#برای_زین_اب
#قسمت_یازدهم
( زندگینامه و سیره عملی شهید محمد بلباسی)
آمد👋 دنبالم وگفت : علیرضا ! مادر شهید دوامی💙 توی اردوگاهه🏕 و امشب میخواد برگرده🚫 ساری🏝 ، دوست دارم❤️ برای خداحافظی🤗برم پیشش . با این که موقع آمدن 😎، در همان کاروانی👨👩👦👦 بودم که مادر شهید💚 حضور داشت ، قبول کردم👍 با او به دیدن😳خانم نیکدوز بروم . قبل از ما یکی1⃣ از مسئولین👮♀ به همراه خانمی👩 ، مهمان حاج خانم👵 بودند . مادر شهید💚 روی صندلی نشسته🗣 بود و صحبت🗣 می کرد . بعد از سلام و احوال پرسی🤝، محمد گوشه ای نشست👥 و سکوت کرد🗣❌ تا حاج خانم👵 صحبت کند ولی آن آقای مسئول👮♀ که داعيه خیلی چیزها را داشت، مشغول صحبت شد🤔
محمد یک خصوصیتی🔰⚪️ داشت ؛ وقتی خیلی خسته بود 🛌، هاله ای از خواب🎈 را می توانستی در صورتش🧔 ببینی . این مربوط به زمانی بود که دیگر به هیچ وجه نمی توانست خستگی اش🛏 را کنترل 🎮کند . وسط صحبت🗣 خانم نیکدوز و آن مسئول 👮♂، سنگینی خواب را روی صورت🧔 محمد دیدم . آماده ی چرت زدن⚠️ بود ، حق✅ هم داشت ! او به تنهایی به اندازه چند نفر کار 🤠👨🔧👨💼می کرد مطمئنم که در آن لحظه می خواست از شدت خستگی بیهوش😴 شود . حاج خانم که متوجه وضعیت محمد شد 🤖، بین صحبت هایش گاهی از او تأیید✅ می خواست و می گفت : « درست است آقای بلباسی🔆❤️💙؟ » محمد هم سری تکان می داد🙃
ادامه دارد .....
#شهید_محمد_بلباسی
#علمدار_جهادی
#میتونیم_بلباسی_باشیم
@shahid_mohammad_belbasi