🌹سردار بی سَر شهید حاج عبداللّه اسکندری🌹
💠با لباس نظامی خاکم کنید💠
می گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم.
صحبت از شهادت بود . یهو حاج عبدالله گفت :
" من شهید شدم ، منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید. "
بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن .
حالا تو شهید شو .. !
شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی .
سعی میکنیم لباس نظامی ات رو بزاریم تو قبر .. !
تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت #حاج_عبدالله رو شنیدیم .
محاصره شده بودن ، امکان برگشتشون هم نبود .
شهید شد و پیکرش هم موند دست #تکفیری_ها .
سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشته بودنتو اینترنت .
بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیری ها گفته بودن خاکش کردیم .
چون پیکر سر نداره دیگه قابل شناسایی نیست ...
حاج عبدالله به آرزوش رسید ...
شهید #عبدالله_اسکندری
@shahid_mostafasadrzadeh
44.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی بلند میشی آرپیجی بزنی...
ادامشو از زبان سید ابراهیم بشنوید...
@shahid_mostafasadrzadeh
2.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب الشهدا
خاطره مادرشهید مصطفی صدرزاده
سال اول #ازدواج_مصطفی بود ،یک روز نشسته بودیم گفتم :مصطفی الان بهترین هدیه چیه ؟
گفت: باهم #کربلا بریم خیلی جالب بود و سریع جور شد.🌹 باهم کربلا رفتیم ،خیلی خوش گذشت البته جدا از یک سری #مشکلاتی که بین راه پیش اومد. مصطفی از بچگی خیلی بد ماشین بود. کاملا انرژی اش گرفته میشد
ولی از اون جای که مصطفی خیلی خوش مسافرت بود هرازگاهی یه لطیفه ایی می گفت، 🌹
ولی خیلی #بی_حال شده بود ،
چون خیلی در مسیر توقف داشتیم. به مرز که رسیدیم پیاده شدیم که بازرسی کنن افرادی که بازرسی میکردن جزء گروهک #منافقین بودن تا مصطفی رو دیدن برای بازرسی بردنش،
همه نگران شدیم مشکوک شدن گفتن این یا پاسدار یا#بسیجی استرس تمام وجودمون گرفت ،
مصطفی و چندتا از دوستاشو برای بازجویی بردن ،در اون لحظه آنقدر به ما #سخت گذشت .
که فقط #متوسل شدیم به چهارده معصوم وبعد از باز جویی بچه ها را آزاد کردن
با تمام سختیهاش سفر پر استرس وخاطر انگیزی برامون شد . وقتی چهره بی حالشو یادم میاد خیلی بیقرارش میشم
تمام اون استرس ها درمقابل این فراق قطره ایی ازدریاست....
#شهید مدافع حرم بی بی زینب
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#سید_ابراهیم
#شهید تاسوعا
@shahid_mostafasadrzadeh
#خاطره
یادمه از #آقابهروز دعوت میکردیم بیاد سخنرانی کنه تو هیئت...
میخواستیم اطلاعیه طراحی کنیم که آقابهروز متوجه میشد اسمش تو بنر ها و اطلاعیه خورده میگفت اسم منو پاک کنید نزنید اسممو....
ما خیلی اصرار میکردیم ولی قبول نمیکرد...
یه چند سری هم که راضی شد ما نوشتیم #رزمنده_اسلام بهروز واحدی که گفت بابا این چیه ؟ (البته به زبان شیرین آذری )
میگفت بزنید #برادر_بهروز_واحدی ...
وقتی ام میومد تو هیئت برا سخنرانی هیچ موقع رو منبر نشد بشینه و همش میگفت میشینم زمین...
هیچ موقع بالا نمیشست....
در کل خیلی خاکی و ساده بود #آقابهروز ...
#ساده_ولی_زرنگ....
