیلی، همکار و همرزم شهید )‌‌ 🔽بخش هشتم: ‌ او قبل‌از ما اوایل سال ۹۱ پس‌از دوره افسری، عضو سپاه عاشورا و در گردان قرارگاه مشغول به کار شده بود. ما دوره را بعد از او تمام کردیم. تا ما به تبریز بیاییم، توپخانه لشکر عملیاتی تشکیل‌شده بود و او چه اصرار و تلاش وافری داشت که به توپخانه بیاید و در رسته‌ی خودش به‌کارگیری شود؛ اما مسئول گردان قرارگاه موافق نبود. البته حق هم داشت چون حامد اغلب اوقات در محل کار حاضر بود و به امور سربازان رسیدگی می‌کرد. آن‌جا همه دوستش داشتند چرا که دیگران را بر خود ترجیح دادن محبوبیت می‌آورد. با هم خیلی زود می‌جوشید و در خوبی و اخلاق حسنه، زبانزد خاص و عام شده بود.‌ همان موقع، سربازی به من می‌گفت: یک شب نگهبان بودم و کار واجبی هم داشتم مشکلم را به آقا حامد گفتم، گفت برو و من به‌جای تو پست می‌دهم. باور نمی‌کردم امکان نداشت فرمانده به‌جای سرباز نگهبانی بدهد، یا در قضیه‌ای دیگر سربازی ماشین لازم داشته و او ماشین شخصی‌اش را به او داده بود. این کارها برایم عجیب بود؛ اما این‌ها کار جاری و روزانه او شده بود.‌ پس‌از ماه‌ها تلاش، اصرار او نتیجه داد و آمد به توپخانه. تازه داشتم با روحیات او بیشتر آشنا می‌شدم. خیلی دوست داشتم و چندین‌بار هم از او خواهش کرده بودم که مثل من متاهل شود تا با هم رفت‌وآمد خانوادگی داشته‌باشیم.‌ ما در محیط کار هر حرف و مشکلی داشتیم به او می‌گفتیم. او هم با صراحت و جسارت اما با خوش‌رویی آمیخته با ظرافت، به فرماندهی منتقل می‌کرد و جواب هم می‌گرفت. روزی که از تهران بازرس آمده بود؛ گردان ما بازرسی شده بود؛ اما هیچ‌کس اجازه مرخصی نداشت. یادم هست همه به او متوسل شدیم و او علیرغم کم‌سن‌وسالی اش؟ با همان خوش‌رویی خاص خود، برای گردان از بازرسان اجازه مرخصی گرفت.‌ در منطقه گرمسار مسابقه توپخانه بود و حامد هم دیده‌بان. او گلوله‌ی دوم را روی هدف فرود آورد و ما رتبه عالی کسب کردیم.‌ زمانی موقع انتقال توپ به خودرو بچه‌ها تعادل خود را از دست دادند و توپ بر روی پای حامد افتاد و تاندون پای او پاره شد. حامد هرچند درد زیادی داشت اما تحمل می‌کرد. حدود ۷۰۰ کیلوگرم وزن بر روی پای کسی بیفتد و درد نداشته باشد، محال است؛ اما حامد شخصیت خیلی مقاومی داشت. او باز از شوخی و بذله‌گویی دست‌بردار نبود هی می‌خندید و می‌گفت: من چیزیم نیست. آن زمان منزلشان در شهر جدید سهند بود، با عده‌ای از همکاران برای عیادت از او به آن‌جا رفتیم. او را به‌جای استراحت در منزل، جلوی مجتمع مسکونی ایستاده با عصا یافتیم که بازی فوتبال بچه‌های محل را تماشا می‌کرد. گفتیم پس مرخصی بهانه است تا تو بیایی فوتبال بازی کنی. این حرف یکی از همراهان در حین ملاقات، به مادر حامد همیشه یادم هست که گفت: حاج خانم بچه‌ها در توپخانه بدبیاری آورده‌اند و این حادثه اتفاق‌افتاده و ...‌ مادرشان جواب داد: از روزی‌که حامد لباس سبز پوشیده ما خودمان را برای هر اتفاقی آماده کرده ایم؛ اینکه چیزی نیست!" آن روز من فهمیدم که این حرف‌های مادرشان، ناشی از ایمان و روحیه بالاست. فهمیدم موفقیت و سعادت او مرهون ایمان و تربیت و روحیه معنوی چنین خانواده‌ای به‌ویژه مادرش بوده‌است. آن‌ها در واقع شایستگی پدر و مادر شهید شدن را از قبل داشته‌اند.‌ ‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
‌‌🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل دوم: جوانی ☜ این داستان: دلِ مهربان او (‌از زبان اکبر خلیلی، همکار و همرزم شهید )‌‌ 🔽بخش نهم:‌ او را همواره در کنار خود حس کرده‌ام و و با او درددل کرده و حرف‌های بسیاری زده‌ام. وجودش را همیشه در کنارم حس می‌کنم... بارزترین خصلت حامد، ایثار و دستگیری از همه بود. دوست‌داشت به همه، به نوعی خدمت کند. کمک به مستمندان را هرگز فراموش نمی‌کرد. هرچند حقوق چندانی نداشت؛ اما باز با آن مبلغ ناچیز برنج و روغن تهیه می‌کرد و با ماشین خود و به کمک معتمدان مسجد به دست افراد بی‌بضاعت محله می‌رساند.‌ به سر و وضع ماشین خیلی حساس بود. هر روز آن را تمیز می‌کرد. وقتی اتفاقی تو را در خیابان می‌دید و سوارت می‌کرد، متوجه می‌شدی که یا کسی ماشین لازم دارد و او می‌خواهد ماشین را به دست او برساند یا برای دستگیری از کسی می‌رود.‌ هر جا می‌نشینم از او سخن می‌گویم. او مسیر را یافته بود. خدا را شاهد می‌گیرم و بهتر است هر کس دیگری می‌دانم که او همواره در فکر وصال و شهادت بود؛ اما آن را هرگز در عملیات‌ها بروز نمی‌داد و کمتر کسی می‌توانست از رفتار ظاهری او متوجه شود که او چقدر عاشق شهادت است.‌ یقین دارم او غرور را در خود کشته بود و دلیلش هم آن تواضع بی‌حد و اندازه او بود. با او دلم خوش بود و در سختی‌ها از او روحیه می‌گرفتم. چون او همیشه حال خوش و عجیبی داشت. تا او وارد جمعی می‌شد و می‌دید سر قضیه ای ‌همه ناراحت و گرفته‌اند، با حرف‌های زیبایش فضا را عوض و روحیه‌ها را تلطیف می‌کرد.‌ ‌ ‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
مائیم و خیال یار و این گوشهٔ دل‌‌ ‌‌ #شهید_حامد_جوانی‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
‌‌🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل دوم: جوانی ☜ این داستان: روزی حلال(‌از زبان مسلم جعفری، همسایه و هم رزم شهید )‌‌ 🔽بخش دهم: ما با خانواده‌ی کربلایی جعفر جوانی سال‌ها همسایه بودیم. از این خانواده خاطرات زیادی در ذهن دارم. او مردی زحمت‌کش و فوق‌العاده مذهبی است. حلال و حرام را به‌خوبی مراعات می‌کند و نمازهایش را اول وقت در مسجد محله یا بازار اقامه می‌کند. او شغلش میوه‌فروشی است و تا به امروز نه مغازه‌ای داشته‌است و نه شریکی. او همچنان میوه‌های فصل را بر روی طبقه در راسته کوچه تبریز می‌فروشد.‌ حامد سال‌ها توی هیئت فاطمیه طالقانی تبریز به خادمی و عزاداری مشغول بود‌ در طول سال قند و چایی هیئت را می‌داد. وقتی ایام محرم می‌شد یکی از چرخ های مخصوص حمل باندها را برای خودش برمی‌داشت و وظیفه حمل آن چرخ را به‌عهده می‌گرفت. با عشق و علاقه خاصی هم این کار را انجام می‌داد. هر سال وقتی عاشورا می‌شد، برای هیئت ناهار می‌دادیم. ناهار که خورده می‌شد، حامد منتظر می‌ماند تا همه کم‌کم بروند و او کار شستن ظرف‌ها و دیگ ها را شروع کند. شستن ظروف و دیگ‌های بزرگ نذری کار سختی بود. چند نفر بودیم که در شستن ظروف از هم سبقت می‌گرفتیم. آن سال حامد یک شلوار کار کردی و چکمه پوشیده بود، می‌گفت عمو، آمده‌ام مطلوبم را بگیرم!