❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
#قسمت_14
#بدون_تو_هرگز
احدی حریف من نبود … گفتم یا مرگ یا علی … به هر قیمتی باید برم جلو … دیگه عقلم کار نمی کرد … با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا … اما اجازه ندادن جلوتر برم …
دو هفته از رسیدنم می گذشت … هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن …
آتیش روی خط سنگین شده بود … جاده هم زیر آتیش …به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه … توپخونه خودی هم حریف نمی شد…
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده … چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن … علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن … بدون پشتیبانی گیر کرده بودن… ارتباط بی سیم هم قطع شده بود …
دو روز تحمل کردم … دیگه نمی تونستم … اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود … ذکرم شده بود … علی علی … خواب و خوراک نداشتم … طاقتم طاق شد … رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم …
یکی از بچه های سپاه فهمید … دوید دنبالم …
– خواهر … خواهر
جواب ندادم …
– پرستار … با توئم پرستار …
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه … با عصبانیت داد زد …
– کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ … فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ …
رسما قاطی کردم …
– آره … دارن حلوا پخش می کنن … حلوای شهدا رو … به اون که نرسیدم … می خوام برم حلوا خورون مجروح ها …
– فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ … توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و … جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست… بغض گلوش رو گرفت … به جاده نرسیده می زننت … این ماشین هم بیت الماله … زیر این آتیش نمیشه رفت … ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن …
– بیت المال … اون بچه های تکه تکه شده ان … من هم ملک نیستم … من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن …
و پام رو گذاشتم روی گاز … دیگه هیچی برام مهم نبود …حتی جون خودم …
و جعلنا خوندم … پام تا ته روی پدال گاز بود … ویراژ میدادم و می رفتم …
حق با اون بود … جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته…بدن های سوخته و تکه تکه شده … آتیش دشمن وحشتناک بود … چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود …
تازه منظورش رو می فهمیدم … وقتی گفت … دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن … واضح گرا می دادن… آتیش خیلی دقیق بود …
باورم نمی شد … توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو …
تا چشم کار می کرد … شهید بود و شهید … بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن … با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم … دیگه هیچی نمی فهمیدم … صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم … دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن …
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم … بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم …
غرق در خون … تکه تکه و پاره پاره … بعضی ها بی دست… بی پا … بی سر … بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده … هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود … تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم …
بالاخره پیداش کردم … به سینه افتاده بود روی خاک …چرخوندمش … هنوز زنده بود … به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد … سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون … از بینی و دهنش، خون می جوشید … با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید …
چشمش که بهم افتاد … لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد … با اون شرایط … هنوز می خندید …
زمان برای من متوقف شده بود …
سرش رو چرخوند … چشم هاش پر از اشک شد … محو تصویری که من نمی دیدم … لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد … آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم … پرش های سینه اش آرام تر می شد … آرام آرام … آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش …خوابیده بود …
پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا … علی الخصوص شهدای گمنام … و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان … سوختند و چشم از دنیا بستند … صلوات …
ان شاء الله به حرمت صلوات … ادامه دهنده راه شهدا باشیم … نه سربار
وجودم آتش گرفته بود … می سوختم و ضجه می زدم … محکم علی رو توی بغل گرفته بودم … صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد …
از جا بلند شدم … بین جنازه شهدا … علی رو روی زمین می کشیدم … بدنم قدرت و توان نداشت … هر قدم که علی رو می کشیدم … محکم روی زمین می افتادم … تمام دست و پام زخم شده بود … دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش … آخرین بار که افتادم … چشمم به یه مجروح افتاد …
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش … بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن … هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن … تا حرکت شون می دادم… ناله درد، فضا رو پر میکرد
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
شهید مصطفی صدرزاده
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 #قسمت_14 #بدون_تو_هرگز احدی حریف من نبود … گفتم یا مرگ یا علی … به هر قیمتی باید برم جل
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
#قسمت_15
#بدون_تو_هرگز
