eitaa logo
كتابخانه ديجيتال (مجمع خادمين شهدا)
40 دنبال‌کننده
18 عکس
2 ویدیو
4 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق،سردارشهید کتاب:مهتاب خین قسمت (113) در یک مورد دیگر، بخاطر دارم روزی بنده، آقای جعفر مظاهری و حبیب در قالب یک تیم سه نفره، رفتیم برای شناسایی ارتفاعت سمت راست تنگه هووان . در آنجا ما به صورت نفوذی وارد منطقه اشغالی دشمن شده بودیم و شب را همان جا بیتوته کردیم. خوب به یادم مانده که در آن سرمای سوزناک شبانه، حبیب تا صبح بیدار ماند و نگهبانی داد . خیلی هوشیار و مراقب بو که مبادا سروکله گشتی های دشمن یک وقت پیدا بشود. میگفتیم : سرد است، کمی بخواب تا هم گرم بشوی و هم استراحتی کرده باشی. میگفت : شما بخوابید، من بیدارم ، خوابم نمی آید . عنصر بسیار مقاوم و سخا کوشی بود، ولی به همان اندازه هم کم حرف بود . خاطرات سراسر عشق , شهیدحاج حسین همدانی :مهتاب خین کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا) http://eitaa.com/joinchat/1518075916C941fff5a2b صفحه183
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق،سردار شهید کتاب:مهتاب خین قسمت(114) ◽️ در ایام اسقرار در غرب، تفریح شما در اوقات فراغت به جز آب تنی در آن حوضچه کنار پادگان ابوذر چه بود ؟ فوتبال ، والیبال ، کشتی ؟ 🔶 به جز آب تنی مردن در رودخانه الوند یا آن حوضچه بغل پادگان ابوذر هیچ جایی برای تفریح نداشتیم . خوب ، منطقه سرپل ذهاب به علت اسقرار دشمن بر ارتفاعات مسلط چ سرکوب ، زیر دید بعثی ها قرار داشت . حتی شهرک المهدی «عج» هم زیر دید دشمن بود. یک وعده گاه معنوی هم داشتیم و آن بقعه ی کوچک جناب احمدبن اسحق بود ک صحابی ارشد حضرت امام حسن عسگری «ع» است و مرحوم محدث قمی در کتاب شریف مفاتیح الجنان به زیارت مزار احمدبن اسحق سفارش بسیاری کرده . بقعه ایشان در سرپل ذهاب را هم زیارت می‌کردیم و فیض می‌بردیم . ◽️ در اوقات بیکاری، داخل سنگر ، جلسات ابتکاری مشاعره و لطیفه گویی داشتید؟ 🔸 خوب بله . محرک این جلسات مزاح و بازیگوشی و لطیفه گویی هم در وهله اول ، خود محمود شهبازی بود . بچه ها در اوقات فراغت ، داخل سنگرها باهم مزاح می کردند . البته مزاح شان هم مؤدبانه بود و اصلا جلف نبودند ‌. بچه ها باهم کشتی می گرفتند و صدالبته جشن پتو هم داشتیم . البته آن روزها به این نام ، مصطلح نبود . جشن پتو لقبی است که بسیجی های تهرانی برای این شوخی بی رحمانه باب کردند . ◽️ برای خود شهبازی هم جشن پتو می گرفتند ؟ 🔸 اختیار دارید ! جشن پتو که تبعیض بردار نبود . محمود شهبازی هم از شرکت در این جشن عجیب و غریب بی بهره نماند . البته خودش هم اشتیاق عجیبی برای مشارکت در میزبانی این مراسم و اجرای جشن پتو برای سایر داشت ! ◽️ بی تعارف،... از شما هم در جشن پتو پذیرایی شد ؟ 🔸 (می خندد ) بله! دوستان به من هم کمین زدند و توانستند برایم مراسم جشن خاطرات سراسر عشق , شهیدحاج حسین همدانی :مهتاب خین کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا) http://eitaa.com/joinchat/1518075916C941fff5a2b صفحه187