#مدافعان_حرم #شهدا #شهادت #شهید_بهروز_واحدی #رفیق_شهیدم #بچه_زرنگ #مردونگی
کانال شهید آقابهروز واحدی💚
🆔 @shahid_behrooz_vahedi
🌼🌹🌹🌼🌹🌹🌼🌹🌹🌼
آنچه در ذیل تقدیمتان میشود پرسش اعضای محترم ابرگروه مدافعان حرم از سرکار خانم صدرزاده، و پاسخ های ایشان هست.
سپاس از همراهی تان🙏🌸
✅ سلام خانم صدرزاده
خیلی خوش اومدین
ممنون از اینکه دعوتمون رو پذیرفتین🙏🌸
✍سلام ممنون از دعوتتان
✅رمضان کریم
ببخشید مزاحمتون شدیم
مختصری از شهید بفرمایید🙏
✍شهید صدر زاده
متولدشهریور سال۶۵
بودند
چند سالی طلبه حوزه علمیه
و بعد وارد دانشگاه شدند
رشته ادیان و عرفان بودند
سال۸۶ازدواج کردیم و هدیه خداوند به ما فاطمه خانم ۷ساله و محمدعلی ۲ساله که زمان شهادت ۶ماهه بودند
ایشون مرداد ماه ۹۲اولین بار به سوریه رفتند
شغلشان آزاد بود
دو سال قبل از رفتن به سوریه استخر ورزشی در شهریار اجاره کرده بودند و مدیر استخر بودند
✅ قبل از اردواج فکر میکردید دارین با یه شهید ازدواج میکنی؟
✍نه اصلا
✅چه خواسته هایی ازماداشتند؟
ازچه زمانی دنبال شهادت رفتند ؟
✍ایشان دو وصیت نامه داشتند و تنها شهید مدافع حرم هستند که وصیت نامه فرهنگی جدا داشتند
✍در وصیت نامه شان گفتند که خدا را شکر میکنم که محبت سید علی خامنه را در دل ما نهاد که ایشان بهترین دوست شناس و دشمن شناس هستند
✅ یکی ازسوالات مهم درموردازدواج وکناراومدن بااین مسئله هست.که شوهرشون برن جنگ
✍کنار اومدن با مسئله رفتن ایشون دو جنبه داشت یکی جنبه احساسات و عواطفی ع
ن وابستگی من به ایشون خیلی زیاد بود طوری که وقتی میرفتند مشکلات جسمی زیادی برای من پیش می آمد واین مسائل دست به دست هم میداد که من مانع رفتن باشم
✍و جنبه دوم اعتقادی بود که باعث میشد مانع شدن من قاطع و با پا فشاری نباشد
چون همیشه فکر میکردم خوب یک روز باید در محضر اهل بیت حاضر باشم آیا اگر الان بخاطر خودم و فاطمه خانم مانع رفتن ایشان بشم می توانم فردا در برابر اهل بیت سرم را بلند کنم
چه جواب بدهم
آن زمان که حریم شما در خطر بود من نتوانستم از همسرم و تکیه گاهم بگذرم ؟؟
من فقط لفظ می گویم به ابی انت و امی؟؟؟
🗣سوالات زیاده و من هم نمی دانم به کدام سوال جواب بدم
✅خانم صدر زاده
مختصری از اخلاقیات شهید بزرگوار بگید
از ابتدا ایشون با عقاید ولایی بودن یا بعد ها تغییر کردن
از ازدواجتون و معیارهای ازدواج و نحوه زندگی و انتخابهاتون بگید
و اینکه چطور شد رفتن سوریه؟!
✍بله ایشون در خانواده ای مذهبی تربیت شدند و از لحاظ ایمانی سطح بالایی بودند
ولایی بودند
طوری که وقتی زندگی را شروع کردیم قوانینی برای خانه قرار دادیم و خط قرمز های زیادی که هیچ کس اجازه نداشت وارد این خط قرمز ها بشه یکی از این خط قرمز ها ولایت و رهبری بود
معیارهای انتخاب من هم معیارهای امروزی نبود
مال و اموال و.......