‌ عصر عاشورا تازه وقتی شروع گریه‌های حامد بود. با گریه و زاری و حال عجیبی زمزمه یا حسین یا اباالفضل بر لب داشت. به او می‌گفتند آقا حامد شما افسر شدی و همه شما را در محل می‌شناسند بهتر است بقیه این کارها را بکنند. می‌گفت: شفا در آخر مجلس است و هر شفا را آخر مجلس می‌دهند. آخر مجلس هم شستن دیگ هاست! بالاخره من از این کار حاجتم را خواهم گرفت.‌ ‌ ‌ ‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
‌‌‌🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل دوم: جوانی ☜ این داستان: رسیدگی به نیازمندان(‌از زبان مهرداد آقابالازاده، همکلاسی و دوست شهید )‌‌ 🔽بخش یازدهم:‌ حامد پس‌از طی دوره به لشکر عاشورا آمد. اتفاقاً خدمت من هم افتاده بود آن‌جا. او گفت: بهتر است محل کارمان یکجا نباشد، چون حرف‌وحدیث درمی‌آورند که فلانی دوست و پسرخاله‌اش را آورده این‌جا. من در قسمت دیگری بودم ولی شب‌ها که می‌رفتم نگهبانی، حامد اگر شیفت بود می‌آمد پیش من و با هم بودیم. وقتی شیفته حامد بود همه سربازان می‌گفتند به‌به امروز شیفت آقای جوانی است! عصر می‌گفتند: آقای جوانی چه کار کنیم؟ می‌گفت: کمی صبر کنید، الان می‌آیم. مدتی بعد که می‌آمد برایشان املت درست می‌کرد، چراکه سربازان غذای پادگان را زیاد دوست نداشتند. چنان با آن‌ها رفاقت می‌کرد که کسی احساس نمی‌کرد او کادر است و آن‌ها سرباز. این حرف‌ها بینشان نبود.‌ آبان سال ۹۳ نزدیک نزدیکی‌های تولدش بود که زنگ زد و گفت: مهرداد از دستت کمکی برمی‌آید؟ پرسیدم به کی؟ گفت: تو دیگر کارت نباشد. می‌دانستم که حتما برای کار خیری می‌خواهد، دیگر نپرسیدم. مبلغی دادم.‌ چند روز بعد بازهم زنگ زد و گفت: مهرداد بازهم داری کمک کنی؟ گفتم: باشد حتما؛ اما مقداری پول پیش من است که مال چند نفر است از شهرهای مختلف و هیچ مشخصاتی از آن‌ها ندارم که عملاً پیدایشان بکنم؟ و پول را به آنها برگردانم. چه کار کنم؟ گفت: الان حلش می‌کنم. زنگ زد به دفتر مرجع تقلید من و از آن‌جا کسب تکلیف کرد که: با این پول‌ها چه کنیم؟ جواب دادن می‌توانید به نیت آن‌ها این پول را احسان بدهید. پول‌ها را به او دادم. بعدها با اصرار زیاد فهمیدم که حامد آن را برای کمک به چند کودک بی‌سرپرست می‌خواسته است. البته او هرگز نام و نشانی آن‌ها را نگفت. همیشه دست بخیر بود و به خیلی‌ها پنهانی کمک می‌کرد. باید با او زندگی می‌کردی تا بفهمی حامد که بود.‌ ‌ ‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
‌‌‌🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل سوم: سفر اول به سوریه ☜ این داستان: وداع اول(‌از زبان مادر شهید، حمیده پادبان )‌‌ 🔽بخش اول:‌ اوایل بهمن سال ۹۳ بود. روزی با هم از شهر سهند به تبریز می‌آمدیم. در راه حامد ماشین را نگه‌داشت و به من گفت مامان یک مطلبی دارم و خواهش می‌کنم مخالفت نکنید. تا این را گفت، فکرم رفت به مسئله ازدواج و ماجرای خواستگاری که چند روز قبل انجام‌شده بود و چندین‌بار هم رفته و آمده بودیم. پرسیدم حالا چه چیزی می‌خواهی بگویی؟