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق ،سردار شهید کتاب:مهتاب خین قسمت(115) پتو بگیرند.با آن که حواسم حسابی جمع بود ولی با این حال دو_سه بار توفیق اجباری شرکت در آن مراسم نصیبم شد.حتّی به خاطر دارم یک بار توی سنگر خوابیده بودم که روی سرم پتو انداختند و جای دشمنان شما خالی.تا جان داشتم مشت و مالم دادند. این مراسم برای حبیب مظاهری هم برگزاری شد؟ ◽️فقط یک بار!خب اصلا حبیب بچه ی خیلی جدی ای بود.یادم هست یک بار که بچه ها به او کمین زدند و برایش جشن پتو گرفتند تا مدت ها بعد،با همه سرسنگین شده بود.خیلی عصبانی بود امّا حتّی عصبانیت او را هم فقط در چهره اش دیدیم البته به صورت کلی اعتراض کوتاهی به بچّه ها کرد و گفت:آخر این دیگر چه کاری است که شما دارید می کنید؟مردم آزاری هم خنده دارد؟ ⚪️در بحث تهجّد و توافل و شب زنده داری،بچّه های شما چطور سلوک می کردند؟ ◽️بسیار به نماز شب مقیّد بودند.به خصوص حبیب که شبی نبود او را در حال اقامه ی نماز شب نبینم.نماز شب را با صدای بلند نمی خواند. بارها شاهد بودم در قنوت نماز شب چطور با تمام وجود عاشقانه گریه می کرد و قطرات درشت اشک بود که از چشم هایش سرازیر می شدند.واقعا این بچّه ها در حکم آیت اعجاز حضرت امام (ره)بودند.اعجاز امام(ره)تربیت یک نسل مهذّب و متوازن بود که مصادیق آن را ما به طور عموم در جبهه ها و به طور خاص در تیپ آدم هایی از قبیل مظاهری و حاجی بابایی می دیدیم. ⚪️طی یک هفته ای که محمود شهبازی در منطقه ماند،به شناسایی هم آمد؟ ◽️آمد،آن هم چه آمدنی!بعد از سازماندهی تیم های شناسایی،محمود چند روزی پیش ما ماند.یادش به خیر،همان شب اوّل،با تیم شناسایی بنده همراه شد و آمد جلو.مسیر حرکت تیم ما،از حاشیه رودخانه الوند به سمت روستای جگر محمّدلو تعیین شده بود.در بخشی از مسیر،درختان مرکبات _عمدتا لیموترش_ سر راه مان قرار داشتند ما از آن جا هم جلوتر می رفتیم تا می رسیدیم به مقابل خط دشمن،واقع در حد فاصل مرز بین المللی تا کناره جاده ی منتهی به سرپل ذهاب در پایین ارتفاعات قراویز. این خط پدافندی دشمن تقریبا عمود بر شهر اشغالی قصر شیرین بود.ما می رفتیم در حاشیه رودخانه الوند،خط دشمن را از پشت شناسایی می کردیم.در جلوی روستای...... خاطرات سراسر عشق , شهیدحاج حسین همدانی :مهتاب خین کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا) http://eitaa.com/joinchat/1518075916C941fff5a2b ۱۸۸
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق،سردار شهید کتاب:مهتاب خین قسمت(116) جگر محمّدلو،یک روستای مخروبه ای قرار داشت که آن جا هم می رفتیم و از داخل آن روستای مخروبه،مواضع دشمن را شناسایی می کردیم. در دوتا از ماموریت های شناسایی این محور،محمود شهبازی هم با ما آمد و از قضا،در هر دو نوبت هم شلوغ کاری و بازیگوشی کرد!(می خندد)... _چطور _بار اوّل که او را با خودمان بردیم،رفتیم ان روستای خرابه ی جلوی روستای جگر محمّد لو.آن جا می رفتیم کلبه های خرابه و از لای منافذ دیوارها به سمت دشمن دوربین می کشیدیم. نحوه ی شناسایی هم به این ترتیب بود که گروهی وارد مواضع دیدگاه نمی شدیم.یکی،یکی می رفتیم آن جا،اوّلی به حالت خمیده می رفت و دوربین می کشید و سایرین در نقطه ای دورتر می ماندند به انتظار مراجعت او،نفر اول که بر می گشت،دوّمی می رفت و قس علی هذا. اعضای تیم شناسایی عبارت بودند از:قدیر نظامی و حبیب الله مظاهری.