✅ بفرمایید معیارهاتون رو
تا ما هم درس بگیریم
✍من فقط دنبال مسلمان و شیعه واقعی بودم
و ایمان داشتم و مطمئن بودم که اگر هم چیزی نداشته باشد شیعه واقعی با توکلش و توسل به عرش میرسد مال و اموال دنیا که چیزی نیست
حدیث و سخنان اهل بیت که حتی نمک غذای خود را هم از ما بخواهید
و این که امام و رهبر شیعه بیل میزند و از سستی به دورند همه را کنار هم گذاشتم
و به آقا مصطفی۲۰ساله که طلبه بودند و کار ثابتی هم نداشتند و سربازی هم نرفته بودند جواب بله را دادم به ایشان تکیه کردم و الحمدلله که تکیه گاهم قیمتی شد و خریداری خود خداوند
✅ با این حساب کنار امدن با نبود ایشون برای شما نباید کار راحتی بوده باشه! آیا تونستین کنار بیاین؟؟!!
✍با نبودشان نه
من و بچه ها با ایشون زندگی میکنیم
✅ خانم صدرزاده
بیقراری فرزندانتون رو چه چیزی اروم میکنه وقتی سراغ از پدر می گیرن چه طور جوابشون رو می دین؟
✍من از همان ابتدا که خبر شهادت را دادند و همه از جهتی که از شدت علاقه فاطمه به پدرش اطلاع داشتند هیچ کس قبول نمی کرد که خبر شهادت را به فاطمه بدهد
خودم خواستم که خبر را به او بگویم او را در آغوش گرفتم
گفتم مامان تا حالا که بابا نبود چطور اتفاقات را به او میگفتی
گفت خوب یا بابا زنگ میزد یا می آمد به او میگفتم
گفتم خوب من میخوام یه خبر خوش بهت بدم
اینکه دیگه نیازی نیست زنگ بزنیم و خبری را به او بگوییم
از الان هر اتفاقی برای تو می افته بابا با خبره و همراهته
با چشمهای معصومش نگاهم کرد و با بغض گفت بابا شهید شده؟
🗣گفتم بله
✍و الان کوچکترین اتفاقات را با باباش میگه حتی چیزهایی که میخواهد به من بگه و روش نمیشه
ادامه دارد....
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
20.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#صدر_عشق
مستند شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم
فرمانده گردان #عمارلشکرفاطمیون
کارگردان: ساسان فلاح فر
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
•♥•
حمید وسط قبرستان ایستاد و گفت: «فرزانه جان، می دانم متعجب هستی، اما امروز خوش ترین لحظات زندگی ما است، اما تو را به این مکان آورده ام تا یادمان نرود که منزل آخر همه ما اینجاست!» بعد خندید و گفت: «البته من را که به گلزار شهدا خواهند برد»
بعد از خواستگاری، ازآنجاکه مقید به رعایت حریم و حفظ حرم و نامحرم بودیم شناخت من از پسرعمه ام بسیار کم بود و به کلیات زندگی او بسنده می شد ازاین رو به خواستگاری جواب منفی دادم اما حمید که بعدها برای من تعریف کرد که 8 سال عشق من را در دل داشت، کنار نکشید و بالاخره هم جواب بله را از من گرفت.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
@modafehh
بسم رب الشهدا🌹
خاطرات #مادر شهید #صدرزاده❤️
#سبک_زندگی_مصطفی
مصطفی ازسن پانزده سالگی
ارادت عجیبی به بزرگان دین پیداکرده بود👏
درباره این #بزرگان تحقیق می کرد
و همیشه درموردشون در منزل صحبت بود🌹
آن قدر بهشون #علاقه مند شده بود ،
که روی #کمد_شخصیش عکس هاشون رو زده بود ،☺️
یادمه نزدیک عید بود میخواستم کمدشو مرتب کنم ،