‌ گفت: اگر ما شیعه واقعی باشیم نباید بگذاریم حضرت رقیه (س)دوباره سیلی بخورد، حضرت زینب(س) دوباره به اسارت برود. مگر آرزوی من این نبود که ای‌کاش در آن دوران می‌بودم. آن زمان حالا است. در آن زنان نبودیم؛ الان که هستیم. اگر من این حرف را از ته دل گفته باشم الان باید بلند شوم؛ بروم. نگویم همسایه برود؛ فلان‌کس برود و به من هم نوبت می‌رسد و من پس‌از آن‌ها می‌روم!‌ گفتم پسرم ما هر کجا باشیم به‌عنوان شیعه اهل‌بیت وظایفی داریم. من برای دفاع از اعتقاداتم اگر اجازه داشته باشم به هر جا که لازم باشد می‌روم. پسرم وقتی تو به‌همین راحتی تصمیم می‌گیری و آن را با من در میان می‌گذاری، در دلم می‌گویم ای‌کاش ده پسر دیگر مثل تو داشتم تا آن‌ها را هم همراه تو به میدان جنگ و دفاع می‌فرستادم. حالا بگو ببینم به کجا می‌خواهی بروی؟ پسرم می‌دانی که آرزوی هر مادری برای فرزندش حجله‌ی دامادی است. من امروز خیلی خوشحالم و اندازه همان مادرانی که برای بچه‌هایشان جشن عروسی می‌گیرند. حتی امروز بیشتر از همه مادران عالم خوشحالم!‌ او خوشحالی مرا از چهره و لحن صدایم فهمید و به خود جرأت بیشتری داد و گفت: من اگر رفتم و برایم اتفاقی افتاد شما برایم گریه نکنید. اگر گریه کنید دشمن خوشحال می‌شود. بگویید که گریه نمی‌کنید! اگر شما گریه کنید من هیچ‌وقت جایی نمی‌روم.‌ گفتم حامد من! ای‌کاش تو ده تا برادر دیگر هم داشتی و با هم می‌رفتید چون این عشق و علاقه و حسرت در دل من مانده بود و همیشه آرزو می‌کردم و می‌گفتم ای‌کاش پسرم، برادرم، همسرم در این راه قدم بردارند. چون زن‌ها نمی‌توانند به جهاد بروند و خوشا به سعادت کسانی که در این مسیر قدم برمی‌دارند.‌‌ به قول همسرم راهی را که بچه خودش انتخاب کرده و دوست‌داشت، مورد تأیید تأیید ما هم بود چراکه راه، راه دفاع مقدس بود و قدم نهادن در چنین مسیری که خودش انتخاب کرده و عاشقش بود برایش گوارا بود.‌‌ خدا می‌داند هم در جریان اعزام حامد به سوریه و هم موقع مجروحیت و هم در زمان شهادت فرزندم، یک‌بار هم دلم نلرزیده است. یک‌بار هم اراده‌ام سست نشده‌است. شاید با روحیه‌ای که من دارم عجیب به‌نظر برسد و با دیگران فرق داشته باشم؛ اما این همان کاری است که حضرت زینب(س) انجام داد و من از ایشان یاد گرفتم. ایشان بدون این‌که ذره‌ای واهمه به خود راه بدهد فرزندانش را راهی میدان می‌کرد، درحالی‌که می‌دانست کشته می‌شوند.‌ عنایت خدا در همان لحظات وداع و در همان‌جا با دل من بود و رشته محکم الفت و محبت مقدس مادر فرزندی که سال‌ها بین ما بود، همچون نخ‌های نازکی یک یکی پس‌از دیگری در لحظه‌ای گسسته می‌شد. انگار حامد آن کودک بی‌پناه و دوست‌داشتنی‌ام دیگر فرزند من نبود! طوری که در آن لحظه انگار نه حامد مرا می‌شناخت و نه من حامد را.‌ فرزندی که ۲۴ سال رشد و بالیدن و لحظه‌لحظه قد کشیدن و شکوفا شدن را مدیون و وابسته مادری مثل من بود، داشت می‌رفت و من شاهد بودم که چه عاشقانه می‌رفت. شاهد بودم که چطور به‌راحتی از او دل می‌کندم. به‌نظر من، الطاف الهی در زندگانی حامد بیشتر از من بوده‌است؛ چراکه او از اول انتخاب‌شده بود و خداوند محبت خود را در دل او انداخته بود. دلی که در آن محبت خدا باشد دیگر محبت دیگران در آن جایی ندارد. خداوند خیلی به حامد عنایت داشت.‌ ‌ ‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓ @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. دعام‌کن‌حسین جانم... اگه میشه نگام کن اربابم😢 . #دلتنگ_کربلا #امام_حسین #سلام_بر_حسین #شهید_حامد_جوانی‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓     @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
