با سلام خدمت اعضای کانال
قصد داریم ان شاءالله یه #رمان واقعی #عاشقانه_شهدایی از امشب که شب میلاد امام زمان(عج) هستش به مهمان های دعوتی #سید_ابراهیم تقدیم کنیم😊
دوستاتونو به کانالمون دعوت کنین😊
@shahid_mostafasadrzadeh
💢↶ نمــاز شـ🌙ــب
پـانـزدهــم مــاه شعبـان ↷💢
💠🔹پیامبـر اڪرم ﷺ فرمودند:
⤵️ هر ڪس در شـب پانزدهم
#مـاهشعبـان بعد از نمـاز مغـرب
◽️۴ رڪعت نمـاز بجا بیـاورد
◽️۲ نمـاز دو رڪعتی
🔹⇦ در هر رڪعت بعد از سورہ حمـد
🔹⇦ ۱۰ مرتبہ سورہ توحیـد را بخوانـد
[در روایت دیگری ۱۱ مرتبہ]
⤵️ و پس از تمـام شـدن نمـاز
◽️⇦ ۱۰ مرتبہ《یا رَبِ اغْفِرْ لَنا》
◽️⇦ ۱۰ مرتبہ《یا رَبِّ تُبْ عَلَيْنَا》
◽️⇦ و ۲۱ مرتبہ سورہ توحید را بخواند.
⤵️ و آنگاہ ۱۰ مرتبہ بگوید:
《سُبْحَانَ الَّذِی يُحْيِی الْمَوْتَى وَ يُمِيتُ الْأَحْيَاءَ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِير》
🕊 خداوند تعالی دعای او را مستجاب و حوائج او را در دنیا و آخرت برآوردہ میسازد و نامه عملش را بہ دست راست او میدهد و تا سال آیندہ در نگهبانی خداوند تعالی است.
📗اقبال الاعمال
✍ در صورت امڪان
این نمـاز را انتشار دهید
AzomalBala - Ostad Farahmand [Www.FarsiMode.Com].mp3
1.04M
🎙⏰ رأس ساعت ۲۰:۴۵زمزمه میکنیم
داستان واقعی زندگی شهید سید علی حسینی
#قسمت_1
#بدون_تو_هرگز
همیشه از پدرم متنفر بودم … مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه … آدم عصبی و بی حوصله ای بود … اما بد اخلاقیش به کنار … می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ … نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه … دو سال بعد هم عروسش کرد …اما من، فرق داشتم … من عاشق درس خوندن بودم … بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد … می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم … مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم…چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت … یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد … به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی …شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود … یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند … دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد … اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره … مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد…این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود … مردها همه شون عوضی هستن … هرگز ازدواج نکن …
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید … روزی که پدرم گفت … هر چی درس خوندی، کافیه …
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_2
بالاخره اون روز از راه رسید … موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود … با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت … هانیه … دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه …تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم …وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم … بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود … به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم … ولی من هنوز دبیرستان …خوابوند توی گوشم … برق از سرم پرید … هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد …- همین که من میگم … دهنت رو می بندی میگی چشم… درسم درسم … تا همین جاشم زیادی درس خوندی …
از جاش بلند شد … با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت … اشک توی چشم هام حلقه زده بود … اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم…از خونه که رفت بیرون … منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه … مادرم دنبالم دوید توی خیابون …- هانیه جان، مادر … تو رو قرآن نرو … پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه … برای هر دومون شر میشه مادر … بیا بریم خونه …اما من گوشم بدهکار نبود … من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم … به هیچ قیمتی …
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه … پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام … می رفتم و سریع برمی گشتم … مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد … تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت …با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد … بهم زل زده بود … همون وسط خیابون حمله کرد سمتم …موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو …اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم … حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه … به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم …
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم… چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم … اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود …بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت … وسط حیاط آتیشش زد … هر چقدر التماس کردم … نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت … هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت … اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند … تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم … خیلی داغون بودم …بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد … اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود … و بعدش باز یه کتک مفصل … علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد … ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم … ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم …تا اینکه مادر علی زنگ زد...
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم … التماس می کردم … خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم … من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده …هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد … زن صاف و ساده ای بود … علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه…تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت …
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد … طلبه است؟ … چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ … ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم … عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت …مادرم هم بهانه های مختلف می آورد … آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره … اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون… ولی به همین راحتی ها نبود … من یه ایده فوق العاده داشتم … نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم…به خودم گفتم … خودشه هانیه … این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی … از دستش نده …علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود …نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت … کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه …یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم … وقتی از اتاق اومدیم بیرون … مادرش با اشتیاق خاصی گفت … به به … چه عجب … هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا …مادرم پرید وسط حرفش … حاج خانم، چه عجله ایه… اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن… شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیمبعد …- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم … اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته …این رو که گفتم برق همه رو گرفت … برق شادی خانواه داماد رو … برق تعجب پدر و مادر من رو …پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من … و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم … می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده …
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🌸بامــــاهمراه باشید🌸
يوسُفِ گُمگَشتھ باز آيَد
اگـر ثابـِت شـَوَد
دَر فِراقَش مِثلِ يَعقوبيم
وَ حَسرَت ميخوريم
#اَسلامعَلَیکاَیُهَاالعَزیز
" @montazeer_313 انصار المهدی"
کانال شهید کمال شیرخانی❤️🌹
تاریخ تولد= ۱۳۵۵/۱/۱۵
تاریخ شهادت= ۱۳۹۳/۴/۱۴
محل شهادت= سامرا
ان شاءالله بتوانیم راه برادران شهیدمان را ادامه بدهیم...⚘
پیشنهاد عضویت در کانال👇❤️
https://eitaa.com/joinchat/4073848877C8bc51da9d9
💠شهید مدافع حرمی که
#مسئول_تخریب_قرارگاه_فاطمیون_حلب بود
و آخرین #پیامش به یکی از دوستانش "این بود می روم تا انتقام سیلی مادرم را بگیرم»
🎋تاریخ تولد : 1368/08/03
🌏محل تولد : مشهد
تاریخ شهادت : 1395/08/22
🌹محل شهادت : حلب - سوریه
🌻وضعیت تاهل : متاهل
🕊محل مزار شهید : مشهد - بهشت رضا (ع)
🔺آدرس کانال ایتا :👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2269708309Ca68b14fbae
✨اسان ترین راه رسیدن به خدا گنمامی ست ✨
سلام اگر تو هم ارزوی شهادت وگنامی داری مثل علی ما بیا و ببین علی هم مثل مادرش گمنام است .......
توی اینجا هم ....
🌱عکس و فیلم از شهید
جاویدالاثر علی آقا عبداللهی داریم هم از بقیه شهدا
🌱وصیت نامه شهدا
🌱رمان
🌱پویش دعای هفتم صحیفه سجادیه
🌱و....
با ما بیاید به دنیای شهیدانه زیستن..
#شهید جاویدالاثر علی آقا عبداللهی
@shahidaghaabdoullahi
♥️ #امام_صادق (ع) فرمودند:
🌴 مَن آمَنَ بِنا و صَدَّقَ حَدِيثَنا وَانتَظَرَ أمرَنا كانَ كَمَن قُتِلَ تَحتَ رايَةِ القائِمِ
🍃آن كه به ما ايمان آورَد و سخن ما را تصديق كند و منتظر امر [فرج] ما باشد ، همچون كسى است كه زير پرچم قائم به شهادت برسد .
📖 بحار الأنوار، ج 65 , ص 141