ازم خواهش کرد که مواظب عکس های روی کمد باشم ❣
برام جالب بود در سنی که معمولا
بچه ها،
از فوتبالیستها ویا هنرمندان الگو برداری میکنن،
ولی مصطفی عکس #مراجع_دینی رو
به در کمدش زده بود👏🌹👏
🌹🌹🌹🌹🕊🕊🕊🌹🌹🌹🌹
Lhttps://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده 🌷سيدابراهيم🌷
به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى_عطايى 🌷ابوعلى🌷
🌸بعد از شهادت شهيد قاسمى دانا شور و ولوله خاصى توى مشهد به پا شد. خيلى دلم مى خواست بروم سوريه و مدافع حرم شوم. به هر درى زدم تا از طريق سپاه وارد شوم اما اجازه ندادند. مجبور شدم از پاسپورت افغانستانى استفاده كنم و در قالب نيروهاى لشكر فاطميون سال ٩٣ راهى سوريه شوم و جزئى از گردان عمار باشم. براى اولين بار سيدابراهيم را آنجا ديدم. محل اقامت ما در يك مدرسه بود. هر كلاس براى ده، دوازده نفر گنجايش داشت. بعد از چهار، پنج روز آن قدر شيفته صميميت و نورانيت سيد شدم كه دلم طاقت نياورد، يك گوشه اى گيرش آوردم و گفتم "سيد جان مى خوام يه چيزى بگم". نگذاشت ادامه بدهم، بلافاصله گفت "مى دونم ايرانى هستى!" خيلى از زمان آشنايى مان نگذشته بود كه رفتارهاى سيدابراهيم من را مجذوب خود كرد. يك ماهى كه گذشت براى مرخصى به تهران برگشت. قبل از رفتن، من را به عنوان معاون خودش به نيروها معرفى كرد.
🌸مصطفى براى خودش اصطلاح خاصى داشت. اين كه "ويژه خوارى" نكنيم.
🌸غذا يا هر چيزى كه براى مان مى فرستادند، بايد اول به نيروها مى دادند، بعد به مسئول لجستيك و در نهايت به فرمانده. يكبار هم همراه غذا برايش نوشابه بردند، از مسئول پخش غذا پرسيد "به نيروها هم نوشابه دادى؟" وقتى ديد جوابش منفى است گفت "لباس، غذا يا هر چيزى كه مياد اول بايد بهترينش رو به نيروها داد نه به فرمانده". وقتى ديد گاهى از اين ويژه خوارى ها اتفاق مى افتد يك روز همه مسئولين را جمع كرد و گفت "اگه لباس خوب، غذا و خوراك خوب اومد حق نداريد تا نيروى شما از اون استفاده نكرده، شما استفاده كنيد. شايد اين چيزها رو توى دوره هاى آموزشى به شما نگفته باشن اما اين چيزها اول براى نيروهاست. دو نفر آخر از همه بايد از اين امكانات استفاده كنن، يكى تداركات و اون يكى فرمانده. تا نيروى تحت امر شما سلاح خوب نداره، حق نداريد سلاح خوب داشته باشيد. هميشه بدترين بايد براى شما باشه، بدترين لباس، بدترين سلاح. بهترين براى بچه هاى ماست. شما بايد آخر از همه باشيد، نمى تونيد بهترينا رو داشته باشيد". ناخودآگاه به لباس بچه ها و سيد نگاه كردم، لباس خيلى از بچه ها از لباس او بهتر بود. سيد ادامه داد "نمى تونيد توى اتاق تون تلويزيون ببينيد و به بقيه بچه ها بگيد شما تلويزيون نداشته باشيد. ما نمى تونيم امتيازى براى خودمون نسبت به بقيه قائل شيم".
ادامه دارد ...
صفحه ١
✍️ برگرفته از كتاب:
"قرار بى قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
4_6001158950009962667.m4a
حجم:
2.72M
🎧 صحبت هاى شهيد مصطفى صدرزاده (سيدابراهيم) در جمع فرماندهان
🌸🌟🌸🌟🌸
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh