eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3هزار ویدیو
206 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
توی پاگرد ایستادند. برایشان آب میوه ریختم و سر حرف را باز کردم. به زبان انگلیسی کلی تملق شان را گفتم و شوخی کردم و خنداندمشان تا فقط حواسشان را از سمت کابین پرت کنم. سه چهار نفرشان که دوربین‌های بزرگ فیلمبرداری داشتند وارد هواپیما شدند. توی هر راهرو هواپیما دو تا دوربین مستقر کردند. بعد هم یکی یکی لنز دوربین را روی صورت مسافر‌ها زوم می‌کردند. رفتارشان عادی نبود. به نظرم داشتند چهره‌ی مسافران پرواز را اسکن می‌کردند و با چهره‌ای که از حاج قاسم داشتند تطبیق می‌دادند. این کار‌ها یک ربع، بیست دقیقه‌ای طول کشید و خواست خدا بود که فکرشان به کابین خلبان نرسید. آمریکایی‌ها دست از پا درازتر رفتند و عراقی‌ها ماندند. تا اینکه گفتند: زود در “کارگو” را باز کن تا بار رو چک کنیم. نفسم بند آمد. خیالم از حاج قاسم تا حدودی راحت شده بود، اما با این بار ممنوعه چه کار باید می‌کردم؟! این را که دیگر نمی‌شد قایم یا استتارکرد. مانده بودم چطور رحیمی را بفرستم کارگو را باز کند؟ این جزو وظایف مهندس فنی پرواز بود، اما رحیمی که لباس شخصی تنش بود هم مثل بید می‌لرزید، منم بلد نبودم. دیدم چاره‌ای برایم نمانده، خودم همراهشان رفتم. از پله‌ها بالا رفتم و از روی دستورالعملی که روی در کارگو نوشته بود در را با زحمت و دلهره باز کردم. یکی شان با من آمد یک جعبه را نشان داد و گفت: این جعبه رو باز کن… سعی کردم اصلا نگاش نکنم. قلبم خیلی واضح توی شقیقه هایم می‌زد. حس می‌کردم رنگ به رویم نمانده. دست بردم به سمت جیب شلوارم، کیف پولم را بیرون کشیدم و درش را باز کردم و دلار‌های داخلش را مقابل چشمش گرفتم. لبخند محوی روی لبش آمد و چشمکی حواله ام کرد. نمی‌دانم چند تا اسکناس بود همه را کف دستش گذاشتم، او هم چند عکس گرفت و گفت بریم… روی باند فرودگاه دمشق که نشستیم، هوا گرگ و میش بود. حاجی رو به من گفت: امیر پیاده شو. پیاده شدم و همراهش سوار ماشینی که دنبالش آمده بود شدیم. رفتیم مقرشان توی فرودگاه. وقت نماز بود. نمازمان را که خواندیم گفت: کاری که بامن کردی کی یادت داده؟ گفتم: حاج آقا من ۶۰ ماه توی جنگ بوده ام این جورکار‌ها رو خودم از برم… قد من کمی از حاجی بلندتر بود، گفت: سرت رو بیار پایین. پیشانی ام را بوسید و گفت: اگرمن رئیس جمهور بودم مدل افتخار گردنت می‌انداختم. گفتم: حاج آقا اگه با اون لباس میگرفتنتون قبل از اینکه بیان سراغ شما، اول حساب من رو می‌رسیدند، اما من آرزو کردم پیشمرگ شما باشم… تبسم مهربانی کرد و اشک از گوشه‌ی گونه هاش پایین افتاد.   @shahid_mostafasadrzadeh
870K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬کلیپ:👈👈👈👇👇👇 شکار داعشی توسط مصطفی صدر زاده،رزمندگان ایرانی و رجز خوانی،مصطفی بر پیکر نجس داعشی حرامی...💪💪💪💪💪💪 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ✅کانال مدافع حرم شهید صدرزاده @shahid_mostafasadrzadeh
یک اتفاق عجیب در تدفین فرمانده مدافع حرم همیشه به من می‌گفت که او را از زیر قرآن رد کنم🍃. تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم💔. وقتی تربت امام حسین(علیه السلام) را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند☝️. به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد😳. همانجا گفتم: «می‌خواستی در آخرین لحظه، "عند ربهم یرزقون" بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟😭😭همه اینها را می‌دانم. من با تو زندگی می‌کنم مصطفی»❤️ راوی: همسر شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده @shahid_mostafasadrzadeh
11.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این رو خودم درست کردم،به عشق شهید صدرزاده باتشکر از کانال خوبتون M.rahmani
❣ 🗒 💚 مصطفـی گفت : من فـردا شهیـد می‌شـوم ! خیـال کـردم شوخـی می‌کنـد. گفتم: مگـر شهـادت دست شماسـت ؟ گفت: نـه، من از خـدا خواستـم و می‌دانم خـدا به خواست من جـواب می‌دهد؛ ولی من می‌خواهـم شمـا رضایـت بدهیـد. نگاهش کـردم و گفتـم : «یعنـی فـردا که بـروی دیـگر تـو را نمی‌بینـم؟» مصطفـی گفـت: «نــه». در صورتش دقیـق شدم چشمهایم را بستم و گفتم : باید یـاد بگیـرم، تمریـن کنـم چطور صورتـت را با چشـم بستـه ببینـم ! من، نمی‌دانستـم چطـور شـد که رضایــت دادم. مصطفـی که رفت، من برگشتـم داخـل، مصطفی هرگـز شوخـی نمی‌کـرد، یقیـن کـردم که مصطفـی امروز اگـر بـرود، دیـگر برنمی‌گـردد. دويـدم و کُلت کوچـکم را برداشتـم ! نیتـم ایـن بـود که مصطفی را بزنـم، بزنـم به پایـش تـا نـرود. اما دیـگر مصطفی رفتـه بـود و من نمی‌دانستـم چکار کنـم. نزدیـک ظهـر، تلفن زنـگ زد و گفتنـد: دکتـر زخمـی شــده. بعد بچـه‌ها آمدنـد که ما را به بیمارستـان ببرنـد. وارد حیـاط که شدیـم، من به سمت سردخانــه دور زدم. خودم می‌دانستم مصطفـی شهیــد شـده و در سردخانـه است؛ زخمـی نیست. به سردخانـه رفتم و یادم هست آن لحظه که جسـدش را دیـدم، گفتــم: «اللهم تقبل منا هذا القربان» وقتی دیـدم مصطفی در سردخانـه خوابیده و آرامش کامـل داشت، احساس کـردم که پس از آن همه سختـی، دارد استـراحت می‌کنـد. ‌ 🌹 ❤️ ‌✌️ ✅ کانال (با نام جهادی ) @shahid_mostafasadrzadeh
📝  و گوسفند داری 🌺قسمت چهارم (پایانی) ✅ هر شب، سه یا چهار نفر از بچه ها از گوسفند ها نگهبانی میدادن،الحق و الانصاف بچه ها با تموم وجود اون روز ها، نگهبانی دادن . خیلی از اوقات میشد که برای چند تایی از بچه ها کار پیش میومد ولی همین که به سید ابراهیم میگفتن، با این که متاهل بود، ولی همیشه میگفت اشکال نداره فدات شم، خودم جات نگهبانی میدم. ✅ این کار تا دو سه ماهی خرج اجاره خونه پایگاه رو تامین کرد.... 🔍 اما بیاید، یه سوال از خودمون بپرسیم  اگر جای سید ابراهیم بودیم چنین کاری رو میکردیم؟؟؟؟؟ 🌹"پایان ماموریت یک بسیجی شهادت است"🌹 ✅ کانال (با نام جهادی ) @Shahid_mostafasadrzadeh
❣ از امشب ان شاءالله هر شب راس ساعت21:00🕘 همه سعی کنیم ساعت21بخونیم همه باهم دعای فرج به نیت فرج مولامون 🤲 هرکس هر کانالی هر گروهی داره اصن هر رفیقی که دوسش داره اینو براش بفرسته... @shahid_mostafasadrzadeh
❣🌴 💠 امام على عليه السلام: 🔺 راستگو، در آستانه نجات و بزرگوارى است، و دروغگو بر لبه پرتگاه و خوارى 📚 ميزان الحكمه، جلد۶، صفحه۱۸۰ @shahid_mostafasadrzadeh
❣🌞🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔 ✅امروز یکشنبه99/4/1 خورشیدگرفتگی رخ میدهد 🌻ساعت شروع8/53دقیقه 🌻ساعت بازشدن10/6دقیقه ⛔ساعت قضاشدن11/30 ☘☘☘☘☘☘ 🌹نمازآیات واجب است ☘به دیگران اطلاع دهید 🌻التماس دعا @shahid_mostafasadrzadeh
💌 تنها راه فرار از تنهایی @shahid_mostafasadrzadeh