eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
628 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
به قول حاج حسین یکتا شبا یه پشتی بذار گوشه اتاقت امام زمان عج رو دعوت کن بگو بفرمایید امشبه رو اینجا استراحت کنید ..!! بچه ها آقا میان ... مطمئن باشین آقا میان ... دو زانو بشین جلو مولات گناهاتو بیاد بیار و اشک بریز ... درد دل کن با صاحبت بگو که خسته شدی از گناه از خودت ... از مَنیّتت 💔ّ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 مرد خشمگین می شود و می گوید: _که حاج آقا نیست! بعد داد می زند: _زود تموم سوراخ سمبه های این طویله رو بگردین! نبینم جایی از قلم بیوفته که پوستتونو میکنم. من و محمد از ترس به مادر می چسبیم. در دلم غوغایی است که نکند نامه در کیف مرا پیدا کنند. یاد گفته آقاجان می افتم که در سختی ها آیه الکرسی فراموشم نشود. شروع می کنم به خواندن آیه الکرسی. بسم الله الرحمن الرحیم. اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لاَ نَوْمٌ و... آرامشی عجیب در اعماق قلبم نفوذ پیدا می کند. محمد گریه می کند و چادر مادر را می کشد. مرد خشمگین به محمد شکلات می دهد و می گوید: _عمو جون گریه نکن! اگه بگی بابات کجاست ما ازین جا میریم. من که نگران بودم دهان بی چفِت و بست محمد باز شود و بگوید از امروز ظهر او را ندیده ام! ولی محمد بر خلاف تصور من می گوید: _آقاجون نیشابورهه! بخدا نیست! تا حدودی خوشم می آید و خیالم آسوده می شود که سوتی نمی دهد. مرد خشمگین با نگاه غضب آلودی خانه را از زیر نگاهش می گذراند و هوار می کشد: _گوسفندا چیکار می کنین؟ بدوین دیگه! با خودم می گویم لیاقت شاه همین مرد بد دهان است که پایه های حکومتش را لرزان کند. بعد از اینکه تمام خانه را زیر و رو کردند، مرد خشمگین با حرص به مادر می گوید: _برو دعا کن نیشابور باشه وگرنه دفعه بعدی بخاطر تو میام این خونه! بعد هم با دار و دسته قُلچماق اش از خانه بیرون می روند. مادر روی زمین می افتد و چند دقیقه ای نفس می کشد. منکه نگران او هستم مثل مرغ سرکنده ای از این سو به آن سو می دوم. محمد آن قدر سرد است که دندان هایش را از سرما بهم می کوبد. وقتی حال و روزشان را می بینم چادر بر میدارم و دوان دوان در کوچه های تاریک خودم را به خیابان می رساندم و تا خود خانه لیلا میدوم. خانه لیلا با ما دو خیابان فاصله دارد و نزدیک است. بی وقفه به درشان می کوبم که آقامحسن در را باز می کند. بعد از دیدن چهره ی پریشانم سرش را پایین می اندازد و می پرسد: _طوری شده؟ من که هنوز نفسم در نیامده است بریده بریده می گویم: _آب... یه لی...وان آب آقامحسن مرا به داخل دعوت می کند و با دیدن لیلا خودم را در آغوشش غرق می کنم و بی وقفه اشک می ریزم. لیلا که بسیار شوکه شده است مدام سوال می پرسد. بعد از کلی گریه و اشک آرام می شوم و ماجرا را برایشان می گویم. آقامحسن سریع حاضر می شود و رو به من می گوید: _بریم ریحانه خانم. اشک چشمان و گونه هایم را می سوزاند و با هق هق می گویم: _بریم! لیلا دستم را می گیرد و می گوید: _بزار منم بیام. آقامحسن اخمی می کند و می گوید: _فاطمه خوابه کجا میای؟ _من میخوام بیام محسن! اینجا باشم از نگرانی میمیرم! آقامحسن بی هیچ حرفی می رود و لیلا هم چادرش را بر می دارد و دنبالم می آید. در خانه ی همسایه اش را می زند و بچه را به او می سپارد. سوار پیکان می شویم و به راه میوفتیم. در خانه باز است و داخل می شویم. فریادهای محمد به گوش می رسد و همگی به سمت نشیمن می دوییم. مادر بی هوش کف نشیمن دراز کشیده است و محمد آرام به گونه هایش می زند. من و لیلا، مادر را می گیریم و لنگان لنگان سوار ماشین اش می کنیم. لیلا ک آقامحسن سوار می شوند و سریع می روند. دستم را به دیوار می گیریم تا نیوفتم. اشکی برای ریختن ندارم ولی بغض رهایم نمی کند و راه تنفس را بر من بسته است. محمد دستم را می کشد و به خانه می رویم. من توی اتاق نشسته ام و محمد هم توی نشیمن است و به گوشه ای خیره شده. نگاهم به کیف روی میز است. دستانم لرزان است و چشمانم خیس... سرم را به دیوار تکیه می دهم و نفسی از روی آسودگی می کشم. به سمت کیف می روم و زیپ اش را می کشم، نامه نمایان می شود. یکهو زنگ در به صدا در می آید . محمد پیش من آمده و مرا نگاه می کند. استرس به جانمان می افتد و تنها سوال در ذهنمان این است " یعنی کیه این موقع شب؟" محمد گریه می کند و می گوید: _بازم اومدن! با خودم فکر می کنم اما به گمان آنها نیستند چون در نمی زنند و اگر هم بزنند اینگونه نمیزنند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 چادر رنگی را برمیدارم و به طرف در می روم. یکهو چهره خندان دایی نمایان می شود و لبخند زنان می گوید: _مهمون نمیخواین؟ نمیدانم چرا بغضم سر باز می کند و به گریه می افتم. دایی وا می رود و با چشمان مُشَوَش اش می پرسد: _چی شده ریحانه سادات؟ محمد که از دور دایی را میبیند به طرفش می آید و بغلش می کند. دایی که میبیند پاسخی نمی دهیم به طرف خانه می رود و نام مادر را صدا می زند. صدای زهرا، زهرایش در خانه طنین انداز است. همین که به آشپزخانه پا می گذارد با دیدن بهم ریختگی شک اش یقین می شود و می پرسد: _ساواک؟ سری تکان می دهم که دستانم را می گیرد و وارد خانه می شویم. محمد را می بوسد و جلوی بخاری می نشاند. رو به من می گوید: _ریحانه جان! دایی میدونم حالت خوب نیست اما بهم بگو چیشده؟ میخوام کمکی کنم. اشک هایم را پاک می کنم و چند نفس عمیق میکشم. شمرده شمرده می گویم: _راستش ما ظهر رسیدیم مشهد. تاکسی گیریمون نکرد و چند خیابونو پیاده اومدیم که به تظاهرات خوردیم. آقاجون از ما جدا شد و رفت، بعدشم نیومد. اول شب ساواک ریخت خونه و همه چیزو شکست و بهم ریخت و رفت. مامان ترسیده بود، من و محمد هم همین طور. یکهو افتاد رو زمین! منم هول بودم و کاری از دستم برنمی آمد. رفتم خونه ی لیلا... وقتی که اومدیم بیهوش بود بعدشم آقامحسن و لیلا بردنش بیمارستان. بغضم دوباره سر باز میکند و جاری می شود. نفس های کوتاه و حرف های نصفه نیمه ام مرا کلافه کرده است اما باز هم ادامه میدهم. _دایی چیکار کنیم؟ مامانم؟ آقاجون؟ دایی دستش را بر موهایم می کشد و می گوید: _ریحانه سادات از تو بعیده! تو که طاقتت از منم بیشتر بود دایی! صبر داشته باش. چیزی نیست عزیزم، شما خونسرد باشین. آقاجون تون هم ان شاالله میاد اما وقتی بیاد و ببینه شما صبور نیستین اونوقت به حال خودش غصه میخوره. شما بچه های آ سد مجتبی هستین! مردی که بیشتر مبارزون، ازش درس میگیرن. تو باید زینب گونه باشی دایی! صبر کنین ان شاالله هم مامانتون خوب میشه هم آقاجون تون میاد. آب دهانش را قورت می دهد و در ادامه می گوید: _نکنه از ساواک ترسیدین؟ بعد می خندد و در حال خنده می گوید: _گرگ ترس داره اما نه اونقدر که جای هوش و حواس آدمو بگیره. دوره ی این گرگام به سر میاد و این ساواکه که باید جواب پس بده و منو رو سرشون خراب میشیم. درسته؟ من و محمد سر تکان می دهیم. دایی با لحن شکایت گونه ای می گوید: _نه اینجوری نشد! درسته؟ _درسته! اصلا ازین درست تر نمیشه دیگه. دایی می خندد و دستمان را می گیرد و بلند می کند. نگاهی به خانه می اندازد و می گوید: _فردا میخواستم برم تهران! ولی ولش کن، شما واجب ترین. هستین خونه رو تمیز کنیم؟؟ من کاملا موافق بودم. هم برای روحیه مان خوب بود و هم دور و برمان بسیار کثیف شده بود. دست در دست هم می دهیم و شروع می کنیم. من آشپزخانه را تمیز می کنم و دایی نشیمن و محمد هم اتاق خودش، مادر و آقاجون را. تا ساعت های ۳ بیدار هستیم تا خانه تمیز شود. آخر هم آنقدر خسته می شویم که نمی فهمیم کی خوابمان می برد. صبح با صدای دایی بیدار می شوم. سفره ی صبحانه را پهن کرده است؛ از خجالت نزدیک است آب شوم! _دایی خودم آماده می کردم. _این چه حرفیه! خونه خواهر هم مثل خونه خود آدم میمونه. گفتم دیشب خسته شدین خودم ترتیبشو بدم. بعد هم با لبخند زیباش می پرسد: _خوب ترتیب دادم؟ نگاه گذرایی به سفره می اندازم. همه چیز هست حتی مربای و پنیری که در خانه نبود! تشکر میکنم و بلند می شوم تا دست و صورتم را بشورم. لقمه ای در دهانم می گذارم و قورت می دهم. یکهو یادم می آید امروز باید به مدرسه بروم! سریع ساندویچی درست می کنم و حاضر می شوم. با محمد کمی همراه هستم. محمد دبیرستان متوسطه شاه رضا (دکتر علی شریعتی امروزی) می رود و من هم دبیرستان متوسطه شاهدخت (آزادگان امروزی). چادرم را نزدیکی های مدرسه از سر به در میکنم و کمی بعد وارد مدرسه می شوم. زینب دوان دوان به طرفم می آید و می پرسد: _ادبیات خوندی؟ میگن میخواد امتحان بگیره! در دلم زینب را خفه می کنم که اول عیدی زد حالی راهیم می کند. اخمی میکنم و می گویم: _اولا سلام! دوما عیدت مبارک! سوما من هیچی نخوندم. زینب هینی می کشد و با چشمان ورقلمبیده اش می گوید: _علیک سلام! عیدت مبارک! تو نخونی؟ منکه باورم نمیشه ریحانه! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓ اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢 اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!  !!☺️🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
میدونی.. استاد پناهیان میگه:📚 ‌‌¤گیر تو گناهاټ نیسټ! گیر تو ڪاراے خوبیه ڪه انجام میدے و نمیگۍ "خدایا بخاطر تو"...! ✨ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
+ همه چرخامونو زدیم... •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
آهنگ حالِ یه سریارو خوب میکنه ؛ مداحی هم حالِ مارو.. :) یه سریا برا چیزای الکی با آهنگ اشک میریزن ما با مداحی ارباب و اهل بیت(ع) اشک میریزیم.. اینا سرمایه ماست..🌱 این چشما ، چشمایی که قراره ان شاالله امام زمانشو ببینه چشمایی که ان شاالله حرمِ ارباب رو میبینه حیفه با آهنگ اشک بریزه.. گوش هایی که قراره صدای " اَنَا مَهدیِ فاطمه(س) " رو بشنوه حیفه همش آهنگ گوش بده.. نمیگیم همه آهنگا بَدَن ؛ ولی حیفه واقعا... •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
للهم+الرزقنا+حرم+آرزومه+کربلا+برم.mp3
13.79M
اللهم ارزقنا حرم..✨ آرزومه کربلا برم.. :) نکنه میخوای بگی که برات نوکر نمیشم؟... نکنه میخوای بگی که از این بهتر نمیشم؟..🥀 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۶۲
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۶۳ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
نگاهت چـه نوع ڪـه پایانے عمیق دارد خستگیت را برجانم هدیه کن ای ڪـه را به خود هدیه کردی 🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🌱 🦋دسـت‌نگه‌دار... وضومی‌گیرے امادرهمین‌حال‌اسراف می‌ڪنی، امابابرادرت‌قطع رابطه‌می‌ڪنی، 🌾روزه‌می‌گیری‌اما می‌ڪنی،صدقه‌می‌دهی‌اما منت می‌گذارے، 🌷برپیامبروآل‌اوصلوات می‌فرستی‌امابدخلقی‌می‌ڪنی ،دست‌نگه دار❗️ ثواب‌هایت‌رادرڪیسه‌سوراخ‌نریز! " "آیت‌الله‌مجتهدی‌تهـرانی"💐 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•