حبیب می خواست نسبت به آنجا توجیه باشد لذا او را هم با خودمان برده بودیم. نفر چهارم هم شهبازی. اوّلین نفر که رفت و خط دشمن را دید زد و برگشت،شهبازی بود. آن جا من کنار آقای قدیر نظامی ایستاده بودم،آخر او شناسایی بیشتری در آن جا انجام داده بود و از من توجیه تر بود. ایشان داشت من را توجیه می کرد. حبیب مظاهری هم در آن ته روستا، منتظر بود تا نوبت اش بشود و بیاید توجیه بشود. ناگهان دیدیم محمود شهبازی،در حالی که اسلحه اش را به صورت حمایل فنگ در آورده، دارد مثل تیر رو به سمت عقب می دود. مو به تن مان راست شد و با خودمان گفتیم قطعا عراقی ها متوّجه حضور ما در روستا شده اند و این طرف آمده اند تا ما را اسیر بگیرند که محمود، دارد این طور سراسیمه می دود و دور می شود! ما هم دوربین را برداشتیم و پشت سر محمود، شروع کردیم به دویدن. حالا او دارد جلوتر می دود، ما هم پی اش داریم می دویم(می خندد). منتها می دیرم همان طور که دارد می دود، با یکی از دست هایش،انگار دارد چیزی را از سرو صورتش دور می کند، حیرت کرده بودیم چرا این طوری می کند؟ سرانجام وقتی به او رسیدیم،معما حل شد. معلوم شد وقتی ما مشغول شناسایی بوده ایم،محمود که حوصله اش سر رفته بود، خاطرات سراسر عشق , شهیدحاج حسین همدانی :مهتاب خین کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا) http://eitaa.com/joinchat/1518075916C941fff5a2b صفحه 189
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق ،سردار شهید کتاب:مهتاب خین قسمت(117) بازی گوشی اش گل می کند و میرود سر وقت کندوی عسلی که به تنه ی درختی چسبیده بود،بعد تکه ای از عسل را با موم گرفته و بیرون کشیده تا بخورد.زنبورهای عصبانی هم به او حمله کرده اند و او همانطور که دارد میدود،با یک دست عسل می خورد و با دست دیگرش،با زنبور ها میجنگد! وقتی به او رسیدیم،دیدیم همچنان آن تکه موم عسل را توی مشت گرفته و با دست آزادش دارد تهاجم زنبورها را پس می زند.حتی حاضر نشد آن موم را رها کند.خب اگر این کار را می کرد،طبیعتاً زنبورها ولش میکردند.به او که رسیدیم دیدیم لب و چانه اش پر از عسل است و می جنبد،ولی حاضر نیست بقیه موم را دور بیندازد![می خندد] -قطعاً زنبور ها درست و حسابی از خجالتش در آمدند؟ -بد جور!تمام سر و صورت و گردنش را نیش زده بودند،حالا ما را می بینی؟دادمان به هوا بلند شد و گفتیم آقا آخر این چه کاری بود تو کردی؟گوش شیطان کر،مثلا آمده ایم شناسایی،این چه بساطی است راه انداختی؟هیچی نگفت،فقط می خندید. البته وقتی به مقرمان برگشتیم،تازه جای نیش ها بر سر و صورتش شروع به خارش شدید کردند.طوری که چند روز آزگار داشتیم او را مداوا می کردیم!تمام گردن،گلو،صورت و دور چشم هایش ورم کرده بودند و عجیب قیافه ای پیدا کرده بود.بالأخره با همان سر و صورت متورم،برگشت همدان،ما هم موقتاً نفس راحتی کشیدیم. -چرا موقتاً؟ -آخرحدود25 روز بعد،در اوایل مرداد1360 دوباره آمد سرپل ذهاب.هوا خیلی گرم بود.باز آمد گفت:برادر همدانی،من هم می خواهم با شما به شناسایی بیایم،گفتیم:بسیار خوب. -یعنی شما از شلوغ بازی هایش عبرت نگرفته بودید؟ -چه کار می توانستیم بکنیم؟[می خندد]...می آمد دیگر،فرمانده مان بود،حریفش که نمی شدیم،این بار از کنار رودخانه الوند حرکت کردیم،در حاشیه رودخانه نهری واقع شده بود. حوالی غروب ما با استفاده از تنه ی درختی که بر روی این درخت خوابانیده بودیم از روی آن عبور کردیم، دیگر شب شده بود،دوربین مادون قرمز با خودمان برده بودیم،دوربین کشیدیم و متوجه شدیم که عراقی ها حدود نیم ساعت قبل از تاریک شدن خاطرات سراسر عشق , شهیدحاج حسین همدانی :مهتاب خین کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا) http://eitaa.com/joinchat/1518075916C941fff5a2b صفحه 190
