#قرارعاشقے🌹
یکی از عادت های حسین این بود که حتما #پنجشبه_عصر باید میرفتیم بهشت زهرا.
بارون میومد،برف میومد براش فرقی نمیکرد.
معمولا که حرکت میکردیم یه جعبه شیرینی یا چندکیلوموز رو سر مزار #شهیدکامران همین جایی که الان مزار #حسین آقاست میگذاشتیم...
قطعه های دیگه هم میرفتیم ولی اونجا کلا یه جوری بود..
وقتی مینشستیم سرمزار شهیدکامران ده دقیقه حرف نمیزد فقط قبرو نگاه میکرد..
""نقل از دوست شهید""
#پنجشنبہ
#دلتنگے💔
#شهیدحسین_معزغلامے🕊
#شادےروحش_صلوات 🌸
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
آیاتی چند از کلام الله مجید رواز طرف #شهیدحسین_معزغلامے🌹تقدیم به امام حسین (ع)
هرکس میخونه به بنده اعلام کنه
حاجت روا بشیدان شاءالله
1⃣آیه ۶۶ غافر تا آیه ۹فصلت✨
2⃣آیه ۹فصلت تا آیه ۲۵فصلت✨
3⃣آیه ۲۵ فصلت تا آیه ۴۷فصلت✨
4⃣آیه ۴۷ فصلت تا آیه ۱۳ شوری✨
5⃣آیه ۱۳ شوری تا آیه ۲۷ شوری✨
6⃣آیه ۲۷ شوری تا آیه ۵۱ شوری✨
7⃣آیه ۵۱ شوری تا آیه ۲۴ زخرف✨
8⃣آیه ۲۴ زخرف تا آیه ۵۷ زخرف✨
9⃣آیه ۵۷ زخرف تا آیه ۱۷ دخان✨
🔟آیه ۱۷ دخان تا آیه ۱۲ جاثیه✨
1⃣1⃣آیه ۱۲جاثیه تا آیه ۱ احقاف✨
2⃣1⃣آیه ۱ احقاف تا آیه ۲۱ احقاف✨
3⃣1⃣آیه ۲۱ احقاف تا آیه ۱۰ محمد✨
4⃣1⃣آیه ۱۰ محمد تا آیه ۳۳ محد✨
5⃣1⃣آیه ۳۳ محمد تا آیه ۱۸فتح✨
6⃣1⃣آیه ۱۸ فتح تا آیه ۱ حجرات✨
7⃣1⃣آیه ۱ حجرات تا آیه ۱۴ حجرات✨
8⃣1⃣آیه ۱۴ حجرات تا آیه ۲۷ ق✨
9⃣1⃣آیه ۲۷ ق تا آیه ۳۱ ذاریات✨
0⃣2⃣آیه ۳۱ ذاریات تا آیه ۲۴ طور✨
1⃣2⃣آیه ۲۴ طور تا آیه ۲۶ نجم✨
6992054_178.mp3
5.35M
❤️ #مداحی #اربعین #کربلا
🎤 سید مجید بنی فاطمه
دلم میخواد یه بار به کربلا برم
شب جمعه بیشتر
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
🌷🏴
#یامهدی_عج
آقا بیا به جان زیـنـب هوا پس است
دستم به دامنت بهخدا شیعه بیکس است
جان عمه سادات بیا،بیا
صاحب عزاے محرم بیا ،بیا
💔💔😭😭
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
✨🕊 شهیدانه 🕊✨
بوی عطر یاس
مشامم را نوازش میکند 🍃
در آن صبحدمی
که خیالم متبرک می شود
به یاد تو ♥️
روزتون متبرک به نگاه
#شهیدحسین_معزغلامے✨
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
✅ فلسفه زندگی عباس در «سقای آب و ادب»: اگر حسین پشت سر است، اصلا بهشت پیش رو کجاست؟
کتاب سقای آب و ادب، اثری است از سید مهدی شجاعی است که روایتی از زندگی حضرت عباس(ع)، را موضوع کار خود قرار داده است که بعد از سالها، اندک اندک جامه خلق پوشیده و این روزها در ظرف کتاب تقدیم مخاطبان شده است.
