eitaa logo
به یاد شهید محسن حججی
855 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
41 فایل
آرزویم، آرزوی زینب است جان ناچیزم، فدای زینب است... شهادت، شهادت، شهادت آرزومه... به یاد شهیدان سردار حاج قاسم سلیمانی، دانشمند هسته ای محسن فخری زاده،محسن حججی،نوید صفری،صادق عدالت اکبری،حامد سلطانی تاریخ تاسیس: 1396/05/29
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌙 هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیری‌ها همه‌چیز را به هم ریخته بود. 🕌 از مشهد که برگشتیم، شاهرخ برای نمازجماعت رفت مسجد؛ خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. 👥 با چند تا از بچه‌های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل، قوت قلبی برای دوستانش بود. ✅ البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری‌ها نداشت. بار‌ها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت ناسزا می‌گفت. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت دهم 🔺 ✍ به نقل از مادر 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🔰 اوایل بهمن بود، با بچه‌های مسجد سوار بر موتور‌ها شدیم. همه به دنبال شاهرخ حرکت کردیم. اطراف بلوار کشاورز رفتیم. جلوی یک رستوران ایستادیم، رستوران تعطیل بود و کسی آنجا نبود. 🌷 شاهرخ گفت : من می‌دونم اینجا کجاست. صاحبش یه یهودی صهیونیستِ که الان ترسیده و رفته اسراییل، اینجا اسمش رستورانه اما خیلی از دخترای مسلمون همین جا بی‌آبرو شدند. پشت این سالن محل دانس و قمار و… است. بعد سنگی را برداشت محکم پرت کرد و شیشه ورودی را شکست، از یکی از بچه‌ها هم کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد. بعد هم سوار موتور‌ها شدیم و سراغ کاباره‌ها رفتیم. 👌 آن شب تا صبح بیشتر کاباره‌ها و دانسینگ‌های تهران را آتش زدیم. ☺️ در‌‌ همان ایام پیروزی انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خیلی تغییر کرده، نمازش را اول وقت و در مسجد می‌خواند، رفقایش هم تغییر کرده بود. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت یازدهم 🔺 🍃🌷 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌙 نیمه‌های شب بود دیدم وارد خانه شد، لباس‌هایش خونی بود. مادر باعصبانیت رفت جلو و گفت : 😡 معلوم هست کجایی، آخه تا کی می‌خوای با مامور‌ها درگیر بشی، این کار‌ها به تو چه ربطی داره. یکدفعه می‌گیرن و اعدامت می‌کنن پسر! نشست روی پله ورودی و گفت : 👌 اتفاقاً خیلی ربط داره، ما از طرف خدا مسئولیم! ما با کسی درگیر شدیم که جلوی قرآن و اسلام ایستاده. بعد به ما گفت : 🔰 شما ایمانتون ضعیفه، شما یا به خاطر بهشت، یا ترس از جهنم نماز می‌خونی، اما راه درست اینه که همه کارهات برای خدا باشه! 😍 مادر گفت: به به، داری ما رو نصیحت می‌کنی، این حرفای قشنگ و از کجا یاد گرفتی!؟ 😌 خودش هم خنده‌اش گرفته بود. گفت : 🌹 حاج آقا تو مسجد می‌گفت… @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت دوازدهم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🔸 در روزهای بهمن ماه شور و حال انقلابی مردم بیشتر شده بود. شاهرخ با انسانی که تا چند ماه قبل می‌شناختیم بسیار متفاوت شده بود. 👌 هر شب مسجد بود. ماشین پیکانش را فروخت و خرج بچه‌های مسجد و هزینه‌های انقلاب کرد! شب بود که آقای طالقانی (رییس سابق فدراسیون کشتی) با شاهرخ تماس گرفت. ایشان وقتی فهمید که شاهرخ، به نیروهای انقلابی پیوسته بسیار خوشحال شد. بعد هم گفت : 🌷 آقای خمینی تا چند روز دیگر بر می‌گردند. برای گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتیاج داریم. 📆 روز دوازدهم بهمن شاهرخ و اعضای گروه مسجد، به عنوان انتظامات در جلوی درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپیمای امام رحمت الله شاهرخ از بچه‌ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاه رفت. عشق به حضرت امام او را به سالن محل حضور ایشان رساند. ☺️ لحظاتی بعد حضرت امام وارد سالن فرودگاه شد، اشک تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شاهرخ، آنقدر به دنبال امام رفت تا بالاخره از نزدیک ایشان را ملاقات کرد و توانست دست حضرت امام را ببوسد. آنروز با بچه‌ها تا بهشت زهرا سلام الله علیها رفتیم در ایام دهه فجر شاهرخ را کمتر می‌دیدیم. بیشتر به دنبال مسائل انقلاب بود. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت سیزدهم 🔺 🍃🌺 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🔰 روز بیست و دو بهمن دیدم [شاهرخ] سوار بر یک جیپ نظامی جلوی مسجد آمد. یک اسلحه و یک قبضه کلت همراهش بود. شور و حال عجیبی داشت. هر روز برای دیدار امام به مدرسه رفاه می‌رفت. 🌷 شاهرخ عضو کمیته ناحیه پنج شد. هر شب با موتور بزرگ و چهار سیلندر خودش گشت زنی می‌کرد. بعضی مواقع هم با ماشین جیپ خودش گشت می‌زد. 🚗 جالب بود که مرتب ماشین او عوض می‌شد. بعد‌ها فهمیدیم که نگهبان پادگان خیلی از شاهرخ حساب می‌برد. برای همین شاهرخ چند روز یکبار ماشین خودش رو عوض می‌کرد! داخل مسجد دور هم نشسته بودیم که حاج آقا جلالی سرپرست کمیته داشت با شاهرخ صحبت میکرد حاج آقا به یکی از بچه های مذهبی گفته بود که احکام نماز جماعت و روزه را برای شاهرخ توضیح بدهد. حرف از احکام و…..بود که یکدفعه شاهرخ با همان زبان عامیانه ی خودش گفت : 😉 حالا آقا بگذریم از این حرفا! یه ماشین برا شما دیدم عالی تو پادگانه میخوام بیارم برا شما ولی رنگش تعریف نداره..!!!!! شنیده بودم نگهبان پادگان از شاهرخ حساب میبرد ولی باور نمیکردم تا این حد. 😐 حاجی گفت بس کن این حرفها را کار خودت را بکن. ✅ که یکدفعه شاهرخ گفت راستی با مسئول پادگان صحبت کردم میخوام یه تانک بیارم برای مسجد!!! 😂 همه با هم خیلی خندیدند و جلسه تمام شد. فردای آن روز کنار مسجد ایستاده بودیم. یکدفعه صدای عجیبی از داخل خیابان مسجد بلند شد. یکی از بچه ها گفت به خدا صدای تانکه!!! جمعت زیادی جمع شده بود. در برجک تانک باز شد و شاهرخ بیرون آمد و گفت : جاش خوبه خوب پارک کردم. نمیدونستم چی بگم فقط مثل همه میخندیدم. یک هفته دردسر داشتیم برای نگه داشتنش. بالاخره باهر سختی بود تانک را برگرداندیم پادگان. 😁 هرکسی این ماجرا میشنید از خنده دلش را میگرفت اما شاهرخ بود دیگه هرکاری را میگفت باید انجام میداد. 👌 اگر دستش را باز میگذاشتیم توپ و موشک هم می آورد… hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت چهاردهم 🔺 🍃🌺 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 👥 چند نفر از رفقای قبل از انقلاب را جذب کمیته کرده بود. آخر شب جلوی مسجد مشغول صحبت بودند. یکی از آن‌ها پرسید : 🤔 شاهرخ، اینکه می‌گن همه باید مطیع امام باشن، یا همین ولایت فقیه، تو اینو قبول داری!؟ آخه مگه می‌شه یه پیرمردِ هشتاد ساله کشور رو اداره کنه!؟ 🌷 شاهرخ کمی فکر کرد و با‌‌ همان زبان عامیانه خودش گفت : ببین، ما قبل از انقلاب هر جا می‌رفتیم، هر کاری می‌خواستیم بکنیم، چون من رو قبول داشتید، روی حرف من حرفی نمی‌زدید، درسته؟ آن‌ها هم با تکان دادن سر تایید کردند. بعد ادامه داد : 👌 هر جایی احتیاج داره یه نفر حرف آخر رو بزنه، کسی هم روی حرف اون حرفی نزنه. حالا این حرف آخر رو، تو مملکت ما کسی می‌زنه که عالم دینِ، بنده واقعی خداست، خدا هم پشت و پناه ایشونه. ⏱ بعد مکثی کرد و گفت : به نظرت، غیر از خدا کسی می‌تونست شاه رو از مملکت بیرون کنه، پس همین نشون می‌ده که پشتیبان ولایت فقیه خداست. ما هم باید به دنبال امام عزیزمون باشیم. در ثانی ولی فقیه کار اجرایی نمی‌کنه بلکه بیشتر نظارت می‌کنه. ☺️ این استدلال‌های او هر چند ساده و با بیان خاص خودش بود. اما همه آن‌ها قبول کردند. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت پانزدهم 🔺 🍃🕊 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 😊 شب و روز می گفت : 👌 فقط امام، فقط خمینی رحمت الله علیه 📺 وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد. یک بار که سخنرانی حضرت امام از تلوزیون در حال پخش بود، داشتم از کنارش رد می‌شدم که یکدفعه دیدم اشک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم : 😦 شاهرخ، داری گریه می‌کنی!؟ با دست اشک‌هایش را پاک کرد و گفت : 🌷 امام، بزرگ‌ترین لطف خدا در حق ماست. ما حالا حالا‌ها مونده که بفهمیم رهبر خوب چه نعمت بزرگیه، من که حاضرم جُونم رو برای این آقا فدا کنم. عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد. ✅ همیشه می گفت : هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود. برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که : ❣ فدایت شوم خمینی. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت شانزدهم 🔺 🍃🌺 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 ⚔ در درگیری های پاوه، کردستان و رویارویی با ضد انقلاب در گنبد حضور فعالی داشت. 🍃 شهریور پنجاه و نه آمد تهران. مادر خیلی خوشحال بود. بعد از ماه‌ها فرزندش را می‌دید. یک روز بی‌مقدمه گفت : 💝 مادر، تا کی می‌خوای دنبال کار انقلاب باشی، سن تو رفته بالای سی سال نمی‌خوای ازدواج کنی؟! شاهرخ خندید و گفت: 😉 چرا، یه تصمیم هایی دارم. یکی از پرستارهای انقلابی و مومن هست که دوستان معرفی کردند. اسمش فریده خانم و آدرسش هم اینجاست 📃 بعد برگه‌ای را داد به مادر و گفت : آخر هفته می‌ریم برای خواستگاری. خیلی خوشحال شدیم. دنبال خرید لباس و… بودیم. ظهر روز دوشنبه سی و یکم شهریور جنگ شروع شد. شاهرخ گفت : فعلاً صبر کنید تا تکلیف جنگ روشن بشه. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت هفدهم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🔶 ظهر روز سی و یکم بود. 💣 با بمباران فرودگاههای کشور جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد. همه بچه‌ها مانده بودند که چه کار کنند. 🔰 این بار فقط درگیری با گروهک‌ها یا حمله به یک شهر نبود، بلکه بیش از هزار کیلومتر مرز خاکی ما مورد حمله قرار گرفته بود. 🌙 شب در جمع بچه‌ها در مسجد نشسته بودیم. یکی از بچه‌ها از در وارد شد و شاهرخ را صدا کرد. نامه‌ای را به او داد و گفت : ✉️ از طرف دفتر وزارت دفاع ارسال شده 🌺 از سوی دکتر چمران برای تمام نیروهایی که در کردستان حضور داشتند این نامه ارسال شده بود. تقاضای حضور در مناطق جنگی را داشت. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت هجدهم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌹 شاهرخ به سراغ تمامی رفقای قدیم و جدید رفت. صبح روز یازدهم مهر با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نیرو راهی جنوب شدیم. 🚶 وقتی وارد اهواز شدیم همه چیز به هم ریخته بود. آوارگان زیادی به داخل شهر آمده بودند. رزمندگان هم از شهرهای مختلف می‌آمدند و… همه به سراغ استانداری و محل استقرار دکتر چمران می‌رفتند. ✅ سه روز در اهواز ماندیم. دکتر چمران برای نیرو‌ها صحبت کرد. به همراه ایشان برای انجام عملیات راهی منطقه سوسنگرد شدیم. مرتب می‌گفت : 🔴 من نمی‌دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذا هم درست پیدا نمی‌شه چه برسه به کله پاچه!؟ 🔰 بالاخره با کمک یکی از آشپز‌ها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ و نیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما... hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت نوزدهم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌷 شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح‌‌ همان روز گرفته بودند. آن‌ها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه‌های عرب را هم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد : 😎 خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان‌های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تایید کردند. بعد ادامه داد : 😒 شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می‌کُشیم و می خوریم! 😳 مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می‌کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می‌کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم. 🍲 شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد و گفت : 😏 فکر می‌کنید شوخی می‌کنم؟! این چیه!؟ 🔰 جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می‌کردند. شاهرخ ادامه داد : 👌 این زبان فرمانده شماست! زبان، می‌فهمید؛ زبان! 😐 زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت : ✔️ شما باید بخوریدش! من و بچه‌های دیگه مرده بودیم از خنده، برای همین رفتیم پشت سنگر. شاهرخ می‌خواست به زور زبان را به خورد آن‌ها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله و حسابی آن‌ها را ترسانده بود. ⏱ ساعتی بعد در کمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد. البته یکی از آنها که افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد. بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. آخر شب دیدم تنها در گوشه‌ای نشسته. رفتم و کنارش نشستم. بعد پرسیدم: آقا شاهرخ یک سوال دارم؛ این کله پاچه، ترسوندن عراقی‌ها، آزاد کردنشون!؟ برای چی این کار رو کردی؟! 😔 شاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت : ببین یک ماه و نیم از جنگ گذشته، دشمن هم از ما نمی‌ترسه، می‌دونه ما قدرت نظامی نداریم. نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده. چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب، جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو از ما تحویل گرفتند. بعد هم اون‌ها رو آزاد کردند. ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن می‌انداختیم. اون‌ها نباید جرات حمله پیدا کنند. مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می‌شه... hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت بیستم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌙 آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد و گفت : امشب برای شناسایی می‌ریم جاده ابوشانک. 🔰 در میان نیروهای دشمن به یکی از روستا‌ها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سر نیزه‌اش را برداشت و رفت سمت آن‌ها، با تعجب گفتم : شاهرخ چیکار می‌کنی! گفت : هیچی، فقط نگاه کن! 🔎 مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آن‌ها نزدیک شد. هر دوی آن‌ها را به اسارت درآورد. کمی از روستا دور شدیم. 🌹 شاهرخ گفت : اسیر گرفتن بی‌فایده است. باید این‌ها رو بترسونیم. 🙈 بعد چاقویی برداشت. لاله گوش آن‌ها را برید و گذاشت کف دستشان و گفت : برید خونتون! 😶 مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می‌کردم. برگشت به سمت من و گفت : 😐 این‌ها افسرای بعثی بودند. کار دیگه‌ای به ذهنم نرسید! شبهای بعد هم این کار را تکرار کرد. اگر می‌دید اسیر، فرمانده یا افسر بعثی است قسمت نرم گوشش را می‌برید و ر‌هایشان می‌کرد. این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه از فرماندهی اعلام شد : 👏 نیروهای دشمن از یکی از روستا‌ها عقب نشینی کردند. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت بیست و یکم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