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق،سردار شهید کتاب:مهتاب خین قسمت(118) هوا،نیرویی به استعداد تقریبی یک گروهان پیاده را می آورند توی آن خط می چینند.بعد صبح زود،پیش از روشن شدن هوا،آن ها را می کشند عقب.این قضیه به این معنا بود که فهمیدیم.قبلاً فکر میکردیم لابد دشمن شبانه روز پشت آن جا نیرو خوابانده،ولی دیدیم نه،این طور نیست. -در جریان مأموریت های شناسایی،با کمین دشمن برخورد نمی کردید؟ -در دو محور شناسایی دیگر،چرا،ولی در محور شناسایی ما،تا آن شب به کمین نخورده بودیم.البته همان شب،عراقی ها در آن دست نهر برای ما هم کمین گذاشتند.یادم هست قدیرنظامی آن شب هم با ما آمده بود و داشت دوربین می کشید،ناگهان متوجه شد سیاهه ی نفراتی به استعداد یک دسته،دارند از سمت پشت سرمان،خودشان را گسترش می دهند.قصد داشتند ما را محاصره کنند و اسیر بگیرند. قدیر نظامی بلافاصله مطلب را زیر گوشی به من منتقل کرد و من هم پیام او را رد کردم به محمود شهبازی. آقا بلند شدیم و مثل فشنگ،جنگی دویدیم به سمت عقب.با مکافاتی توی آن ظلمات شب می دویدیم.محمود هم که قبلاً گفتم،یک پایش کمی به طور مادر زاد کج بود و واقعا دویدن،آن هم در زمین ناهموار توی دل شب،برایش زجر آور بود.من و قدیر نظامی به تنه ی آن درخت که روی نهر خوابانده بودیم رسیدیم و سریع از روی آن عبور کردیم.منتها وقتی محمود به آنجا رسید،تعادلش را روی تنه ی درخت از دست داد و شالاپ!...افتاد داخل نهر و حسابی خیس و لجن مالی شد.آخر بستر نهر پر از لای و لجن بود.حالا به چه مکافاتی او را گرفتیم و ازف نهر بیرون کشیدیم ،بماند. از نو شروع کردیم به دویدن،از سر تا پای محمود آب می ریخت.آن جا بود که دیدیم واقعاً محمود شهبازی نفس اش کم آورده،طوری شد که اگر او را منع نمی کردیم،میگفت من همین جا مینشینم،ولو اینکه بیایند و اسیرم بگیرند،به هر زحمتی بود از آنجا دور شدیم.کمی که خیالمان راحت شد دیگر خطری وجود ندارد،ایستادیم کمک کردیم لباس هایش را در بیاورد،آنها را برایش چلاندیم و دوباره پوشید.از نو حرکت کردیم و آمدیم سمت سرپل ذهاب.این هم خاطره ی ما از دومین شلوغ کاری شهبازی در شناسایی ها. خاطره ی سومی هم در رابطه با محمود شهبازی و حضورش در آن برهه در خط خاطرات سراسر عشق , شهیدحاج حسین همدانی :مهتاب خین کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا) http://eitaa.com/joinchat/1518075916C941fff5a2b صفحه 191
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق ،سردار شهید کتاب :مهتاب خین قسمت(119) دارم که إن شاءالله بعداً برایتان تعریف خواهم کرد. -مشاهدات میدانی شهبازی در منطقه،برای اقدامات بعدی او در جهت تقویت محور میانی جبهه ی سرپل ذهاب قطعا تأثیر داشته،بله؟! -کاملا!شهبازی در بازگشت به همدان،کل نیروهای سپاه همدان،اعم از نیروهای ستادی و دفتری آن را بسیج کرد و به سر پل ذهاب فرستاد.حتی دوبار جلسات شورای سپاه همدان را آمد در شهرک المهدی(عج)سرپل ذهاب تشکیل داد تا باعث تقویت روحیه وقوت قلب بچه های جبهه بشود.بعد هم بلافاصله شروع کرد به سازماندهی بچه های سپاه استان و تقسیم بندی شان برای اعزام به جبهه ی سرپل ذهاب.تا قبل از آن دوران بچه های سپاه همدان به صورت دوره های پانزده روزه به جبهه می آمدند.شهبازی مدت مأموریت بچه ها را افزایش داد وگفت:هر یک از اعضای سپاه استان موظف اند به صورت یک ماهه به منطقه بروند.اینجوری بود که مأموریت جبهه بچه ها از پانزده روز رسید به یک ماه.به این ترتیب،نیروهای ما در منطقه عملیاتی سرپل ذهاب،افزایش پیدا کردند. -تا پیش از این اقدام شهبازی،مجموع نیروهای سپاه همدان در جبهه ی سرپل ذهاب چند نفربود؟ -یکصد وپنجاه نفر.بعد از اقدامات آقای شهبازی،این تعداد بالا آمد و رسید به سیصد و خرده ای.اصلا به تعبیری میتوانم بگویم که شهبازی سپاه استان را نیمه تعطیل کرد!یعنی اینقدر به اولویت جنگ بر مسائل امنیت داخلی اهتمام داشت،گفته بود: در زمان جنگ،سپاه اگر در شهرها نیمه تعطیل هم باشد،می ارزد،نیروها باید بروند جبهه. -واحد بسیج سپاه همدان چقدر فعال بود؟ -به آن صورت فعالیتی نداشت.متکی به همان پاسداران ذخیره سپاه همدان بودیم،در واقع با عملیات ثامن الأئمه (علیه السلام)و شکست حصر آبادان در مهر ماه سال 1360 بود که پای بسیج به طور گسترده به جبهه ها باز شد.حالا وقت آن است تا آن خاطره ی سوم خودم را درباره ی دوران حضور محمود شهبازی در منطقه ی سرپل ذهاب برایتان تعریف کنم. -بفرمایید. -در سپاه همدان سربازی داشتیم که به دلایلی از او به عنوان (آقای ایکس)یاد میکنم،او از کارمندان آموزش و پرورش استان بود که بعد از خاطرات سراسر عشق , شهیدحاج حسین همدانی :مهتاب خین کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا) http://eitaa.com/joinchat/1518075916C941fff5a2b صفحه 192
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق،سردار شهید کتاب:مهتاب خین قسمت(120) پیروزی انقلاب وارد سپاه شد.خب،فرهنگی که بود،جزء سری اول پاسداران همدان هم محسوب میشد،روی همین حساب در سپاه برای خودش کیا وبیایی داشت. البته خیلی هم آدم تودار و مرموزی بود.در سپاه مسئولیت روابط عمومی را برادرمان آقای اسماعیل فدایی به عهده داشت و آقای ایکس از نیروهای زیر دست او بود.آن روزها،روابط عمومی سپاه همدان مجله ای در تیراژ محدود به اسم النصر را منتشر میکرد که آقای ایکس بر آن نظارت داشت.یادم هست چند بار آقای فدایی به طور خصوصی به او گفته بود:من درباره ی این آقا ذهنیت دارم،آدم مشکوکی به نظر میرسد. وقتی در اواخر اسفند 1359 محمود شهبازی توسط آقای بروجردی به عنوان فرمانده سپاه استان همدان معرفی شد،همین آقای ایکس از روز اول شروع کرد به جوسازی علیه شهبازی. -واکنش محمود شهبازی در قبال جو سازی های او چه بود؟ -معلوم است،محمود نسبت به جوسازی های آقای ایکس ابداً واکنش نشان نداد.انسان فوق العاده مهذّبی بود و با حلم عجیبی کج رفتاری های او را تحمل میکرد. بعد که در تابستان سال 60 شهبازی بچه های کادر و ذخیره همدان را بسیج کرد و به جبهه ی سر پل ذهاب فرستاد،آقای ایکس هم که از کادرهای روابط عمومی سپاه همدان بود،به منطقه آمد. -در منطقه هم به مخالف خوانی هایش علیه شهبازی ادامه داد؟ -بله،اصلا آدم مشکوکی بود.کنار پادگان ابوذر یک قسمت حوضچه مانندی واقع شده بود که در آن آب جمع میشد و مبدل شده بود به یک استخر طبیعی.در آن هوای گرم تابستان سال 1360 منطقه غرب،بچه رزمنده ها روزها می آمدند به آنجا،ساعتی تفریح میکردند،تنی به آب میزدند و جان میگرفتند.بعضی مواقع شهبازی هم به آنجا می آمد،آب تنی میکرد،البته بازیگوشی هایش هم ادامه داشت،مخصوصا اوقاتی که می آمد و میگفت بچه ها بیایید برویم فلانی را در آب غوطه بدهیم. در یکی از همین روزها بود که برادرهای ما محمد ترکمان و سعید بادامی آمدند و خبر آوردند آقای ایکس چند نفر از بچه ها را تحریک کرده تا موقعی که شهبازی وارد حوضچه شد بروند او را بگیرند و زیر آب نگهش دارند -که چه؟میخواستند خفه اش کنند؟ -نه!فقط بنا داشتند بیش از حد معمول او را زیر آب نگه دارند طوری که خاطرات سراسر عشق , شهیدحاج حسین همدانی :مهتاب خین کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا) http://eitaa.com/joinchat/1518075916C941fff5a2b صفحه193
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق،سردار شهید کتاب:مهتاب خین قسمت(121) به قول معروف با این کار حال محمود را بگیرند و او را پیش چشم جمع خرد کنند. در هر صورت،شهبازی در نظر بچه های سپاه استان به عنوان یک فرمانده جدی و با صلابت مطرح شده بود.آقای ایکس می خواست ابهت او را پیش چشم بچه ها بشکند. -عکس العمل شما در قبال این قضیه چه بود؟ -ما تا متوجه نقشه ی آقای ایکس برای محمود شدیم،معطل نکردیم.به محض اینکه ایکس و سایرین خواستند به شهبازی در آب حمله کنند،من و ترکمان و بادامی رفتیم به طرفداری از محمود و طوری وانمود کردیم که از قضیه مطلع نیستیم و قصد داریم ما هم با آنها شوخی کنیم به طرفداری از محمود،آقای ایکس و دوستان او را گرفتیم و توی آب غوطه دادیم.خلاصه به این صورت نیز آقای ایکس که جزو مخالفین شهبازی بود به سنگ خورد. -حالا این مخالف خوانی ها اساس و مبنایی هم داشت یا این که صرفا ناشی از اختلاف سلیقه او با شهبازی بود؟ -اساس و مبنا داشت،آن هم چه اساس و مبنایی!آقای ایکس کسی بود که قبل از شروع همین عملیات شهید رجایی و شهید با هنر،مرتکب خیانت شد. -خیانت؟! -بله،قبل از عملیات،آمد و گفت:برای این حمله من یک سری متون تبلیغاتی آماده کرده ام که می خواهم بروم همدان،آنها را با دستگاه پلی کپی سیاه تکثیر کنم و سریع برسانم به منطقه،طوری که در همان شب عملیات،این ها را بین بچه ها توزیع کنیم. خب از کادرهای روابط عمومی سپاه استان بود،همه به او اعتماد داشتند.به همین بهانه خیلی راحت از منطقه خارج شد،در حالی که رو نوشتی از نقشه ی عملیات در شرف اجرای ما را هم با خودش برده بود.اول به همدان آمد و آن متون تبلیغاتی کذایی را داد تکثیر کنند.بعد هم سریع رفت تهران و نقشه عملیات را به رابطین خویش تحویل داد.به این ترتیب عملیات سوم بازی دراز یا همان حمله ی یازدهم شهریور 1360 ما،شروع نشده،او رفت. در جریان حمله متوجه شدیم تمام راه کارهایی را که به هزاران خون جگر شناسایی کرده بودیم-اعم از راه کارهای 2,1و4-سوخته اند و دشمن آنها را زیر آتش گرفته. خاطرات سراسر عشق , شهیدحاج حسین همدانی :مهتاب خین کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا) http://eitaa.com/joinchat/1518075916C941fff5a2b صفحه 194
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق ،سردار شهید کتاب:مهتاب خین قسمت(122) بعد از خاتمه ی حمله بود که متوجه شدیم آقای ایکس سالها است عنصرنفوذی سازمان مجاهدین خلق در سپاه همدان بود.او نقشه ی عملیات را به دوستان منافقین خودش داد و آنها هم نقشه را تحویل رژیم بعث عراق دادند. -بعد از این کار متواری شد؟ -نه،برگشت منطقه،حتی در عملیات هم حضور داشت که دستش به طور سطحی مجروح شد و او را برای مداوا به همدان فرستادند. -یعنی هیچ کس در سپاه از سوابق این شخص کوچک ترین اطلاعی نداشت؟ -خب،ما میدانستیم که در اوایل انقلاب،چند صباحی طرفدار گروهک جنبش مسلمانان مبارز(۱)به سرکردگی یک دندان ساز چپ گرا به اسم حبیب الله پیمان بوده ولی حتی به مخیله ی احدی از ما خطور نمیکرد که به منافقین پیوسته باشد. -چرا؟خب خطوط عقیدتی و فکری هر دو گروه،خصوصا التقاط مارکسیستی شان که خیلی به هم شبیه بود؟! -آخر او از بچه های مبارز قبل از انقلاب در مسجد پیغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم)شهر همدان بود.از اول تشکیل سپاه هم که آمد توی این مجموعه و به قولی،جزء پاسداران قدیمی ما بود.در همین عملیات هم که زخمی شد.چه کسی فکر میکرد چنین آدمی یک منافق نفوذی باشد؟! بعد از پایان عملیات،بچه های سپاه او را ردیابی کردند و گرفتار شد.ساعت ده شب رفتند به محل سکونتش در شهرک فرهنگیان همدان.در زدند و بیدارش کردند و به همان دست مجروحش دستبند زدند.باز هم نقش بازی میکرد و میگفت این شوخی های بیمزه چیه؟دست من را باز کنید،خوشم نمی آد!سریع او را به تهران فرستادند.آنجا دادگاهی شد و بعد از اثبات خیانتش 48 ساعت بعد در مقابل جوخه ی اعدام قرار گرفت و معدوم شد. -خیانت عناصر نفوذی در جبهه ی سرپل ذهاب منحصر به همین یک مورد بود؟ -نه،باز هم مواردی داشتیم.بعد از آن که در روزهای اول جنگ،ما تپه ی اول از رشته ارتفاعات قراویز را از دشمن گرفتیم،ارتش آمد روی این ارتفاع دیده بان گذاشت تا تجمع نیروهای دشمن روی تپه های بعدی قراویز را با آتش خمپاره بکوبد.بعد از شورش مسلحانه ی منافقین در خرداد 1360 یکی از سربازان دیدبان ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱.این گروه نشریه ای داشت به اسم امت که هوادارانش را وادار میکرد آنها را سر چهاراه بفروشند،بچه حزب اللهی ها از سر مزاح به افراد این گروه میگفتند:امت فروش،به امتی هم معروف بودند. خاطرات سراسر عشق , شهیدحاج حسین همدانی :مهتاب خین کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا) http://eitaa.com/joinchat/1518075916C941fff5a2b صفحه 195
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق،سردار شهید کتاب :مهتاب خین قسمت(123) ارتش در روی ارتفاع اول قراویز کشته شد،یک سرباز دیپلمه بود،جسدش را با کلی احترام به عقب منتقل کردند،و حتی در داخل پادگان ابوذر هم او را به عنوان شهید تشییع کردند و بعد هم بردند داخل سردخانه گذاشتند تا بفرستند به شهر ودیارش.در سردخانه خواستند محتویات جیب هایش را تخلیه و جمع آوری کنند تا همراه جنازه به دست خانواده اش برسد که دیدند عجب!....دیدبان به اصطلاح شهید ما،منافق است! -از جیب او کارت عضویت منافقین را در آوردند؟ -نه آقاجان،کارت کدام است؟! تا قبل از حادثه،بچه های خودی مدام گلایه داشتند که آقا!چرا این خمپاره هایی را که از عقب،سر دشمن میفرستید،همه اش اطراف مواضع ما میخورد؟ بر اثر همین آتش خمپاره خودی،شاید ده ها نفر از بچه های ما شهید یا مجروح شده بودند. بعد که محتویات جیب آن سرباز دیدبان را بررسی کردند،دیدند در چند صفحه کاغذ مفصل نوشته: -امروز یک شنبه یکی از آنها را به درک واصل کردم. اینجوری گزارش مأموریت،برای سازمان منافقین مینوشته. -پس این گزارش ها را از جیب او درآوردند! -بله،خود من هم آنها را دیدم.جالب است که گوشه کاغذها هم خونی بود،آغشته به خون او بودند.بعد از آن بود که بچه های حفاظت اطلاعات ارتش از سرپل ذهاب آمدند و پی گیری قضیه افتاد دست آنها. -طی مدت حضور در منطقه ی سرپل ذهاب،چطور فرصت رسیدگی به امور واحد تدارکات سپاه استان همدان را پیدا میکردید؟آخر گفتید که آن شناسایی ها را به صورت مستمر داشتید انجام میدادید. -این طور نبود که واحد تدارکات سپاه همدان بی سرپرست باشد،اولاً خودم چند بار برای سرکشی به امور این واحد به صورت سفرهای یکی دو روزه به همدان رفتم.در ثانی،برادرمان امیر چلویی که او را به عنوان معاونت واحد تدارکات تعیین کرده بودم،خیلی خوب به مسائل تدارکاتی سپاه همدان سر وسامان میداد.لذا دیگر خیلی فارغ البال شدم و توانستم با خاطری آسوده به کارهایم در جبهه برسم.آقای خاطرات سراسر عشق , شهیدحاج حسین همدانی :مهتاب خین کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا) http://eitaa.com/joinchat/1518075916C941fff5a2b صفحه 196
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق،سردار شهید کتاب :مهتاب خین قسمت(124) چلویی،به فاصله کمی بعد از استقرار قطعی عملیاتی،از طرف محمود شهبازی رسما به عنوان مسئول واحد تدارکات سپاه استان همدان منصوب شد. -با عنایت به وسعت منطقه ای که برای عملیات آتی خودتان در نظر گرفته بودیدبا معضل کمبود نیروی رزمی چطور کنار آمدید؟ -قرار شد مناطق سپاه در هر شهرستان 10تا 15 نفر از کادرهای ورزیده شان را برای شرکت در این عملیات به منطقه بفرستند.منتها درست در گرماگرم شناسایی های خودمان بودیم که واقعه انفجار دفتر نخست وزیری و شهادت رئیس جمهورمان رجایی و نخست وزیر دکتر باهنر در هشتم شهریور سال 1360 اتفاق افتاد. -از انفجار نخست وزیری چطور با خبر شدید؟ -یادم هست روز هشت شهریور تازه از شناسایی برگشته بودیم و داشتیم استراحت میکردیم حوالی عصر بچه ها آمدند بیدارمان کردند،خیلی مضطرب بودند،گفتیم چه خبرشده؟گفتند مقر نخست وزیری منفجر شده،رادیو خبرش را تازه اعلام کرده. بدجوری ته دلمان لرزید،پرسیدیم آقای رجایی هم بوده؟جواب دادند:طوری که رادیو میگفت:ایشان وآقای باهنر هم در جلسه حضور داشتند ولی خوشبختانه آسیب جدی ندیده اند و مجروح شده اند.(۱) در نتیجه حمله ای که بنا داشتیم آن را در اواخر آذر 1360 اجرا کنیم،با وقوع این حادثه ناگوار،عملاً سه ماه جلوتر شروع شد. -یعنی فاجعه هشت شهریور باعث شد حمله را خیلی زودتر از موعد تعیین شده قبلی شروع کنید؟ -بله. -بازتاب شهادت رجایی و باهنر در جمع رزمندگان جبهه ی شما را می توانید توصیف کنید؟ -البته،منتها بنده ناگزیرم در اینجا یک گریز بزنم به وضعیت خودمان در آن روزها.اولاً از اواسط مردادماه سال 1360 مسئولیت فرماندهی نیروهای سپاه همدان در این جبهه،مجدداً به بنده محول شد. بعد از فاجعه هشتم شهریور،حوالی همان روز آقای بروجردی تلفنی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱.در واقع خبر شهادت رجایی و باهنر را تا صبح روز بعد-نهم شهریور1360-رسماً اعلام نکردند،روز نه شهریور،در بخش خبری ساعت هشت صبح رادیو ایران بود که خانم عاتقه صدیقی،همسر شهید رجایی در آغاز خبر بامدادی رادیو با لحنی گریان گفت:به من تسلیت بگویید و... آنجا بود ما فهمیدیم که رجایی وبا هنرشهید شدند. خاطرات سراسر عشق , شهیدحاج حسین همدانی :مهتاب خین کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا) http://eitaa.com/joinchat/1518075916C941fff5a2b صفحه197