رمان هم از حیث فرم و هم از حیث نوع نگاه محتوایی متفاوت است .
💰 قیمت: 7 تومن
📝 ثبت سفارش: @abai1376 🆔
اجرهمگی با سیدالشهدا❤️ و شهید حسین معزغلامے🌹
حاجت روابشین ان شاءالله
هرکی با خدا رفیق میشه، اهلِ بَلا میشه؛😊
هرکی هم اهل بلا بشه، اهلِ #کربلا میشه!😍
#حاج_حسین_یڪتا✨
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وششم
-الو عطیه کجایی؟
عطیه:
_تا ۴۵ دقیقه دیگه خونه ام.. تو هم بشین زندگی شهید قاضی خانی رو بخون
-باشه
با خوندن هر خط از زندگی 🌷شهید قاضی خانی🌷 میفهمیدم فدایی حرم بی بی زینب بودن ربطی به شغل و مکان و تحصیلات #نداره
🌷"شهید مهدی قاضی خانی "🌷
🕊نام : مهدی
🕊نام خانوادگی : قاضی خانی
🕊نام پدر : جمشید
🕊تاریخ تولد : ۱۳۶۴/۸/۲۵
🕊تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۱۶
🕊محل شهادت : خان طومان حلب
🕊محل دفن : قرچک ورامین
🕊زندگینامه.. شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی..
شهید مهدی قاضی خانی فرزند دوم خانواده جمشید قاضی خانی در بیست و هشتم آبان ماه هزار و سیصد و شصت و چهار در روستای حیدر خان از توابع استان همدان در خانواده ای مذهبی و کشاورز به دنیا آمد..
و در سن ده سالگی به همراه خانواده اش به شهرستان قرچک نقل مکان کردند وی در سن پانزده سالگی درس و مدرسه را رها کرد..
و برای تامین خرج و مخارج خانواده هفت نفره شان در کوره پز خانه و گاراژ خرید و فروش ضایعات مشغول به کار شد تا بتواند به جای پدر بیمار ، مایحتاج زندگی را تامین نماید.
عضویت در پایگاه بسیج در آغاز دوره نوجوانی و حضوری فعال در صحنه های انقلاب.. به ویژه عضویت در گردان امام علی علیه السلام در فتنه ۸۸.. و فرماندهی گردان استشهادی شهید علمدار پایگاه انصار الشهدا برگ زرینی به زندگی سراسر عاشقانه وی بود
و سرانجام دعوت عقیله ی بنی هاشم را لبیک گفت و برای نبرد با تکفیری های خونخوار عازم سوریه شد...
و در شانزده آذر نود و چهار در خان طومان استان حلب به فیض شهادت نائل امد و پیکر پاک ایشان با بدرقه ی باشکوه مردم شهید پرور قرچک در گلزار شهدای امامزاده بی بی زبیده قرچک آرام گرفت.
ادامہ دارد...
قلم بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_و هفتم
چیزی که در مورد شهید قاضی خانی جالب بود...
این بود که درست زمانی که اعزام میشدن سوریه تازه به یک توانایی معقولی رسیده بودن ولی این چیز ها سد راههاشون نمیشه..😊👌
همسرشون تعریف میکردن:
باور کنید #دل_کندن از مرد جوانم که هنوز ۳۰ سالش هم نشده بود برایم خیلی سخت بود اما وقتی شور و شوقش را برای رفتن دیدم دهانم بسته شد...
مهدی مردی بود که همیشه به من و بچه ها ابراز علاقه میکرد...
رابطه صمیمانه ای با بجه ها داشت . بچه ها همیشه از سر و کول او بالا می رفتند . حتی محمد یاسین اینقدر عادت کرده بود روی شانه های پدرش بنشیند که هنوز هم وقتی یکی از دوستان آقا مهدی به خانه ما می آید سریع می رود روی دوش او مینشیند.☺️👦🏻
اولین باری که ایشان موضوع رفتن را مطرح کردند ، من حال عجیبی پیدا کردم . حتی به خاطر اینکه یک جورهایی منصرفش کنم گفتم چطور دلت می آید از این بهشت کوچکی که تازه ساخته ایم دل بکنی و بروی؟(منظورم همان زمینی بود که با تولد محمد یاسین خریده بودیم ) اما مهدی انگار اصلا صدای من را نمی شنید . تصمیم اش را گرفته بود و همان موقع فهمیدم که کوه هم جلودار اراده اش برای رفتن نبود..
آنقدر غرق داستان زندگی شهید قاضی خانی بودم که قلبم با صدای زنگ در ریخت😨😅
دستم گذاشتم روی قلبم و به سمت در رفتم .🏃♀ با دیدن تصویر عطیه تو آیفون
-بیشعور تو بلد نیستی آروم زنگ بزنی😁
عطیه : وا چی میگی تو بیا پایین منتظرم
چادرم رو سر کردم ، کیف و گوشیم رو برداشتم و رفتم پایین
عطیه : بالا چی میگفتی؟😕
- داشتم مطالب شهید قاضی خانی رو میخوندم زنگ زدی ترسیدم😅
عطیه : دفعه بعد خبر میدم بعد زنگ میزنم خوبه؟😁
-هر هر گلوله نمک😜😆
به معراج که رسیدیم دیدیم آقای مقدم و آقای محمدی بودن
مقدم : دیشب با محسن حرف میزدم میگفت اصلا هنوز وقت نکرده بره زیارت
این یه هفته هم بگذره این پسره صحیح سالم بیاد من خیالم راحت میشه
محمدی : آره مخصوصا با این تهدید داعش درسته نمیتونه
احمدی : بچه ها خواهر عطایی فر اومدن
_سلام مگه داعش زائرین اربعین رو تهدید کرده؟
محمدی که سرش انداخت پایین ولی مقدم سریع گفت :
_نه نه منظورمون محسن چگینی نبود محسن ،...
-محسن کی؟
احمدی یهو پرید وسط گفت :
_منظورمون کربلایی محسن بود..
بعد مشکوک پرسید..
_شما نگران محسنید یعنی ؟
از سوتی خودم حرصم گرفت و با حرص گفتم
_نخیر
عطیه وارد شد :
_سلام
بچه ها از عطیه حال محمد رو میپرسیدن
مقدم - چون این شهدا همزمان با اربعین میان بهتره یه گوشه حسینیه ماکت کربلا درست کنیم
_آقای مقدم اون حکم برای من و خانم اسکندری زدید؟
مقدم : بله.. فردا میارم مدرسه تون...
فقط چون اخوی محسن سفارش کرده با لباس فرم سپاه میان (همه اینا رو با یه خنده تو صداش گفت)
_اهم اهم خانواده داداش مجید چی شدن ؟
- اربعین ان شالله میان یه بسته نذری بدیم
عطیه : این وسایل رو که تهیه کردید بگید تا ما بیایم برای تزیین حسینیه...
خانم عطایی فر بریم خواهر جان ؟
- بله
از حسینیه که خارج شدیم
عطیه : میبینیم که هیچکس از ترس محسن حتی ته رویاهاشون بهت فکر نکرده
_🙈😊
عطیه : جان جان این لبخند و خجالت چی میگه.. یعنی داری بهش فکر میکنی؟
- نمیدونم شاید😅
روز ها از هم گذشتن...
من و زینب و چند تا ار دخترا داشتیم حسینیه رو تزیین میکردیم
که صدای مقدم و چند تا پسر میومد
صدای مقدم یواش شد :
_فقط مراقب باشید خواهر عطایی فر نفهمه .........
چادرم رو سر کردم و به سمت مقدم رفتم.. 😥دستام میلرزید.. با صدای لرزان گفتم :
_من چی رو نباید بفهمم😨
مقدم :
_خواهر عطایی فر هیچی نشده.. توروخدا آروم باشید.. خانم علوی تو رو خدا بیایید
عطیه : چی شده چرا زینب این حال و روزشه
مقدم : محسن .....
- شهید شده ؟😰
مقدم : نه بخدا نه به حضرت زهرا مجروح شده..اصلا پاشید حاضر بشید با خانم علوی ببرمتون.. ببینید مجروح شده😔😥
ادامہ دارد...
قلم بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وهشتم
داشتیم سوار ماشین آقای مقدم میشدیم که احمدی با صدای لرزانی گفت :
_علی منم میام
مقدم : تو کجا.. بمون اینجا اگه کاری پیش اومد به من زنگ بزن.. اگه هم خانم رضایی یا سید محمد زنگ زدن بهشون بگو حال محسن خوبه فقط یه تیر به کتفش خورده اونم در آوردن.. من خواهرِ حسین و خانم سید رو میبرم تا محسن رو ببینن.. خیال خواهرِ حسین از سلامتی محسن راحت بشه
احمدی : باشه
نزدیک بیمارستان بودیم که عطیه گفت :
_آقای مقدم لطفا کنار یه گل فروشی نگهدارید گل بخریم
مقدم : چشم
عطیه : خانم عطایی فر لطفا بیا خواهر
-عطیه گل برای چی من نگرانم تو اومدی گل بخری ؟
عطیه :
_ آدم عشق و علاقه اش رو یه جوری نشون میده.. نگرانی خالی بدرد عمه چهارمی من میخوره😁
-خخخ.. خب حالا حرص نخور.. چه گلی میخوای بخری؟😃
عطیه :
_سید میگفت... آقا محسن عاشق رز زرد و نرگس هستن.. آقا لطفا یه دست گل با ده رز زرد ده تا نرگس و یه شاخه گل رز قرمز بدید
-رز قرمز چرا🤔
عطیه : ای خدا گل قرمز نماد عشقه😬
-زشته بخدا.. 😅شاید اصلا محسن دیگه من رو نخواد🙈
عطیه : میخواد.. من یه چیزی رو میدونم که این کارها رو میکنم😉
بالاخره دسته گل به دست از مغازه گل فروشی خارج شدیم💐
وقتی وارد بخش بستری شدیم مامان آقا محسن اولین نفری بودن که به استقبالمون اومدن..
خانم چگینی :
_دختر گلم خیلی خوشحالمون کردی.. برو تو اتاق محسن تازه بیدار شده😊
دسته گل به دست وارد اتاق شدم تا چشم محسن به من افتاد یه لبخند قشنگ زد
- حالتون خوبه؟
محسن : خیلی خوشحالم کردید که اومدید
عصر وقتی دیدار عمومی تموم شد رفتم بالای پیکر شهدا
روزی تصور کردم..
که حسینم میاد آخ #چقدرسخته یه شهید داشته باشی که #پیکرش بدستت #نرسیده باشه
دو روز بعد اربعین، خانواده ام از کربلا برگشتن و ما برای هماهنگی های سفر عید رفتیم سپاه
این بین ، امتحان های نوبت اول برگزار شد و من شاگرد اول مدرسه شدم☺️
ولی تلخی زمستان ، آنجا بود که اولین #سالگردشهادت برادرم رسید بدون اونکه پیکرش در خاک وطن باشه😞☝️
ادامہ دارد...
قلم بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
#برخورد_صحیح
🍃رفتیـم ترمینال و سوار اتوبوس شدیم.
در شروع حرڪت راننده ضبط📻 را روشن کرد. آنچہ کہ پخش مےشد آهنگ مبتذل🎼 بود. منتظر عکس العمل #سید بودم. سیـد از جای خود بلند شد و پیش راننده رفت👥. با خودم گفتم حتماً برخورد شدیدے با راننده دارد.
🍃 اما سید #بانرمے و لطافت گفت:: اگر
نمےخواهی #مادرم_حضرت_زهرا (س) از تو راضی باشد، به گوش دادن نوار ادامه بده😊 اصلاً فڪر نمے کردم سید چنین حرف سنگـینی به راننده بزند. حرف سید چنان در راننده اثر کرد که ضبط را بدون هیچ حرف و شڪایتی #خاموش کرد. در ادامه سفر راننده👤 چنان با سید دوست شد💞 کہ هر چیزی را مےخواست بخورد #اول_به_سید تعارف می کرد.
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
📚کتاب علمدار/صفحه 134
🌹💚🍃💛🌹
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
#یامهدی