eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3هزار ویدیو
206 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بسم رب الشهدا🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 🌸بعد از شهادت شهيد قاسمى دانا شور و ولوله خاصى توى مشهد به پا شد. خيلى دلم مى خواست بروم سوريه و مدافع حرم شوم. به هر درى زدم تا از طريق سپاه وارد شوم اما اجازه ندادند. مجبور شدم از پاسپورت افغانستانى استفاده كنم و در قالب نيروهاى لشكر فاطميون سال ٩٣ راهى سوريه شوم و جزئى از گردان عمار باشم. براى اولين بار سيدابراهيم را آنجا ديدم. محل اقامت ما در يك مدرسه بود. هر كلاس براى ده، دوازده نفر گنجايش داشت. بعد از چهار، پنج روز آن قدر شيفته صميميت و نورانيت سيد شدم كه دلم طاقت نياورد، يك گوشه اى گيرش آوردم و گفتم "سيد جان مى خوام يه چيزى بگم". نگذاشت ادامه بدهم، بلافاصله گفت "مى دونم ايرانى هستى!" خيلى از زمان آشنايى مان نگذشته بود كه رفتارهاى سيدابراهيم من را مجذوب خود كرد. يك ماهى كه گذشت براى مرخصى به تهران برگشت. قبل از رفتن، من را به عنوان معاون خودش به نيروها معرفى كرد. 🌸مصطفى براى خودش اصطلاح خاصى داشت. اين كه "ويژه خوارى" نكنيم. 🌸غذا يا هر چيزى كه براى مان مى فرستادند، بايد اول به نيروها مى دادند، بعد به مسئول لجستيك و در نهايت به فرمانده. يكبار هم همراه غذا برايش نوشابه بردند، از مسئول پخش غذا پرسيد "به نيروها هم نوشابه دادى؟" وقتى ديد جوابش منفى است گفت "لباس، غذا يا هر چيزى كه مياد اول بايد بهترينش رو به نيروها داد نه به فرمانده". وقتى ديد گاهى از اين ويژه خوارى ها اتفاق مى افتد يك روز همه مسئولين را جمع كرد و گفت "اگه لباس خوب، غذا و خوراك خوب اومد حق نداريد تا نيروى شما از اون استفاده نكرده، شما استفاده كنيد. شايد اين چيزها رو توى دوره هاى آموزشى به شما نگفته باشن اما اين چيزها اول براى نيروهاست. دو نفر آخر از همه بايد از اين امكانات استفاده كنن، يكى تداركات و اون يكى فرمانده. تا نيروى تحت امر شما سلاح خوب نداره، حق نداريد سلاح خوب داشته باشيد. هميشه بدترين بايد براى شما باشه، بدترين لباس، بدترين سلاح. بهترين براى بچه هاى ماست. شما بايد آخر از همه باشيد، نمى تونيد بهترينا رو داشته باشيد". ناخودآگاه به لباس بچه ها و سيد نگاه كردم، لباس خيلى از بچه ها از لباس او بهتر بود. سيد ادامه داد "نمى تونيد توى اتاق تون تلويزيون ببينيد و به بقيه بچه ها بگيد شما تلويزيون نداشته باشيد. ما نمى تونيم امتيازى براى خودمون نسبت به بقيه قائل شيم". ادامه دارد ... صفحه ١ ✍️ برگرفته از كتاب: "قرار بى قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 🌸براى گردان نياز به يك مسئول نيروى انسانى داشتيم. يكى از بچه هاى افغانستانى به نام جعفرجان محمدى سه كلاس بيشتر سواد نداشت؛ بسيار هم آدم شوخى بود. آخر هم شهيد شد. 🌸سيد به خاطر خط خوبش او را مسئول نيروى انسانى كرد. مدتى كه گذشت يك اتاق به او داديم. كارهاى مربوط به مرخصى و عيدى بچه ها را انجام مى داد. 🌸چند روزى از واگذارى مسئوليت گذشته بود كه با سيد داشتيم از كنار اتاق جعفرجان مى گذشتيم؛ ديديم روى در اتاق با لهجه افغانستانى نوشته "ورود افراد متفرقه اكيداً ممنوع مى باشد. بدون هماهنگى وارد نشويد!" به سيد گفتم "برگه رو دربيارم يا تذكر بدم؟" سرش را به علامت منفى تكان داد و دستم را گرفت و گفت "عزيزم نكن؛ بيا بريم توى اتامون." وقتى رفتيم، سيد يك برگه روى ميز گذاشت و گفت "بنويس ورود به اتاق فرماندهى نياز به اجازه ندارد. عزيزم هر ساعتى از روز بود نياز به در زدن نيست بيا تو." عصر نشده جعفرجان برگه را از روى در اتاقش كند. ادامه دارد ... صفحه ٢ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم 🌷به روايت شهيد مدافع حرم عطايى 🌷ابوعلى🌷 🌸بهمن ٩٣ براى آزادسازى شهر ديرالعدس كه در استان درعا و جنوب سوريه بود و موقعيتى استراتژيك داشت، راهى شديم. يك گردان قبل از گردان نيروهاى مخصوص حمله كردند كه پشت شهر ماندند و نتوانستند خط را بشكنند. بچه هاى نيروى مخصوص آمدند. نصف شهر را پاكسازى كرديم و براى احتياط در هر خانه چندتا از بچه ها را مى گذاشتيم. اما ديگر نيرو نداشتيم. براى خانه آخر تنها من، سيدابراهيم و دو تا ديگر از بچه ها ماندند. قرارمان با بچه هاى سورى اين بود كه بيايند و جاى ما را پر كنند تا ما بتوانيم پيشروى كنيم. شب شد و نيروهاى سورى با اينكه ستون كشيده بودند اما به خاطر شدت حملات و درگيرى هايى كه در شهر داشتيم، ترسيدند و نيامدند. نيروهاى سورى پشت سر ما گفتند جايگاه تان را در شهر عوض كنيد. همه ما فكر كرديم قرار است محور عوض شود؛ اما وقتى ما آمديم عقب به ما گفتند بايد عقب نشينى مى كرديد. سيدابراهيم، ابوحامد و تمام نيروهايش حال شان حسابى گرفته شده بود. همه مان بغض كرديم و زديم زير گريه. دل مان بابت شهدايى كه در آن منطقه داده بوديم، مى سوخت. سيدابراهيم با گريه گفت "ابوعلى سينه م از ناراحتى مى سوزه." بعد گريه اش شدت گرفت. 🌸بالاخره با بچه ها جمع شديم. مى خواستيم مقدارى استراحت كنيم تا تكليف روشن شود. تازه چشمان سيدابراهيم گرم شده بود كه حاج حسين بادپا با عجله در اتاق را باز كرد و فرياد مى زد "سيدابراهيم! سيدابراهيم!" سيد با هراس چشمانش را باز كرد. صداى شهيد بادپا در راهرو محل اسكان مان مى آمد كه به يكى از نيروها مى گفت "سريع ابوحامد رو بيدار كن." سيد به شهيد بادپا گفت "حاجى حداقل بذار برم يه آبى به دست و صورتم بزنم." حسين بادپا جلو جلو راه افتاد و گفت "نمى خواد؛ فقط تو دنبالم بيا." با حاجى راهى شدند. مدتى طول كشيد تا سيد برگردد. وقتى آمد قيافه اش خندان بود. به شوخى به اش گفتم "سيدجان كبكت خروس مى خونه." خنديد و با عجله گفت "حالا برات تعريف مى كنم." وقتى كه ديد منتظرم گفت "از اتاق كه بيرون رفتيم؛ حاج حسين در اتاق فرماندهى رو باز كرد؛ ديدم حاج قاسم سليمانى اون جا نشسته. جلو آمد و من رو محكم بغل كرد و سر و صورتم رو بوسيد. بعد از دو دقيقه كه ابوحامد هم اومد، حاج قاسم به ام گفت سيد نيروهاى مخصوص رو بردار و برو ديرالعدس. با تعجب گفتم توى ديرالعدس كه شكست خورديم؛ با خنده گفت شهدا شهر رو آزاد كردن. موندم كه چى بگم. پافشارى كردم كه مطمئنيد اطلاعات دروغ به شما ندادن؟! باز با تأكيد گفت مى گم شهدا شهر رو آزاد كردن؛ فقط سريع بريد." 🌸بعد هم بچه ها را يكى يكى بيدار كردند تا به ديرالعدس بروند. نيروها هم چيزى نگفتند و همه سريع پشت سر سيد راه افتاديم. توى ماشين نشستيم و تخته گاز تا آنجا رفتيم. وقتى رسيديم ديدم پرنده در شهر پر نمى زند. نيروهاى دشمن با چنان وحشتى شهر را خالى كرده بودند كه حتى جنازه ها، جى پى اس و اسناد و مداركشان را هم همراه خود نبردند. وقتى مدارك را بررسى كرديم، آمار داعش و جبهه النصره و نيروهاى هم پيمان در درعا را درآورديم. حرف حاج قاسم سليمانى كه به سيد گفته بود شهدا شهر را آزاد كردند، واقعاً حقيقت داشت. ادامه دارد ... صفحه ٣ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌷بسم رب الشهدا🌷 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 🌸اسفند ٩٣ براى عمليات تل قرين كه ٨٤٠ متر ارتفاع داشت، راهى شديم. اين عمليات به سرعت بعد از آزادسازى شهر الهباريه انجام شد. با اين كه انجام اين عمليات كار سختى بود اما بچه ها به اين منطقه رسيدند. قبلاً يك عمليات ديگر با سيدابراهيم براى آزادسازى تل قرين انجام داديم اما شكست خورديم. جنازه چند شهيد ما دست مسلحين دشمن بود. بالاخره با سيدابراهيم، شهيد صابرى، شهيد ابوحامد و تعداد زيادى از بچه ها توانستيم وارد اين منطقه شويم. دشمن مدام در تلاش بود تا نگذارد اين منطقه از دست شان خارج شود. 🌸پشت بى سيم به شهيد صابرى گفتم "مواظب قناصه باش؛ زد يه مترى من." سيدابراهيم پشت بى سيم آمد و گفت "ببين غلام حسين چى ميگه." غلام حسين اسم جهادى شهيد صابرى بود. مى خواست آمار منطقه اى كه در آن هستم بدهم. خانه اى سمت چپ روبروى من بود كه مدام من را نشانه مى گرفت. شهيد صابرى با دوربين خانه را رصد كرد و گفت "ابوعلى جان از خونه اى كه توى باغه دارن با قناصه مى زنن؟" پاسخ مثبت دادم. سيدابراهيم دوباره آمد پشت بى سيم تا مطمئن شود آمار قناصه زن را به شهيد صابرى داده ام. كمى كه گذشت و درگيرى شدت گرفت؛ پشت بى سيم مدام مهدى صابرى را صدا زدم تا مطمئن شوم اوضاع رو به راه هست يا نه. 🌸با دوربين ماشين هاى دشمن را مى ديدم كه با سرعت به سمت سوله هاى ميان باغ مى رفتند. مهدى صابرى آمد پشت بى سيم، آمار ماشين ها را دادم تا بچه ها ركب نخورند. دوباره صابرى را از پشت بى سيم صدا كردم، وقتى صدايش نيامد سيدابراهيم را صدا كردم. بخشى از نيروها پشت ارتفاع بودند. من به عنوان مسئول دسته بايد كارهاى هماهنگ سازى را انجام مى دادم تا تل قرين كه يك منطقه كوهستانى بود و نقطه كور زياد داشت، باعث دور زدن دشمن نشود. براى همين يكى از بچه ها را پشت صخره نشاندم تا حواسش به اوضاع باشد و دشمن از سمت چپ دورمان نزند. همان اطراف در يك باغ زيتون بچه ها براى پاكسازى و بررسى موقعيت مستقر شدند. بالاخره بعد از مدت طولانى كه صابرى را صدا زدم آمد پشت بى سيم. شاكى گفتم "غلام حسين جان نگران شدم چرا جواب نمى دادين؟" گفت "نترس برادر، دشمن حسابى ما رو زير آتش گرفته بود." صفحه ۴ ادامه دارد ... ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 💠بخش پنجم 🌸درگيرى شدت گرفت. بچه ها حسابى خسته و تشنه بودند. با اينكه منطقه سرد بود اما عرق سر و صورت مان را پوشانده بود. به مهدى صابرى پيام دادم كه جيره آب مان تمام شده و آب مى خواهيم. آن ها هم آب نداشتند. پشت بى سيم اميدوارانه گفتم "برادرم ان شاءالله كربلا". از يك جايى به بعد دشمن شروع كرد به خمپاره زدن و با تانك پيشروى كردن. حسابى نگران بچه هاى دسته شدم، با دلشوره گفتم "اين خمپاره ها كجا مى خورد؟" غلامى كه يكى از نيروهايم بود، در يك منطقه نزديك خمپاره بود. آن قدر صدايش كردم تا بالاخره جوابم را داد و متوجه شدم زنده است. درگيرى شدت گرفت. قرار شد تغيير موضع بدهيم. نيروهاى حزب الله هم با موشك هاى شان آمدند و ما خاطر جمع تر شديم. صداى تير و خمپاره دشمن درست از جايى مى آمد كه مهدى صابرى در آنجا مستقر بود؛ كمى كه گذشت هر چه پشت بى سيم صدايش كرديم؛ خبرى از او نشد. مهدى در ارتفاعات تل قرين كه هم مرز با اسرائيل است مجروح شد و بعد هم او را در حالى كه مى خواست به عقب برگردد از دست داديم. ابوحامد را هم روى تل از دست داديم. 🌸عمليات بالاخره بعد از دو روز تمام شد. به لطف خدا توانستيم تل را پس بگيريم. سيدابراهيم با تمام خستگى و ناراحتى از دست دادن بچه ها باز جلوى دوربين ايستاد تا گزارش كاملى از جزئيات عمليات بدهد. هرجا را كه نگاه مى كردى خون شهدا بود. سيدابراهيم سقف محل استقرارمان را نشان داد و گفت "اينجا سنگر تعدادى از شهداست." بعد ديوارى را كه نيمى از آن رفته بود نشان داد و گفت "اينجا بچه ها ديدبانى مى كردن كه دشمن با گلوله اون ها رو شهيد كرد." بعد هم سقف را نشان داد كه بر اثر گلوله هاى تانك دشمن ويران شده بود. از سنگر بيرون آمد و زمين پر از سنگلاخ بالاى كوه را نشان داد و گفت "پاى شهيد صابرى زخمى شده بود؛ ازش خواستم تا برگرده عقب اما دشمن از چندين طرف به پاى تل رسيد و اينجا بيرون سنگر روى خاكريزها شهيد شد." سيدابراهيم رو به روى نقطه اى ايستاد كه دشمن درست با ما رو در رو شده بود و گفت "با همه سختى كار باز بچه ها عقب نرفتن و از همين سنگرهاى كوچيك كه كنده بودن استفاده كردن و دشمن رو عقب روندن." هنوز وسايل شهدا روى سنگرهاى كنده شده پهن بود. سيد نگاهى به سنگرهاى خالى انداخت و گفت "بعد از ديرالعدس و معجزه اى كه اون جا اتفاق افتاد، اعتقاد و اراده بچه ها اون قدر قوى و راسخ شد كه تونستيم تل رو با كمك خدا بگيريم." 🌸سيد هميشه مى گفت "ابوحامد بزرگ تر ماست." ابوحامد را از دست داديم اما يك ماه نشده يك لشكر شديم. از خون شهيد ابوحامد بود كه به آنجا رسيديم. هميشه سيدابراهيم براى روحيه دادن به مان مى گفت "شايد اگه امام حسين (ع) نبود، اين بحث شهادت پيش نمى اومد و اسلام كلاً نابود مى شد. شايد هم ما اصلاً شيعه نبوديم." ادامه دارد ... صفحه ٥ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 💠 بخش ششم 🌸يكبار كه توى ماشين نشسته بوديم و داشتيم براى سركشى مى رفتيم پرسيدم "سيد موقع اعزام كارِت گره نخورد؟" 🌸همان طور كه رانندگى مى كرد با خنده گفت "چندبار كه رفتم سوريه و برگشتم؛ من رو صدا كردن و گفتن ما آمار تو رو درآورديم تو ايرانى هستى. منم اشتباه كردم و خودم رو لو دادم. دوباره كه براى اعزام اقدام كردم نذاشتن كه برم. هشت بار براى ثبت نام رفتم باز من رو برگشت زدن. خيلى دلم شكست؛ رفتم حرم امام خمينى (ره) به مرقدش نگاه كردم و با گريه گفتم آقاجان! اين كار كوچيك كار شماست. 