🔰 نگاهِ امام زمان علیهالسلام
💬 حاج حسین یکتا: رفته بودم به دختر تازه عروسی #دل_داری بدهم که خدا تو را خیلی دوست داشت که همسر شهید شدی و… . برگشت گفت: "آقای یکتا! من شرط ضمن عقدم رفتن شوهرم به دفاع از حرم بود و هر روز صبح پوتینهای او را پشت در اتاقش میگذاشتم!"
به ظاهر و قیافه نیست، به یک لحظه «حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ» است که وقتی امام عصر (عج) نظر میکند در فرد، اثرش را میبینیم.
بزرگواران لطفا اگرکانالمون مشکلی داره بفرمایید رفع کنیم در حد امکان ...ترک نکنید کانال رو ...ان شاءالله از این هفته دوباره تبادلاتمون شروع میشه
#برگه_امتحان📑
+سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید:🤔
+این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران...😐
+به نظرنتون کارخوبیه⁉️🤔
+کیا موافقن؟؟؟ ✅
+کیامخالف؟؟؟؟ ❌
_اکثر دانشجویان مخالف بودن❕ ❌😡
_بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه....نباید بیارن...😏
_بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن ...گیر دادن به چهار تا استخوووون... ملت دیوونن❕"😤
_بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته❕😰
+تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود...📄
_همه ی سراغ برگه ها رو می گرفتند.🤔
+ولی استاد جواب نمیداد...😐
_یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکار کردی❓
_ شما مسئول برگه های ما بودی❓😡😤
+استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شما هستم...🤔📝
+استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟🤔⁉️
_همه ی دانشجویان شاکی شدن.
استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین⁉️⁉️
_گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم😓
_درس خوندیم📚📖🖊
_هزینه دادیم💵💶💷
_زمان صرف کردیم...🕒
+هر چی که دانشجویان میگفتند استاد روی تخته مینوشت...📝
+استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه❓
_یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت ...📄📄📄
+استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد.
_صدای دانشجویان بلند شد.😱😱😱
+استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین! چون تیکه تیکه شدن!😌
_دانشجویان گفتن: استاد برگه ها رو میچسبونیم.
+برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید،پس چطور توقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ؛ الان منتظره همین چهارتا استخونش نباشه⁉️🤔
+بچه اش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه.😔
_+چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد!
و همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!!😔😔😔
💔تنها کسی که موافق بود ....
💔فرزند شهیدی بود که سالها منتظر باباش بود... 😔😔😔
شهید مصطفی صدرزاده
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 #قسمت_12 #بدون_تو_هرگز با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو ب
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
#قسمت_13
#بدون_تو_هرگز
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم …
– اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم …
گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد …
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود … موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن … البته انصافا بین ما چند تا خواهر …از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود … حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود … خیلی صبور و با ملاحظه بود …حقیقتا تک بود … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت…
اسماعیل، نغمه رو دیده بود … مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید … تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید …
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت … اسماعیل که برگشت …تاریخ عقد رو مشخص کردن … و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن … سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی …و این بار هم علی نبود
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود … زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده …
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید …
– الحمدلله که سالمن …
– فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن…
– همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد … مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … دختر و پسرش مهم نیست …
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم … ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود … الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم …
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم … تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر عصای دست مادره … این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود …
سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک …
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن …
توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت … خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود … هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد …
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش … نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن …
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه … هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن … موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن …
همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست… تا اینکه … واقعا برای آخرین بار … رفت
حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد …
– این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست …
به زحمت بغضم رو کنترل کردم …
– برگشته جبهه …
حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه …چهره اش خیلی توی هم بود … یه لحظه توی طاق در ایستاد …
– اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد …
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد … خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد …
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت … سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون … بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد… بچه ها رو گذاشتم اونجا … حالم طبیعی نبود …چرخیدم سمت پدرم…
– باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید …
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …
– چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ …
نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …
– برو …
و من رفتم ..
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
💎امام سجاد عليه السّلام فرمودند:
... إنَّ أقْرَبَکمْ مِنَ اللهِ أوْسَعُکمْ خُلْقاً وَ إنَّ أرْضاکم عِنْدَاللهِ أسْبَغُکمْ عَلي عِيالِهِ.
نزديکترين شما به خدا کسي است که نسبت به اهل منزلش خوش رفتارتر باشد و کسي در پيشگاه خدا بيشتر مورد رضايت است که نسبت به خانواده خود نيکوکارتر و با محبت تر باشد.
📖تحف العقول، ص ۲۰۱
💐معرفت مهدوی💐
❤️دوستِ تکِ امام زمان❤️
◀️در فرازی از "زیارت آل یس کامله" به حضرت عرض میکنیم:
«أَنَا وَلِيٌّ وَحِيدٌ، وَ اللَّهُ إِلَهُ الْحَقِّ يَجْعَلُنِي كَذَلِكَ»
«من دوست تک شما هستم، و خدا که معبود حق است، مرا این گونه قرار داده.»
◀️با دو نگاه این فراز دعا را بررسی میکنیم:
🔺در نگاه اول، به حضرت ولی عصر عجّلاللهفرجه عرض میکنیم: من برای شما دوستی تک هستم، و برای این امتیاز هیچ ادّعایی ندارم، و همهاش را لطف خدا میدانم.
🔺خدای سبحان به یکایک ما این قابلیت را عطا کرده که در ارتباط با امام عصر عجّلاللهفرجه به جایی برسیم که بین دوستان و دوستداران حضرت تک باشیم، پس باید بکوشیم تا این قابلیت را به فعلیّت درآوریم.
🔺در نگاه دیگر، گویا به حضرت عرض میکنیم: دوستان شما با هم جفت هستند و من تک ماندم. تمنّا دارم مرا مورد توجّه خاص خویش قرار دهید، و با من ارتباطی بسیار نزدیک داشته باشید تا از تنهایی رها شوم.
🔰خاطره از همسر شهید صدرزاده
فکر کنم ۶مرداد امسال(۹۴) بود مستقیم بردنشون بقیةالله.حدودا ساعت۳شب رسیده بودن بقیةالله دلم پرمیزد برای دیدنش ساعت۷حرکت کردم سمت بیمارستان وقتی رسیدم آقا مصطفی ودونفر از دوستانشون توی یه اتاق بودن همیشه تو بدترین حالم که بود تا من میدید میخندید و میگفت خوبم هیچی نیست نگران نباش اون روز هم تا من دید روی تخت نشست و گفت خوبم هیچی نشده بعد از یکی دو ساعت اصرار میکرد برو خونه دلیلش هم محمد علی سه ماهه بود.وقتی دلیل اصلی اصرارشون برای رفتنم پرسیدم گفتن مجروحان دیگر که تو بخش بستری هستن خانواده هاشون تهران نیستند که به راحتی توی این موقعیت کنارشان باشند وقتی شما اینجا هستی من خیلی شرمنده این رزمنده ها میشم بخاطر این حرف آقا مصطفی اونروز چند ساعت مجبور شدم توی حیاط بیمارستان بنشینم و هر یک ساعت یکبار برم توی بخش که هم دل خودم آروم بشه وهم آقا مصطفی شرمنده دوستانشون نباشن...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✅ کانال #شهید_مصطفی_صدرزاده ( با نام جهادی سید ابراهیم) @shahid_mostafasadrzadeh
870K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬کلیپ:👈👈👈👇👇👇
شکار داعشی توسط مصطفی صدر زاده،رزمندگان ایرانی و رجز خوانی،مصطفی بر پیکر نجس داعشی حرامی...💪💪💪💪💪💪
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
✅کانال مدافع حرم شهید صدرزاده @shahid_mostafasadrzadeh
3.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢سخنی از شهید مصطفی صدر زاده:👇👇👇👇👇👇👇👇👇
پایان ماموریت بسیجی شهادت است...✊✊✊✊✊✊
✅کانال مدافع حرم شهید صدرزاده @shahid_mostafasadrzadeh