‌قشنگ ترین تشبیه از زندگی؛ اونجایی که سید مرتضی آوینے میگه: "سیاره رنج ها"🌱! #سالروز_شهادت_سید_مرتضی_آوینی‌ #شهید_حامد_جوانی‌ ‌ ‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓     @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛
‌‌‌🔶کتاب در رکاب علمدار🔶‌ ‌ 💠فصل سوم: سفر اول به سوریه ☜ این داستان: مربع جوانی(‌از زبان برادر شهید، امیر جوانی )‌‌ 🔽بخش دوم:‌‌ حامد اولین‌بار در دوم بهمن ۹۳ به سوریه اعزام شد. کسی از خانواده مشکلی با اعزام او نداشت. مراسم بدرقه خیلی راحت و عادی برگزار شد. انگار ما او را به مدرسه راهی می‌کردیم. حتی حاج‌آقا به او می‌گفت: برو پسرم، اگر شهید شدی به سعادت ابدی می‌رسی و اگر شهید نشدی، در روز محشر حرفی داری که به حضرت زینب(س) بزنی و بگویی که: من به‌موقع آمدم و تا جایی‌که از دستم برمی‌آمد کاری انجام دادم.‌ دقیقاً عین جملاتش یادم هست. می‌گفت پسرم! این رفتن هم برای دنیا برای تو خوب هست و هم برای آخرتت که در مقابل حضرت زینب(س) در روز قیامت سربلند خواهی بود که: من همه تعلقات دنیوی را کناری انداخته و آمده‌ام و دلیلی و بهانه‌ای نیاوردم که مثلاً چون فصل امتحانات است و امتحان دارم و... نمی‌توانم بیایم.‌ یکی از آرزوهایش نابودی اسراییل بود. بار اولی که از سوریه برگشته بود، با هم در خانه شوخی می‌کردیم و بااینکه با من همکار بود همه مسائل را به من نمی‌گفت. یک‌بار پرسیدم آن‌جا چه خبر است؟ گفت: در جایی هستیم که اسرائیل و توپ‌های اسرائیل، حتی شهر آن‌ها نیز دیده می‌شود. آرزویم این است که روزی جهت توپ را به سمت اسرائیل هدف‌گیری کنم و حداقل قسمتی از آن را نابود کنم. دومین روز فروردین سال ۹۴ خداوند پسری به خانواده‌ی من هدیه داد که اسمش را علی گذاشتیم. آقا حامد تنها همان بیست و چهار روزی‌که بین دو مأموریت در تبریز بود، علی را دید و در این مدت روزی نبود که از کار یا شیفت یا مسجد برگردد و به خانه‌ی ما سر نزند. او هر روز عصر یک ساعت می‌آمد و علی را می‌دید. فکر و ذکرش شده بود علی؛ چون پدر خودشان تک‌فرزند بودن و خواهر و برادری نداشتند و من و حامد همراه او سه نفر می‌شدیم ،حامد به‌شوخی می‌گفت: "حالا مثلث جوانی تبدیل به مربع شده!" از این موضوع بی‌اندازه خوشحال بود که جوانی ها زیاد شده‌اند.‌ آقا حامد، علی کوچولو را خیلی دوست‌داشت و علی تنها کسی است که حامد در وصیت‌نامه‌اش از او نام‌برده و نوشته‌است: تنها دلخوشی‌ام در این دنیا علی است. او هر روز عصر به خانه می‌آمد بااینکه علی تازه به‌دنیاآمده بود، برای او کفش روفرشی خریده بود. برای اتاقش وسایل و لباس خریده بود. روز تولد علی، حامد به بیمارستان آمد و دو دست لباس کودک آورد که آن‌ها را از سوریه تهیه کرده و به ضریح حضرت زینب(س) و حضرت رقیه (س)متبرک کرده بود. همان روز در بیمارستان همان لباس‌ها را بر تن علی پوشاندیم.‌ ‌ ‌┏🌷━━━━━━━━━┓     @shahid_hamed_javani313 ┗━━━━━━━━━🌷┛