🌸برگشتم و ديدم محل اعزام پر از آدمايى شده كه به دلايل مختلف نمى ذاشتن اعزام شن. چند نفر گفتن آقا اين چه وضعيه؛ ما مى خوايم بريم. منم كه ديدم اوضاع اين طوريه شروع كردم به جوّ دادن و بلند گفتم آقا اين چه وضعيه الكى نمى ذارن ما بريم! بقيه هم اعتراض كردن. مسئول اونجا كه ديد داره آبروريزى مى شه؛ دستش رو به نشانه اعتراض براى نيروش تكون داد و گفت بابا اين چه وضعيه! بذار برن. اون طرف نيرو نداريم بعد الكى الكى اينا رو اخراج مى كنن و راه نمى دن." ادامه دارد ... صفحه ٦ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 💠بخش هفتم 🌸سيدابراهيم حرمت نيروهايش را خيلى حفظ مى كرد. بچه ها براى اينكه به قول خودمان سيرچاى شوند توى بطرى هاى يك ليترى آب، چاى مى ريختند و مى خوردند. اسفند ماه سال ٩٣ بود كه مى خواست برود مرخصى. وارد اتاقش شدم ديدم دارد اتاق را زير رو مى كند. پرسيدم "سيد دنبال چى هستى؟" توى بطرى هاى نيم ليترى آب عطر خالص حرم حضرت زينب (س) را از خادم حرم گرفته بود و پيدا نمى كرد. 🌸يكى از نيروها كه اتاق سيد را مرتب كرده بود وارد اتاق شد و مشخصات شيشه عطر را گرفت. سيد گفت "توى بطرى آب براى عطر ريختن. رنگش هم مثل چاييه." دوستى كه در اتاق بود؛ سرش را خاراند و با من و من جلو آمد و گفت "سيد يه چيزى بگم ناراحت نمى شى؟" سيدابراهيم هم با لحن گرم و خنده هميشگى اش گفت "نه عزيز دلم بگو، چى شده." سرش را انداخت پايين و همان طور كه با انگشتانش بازى مى كرد گفت "چند روز پيش داشتم اتاق رو نظافت مى كردم، بطرى رو ديدم و فكر كردم چايى سردشده بچه هاست براى همين انداختمش توى سطل آشغال!" 🌸منتظر بودم تا ببينم عكس العمل سيد چيست. خيلى خونسرد دستش را توى جيبش كرد و پنج هزار لير درآورد و گفت "بيا عزيزم اينم پاداش صداقتت." ادامه دارد ... صفحه ٧ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 بخش نهم 🌸قبل از عمليات بصرالحرير مى بايست با سيد و چندتا از بچه ها براى شناسايى منطقه مى رفتيم. محل مورد نظر بسيار سرسبز و باصفا بود و نيزارهاى بلندى داشت. كنار جاده هم بوته هاى خارى به شكل توپ و به اندازه گردو بود. مدام به اين ها نگاه مى كردم و دوست داشتم زيرشان بزنم. با پوتين زدم زير بوته ها. بوته ها تا ارتفاع زيادى بالا رفتند. از اين كار خوشم مى آمد. براى همين چندبار اين كار را تكرار كردم. 🌸سيدابراهيم آمد كنارم و يواش زير گوشم گفت "ابوعلى نكن عزيزم؛ قربانت بشوم اينا هم موجود زنده هستن." با خنده گفتم "آخه خيلى حس خوبى داره وقتى شوت شون مى كنى." 🌸سيد دستش را دور گردنم انداخت و گفت "اين كارها باعث عقب افتادن شهادت مى شه." بعد از اين حرفش توى فكر رفتم و گفتم بابا اين سيد تا كجا را مى بيند. نفهميدم كى رسيديم مقر. آن موقع فهميدم كه تا سيب نرسد از درخت نمى افتد. ادامه دارد ... صفحه ٩ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 بخش دهم 🌸بعضى وقت ها با بچه ها دور هم مى نشستيم، صحبت مى كرديم و مى خنديديم. سيدابراهيم هم به خاطر شوخ طبعى و شيطنتى كه داشت پا به پاى بچه ها مى آمد. يك بار كنار سفره غذا با بچه ها نشسته بوديم كه سيد با خنده گفت "من از اون آدمايى هستم كه هر كى رو بيشتر دوست داشته باشم مى فرستمش جلوى گلوله تا شهيد شه؛ مثلاً همين ابوعلى چون دوستش دارم مى فرستمش جلوى گلوله." 🌸اين را كه گفت يكى از بچه ها گفت "ابوعلى خواب ديدم با هم از كربلا برگشتيم؛ توى فرودگاه هستيم و تو كت و شلوار پوشيدى كه برى مشهد و منم برم قم." سيد يك دفعه زد زير خنده و گفت "من خواب ديدم دارم با ابوعلى مى رم كربلا. احتمالاً من رو توى كربلا جا گذاشته." بچه ها همه گفتند به به و تعبير به شهادت كردند. 🌸بعد سيد با افسوس گفت "خيالتون راحت! من اون قدر آنتى شهادت زدم كه حالا حالاها هستم." بعد با خنده اضافه كرد "ولى ابوعلى تو حتماً پيكرت مى ره مشهد." دستى به ريش هايش كشيد و گفت "اصلاً نگران مراسم ها نباش. براى مداحى محمود كريمى رو مياريم؛ سخنران آقاى پناهيان خوبه؟ بنرها رو هم مى دم داداشم محمدحسين بزنه. تو شهيد شو ما حسابى برات سنگ تموم مى ذاريم." من هم با خنده گفتم "شهادت همه رو كه ديدم بعداً مى رم." غذا كه تمام شد با شوخى گفتم "آقايون اگه سير نشديد به ما چه! غذا همين بود." همه خنديدند و سفره را جمع كرديم. ادامه دارد ... صفحه ١٠ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹 بسم رب الشهدا 🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 بخش يازدهم 🌸فروردين ٩٤ بود. شب اول ماه رجب براى عمليات بصرالحرير داشتيم آماده مى شديم كه سيد همه مان را توى يكى از كلاس هاى محل استقرارمان جمع كرد. روى موكت روى زمين نشستيم. مى خواست مختصات عمليات و تاكتيك ها را براى مان توضيح بدهد. قرار شد بچه هاى گروهان قديمى و بچه هايى كه تازه به ما ملحق شده بودند، يك دسته بشويم. اين دسته كه ١١٠ نفر بودند؛ بايد به طرف جلو حركت مى كردند. نفر اول خود سيد بود و نفر آخر هم يكى از بچه ها به نام هادى. آن ها مى بايست خطوط دشمن را مى شكستند تا بچه هاى ديگر بيايند. ما هم مى بايست جاده اى را كه دو طرفش سنگلاخ بود و تانك دشمن توانايى پيشروى در آن را نداشت، طى كنيم. سيد تأكيد كرد كه رمز پيروزى عمليات در سرعت عمل ما است. اگر با سرعت كار را انجام مى داديم دشمن نمى توانست كمين كند. بچه هاى خط شكن بايد پيشروى مى كردند تا پشت سرشان هفتصد تا نيرو جلو بيايد. نيروهايى هم كه عقب و پشت سر نيروهاى خط شكن بودند، از چپ و راست دسته را پوشش مى دادند. قرار شد طى ٢٤ ساعت اين جاده را پشت سر بگذاريم و كار آزادسازى را انجام دهيم و برگرديم. 🌸وقتى شكل كلى عمليات دستمان آمد؛ سيد شروع كرد به قوت قلب دادن به نيروها. مى گفت "تمام سختى كار ٢٤ ساعته. شايد در طول مدتى كه توى سوريه هستيد يكى، دو تا جنگ انجام بديم و بعد مرخصى. شايد هم اصلاً عمليات آن قدر عقب بيافته كه زمان مرخصى مون برسه و با بچه هاى رزمنده توى اون عمليات حاضر نباشيم. پس يادتون باشه كه توى هر عمليات بايد قدر گرسنگى، خستگى، تشنگى، بى خوابى و سختى هايى را كه نهايتاً ٤٨ ساعته، بدونيم. چون تمام اين ها براى خداست. بايد به اين فكر كنيم كه خداوند براى چند ساعت ما رو لايق دونسته كه به خاطرش به سختى افتاديم." 🌸به اين جاى حرف هايش كه رسيد يك دفعه يكى از بچه ها چاى به دست وارد شد. سيد با خنده گفت "دمت گرم كه برام چايى آوردى." طرف به زور ليوان چاى را به سيد داد. سيد ليوان را دست نفر سمت راست داد و گفت "نفرى يه كم از اين چايى بخوريد تا به لب رزمنده ها متبرك بشه." بعد ليوان دست به دست چرخيد و سيد ادامه داد ... ادامه دارد ... صفحه ١١ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh