eitaa logo
به یاد شهید محسن حججی
860 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
39 فایل
آرزویم، آرزوی زینب است جان ناچیزم، فدای زینب است... شهادت، شهادت، شهادت آرزومه... به یاد شهیدان سردار حاج قاسم سلیمانی، دانشمند هسته ای محسن فخری زاده، محسن حججی، نوید صفری، صادق عدالت اکبری، حامد سلطانی تاریخ تاسیس: ۱۳۹۷.۰۱.۲۹
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 میگویند اگر میخواهی خلق و خوی کسی را بدانی به  نگاه کن... یکی از چیزهایی که  اگر در اطرافیان می دید سعی میکرد از آنها فاصله بگیرد وخیلی از این  دوری می کرد. روحیه ، خود برتر بینی و به نوعی من، من، کردن و ازخود کردن بود؛ اسمش را گذاشته بود  ... و خودش هم خیلی ملاحظه می کرد این طور نباشه یادم نمیره اولین روزهای ؛ هر فرد در روز  سعی می کنه هرچه خوبی داره را رو کنه، اما اون اصلا هیچ از خودش تعریف نکرد و تنها از سختی های  اش گفت تازه بعدها خود من هم به طور اتفاقی می فهمیدم که چه  هایی را دیده یا چه  هایی را بلده. اینقدر  از مطرح شدن و توچشم اومدن بود که با وجود 3 سال حضور مداوم و به طور مرتب در جبهه های ؛ هیچ وقت به کسی نگفت؛ حتی پدر ومادر من تا قبل از آخرین  که ختم به شد مطلع نبودند. از من هم خواسته بود به خاطر شغلی، به کسی نگویم اما من می دانستم که بیشتر از آن به خاطر همین منش و اخلاقش است که بدش می آمد از خودش تعریف کند. ✍برداشت از پیج رسمی شهید @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹🍃
⚜لذت قناعت⚜ ☺️ما در هزینه‌های ازدواج اصلاً سخت نگرفتیم و از همدیگر توقعی نداشتیم. هم خانواده من به آقا جواد و هم خانواده ایشان به ما سفارش می‌کردند که خود را به زحمت نیندازید و زیاد هزینه نکنید. به نظرم این توقع نداشتن در ازدواج خیلی برکت می‌آورد. 👌خیلی چیزها را زن و شوهر بعدها در زندگی و با تلاش و قناعت می‌توانند به دست بیاورند. این کار خیلی لذت بخش‌تر است از اینکه همان ابتدا همه چیز فراهم باشد. 🚫هیچگاه در زندگی دوست نداشتیم غرق مادیات شویم. سادگی برایمان لذت بخش‌تر از تجملات بود و چیزی که همواره در خرید کردن برای هردوی ما خیلی اهمیت داشت «خرید کالای ایرانی» بود. 🏡در آن زمان ما مستأجر بودیم و حقوق پاسداری آقا جواد هم خیلی ناچیز و البته با برکت بود. زندگی لذت بخشی داشتیم و هیچ کمبودی احساس نمی‌کردیم؛ چون ایمان در زندگی‌مان‌ جای داشت و خداوند آرامش حقیقی را به ما هدیه داده بود. ✨وقتی اولین فرزندمان آقا «علی‌اکبر» می‌خواست به دنیا بیاید، مادرم می‌خواستن طبق رسم و رسوم سیسمونی تهیه کنند. من و آقاجواد از ایشان خواستیم از گرفتن تخت و کمد نوزاد و وسایل غیر ضروری صرف نظر کنند و نهایتا فقط وسایل ضروری را بگیرند. گفتیم: «بعداً که خودمان خانه خریدیم و بچه هم بزرگتر شد، متناسب با نیاز، سلیقه بچه و فضایی که داریم تهیه می‌کنیم». @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹🍃
❤️🍃 به هر شکلي متوسل مي شد شهادت قسمتش شود. در نيمه هاي شب خيلي زود براي نماز شب بيدار مي شد. من ساعت را کوک مي کردم. قبل از آن يکي دو ساعت زودتر بيدار مي شد. مي گفتم چه خبر است بخواب که فردا مي خواهي بروي سرکار، خسته اي. مي گفت: خدا گدا می خواهد و من باید گیرهایم را برطرف کنم. تا خداوند توفیق خدمت خالصانه و رزق شهادت را نصیب من کند. گاهی اوقات با صداي گريه ايشان بيدار مي شدم. 📲 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹🍃
به یاد شهید محسن حججی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿 🌿🌷🌿 🌷🌿 🌿 #جلال شهیدی که یک روستا را به نام خود زد 🍃عضو سپاه بود. کارهایش زیاد بود و  ماموریت
🌷🌿🌷🌿🌷🌿 🌿🌷🌿 🌷🌿 🌿 شهیدی که یک روستا را به نام خود زد 🕊آن زمان به دیوار اتاقم یک چفیه آویزان کرده بودم که عکس شهدا را روی آن زده بودم. دیوار را که دید گفت: با دیدن این چفیه خیلی دلگرم شدم. 🌱باهم نشستیم و حرف زدیم. گفت : من دوخط قرمز دارم. ماموریت‌های من زیاد است و اینکه سوالات کاری از من نپرسید. اینکه کجا هستم و چه ساعتی می‌آیم. باور کنید اگر کمتر بدانید به نفع خودتان است. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
به یاد شهید محسن حججی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿 🌿🌷🌿 🌷🌿 🌿 #جلال شهیدی که یک روستا را به نام خود زد 🕊آن زمان به دیوار اتاقم یک چفیه آویزان کرد
🌷🌿🌷🌿🌷🌿 🌿🌷🌿 🌷🌿 🌿 شهیدی که یک روستا را به نام خود زد 🌱بعدها گفت روز خواستگاری تربت کربلا همراهم بود که اگر امام حسین (ع) خواست، شما را نصیب من کند. خودم هم خواب دیدم که : 🎒پدر و مادرم با آقا جلال ساک سفر بستند. گفتم مامان کجا می‌ری؟ این آقا که هنوز دامادت نشده. گفت امام حسین (ع) آقا جلال را طلبیده، تو را هنوز نطلبیده. ✨از خواب که بیدار شدم گفتم من جواب بله می‌دهم. عروسی مجللی نداشتیم. در دو خانه عروسی گرفتیم و سرخانه و زندگی‌ خودمان رفتیم. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
🌷🌿🌷🌿🌷🌿 🌿🌷🌿 🌷🌿 🌿 شهیدی که یک روستا را به نام خود زد 💍جلال و آمنه ازدواج می‌کنند. آمنه می‌داند زندگی‌اش تفاوت زیادی با بقیه همسن و سال‌هایش خواهد داشت. تفاوتی که حتی در ماه‌عسل هم خودش را نشان داد: 🌱«ماه‌عسل من در اردوی‌جهادی گذشت. اول خیلی ناراحت بودم. می‌گفتم یک سفر مشهد را همه عروس و دامادها می‌روند. گفت حالا شما بیا! قول می‌دهم بیشترخوش بگذرد. 🔹در این اردو خانم‌ها اولین بار بود که در اردوهای جهادی شرکت می‌کردند. باهم به قلعه گنج استان کرمان رفتیم. واقعا امکانات صفر بود. بعد اردو با همه سختی هایش روحیه‌ام حسابی تغییر کرده بود. پرسید حالا اینطوری خوب بود یا ماه‌عسل معمولی؟ 😇گفتم آن‌قدر خوب بود که اگر از این به بعد خودت هم نخواهی بروی، من می‌روم. این شد که در طول زندگی باهم به ۷ اردوی جهادی رفتیم. اردوها طوری بود که حتی ممکن بود همدیگر را تا ۱۳ روز نبینیم؛ چون هرکدام در یک روستای محروم مشغول بودیم.» @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
🌷🌿🌷🌿🌷🌿 🌿🌷🌿 🌷🌿 🌿 شهیدی که یک روستا را به نام خود زد 🌹آمنه تنها ۱۷ سال دارد و می‌خواهد وارد زندگی شود. می‌گوید شرط گذاشته بودم که باید درسم را ادامه دهم و حالا وقتی از مدرکش می‌پرسم می‌گوید که کارشناسی ارشد فقه و حقوق دارد : 🍃روز اول گفتم من می خواهم درسم را ادامه بدهم. آقا جلال گفت: حتما. من اصلا موافقم اگر دوست دارید تا دکترا بخوانید. کارشناسی ارشد را که گرفتم دکترا امتحان دادم و شهرستان قبول شدم. جواب دکترا که آمد در بیمارستان بستری بود. با همان حال مجروح وقتی فهمید قبول شدم خیلی خوشحال شد. گفت حتما برو ثبت نام کن! گفتم کجا بروم؟ شما حداقل دوسال نیاز داری تحت درمان باشی. 🔹گفت شما کاری به این کارها نداشته باش، برو ثبت نام کن. که شهید شد. همیشه روی درس خواندن تاکید داشت. خودش کاردانی برق داشت. به خاطر شغل و فشاری کاری نمی توانست درسش را ادامه بدهد. اما همه را تشویق به درس خواندن می کرد. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
🌷🌿🌷🌿🌷🌿 🌿🌷🌿 🌷🌿 🌿 شهیدی که یک روستا را به نام خود زد ماموریت‌های جلال از یک هفته بعد از عروسی آغاز شد. اما آمنه می‌گوید آنقدر خوش‌اخلاق بود که در زمان بودنش تلافی برخی ماموریت‌ها را در می‌آورد: 🔹یکبار گفت باید یک ماموریت چندماهه برود. خیلی دلم گرفت. تندی کردم. گفتم تا یک هفته دو هفته قبول. اما به خدا دوماهه و چندماهه طبیعی نیست. 😔سر نماز مغرب روی سجاده‌اش نشست و گریه کرد. گفت هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک روز روبریم بایستی و مانع شوی. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
🌷🌿🌷🌿🌷🌿 🌿🌷🌿 🌷🌿 🌿 شهیدی که یک روستا را به نام خود زد 😢سخت بود خیلی سخت بود. در ماموریت ۶۵ روزه‌ای که رفته بود من هم اردوی جهادی بودم. یک‌بار تماس گرفت و گفت در یک تونل هستیم که فاصله‌ای با دشمن نداریم و هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد و همه شهید شویم. 📞قرار شد که نوبتی تماس بگیریم و با خانواده‌هایمان خداحافظی کنیم چون ممکن است هر لحظه اتفاقی بیفتد. تا صبح نتوانستم بخوابم. اما خدا را شکر بخیر گذشت. 🍃جلال وقتی پیش ما بود، همه‌جوره بود. سعی‌ می‌کرد با هرچیز کوچکی همه را بخنداند و خوشحال کند. طوری که یکبار به من گفت خانم برای یکبار هم که شده تو چیزی بگو من بخندم! @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
🌷🌿🌷🌿🌷🌿 🌿🌷🌿 🌷🌿 🌿 شهیدی که یک روستا را به نام خود زد ✨اخلاق جلال نظیر ندارد. خیلی‌ها جذب همین خوش‌اخلاقی‌های کم‌نظیر او شده‌اند و دلشان خواسته به خاطر همین اخلاق دورش بچرخند. به گفته خانواده‌اش جلال هیچ‌گاه از تذکرهای تندوتیز حجاب خوشش نمی‌آمد. وقتی می‌دید برخی اینطور رفتار می‌کنند ناراحت می‌شد و خرده می‌گرفت، چون این حرکات را بی‌فایده و با تاثیر معکوس می‌دانست. همسرجلال می‌گوید: یکی از روزهای ماه‌ وقتی مرا به دانشگاه رساند، روبروی یک بوتیک پارک کرد. آن زمان به احترام محرم مشکی پوشیده بود و ریش پُری داشت. آقای مسنی که صاحب بوتیک بود به شیشه ماشین می‌زند و می‌گوید: آقا به این «یاحسین» که پشت ماشین‌ نوشته‌ای چقدر اعتقاد داری؟ 🌷جلال جواب می‌دهد: برای دل خودم نوشته‌ام. می‌گوید: نه تو نوشته‌ای جامعه ببیند. جواب می‌دهد: عزای امام چیز کمی نیست. دلم خواست ماشین ناچیز من هم برای امام عزادار باشد. 🤔آن آقا ادامه می‌دهد: به ریشی که گذاشته‌ای چقدر اعتقاد داری؟ جلال می‌گوید: من همیشه انقدر ریش ندارم. این ریش هم به احترام عزای امام است. 👌از آن به بعد هربار همدیگر را می‌دیدند سلام می‌کردند و دست تکان می‌داند. 🔹یکی از شهدا فرزندان دو قلویی داشت که به خاطر قمه‌کشی زندان بودند. تمام بدنشان جای چاقو بود. جلال بعد از آزادی همیشه با آنها بگو بخند داشت. بعدهم آن‌ها را با خود به اردوی جهادی برد. گفته بود شما فرزند شهید هستید باید نام پدرتان را زنده کنید. کلی تغییر کرده بودند. بیمارستان که آمده بودند پاهای جلال را می‌بوسیدند و می‌گفتند تو ما را آدم کرده‌ای! @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
به یاد شهید محسن حججی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿 🌿🌷🌿 🌷🌿 🌿 #جلال شهیدی که یک روستا را به نام خود زد 😞جلال خوب خوب می‌شود و دیگر درد نمی‌کشد. د
🌷🌿🌷🌿🌷🌿 🌿🌷🌿 🌷🌿 🌿 شهیدی که یک روستا را به نام خود زد روز شهادت دخترم به یکباره از خواب بیدار می‌شود. رو به من می‌کند و می‌گوید: مامان بابا رفته پیش خدا؟ هاج و واج می‌مانم. با برادر شوهرم که تماس می‌گیرم. گریه می‌کند. می‌فهمم جلال شهید شده‌است. جلال رفت. وصیت کرده بود دورتادور مقبره شهدای شهرک پیکرش را طواف دهند. همین‌طور هم شد. آخر هم او را قطعه ۲۶ دفن کردند. همان‌جایی که دوست داشت. روزهای آخر یکبار باهم به گلزار شهدا رفتیم. رو به شهید حسن نجاری می‌گفت : نجاری چقدر جایت خوب است. هم نبش هستی! هم قطعه ۲۶، هم نزدیک شهید پلارک. آخر هم خودش با یک فاصله همانجا دفن شد. همان جایی که خودش دوست داشت. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بار اولی که محسن را دیدم، گفتم : چقدر شبیه شهداست. خانواده نیز همین حرف را زدند که چقدر شبیه شهداست. نور اخلاص و ایمان در چهره‌شان پیدا بود. با وجودی که ظاهر ساده‌ای داشت. این مدلی مثل عکس‌های اواخرشان نبودند. ایشان بعد از آشنایی با من، برایم تعریف کرد در سفر یک روزهای که به حرم (ع) به مشهد مقدس داشت، از خود حضرت خواست که خانمی داشته باشند که اسم‌شان زهرا و از خانواده‌های سادات باشد. مادرم سادات هستند. در مجموعه شهید کاظمی فعالیت می‌کردیم. دقیقا بعد از اینکه آشنا شدیم گفتند من چنین چیزی را از خدا خواسته بودم. من خودم هم  این طوری بودم که اگر کسی قرار است، بیاد خواستگاری من، کسی باشد که حضرت زهرا (س) تاییدش کنند. در واقع شهید کاظمی واسطه  این نیت ما و ازدواجمان و  حضرت زهرا (س) هم نقطه اشتراک ما بود. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌷🍃
مارکوپولواِ مدافع حرم که شهید شد... برادرم همان ابتدا گفت که اگر او را قبول می‌کنی بدان که او نظامی و پاسدار است؛ رفت‌وآمد خواهد داشت؛ مدام در جنگ و درگیری خواهد بود؛ ازدواج با آدم نظامی مشکلات خودش را دارد. خودش هم گفت: «همه شرایط مرا که می‌دانی؟ این را هم می‌دانی که من همیشه پیشتان نخواهم بود. رفت‌وآمد خواهم کرد». چطور بگویم که باور کنید! در این چند سال مدت کمی را با ما بود. دائم اینجا و آنجا بود. برای همین او را «مارکوپولو» صدا می‌زدیم! وقتی قبول کرده بودم، باید پایش می‌ایستادم. همه به من می‌گفتند تو اجازه می‌دهی که او می‌رود! اگر نگذاری که نمی‌تواند برود! ولی من شرایطش را می‌دانستم و قبول کرده بودم. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بار اولی که محسن را دیدم، گفتم : چقدر شبیه شهداست. خانواده نیز همین حرف را زدند که چقدر شبیه شهداست. نور اخلاص و ایمان در چهره‌شان پیدا بود. با وجودی که ظاهر ساده‌ای داشت. این مدلی مثل عکس‌های اواخرشان نبودند. ایشان بعد از آشنایی با من، برایم تعریف کرد در سفر یک روزهای که به حرم (ع) به مشهد مقدس داشت، از خود حضرت خواست که خانمی داشته باشند که اسم‌شان زهرا و از خانواده‌های سادات باشد. مادرم سادات هستند. در مجموعه شهید کاظمی فعالیت می‌کردیم. دقیقا بعد از اینکه آشنا شدیم گفتند من چنین چیزی را از خدا خواسته بودم. من خودم هم  این طوری بودم که اگر کسی قرار است، بیاد خواستگاری من، کسی باشد که حضرت زهرا (س) تاییدش کنند. در واقع شهید کاظمی واسطه  این نیت ما و ازدواجمان و  حضرت زهرا (س) هم نقطه اشتراک ما بود. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌷🍃