eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
2.1هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
223 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مصطفی صدرزاده
#مصاحبه_با_همسر_شهید_صدرزاده 🔴قسمت چهارم تسنیم: این مهارت، چیزی است که در جنس مرد کمتر پیدا می شو
🔴قسمت پنجم بعضی آقایان وقتی وارد خانه می‌شوند و محیط خانه را نامرتب می‌بینند یا متوجه می‌شوند که غذا آماده نیست، اعتراض می‌کنند. مواقعی بود که بخاطر موقعیت کاری یا بچه‌داری نمی‌توانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم. وقتی مصطفی وارد می‌شد از او عذرخواهی می‌کردم. از ته قلبش ناراحت می‌شد و می‌گفت: «تو وظیفه‌ای نداری که برای من غذا درست کنی. تو وظیفه‌ای نداری که خانه را مرتب کنی. این وظیفه من است و حتما من اینجا کم کاری کردم». بعد با خنده به او می‌گفتم:‌ «پس من چه کاره هستم و وظیفه من چیست؟»، مصطفی هم پاسخ می‌داد: «وظیفه تو فقط تربیت بچه‌هاست. بقیه کارهای خانه وظیفه من است. اگر خودم بتوانم کارهای خانه را انجام می‌دهم و اگر نتوانستم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را برای تو انجام دهد». زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود. خیلی شیرین بود. تسنیم: شما گفتید که جزئیات برایتان مهم است. چند نمونه از جزئیاتِ این خوشبختی را بگویید که بدانیم چه آدم‌هایی با چه خصوصیاتی در تعریف شما «خوشبخت» هستند. خوشبختی‌ای که من چشیدم در یکی یا دو زمینه نیست. شاید برخی فکر کنند کسانی که مذهبی و حزب‌اللهی هستند، آدم‌های خشکی در خانه‌شان هستند ولی مصطفای من خیلی عاطفی بود. در کوچکترین تغییر و تحولاتی که در خانه و ظاهر خانه اتفاق می‌افتاد خیلی سریع ابراز می‌کرد که مثلا چیزی در خانه عوض شده است. خیلی زیبا می‌توانست محبتش را ابراز کند. زمانی به او اعتراض می‌کردم تا درباره این مبلغی که در خانه گذاشته است بپرسد که چه شد و کجا خرج شد، اما مصطفی می‌گفت فرقی نمی‌کند که او خرج کند یا من خرج کنم. هیچ وقت در هیچ موردی بازخواست نمی‌کرد و سوال و جواب نداشتیم. اینکه مثلا بپرسد کجا رفتی؟ چه کار کردی؟ پول را برای چه خرج کردی؟ در واقع بین ما یک حالت اعتماد کامل وجود داشت. مصطفی مدت کوتاهی در هتل المپیک کار می‌کرد. یک روز که می‌خواست به محل کار برود، به او گفتم همراهش می‌آیم تا از عابربانک پول بردارم و برگردم. باهم رفتیم و وقتی به بانک رسیدیم از من خداحافظی کرد و رفت. به او و راه رفتنش نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: «من با اطمینان کامل همسرم را بدرقه کردم که به محل کارش برود و او هم با اعتماد تمام از من خداحافظی می‌کند و می‌رود. چقدر ما خوشبختیم». این اعتمادی که بین ما بود زندگی را خیلی شیرین کرده بود. مصطفی خوزستانی و من شمالی بودم، حتی در ذائقه و سلایق غذایی بسیار متفاوت بودیم و غذاهای محلی یکدیگر را نمی‌توانستیم بخوریم. آن چیزی که ما را اینقدر نزدیک کرده بود، اعتقادات‌مان بود. همین نزدیکی و استحکام اعتقادات، باعث شیرینید زندگی ما شده بود. تسنیم: این شیرینی و این اعتمادی که بین شما وجود داشت با مولفه‌های دنیایی و مادی آدم‌ها جور در نمی‌آید. انگار مصطفی شما را واسطه خیر و هدیه خداوند می‌دانست که این قدر تکریم‌تان می‌کرد. این لفظی بود که من برای مصطفی بکار می بردم. آن زمانی که من در بسیج بودم خیلی سختی کشیدم، بالاخره یک دختر 17 یا 18 ساله بخواهد کارهای بسیج را انجام دهد خیلی سختی متحمل می‌شود. به مصطفی گفتم که او پاداش سختی‌هایی است که در بسیج کشیدم. «خدا تو را به من داد و یکی از نعمت‌های‌خدا برای من بودی» آخرین دیدار و صحبتمان در سوریه بود. مصطفی زمان جدا شدن خیلی ابراز دلتنگی کرد. بعد از اینکه من به ایران آمدم با پیام‌هایی که می‌داد بازهم بیشتر نسبت به من ابراز دلتنگی می‌کرد. مصطفی می‌گفت: « با جداشدن از تو تازه فهمیدم که چه اتفاقی برایم افتاده است». یک بار به مصطفی زنگ زدم و با خنده جواب من را داد؛ پرسیدم که «برای چه می‌خندی؟»، گفت: «الانم در فکر تو بودم. فکر می‌کردم که یک همایش بزرگی در تهران بگیریم و همه خانواده‌های مدافع را دعوت کنیم و در آن جمع تو را به عنوان بهترین همسر مدافع معرفی کنم». این آخرین لفظی بود که مصطفی قبل از شهادت برای من به کار برد. نوروز 91 فاطمه از روی چهارپایه افتاد و گل سری که روی سرش بود باعث شد که سرش بشکند. مصطفی هم نبود. وقتی آمد سعی کردم که مقدمه چینی کنم و مطلب را بگویم. استرس داشتم. به مصطفی گفتم: «شرمنده، حواسم به فاطمه بود ولی در چند دقیقه‌ای که رو برگرداندم، فاطمه از روی چهارپایه افتاد و سرش شکست»؛ مصطفی نگاهی به من کرد و با خنده گفت: «می‌خواهی  فاطمه را قربانی کنم و تو از روی او رد شوی؟» نسبت به مادیات خیلی بی ‌تفاوت بود و برای او ارزشی نداشت، بحث بچه‌ها یعنی فاطمه و محمدعلی که بماند چون آنها را در کنار چیز دیگری می‌دید. همه چیز برای او شبیه پل ه‌های یک نردبان بود و او با گذر از آنها می‌خواست به یک چیز جدید برسد؛ در نهایت هم پله پله از همه چیز گذشت و به آن چیزی که می‌خواست رسید. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✅کانال مدافع حرم شهید (سید ابراهیم) @shahid_mostafasadrzadeh
‍ 🌹بسم رب الشهدا🌹 همیشه قبل از شروع  ماه  ، برای بچه ها  تهیه  می کردم.  این هم برای بچه ها کاملا جا افتاده بود.  سال 81که محرم در فروردین ماه بود، قرار شد مصطفی با برادرش برای خرید عید ،خودشون لباس خریداری کنند .  وقتی از خرید آمدن ، دیدم پیراهن مشکی و شلوار خریدن🌹 با توجه به این که  از همان کودکی رنگ  خیلی دوست داشت،🌹 وقتی ازش سئوال کردم: چرا رنگ دیگه ای  نگرفتی؟ گفت: ما امسال عید نداریم.😔🌹 این همه ارادت به اربابت ، بی دلیل نبود  و چقدر زیبا پاداشت را، هم گرفتی.😭🌹 🌷🌷🌷🌷🌷 @shahid_mostafasadrzadeh
🤔 [حق‌الناس اوج‌ حماقت ‌است، نه زرنگے! چون‌ روزقیامت‌ اعمال‌ خوبت‌ را مجبور می‌شوے بہ کسے بدهۍ ڪہ در زندگۍ از آن متنفر بودے وغیبتش راکردے :)🤞🏻] @shahid_mostafasadrzadeh
❣ همه باهم دعای فرج به نیت فرج مولامون 🤲 هرکس هر کانالی هر گروهی داره اصن هر رفیقی که دوسش داره اینو براش بفرسته... @shahid_mostafasadrzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸وَالْبَشَاشَةُ حِبَالَةُ الْمَوَدَّةِ 💠خوشروئی وسیله دوست یابی ، است 📚 ۶ @shahid_mostafasadrzadeh
❣📝 ▪️امروز هر کس در هر نقطه‌ای از کشور یک آیه از قرآن کریم را برای مردم کند، هر کس یک جوان را از فساد و تباهی باز دارد و هر کس جلوی یک گناه را بگیرد، در واقع به جمهوری اسلامی ایران کمک کرده است و ما او را می‌دانیم. ۱۳۷۶/۱۱/۲۸ @shahid_mostafasadrzadeh
9.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 تفاوت فروشگاه‌های معنوی با فروشگاه‌های دنیایی @shahid_mostafasadrzadeh
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شناسایی پيكر شهيد مسيحی پس از ۴ دهه! در این ویدیو لحظه خبر دادن به خانواده شهید «هراچ هاكوپيان» را می‌بینید... @Bisimchimedia
34.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه ساعتایی خلوت کن بین خودت و خدا بگو _السلام علیک یا اباعبدالله_😔💔 @shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#مصاحبه_با_همسر_شهید_صدرزاده 🔴قسمت پنجم بعضی آقایان وقتی وارد خانه می‌شوند و محیط خانه را نامرتب م
🔴قسمت ششم پیش از این بخش اول گفت‌وگو درباره زندگی و سلوک رفتاری شهید صدرزاده با خانواده‌اش منتشر شده بود و حالا بخش دوم این گفت‌وگو منتشر می‌شود. این گفت‌وگو درباره اعزام شهید صدرزاده به سوریه و مبارزه با جریان تکفیری است. تسنیم: چندین دهه قبل پدران ما و جوان‌های آن‌زمان به جنگ رفتند و عده‌ای از آنها هم از این معرکه برنگشتند. بعد از آن فقط حسرت سال‌های دهه 60 برای نسل ما ماند. هرجا می‌رفتیم از همت و باکری و همرزمانش می‌گفتیم و اینکه ایکاش ماهم آنموقع را درک می‌‎کردیم. امروز دوباره ماجرا عوض شده است. دوباره معراج الشهدای تهران پر شده از شهدای جبهه حق. انگار که در سال‌های دهه 60 هستیم که کرور کرور شهید به معراج شهدای تهران می آوردند. حالا دوباره این مسیر هموار شده است، ولی برای همه نیست. مصطفی باب شهادت را برای خودش باز دید و نمی‌خواست که فقط حسرت سال‌های دهه 60 را بخورد. چه شد که او وارد فضای مدافعان حرم شد؟ از چه زمانی بحث رفتن به سوریه را در خانه مطرح کرد؟ دهم رمضان سال 92 حرفهایش برای رفتن به سوریه شروع شد و دیگر تا 15 رمضان به اوج رسید. حتی یکبار تا فرودگاه رفت و برگشت. گذرنامه‌اش مشکل داشت و نتوانست به سوریه برود. تسنیم: این مسئله را چطور با شما مطرح کرد؟ گفت که می‌خواهد برود در آشپزخانه کار کند و هیچ خطری نیست. گفت فقط در حد پخت و پز برای رزمنده‌ها است و خطری نیست. تا همین حد را رضایت دادم. تا فرودگاه رفت و همانطور که گفتم نتوانست برود و برگشت. خودمان به دنبالش رفتیم و مصطفی را از فرودگاه آوردیم. در مسیر فرودگاه تا خانه فقط با صدای بلند گریه می‌کرد. روزه بود، سریع در خانه سفره افطار را پهن کردم. بعد از افطار مشغول جمع کردن وسایل بودم که گفت می‌خواهد برود و با یکی از دوستانش دعوا کند. مصطفی همیشه قربان صدقه دوستانش می‌رفت و لفظش در مقابل دوستانش «فدات شم» بود. تعجب کردم. مصطفی ای که همیشه آرام بود و اهل دعوا نبود می‌خواهد با کدام دوستش دعوا کند؟ او کم عصبانی میشد اما خیلی بد عصبانی میشد. به او گفتم که من هم همراهش می‌آیم، طبق روال همیشه زندگی. «اگر کار اعزامم را جور نکنید به همه می‌گویم که "عند ربهم یرزقون" بودنتان دروغ است» آن زمان ماشین نداشتیم. با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز 3 اندیشه رفتیم. آنجا اصلا محل زندگی نبود که مصطفی دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند. چندتا پله می‌خورد و آن بالا 5 شهید گمنام دفن بودند. من از پله ها بالا رفتم و دیدم که مصطفی حتی از پله ها هم بالا نیامد. پایین ایستاده بود و با لحن تندی گفت: «اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم می‌گویم که شما کاری نمی‌کنید. هرجا بروم می‌گویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند، می‌گویم روزی نمی‌خورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمی‌کنید. خودتان باید کارهای من را جور کنید». دقیقا خاطرم نیست که 21 یا 23 رمضان بود. من فقط او را نگاه می‌کردم.گفتم من بالا می‌روم تا فاتحه بخوانم. او حتی بالا نیامد که فاتحه‌ای بخواند؛ فقط ایستاده بود و زیر لب با شهدا دعوا می‌کرد. کمتر از ده روز بعد از این ماجرا حاجتش را گرفت. سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعزام شد. تسنیم: به آشپزخانه رفت؟ بله. فقط یک بار به آشپزخانه رفت و همان اولین ماموریتش 45 روز طول کشید. تسنیم: بعد چه شد؟ آشپزخانه دیگر نتوانست خواسته‌های مصطفی را برآورده کند. مصطفی اصلا برای آشپزخانه نبود. بدون اینکه کسی خبر داشته باشد از آشپزخانه رفت. غذا پختن کار مصطفی نبود. او اصلا آشپزی بلد نبود. ممکن است اگر آقایان در خانه تنها باشند برای خودشان یک نیمرو درست کنند، مصطفی حتی نیمرو هم درست نمی‌کرد. آشپزخانه بهانه‌ای برای رسیدن به چیز دیگری بود. همه افرادی که برای ماموریت آشپزخانه رفته بودند 20 یا 25 روزه برگشتند. از آنها پیگیر بودم که مصطفی کی بر می‌گردد؟ آنها به من نمی‌گفتند که هیچ خبری از مصطفی ندارند اما می‌گفتند که رفته و با کاروان بعد می‌آید. او با رزمندگان عراقی آشنا شده و همراه آنها شده بود. مصطفی بالاخره بعد از 45 روز برگشت. تسنیم: چطور از مصطفی خبر نداشتید؟ به شما هم چیزی نگفته بود؟ نه. چیزی به من نگفته بود. بعد از 45 روز که آمد برایم تعریف کرد از آشپزخانه رفته و ده روزی را با رزمندگان عراقی بوده است. تسنیم: یعنی با رزمندگان عراقی به عملیات رفته بود؟ بله. ... 👇 @shahid_mostafasadrzadeh