eitaa logo
شـہیداحـمدمـحـمـدمشـلـب🇵🇸
571 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
8.6هزار ویدیو
108 فایل
بسم‌رب‌الشہید💫 ‌ و‌قسم‌بہ‌خستگے‌چشمانت! ‌ ‌شروع‌خادمے:۱۴۰۰/۱۲/۲۴🌸 پایان‌خادمۍ: انشاءالله‌شہادٺ♥️ _‌کپے؟! ‌ +صلوات‌یادت‌نره‌مؤمن:)💕 •لفت=14صلوات💔 @khademH_118:خادممون* _زیر نظر نگاه مهدی فاطمه (س) است .🌹 شهید دعوتت کرده پس بمون😉🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
💔✨ ای رمضان عزیزم آهسته تر ... آمدنت چه باذوق وشوق بود ولی رفتنت چه باعجله لحظه ای درنگ کن به کجا چنین شتابان....🚶🏻‍♂
رمان از جهنم تا بهشت پارت‌۱۲
۱۲ بعد از ورودشون خاله مریم من رو یه آغـ ـوش گرم مهمون کرد خون گرمیشون رو دوست داشتم اصلا انگار نه انگار که چندسال بود من رو ندیده بودن. مامان باباها نشستن تو پذیرایی و من هم به اصرار بچه ها مهمون اتاقشون شدم. به محض ورودمون شروع کردیم به تعریف کردن و یاداوری خاطرات گذشته برعکس بقیه اقوامی که از وقتی عمو برگشته بود دیگه خیلی ندیده بودمشون( یعنی از ۷٫۸ سالگی) تا ۱۲٫۱۳ سالگی هنوز هم زهراسادات اینا جزو فامیلای صمیمی بودن و بعد از اون دیگه سرگرم درس شدم و حتی از طریق تلفن و اس ام اس هم دیگه ارتباطی نداشتیم. بعد از یک ساعت که نفهمیدم چجوری گذشت با صدای مامان هرسه رفتیم پایین. مامان_ دخترا بیاید میخوایم بریم حرم. ملیکا_ چشم خاله اومدیم. . . . . . تو ماشین دوباره طبق معمول با غرغر هدمو سرم کردم و شالم رو هم کشیدم جلو و بعد از این که چادرمو از تو کیفم در اوردیم رسیدیم. پیاده شدم و چادرم رو سرم کردم. برگشتم به سمت ماشین عمواینا ( پدر زهراسادات) که با لبخند ملیکا که پشت سرم بود مواجه شدم. ملیکا_ چقدر چادر بهت میاد. _ عهههه. ولم کن بابا بیا بریم. راه افتادیم سمت حرم جایگاه آرامش من سلامی زیر لب گفتم و وارد شدم. . . . . ساعت ۸ شب بود.تو حرم از مامان و بابا جداشده بودیم و قرار بود ساعت ۸دم در باشیم. رو به دخترا گفتم بدویید و به دنبال این حرفم به سمت خروجی راه افتادم. رسیدیم به بیرون حرم ولی مامان اینا نبودن ای وای نکنه رفته باشن. یه دفعه یه نفر دستشو گذاشت رو شونه من و مصادف شد با جیغ کشیدن من. امیرعلی_ عههه اصلانمیشه با تو شوخی کرد دختر؟ _ عههه. سکته کردم. بعد با چشمای درشت شده از تعجب ادامه دادم _ وای داداشی کی اومدی؟ و با این حرف و حالت من بچه ها و امیر ترکیدن خودمم خندم گرفته بود. امیرعلی_ ببخشید نمیدونستم باید اجازه بگیرم ابجی خانم. صبح رسیدم مامان گفت قمین منم اومدم اینجا…..
دوستان من الان اومدم😅 ببخشید رمان رو زودتر نذاشتم😉 الان 6تا پی‌دی‌اف رمان براتون میزارم🙃
4_5909060136625768974.pdf
12.82M
رمان:درسایه‌جنون نویسنده : فاطمه یوسفی
6470375624.pdf
1.05M
‌ رمان: مخاطب‌خاص‌من نویسنده: پارمیس۷۷
Sheytoon Va Bala (skin98.ir).pdf
767.6K
‌ رمان: شیطون‌وبلا نویسنده: هلیاسعیدی
nejatdahandeh.pdf
8.46M
رمان : نجات‌دهنده نویسنده: معصومه‌صحرار
6470363472.pdf
1.72M
💌‌رمان: بادیگارد‌اجباری نویسنده: فائزه‌بهشتی‌راد
6475192928.pdf
3.35M
رمان : آخرین‌تک‌شاخ‌ایرانی نویسنده: یاسمین‌فرح‌زاد
خب‌خب اینم رمان‌‌هامون تو ناشناس بگید راضی هستین؟!😉🙃