eitaa logo
برادر شهیدم
136 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
375 ویدیو
51 فایل
♥بسم ࢪبـ‌ الشھداء♥ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ لینک ناشناس 👇 حرف دلت رو به شهدا به صورت ناشناس بگو https://harfeto.timefriend.net/16307488180185 کپی با ذکر صلوات آزاد 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ می‌خواستند تسبیحش را بگیرند نداد ؛ گفت: ڪسے در میدان نبرد تفنگش را به دیگرے نمی‌دهد بعد از خداحافظے ، یک نفر از طرفش براے همه انگشتر آورد ...
هدایت شده از دنیای چالش های یهویی 😍❤
🌸نایت کینگ سین بزن برنده شی🌸 🌸@Valtauiikl🌸
هدایت شده از мιɴecrαғт нeroвrlɴe
برنامه فالوور ساز ‼️‼️ ✒️🖋✒️🖋✒️🖋✒️🖋 🖋✒️🖋✒️🖋✒️🖋 ✒️🖋✒️🖋✒️🖋 🖋✒️🖋✒️🖋 ✒️🖋✒️🖋 🖋✒️🖋 ✒️🖋 🖋 فالوور میاره براتون !!! من خودم ازش استفاده میکنم عالیه😍 میفروشمش🤩 ۵۰۰۰ ﷼ پولو بریز و کانال تازه تاسیستو شاخ کن😜 ...... @H_A1386 به ۵ نفر اول ۲۰% تخفیف میدم بدو تا دیر نشده🏃‍♂
هدایت شده از мιɴecrαғт нeroвrlɴe
🔥شروع چالش🔥 🖋✒️ 🖋✒️ 🖋✒️ 🖋✒️ 🖋✒️🖋✒️🖋✒️🖋✒️🖋✒️ ✒️🖋✒️🖋✒️🖋✒️🖋✒️🖋 ✒️🖋✒️🖋✒️🖋✒️🖋 ✒️🖋✒️🖋✒️🖋 ✒️🖋✒️🖋 ✒️🖋
هدایت شده از мιɴecrαғт нeroвrlɴe
هر کی زود تر: 🌶🆙🏝🚵‍♂🇬🇬 برام فرستاد 🆔 @H_A1386
گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه … نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم”
••🕊🌹•• بعضیابندروســ‌ریشونوبازڪردن؛ رفتن‌جلــ‌ودوربین‌واسہ‌لــایڪ🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔 اما ... بعضیاهـم،بندپوتینشــ‌ونوبستن‌رفتن‌روےمین؛ واسہ‌خاڪ...🥀!🥺 گمنام @shohadasharmandeim2
هدایت شده از мιɴecrαғт нeroвrlɴe
,.،•^°`°^#[√ムŁŁΡムΡΡ£Я]# 🖋✒️🖋✒️🖋✒️🖋✒️🖋✒️ اڲہ دۅسٺ دارےد ڱوشےتون مٽل آیفون ۱۲ خوشڪل بشہ بےاین والپیپر سیتے ...😉 اینجا پر از🌈 والپیپر رايگاڹ🌈 و‌تم‌های‌زیبای‌ایتا🌈 و‌حتی‌لانچر‌ گوشی🌈 چالش ها و مسابقات🌈 تکنیک‌ها ‌زیبا‌سازی‌متن🌈 وحتی‌اپ‌های ‌فالوور‌ساز🌈 تمام اینا فقط در والپيپر سیتے برای عضو شدن روی گوشیا کلیک کن😉 📱📱📱📱📱📱📱 📱📱📱📱📱📱📱 📱📱📱📱📱📱📱
برادر شهیدم
📌 آن شبِ عزیز 🌌 یکی از بچه‌ها گفت: «می‌شه ماجرای شب تولد امام‌زمان رو تعریف کنید؟» گفتم: «حکیمه‌ خا
📌 بچه‌ها مشتاقانه پیگیر بحث بودند. 🔆 احمد گفت: «این درسته که امام زمان بعد از تولد به پدرانشون سلام دادند؟» گفتم: «بله. ایشون علاوه‌بر گفتن شهادتین، بر امیرالمؤمنین و امامان هم درود فرستادند تا اینکه به نام پدرشون رسیدند و دیگه ادامه ندادند.» ❓ الیاس که تا اون لحظه ساکت بود پرسید: «این معجزه فقط در همون روز اتفاق افتاده یا باز هم تکرار شده؟» 🔰 گفتم: بله، باز هم اتفاق افتاده. حکیمه خاتون این طور نقل می‌کنه که روز هفتم تولد، خدمت امام حسن عسکری رسیدم. ایشون به من فرمودند: «فرزندم را نزد من بیاورید!» امام حسن فرزندشون رو در آغوش گرفتند و فرمودند: «فرزندم سخن بگو!» در این لحظه امام‌زمان مانند روز تولد بعد از شهادت به یگانگی خدا و رسالت پیامبر، به امامت تک‌تکِ امامان و پدرشون شهادت دادند و بعد از اون آیهٔ پنج و ۶ سورهٔ قصص رو تلاوت کردند: 📖 «و خواستیم بر کسانى که در آن سرزمین فرو‌دست شده بودند منّت نهیم و آنان را پیشوایان [مردم‏] گردانیم و ایشان را وارث [زمین‏] کنیم و در زمین قدرتشان دهیم و [از طرفى‏] به فرعون و هامان و لشکریانشان آنچه را که از جانب آنان بیمناک بودند، بنمایانیم.» 📚 بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۳ ۶ ✅ واحد مهدویت مصاف
🕊༺⃟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌷•‌ུྃ صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود ، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت ، این کیه ، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر زن بسیار با حیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود. شاهرخ جلوی میز رفت و گفت ، همشیره ، تا حالا ندیدمت ، تازه اومدی اینجا؟! زن ، خیلی آهسته گفت ، بله ، من از امروز اومدم. شاهرخ دوباره با تعجب پرسید ، تو اصلاً قیافه ات به اینجور کارها و اینجور جاها نمی خوره ، اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟ زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت ، مهین هستم ، شوهرم چند وقته که مُرده ، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ، دندان هایش را به هم فشار می داد ، رگ گردنش زده بود بیرون ، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت ، ای لعنت بر این مملکت کوفتی!! بعد بلند گفت ، همشیره راه بیفت بریم . شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود و گفت ، زود بر میگردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون . بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت ، من هم شاهرخ را ندیدم ، تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک ، بی مقدمه پرسیدم ، راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟! اول درست جواب نمی داد ، اما وقتی اصرار کردم گفت ، دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه به خاطر اجاره اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک توی خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم ، توی خونه بمون و بچه ات رو تربیت کن ، من اجاره و خرجی شما رو می دم....
🖇•[💗]  اگرخداوندراصدانزنید🍁 وازاونخواهیدتانجاتتان‌بدهد⚡️ حتمااسیروفرمانبرشیطان‌خواهیدشد🥀 🍃