دیگه جا نبود … مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم … با این امید … که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن … نفس کشیدن با جراحت و خونریزی … اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه …
آمبولانس دیگه جا نداشت … چند لحظه کوتاه … ایستادم و محو علی شدم …
کشیدمش بیرون … پیشونیش رو بوسیدم …
– برمی گردم علی جان … برمی گردم دنبالت …
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس …
آتیش برگشت سنگین تر بود … فقط معجزه مستقیم خدا… ما رو تا بیمارستان سالم رسوند … از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک …
بیمارستان خالی شده بود … فقط چند تا مجروح … با همون برادر سپاهی اونجا بودن … تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید … باورش نمی شد من رو زنده می دید …
مات و مبهوت بودم …
– بقیه کجان؟ … آمبولانس پر از مجروحه … باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط …
به زحمت بغضش رو کنترل کرد …
– دیگه خطی نیست خواهرم … خط سقوط کرد … الان اونجا دست دشمنه … یهو حالتش جدی شد … شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب … فاصله شون تا اینجا زیاد نیست … بیمارستان رو تخلیه کردن … اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه …
یهو به خودم اومدم …
– علی … علی هنوز اونجاست …
و دویدم سمت ماشین … دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد …
– می فهمی داری چه کار می کنی؟ … بهت میگم خط سقوط کرده …
هنوز تو شوک بودم … رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد … جا خورد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد …
– خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب … اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود … بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده… بیان دنبال مون … من اینجا، پیششون می مونم …
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد … سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد …
– بسم الله خواهرم … معطل نشو … برو تا دیر نشده …
سریع سوار آمبولانس شدم … هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم …
– مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون …
اومد سمتم و در رو نگهداشت …
– شما نه … اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم … ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان … دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره … جون میدیم … ناموس مون رو نه…
یا علی گفت و … در رو بست …
با رسیدن من به عقب … خبر سقوط بیمارستان هم رسید …
پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد … پیکر مطهر این شهید … هرگز بازنگشت …
…نه دلی برای برگشتن داشتم … نه قدرتی … همون جا توی منطقه موندم … ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن …
– سریع برگردید … موقعیت خاصی پیش اومده …رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران … دل توی دلم نبود … نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه… با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن … انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود …سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود … دست های اسماعیل می لرزید … لب ها و چشم های نغمه … هر چیصبر کردم، احدی چیزی نمی گفت …
– به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
– نه زن داداش … صداش لرزید … امانته …با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت… بغضم رو به زحمت کنترل کردم …
– چی شده؟ … این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ …صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن … زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد … چشم هاش پر از التماس بود … فهمیدم هر خبری شده … اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره … دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد …- حال زینب اصلا خوب نیست … بغض نغمه شکست … خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد … به خدا نمی خواستیم بهش بگیم … گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم … باور کن نمی دونیم چطوری فهمید …جملات آخرش توی سرم می پیچید … نفسم آتیش گرفته بود … و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد … چشم دوختم به اسماعیل … گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد…
– یعنی چقدر حالش بده؟ …بغض اسماعیل هم شکست …
– تبش از 40 پایین تر نمیاد … سه روزه بیمارستانه … صداش بریده بریده شد … ازش قطع امید کردن … گفتن با این وضع…دنیا روی سرم خراب شد … اول علی … حالا هم زینبم …
هزار بار مردم و زنده شدم … چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم …از در اتاق که رفتم تو … مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند … مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد … چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد … بی امان، گریه می کردن …مثل مرده ها
شده بودم … بی توجه بهشون رفتم سمت زینب … صورتش گر گرفته بود … چشم هاش کاسه خون بود … از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد … حتی زبانش درست کار نمی کرد … اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت …
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
✍پيامبر خدا صلی الله عليه و آله:
مؤمن، گناه خود را چونان تخته سنگ بزرگى بر بالاى سرش مى بيند كه مى ترسد به روى او بيفتد. وكافر، گناه خويش را مانند مگسى مى بيند كه از جلوى بينى اش رد مى شود.
📚بحارالأنوار، ج۷۷، ص۷۷
🌼🌹🌹🌼🌹🌹🌼🌹🌹🌼
آنچه در ذیل تقدیمتان میشود پرسش اعضای محترم ابرگروه مدافعان حرم از سرکار خانم صدرزاده، و پاسخ های ایشان هست.
سپاس از همراهی تان🙏🌸
✅ سلام خانم صدرزاده
خیلی خوش اومدین
ممنون از اینکه دعوتمون رو پذیرفتین🙏🌸
✍️سلام ممنون از دعوتتان
✅رمضان کریم
ببخشید مزاحمتون شدیم
مختصری از شهید بفرمایید🙏
✍️شهید صدر زاده
متولدشهریور سال۶۵
بودند
چند سالی طلبه حوزه علمیه
و بعد وارد دانشگاه شدند
رشته ادیان و عرفان بودند
سال۸۶ازدواج کردیم و هدیه خداوند به ما فاطمه خانم ۷ساله و محمدعلی ۲ساله که زمان شهادت ۶ماهه بودند
ایشون مرداد ماه ۹۲اولین بار به سوریه رفتند
شغلشان آزاد بود
دو سال قبل از رفتن به سوریه استخر ورزشی در شهریار اجاره کرده بودند و مدیر استخر بودند
✅ قبل از اردواج فکر میکردید دارین با یه شهید ازدواج میکنی؟
✍️نه اصلا
✅چه خواسته هایی ازماداشتند؟
ازچه زمانی دنبال شهادت رفتند ؟
✍️ایشان دو وصیت نامه داشتند و تنها شهید مدافع حرم هستند که وصیت نامه فرهنگی جدا داشتند
✍️در وصیت نامه شان گفتند که خدا را شکر میکنم که محبت سید علی خامنه را در دل ما نهاد که ایشان بهترین دوست شناس و دشمن شناس هستند
✅ یکی ازسوالات مهم درموردازدواج وکناراومدن بااین مسئله هست.که شوهرشون برن جنگ
✍️کنار اومدن با مسئله رفتن ایشون دو جنبه داشت یکی جنبه احساسات و عواطفی ع
ن وابستگی من به ایشون خیلی زیاد بود طوری که وقتی میرفتند مشکلات جسمی زیادی برای من پیش می آمد واین مسائل دست به دست هم میداد که من مانع رفتن باشم
✍️و جنبه دوم اعتقادی بود که باعث میشد مانع شدن من قاطع و با پا فشاری نباشد
چون همیشه فکر میکردم خوب یک روز باید در محضر اهل بیت حاضر باشم آیا اگر الان بخاطر خودم و فاطمه خانم مانع رفتن ایشان بشم می توانم فردا در برابر اهل بیت سرم را بلند کنم
چه جواب بدهم
آن زمان که حریم شما در خطر بود من نتوانستم از همسرم و تکیه گاهم بگذرم ؟؟
من فقط لفظ می گویم به ابی انت و امی؟؟؟
🗣سوالات زیاده و من هم نمی دانم به کدام سوال جواب بدم
✅خانم صدر زاده
مختصری از اخلاقیات شهید بزرگوار بگید
از ابتدا ایشون با عقاید ولایی بودن یا بعد ها تغییر کردن
از ازدواجتون و معیارهای ازدواج و نحوه زندگی و انتخابهاتون بگید
و اینکه چطور شد رفتن سوریه؟!
✍️بله ایشون در خانواده ای مذهبی تربیت شدند و از لحاظ ایمانی سطح بالایی بودند
ولایی بودند
طوری که وقتی زندگی را شروع کردیم قوانینی برای خانه قرار دادیم و خط قرمز های زیادی که هیچ کس اجازه نداشت وارد این خط قرمز ها بشه یکی از این خط قرمز ها ولایت و رهبری بود
معیارهای انتخاب من هم معیارهای امروزی نبود
مال و اموال و.......
✅ بفرمایید معیارهاتون رو
تا ما هم درس بگیریم
✍️من فقط دنبال مسلمان و شیعه واقعی بودم
و ایمان داشتم و مطمئن بودم که اگر هم چیزی نداشته باشد شیعه واقعی با توکلش و توسل به عرش میرسد مال و اموال دنیا که چیزی نیست
حدیث و سخنان اهل بیت که حتی نمک غذای خود را هم از ما بخواهید
و این که امام و رهبر شیعه بیل میزند و از سستی به دورند همه را کنار هم گذاشتم
و به آقا مصطفی۲۰ساله که طلبه بودند و کار ثابتی هم نداشتند و سربازی هم نرفته بودند جواب بله را دادم به ایشان تکیه کردم و الحمدلله که تکیه گاهم قیمتی شد و خریداری خود خداوند
✅ با این حساب کنار امدن با نبود ایشون برای شما نباید کار راحتی بوده باشه! آیا تونستین کنار بیاین؟؟!!
✍️با نبودشان نه
من و بچه ها با ایشون زندگی میکنیم
✅ خانم صدرزاده
بیقراری فرزندانتون رو چه چیزی اروم میکنه وقتی سراغ از پدر می گیرن چه طور جوابشون رو می دین؟
✍️من از همان ابتدا که خبر شهادت را دادند و همه از جهتی که از شدت علاقه فاطمه به پدرش اطلاع داشتند هیچ کس قبول نمی کرد که خبر شهادت را به فاطمه بدهد
خودم خواستم که خبر را به او بگویم او را در آغوش گرفتم
گفتم مامان تا حالا که بابا نبود چطور اتفاقات را به او میگفتی
گفت خوب یا بابا زنگ میزد یا می آمد به او میگفتم
گفتم خوب من میخوام یه خبر خوش بهت بدم
اینکه دیگه نیازی نیست زنگ بزنیم و خبری را به او بگوییم
از الان هر اتفاقی برای تو می افته بابا با خبره و همراهته
با چشمهای معصومش نگاهم کرد و با بغض گفت بابا شهید شده؟
🗣گفتم بله
✍️و الان کوچکترین اتفاقات را با باباش میگه حتی چیزهایی که میخواهد به من بگه و روش نمیشه
ادامه دارد....
✅کانال
#شهید_مصطفی_صدرزاده
( با نام جهادی #سیدابراهیم)
2.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره ای از شهیدصدرزاده @shahid_mostafasadrzadeh
از پیام های همیشگی شهید مصطفی صدرزاده در گروه یاد و خاطره شهدا ...
✅ کانال #شهید_مصطفی_صدرزاده @shahid_mostafasadrzadeh
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصاوير دریافت شده از ماهواره ايرانی نور در فضا
تا کور شود هر آنکه نتواند دید....حالا از اسمون مثل موش کدخدای غربزده ها در منطقه در دید سپاه پاسداران هستند
#سپاه_مقتدر
@Maddahionlinمداحی آنلاین - سلام آیه های نور سلام ماه استغفار - نریمانی.mp3
زمان:
حجم:
4.06M
🌙استقبال از #ماه_رمضان
⏯ #تک احساسی
🍃سلام آیه های نور سلام ماه استغفار
🍃سلام سحر پرشور سلام سفره افطار
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👌فوق زیبا
از اون عکسهایی که هیچ وقت تو رسانههایی مثل بیبیسی و اینترنشنال نمیبینید چون اونها ماموریت دارن نیروی نظامی ایران رو سرکوبگر و وحشی و زنان ایرانی رو بدبخت و ذلیل نشون بدن!
پ.ن: احترام نظامی فرمانده ارشد نیروی زمینی ارتش به پرستار بخش بیماران کرونایی بیمارستان تربت حیدریه
با سلام خدمت همراهان کانال شهید صدرزاده
امشب ان شاءالله ختم صلوات وقرائت زیارت عاشورا میخواییم برگزار کنیم
به نیابت از :
#شهید_مصطفی_صدرزاده
و
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
تعداد صلوات های ختم شده وزیارت عاشورای قرائت شده رو به ایدی زیر ارسال کنید باتشکر از همراهی همه بزرگواران👇👇👇👇
@shahid_sadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 #قسمت_15 #بدون_تو_هرگز دیگه جا نبود … مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم … با این امید … که
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
#قسمت_16
#بدون_تو_هرگز
دست کشیدم روی سرش …
– زینبم … دخترم …
هیچ واکنشی نداشت …
– تو رو قرآن نگام کن … ببین مامان اومده پیشت … زینب مامان … تو رو قرآن …دکترش، من رو کشید کنار … توی وجودم قیامت بود … با زبان بی زبانی بهم فهموند … کار زینبم به امروز و فرداست …دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود … من با همون لباس منطقه … بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم … پرستار زینبم شدم … اون تشنج می کرد … من باهاش جون می دادم …دیگه طاقت نداشتم … زنگ زدم به نغمه بیاد جای من … اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون …
رفتم خونه … وضو گرفتم و ایستادم به نماز … دو رکعت نماز خوندم … سلام که دادم … همون طور نشسته … اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت …- علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم … هیچ وقت ازت چیزی نخواستم … هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم … اما دیگه طاقت ندارم … زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم … یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری … یا کامل شفاش میدی … و الا به ولای علی … شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم … زینب، از اول هم فقط بچه تو بود … روز و شبش تو بودی … نفس و شاهرگش تو بودی … چه ببریش، چه بزاریش … دیگه مسئولیتش با من نیست …اشکم دیگه اشک نبود … ناله و درد از چشم هام پایین می اومد … تمام سجاده و لباسم خیس شده بود …
برگشتم بیمارستان … وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود … چشم های سرخ و صورت های پف کرده…مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد … شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن … با هر قدم، ضربانم کندتر می شد …
– بردی علی جان؟ … دخترت رو بردی؟ …هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم … التهاب همه بیشتر می شد … حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم… زمین زیر پام، بالا و پایین می شد … می رفت و برمی گشت … مثل گهواره بچگی های زینب …به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید … مثل مادری رو به موت … ثانیه ها برای من متوقف شد … رفتم توی اتاق …زینب نشسته بود … داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد … تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم … بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم … هنوز باورم نمی شد … فقط محکم بغلش کردم … اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم … دیگه چشم هام رو باور نمی کردم …نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد …
– حدود دو ساعت بعد از رفتنت … یهو پاشد نشست … حالش خوب شده بود …دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم … نشوندمش روی تخت…- مامان … هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا … هیچ کی باور نمی کنه … بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود … اومد بالای سرم … من رو بوسید و روی سرم دست کشید … بعد هم بهم گفت …
به مادرت بگو … چشم هانیه جان … اینکه شکایت نمی خواد … ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن … مسئولیتش تا آخر با من … اما زینب فقط چهره اش شبیه منه … اون مثل تو می مونه … محکم و صبور … برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم …
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم … وقتش که بشه خودش میاد دنبالم …زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد … دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن … اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم … حرف های علی توی سرم می پیچید … وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود … دیگه هیچی نفهمیدم … افتادم روی زمین …
مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها … می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه… پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه …اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم …
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم …همه دوره ام کرده بودن … اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم …
– چند ماه دیگه یازده سال میشه … از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم … بغضم ترکید … این خونه رو علی کرایه کرد … علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه … هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره … گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده … دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد …من موندم و پنج تا یادگاری علی … اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن… حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد …کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم … همه خیلی حواسشون به ما بود … حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد … آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد … حتی گاهی حس می کردم … توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن …تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد … روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود … تنها دل خوشیم شده بود .زینب …
👇👇👇
حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد … درس می خوند … پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد… وقتی از سر کار برمی گشتم … خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود …هر روز بیشتر شبیه علی می شد … نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود … دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم … اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید …
عین علی … هرگز از چیزی شکایت نمی کرد … حتی از دلتنگی ها و غصه هاش … به جز اون روز …از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش … چهره اش گرفته بود … تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست … گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ….
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