♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۱۲
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
حسین جان ...
پـيـــاده
محضِ تسلّایِ قلبِ خواهرتان،
وظيفه بود بيایيم ...
ببخش که جـا مـاندیم ...💔
#حسینجان
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
حسین جان ... پـيـــاده محضِ تسلّایِ قلبِ خواهرتان، وظيفه بود بيایيم ... ببخش که جـا مـاندیم ...💔
🥀 #حرف_دل
بعضۍوقتا
نہمداحۍآرومتمیڪنہ
نہروضـہ ... ؛
نہعڪسِڪربلا
بعضۍوقتایہ"حسین"ڪمدارۍ !
-بایدبرۍضریحشوبغلڪنیتاآرومشے(:"💔
#دِلْتَنْگــم🌱
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اربعین
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
اگر یڪ روز
فڪر
" شهـادت "
از ذهنت دور شد
و آن را فراموش ڪردی
حتما فردای آن روز را روزه بگیر..
#شهیدمصطفی_صدرزاده 🧡
#نسیم_شهادت
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌈| #عاشقانهاےازجنسشهدا
🍒| #عاشقانههاےمذهبے
💗به من توصیه کرد اجازه ندهم بچهها به مراسم گناه بروند از جمله مراسم 🎉عروسی همراه با گناه 🔞و اینکه به مسائل تربیت دینی خیلی حساس بود.
💗با آقاحجت همیشه در خانه نماز جماعت میخواندیم. چراکه اهمیت عجیبی به نماز اول وقت به خصوص به صورت نماز جماعت میداد.🌱
بسیار ساده پوش بود و تا لباس👕هایش کامل از کار افتاده نمیشد هیچ وقت راضی به خرید لباس جدید به نمیشد.
💗بسیار کم حرف و بیشتر اهل عمل کردن بود؛ هیچ وقت کاری نمیکرد که مادر و پدرش ناراحت شوند اگر هم کاری میکرد فورا از دل آنها درمیآورد😊 و همیشه به مادرش سفارش میکرد برای شهادتش دعا کنند.
💗آقاحجت فوق العاده رک بود و صراحت کلام داشت البته درکمال ادب و اخلاق کلام خود را میگفت، همیشه دائم الوضو بود✨
💗به مسائل محرم و نامحرمی خیلی حساس بود☝️و یادم است یکبار از تلویزیون مصاحبه همسران شهدا پخش میشد شهید به من گفت مبادا بعد از شهادت من صدا یا تصویری از شما پخش شود.❣
✍راوی: همسر #شهیدحجت_اسدی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت132
نفس عمیقی می کشد و با نگاهش در چهره ام پرسه می زند.
زمزمه عاشقانه اش در گوشم می پیچد که می خواند:"
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما."
دستانم را برایش بهم می کوبم و زبان به ستایش اش می گشایم:" آفرین! خیلی قشنگ گفتی."
دلم می خواست پیاده شوم و به هردویشان تبریک بگویم اما بال و پرم برای این کار بسته است.
ادامه راه را چشمی برایش می گویم که با دیدن کوچه تنگ و جوی آبش به علاوه آن کوچه بن بست یاد آن روز شوم می افتم.
با نفس های بریده خودم را به این کوچه کشاندم و از آقایم، ولیعصر(عج) کمک خواستم. آقا هم کرمی در حق منِ حقیر کرد و پیرزنی خوش قلب را به نجاتم فرستاده. عجب روزی بود...
مرتضی توی کوچه نگه می دارد و پیاده می شویم. باران رقصان بر سرمان فرود می آید و سریع تر حرکت می کنیم.
چشمانش رنگ تردید به خود گرفته و می پرسد:" مطمئنی امنه؟"
چشمانم را روی هم می گذارم و می گویم:" خیلی مطمئنم. حالا خودت میبینی!"
دوست ندارم از او جلو بیوفتم و هم پای هم به در خانه می رسیم. صدای نفس هایم و آن مرد شاه دوست، توی سرم تلو می خورد.
یاد جملهی آخر بیصفا می افتم که می گفت اگر به مشکلی خوردم به خانه اش بیایم و امروز هم همان روز بود.
درکوب را به دست می گیرم و به در می زنم.
چند بار دیگر هم امتحان می کنم که صدای غرغر های بیصفا خوشحال می کند و می گوید:
_آ اَمون بده خدا پدر آمورزیده.
در را که باز می کند لبخندی پهن روی لبش می نشیند و مرا بی هیچ کلامی در آغوش می کشد.
بوی گلاب را از آغوشش استشمام می کنم. از هم جدا می شویم که می گوید:" خُبی مادر؟ چیطو شد ازین جا سِر درآوردی؟ آ بیفرما تو."
پرده را کنار می کشد که می گویم:
_بیصفا مهمون دیگه ای هم دارین.
کمی با چشمان کم سویش مرا نگاه می کند و بعد کمان لبخندش پر رنگ می شود و لب می زند:" ایشکال نِداره ننه، میهمون حبیب خوداس."
مرتضی یا الله گویان وارد می شود، بیصفا با او احوال پرسی می کند و من هم می گویم:
_شوهرم هستن بیصفا.
چشمکی می زند که هر دو چشمش بسته است! از کارش می خندم که زیر گوشم زمزمه می کند:
_پس شوهِر کردی مادر. آ خوشبخت شید به حق پنج تِن.
حوض آبی مثل نگین فیروزه ای میان حیاط می درخشید. گلهای همیشه بهار و نرگس از لاک خود سربرآورده بودند.
عطر بهار میان خانهی بی صفا جولان می داد و چیزی به رسیدن خودش نمانده بود.
بیصفا ما را به داخل خانه هدایت می کند و به من که آخر از همه وارد می شوم می گوید:
_ آ ننه، درا پیش کن.
در را نیمه باز رها می کنم و داخل خانه می شوم. به شیشه های رنگارنگی که پنجره را مزین کرده نگاه می کنم. مرتضی خجالت زده نگاهم می کند و می گوید:
_چه پیرزن خوبیه. چه لهجه قشنگی داره، شوهر کجاست؟
_شوهرش فوت شده، تنها زندگی می کنه.
_تو از کجا میشناسی شون؟
داستان آن روز را از سیر تا پیازش را تعریف می کنم.
بیصفا با سینی چای وارد می شود که می دوم و سینی را از دستانش می گیرم.
بعد هم دست خودش را می گیرم و کنار پشتی می نشانم، کلی زیر لب دعایم می کند. با لبخندش چهره اش تکمیل می شود و به حرف می آید:
_دلم روشن بود ایمروز یکی در این خونه رِ میزِنِد. آخ که دلم تو ای چار دیفالی گرفته بود. خوش آمدی ننه جان، صفا آوریدی برا بیصفات.
گونه هایم گل می اندازد و با شرم می گویم:
_من که همش براتون دردسر میارم.
_وا نگو بولونی۱! دری این خونه به رو هِمِ وازه.
_این دفعه اومدم سربارتون بشم.
اخم غلیظی میان ابروهای سفیدش می نشاند و با غیظ می گوید:
_خُبِ خُبِ! چی چی میگوی؟ جف قِدمات رو چیشمم. باوِر کن از وختی که رفتی با خُودوم گفتم برمِگردی.
_نمی پرسین چرا؟
_به ما چی؟ من که مُدونم تو کاریت درسته.
_خطر داره بیصفا.
_خطِر یِنی مرگ؟ ینی کوشتن؟ خُ آخِر که میخَم بیمرم، حالا یُخده ثواب کنم بِهتِر نی؟
مرتضی هم خودش را وارد گود گفت و گو می کند و می گوید:" بیصفا خانم ما فراری هستیم. پناه دادن به ما جرمش مرگه! اعدامه!
بیصفا از حرف مرتضی خم به ابرویش نیاورد و گفت:" من دیگه عمرِمو کِردم مادر، تو غصه جِوونی تو بخور ."
هر سه تایی مان لبخند می زنیم، مرتضی می رود تا تمام دارایی مان که دو ساک است را بیاورد.
بیصفا خیلی خوشحال است و لحظه ای لبخند، لبانش را رها می کند.
یکی از اتاق هایش را به ما می دهد و می گوید تا هر وقت که میخواهیم، می توانیم بمانیم.
__________
۱. به لهجه اصفهانی است به معنای عزیزم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت133
هنوز گرد رسیدنمان توی خانه پخش نشده بود که مرتضی قصد رفتن می کند.
هنوز هیچی به من نگفته بود، ولی میدانستم خطری تهدیدش می کند.
بی توجه به نگاه های بیصفا دنبالش می روم و صدایش می زنم.
انگار ندای قلبم را می شنود که می ایستد، با نگاهش در چشمانم قدم می زند و آشوب نگاهم را می فهمد.
عطر لبخندش در رگ های خشکیده از امیدم می پیچد و با آرامش می گوید:
_چیزی شده ماهرو خانم؟
چقدر دل تنگ همین یک کلمه بودم. ماهرو خانم...
لبخند تلخی روی لبانم جا خشک می می کند و لب می زنم:
_کجا میری؟ تو رو خدا مراقب خودت باش!
انگار از حرف هایم تعجب می کند، او هم نمی داند در دلم چه می گذرد.
از این که نگرانش هستم و بیانش کردم در حیرت به سر می برد که ادامه می دهم:
_مگه نمیگی خطرناکه؟ پس نرو.
سفیدی پوستش به قرمزی می زند و گلِ لپ هایش رنگ لاله به خود می گیرند.
چشمانش جای دیگری را می بیند که بلند تر می گویم:" مگه نمیگی خطرناکه؟"
یکهو سرش را پایین می آورد و با نگاهش دلم را زیر و رو می کند.
نیم نگاهی به پنجره می اندازد و می گوید:
_بیصفا داره نگاه میکنه.
_خب؟
_خب که هیچی، ولی فکر نمیکنی خیلی اومدی... توی صورتم؟
مغزم هنگ می کند و به فاصله مان دقت می کنم که به اندازهی یک انگشت هم نیست!
سریع فاصله می گیرم و به پشت سرم نیم نگاهی می اندازم، بیصفا لب پنجره است و خودش را با گلهایش سرگرم می کند.
آب دهانم را قورت می دهم و سرم را به طرف مرتضی برمی گردانم و می گویم:
_هنوزم داره نگاه میکنه؟ وای خدا اونکه نمیدونه من دارم چی میگم.
مرتضی خنده اش گرفته و دندان های سفیدش به بیرون سرک می کشند.
حسابی از دور و برم کلافه می شوم و با تشر می پرسم:" به چی میخندی؟"
میان خنده اش لب می زند:" به قیافه ات، خیلی جدی بودی بعد که به پشت سرت نگاه کردی کلا وا رفتی!"
اخم غلیظی میان ابروهایم می نشانم و می گویم:
_کجاش خنده داره؟
دستش را زیر چانه اش می برد و سعی دارد نخندد.
لب هایش را ورچیند:
_هیچی... خب کاری نداری؟
_کجا میری؟ اینو که میتونی بگی.
در حالی که قدم هایش بین من و او فاصله می اندازند، می گوید:
_وقتی برگشتم همه چیزو میگم برات.
همان جا توی حیاط می ایستم که صدای در، پرده گوشم را اذیت می کند.
رویم نمی شود برود داخل و روی تخت گوشهی حیاط می نشینم. توی خودم فرو می روم که دستی گرم روی شانه هایم لانه می کند. سرم را بالا می آورم و با چشمان ریزی که در چین و چروک هایش فرو رفته است، مواجه می شوم.
چشمانش دریاست و امواج مهربانی اش به سوی ساحل چشمانم، روی هم می غلتند.
کنارم می نشیند و با صدای گرفته ای می گوید:
_کوجایی مادر؟ می خَی سِرما بوخوری؟ وَخی بیریم تو خونه، یه چای بِشِت بیدم.
بلند می شوم و دنبالش به راه می افتم. پیرزن با آن سن و سال از من تر و فرز تر است و عقب می مانم.
وقتی می بیند عقب افتاده ام می گوید:
_ چی فِس فِس می کنی ننه، جل باش۱!
خودم را جمع می کنم و سریع هم گامش می شوم. دو تا پله امانش را بریده است.
صدای زانوهایش بلند می شود که سریع دستانش را می گیرم ؛ یک یاعلی می گوییم و می رویم داخل.
صدای قُل قُل کردن سمارو مرا به سمتش می کشاند.
استکان را روی نعلبکی میگذارم و چای را به داخلش سرازیر می کنم.
استکان ها را روی سینی می گذارم و به نشمین می روم و جلوی بیصفا می گذارم.
_ایشالا از جِوونیت خِیر بیبینی آ ننه.
برای شام میرزا قاسمی درست می کنم، ساعت از نه گذشته بود و چشمم به در و دستم به ماهیتابه و گاز است.
دیگر کاسه صبرم در حال سریز شدن است. بیصفا حالم را درک می کند و کنارم می نشیند و می گوید:
_غوصه نخور مادِر، شوهِرِت هر کوجا باشِد برمیگِرده.
همان موقع صدای در بلند می شود و با کنار رفتن پرده نفس راحتی می کشم.
بیصفا زیر گوشم می گوید:" دیدی بِشِت چی چی گوفتم. الِکی خودتو نیگران میکونی وا."
بعد هم بلند می شود و می رود.
غذایش را برمی دارد و می گوید:
_مَنا پیرزن، همین قَز غِذا بَسِمِس. شوما باهم بوخوریدش.
نگاه خجالت زده ام را به پایین سُر می دهم.
مرتضی یالله گویان وارد می شود. در سردی هوا دانه های عرق روی پیشانی اش نم زده است.
دوباره آشوب دلم را به آتش می کشد و جلویش می ایستم و می گویم:
_تو که منو کشتی، کجا بودی؟
انگار حرفم را نمی شنود و می پرسد:" سلام. بیصفا کجاست؟"
خیلی آرام می گویم:" رفت تا راحت باشیم."
به طرف اتاق مان می رود و من هم می روم شام را بکشم.
سینی گرد را روی دستانم می گذارم و به اتاق می روم. مرتضی خسته و کوفته گوشه ای نشسته تا غذا را می آورم لبخند می زند و جلو می آید.
بشقابش را پر می کنم و سبزی را کنارش می گذارم.
مشغول می شود و من به غذا خوردن نگاه می کنم.
_______
۱. عجله کن.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت134
کمی که سرش را بالا می آورد متوجه نگاه هایم می شود و می پرسد:
_چرا چیزی نمیخوری؟
لقمه ام را از غذا پر می کنم و به طرف دهانم می برم.
چیزی از گلویم پایین نمی رفت اما بخاطر او چند لقمه ای می خورم.
شام که تمام می شود ظرف ها را می برم و می شویم. وقتی برمی گردم می بینم کتاب شاهنامه را برداشته و زیر و رو می کند.
نگرانم کتاب دل و روده اش بریزد بیرون که می پرسم:
_چیزی شده؟ کتابو کَندی!
دست از سر کتاب بیچاره برمی دارد و لب می زند:" یه چیزی لای این کتاب بوده که الان نیست. تو نمیدونی کجاست؟"
_چی بوده؟
_یه عکس.
لب برمی چینم و زیر چشمی نگاهش می کنم.
خیلی مصمم به نظر می رسد و از اجزای صورت می بارد که قصد جدی برای پیگیری دارد.
فکر نمی کردم برای به دست آوردن عکس آیت الله خمینی اینقدر خودش را به آب و آتش بزند.
دیگر نتوانستم بروز ندهم و می گویم:
_عکس آیت الله خمینی رو میگی؟
سرش را بلند می کند و با تعجبی که تمام چهره اش را پر کرده، می پرسد:" تو از کجا میدونی؟"
_میدونم دیگه!
به طرف کیفم می روم و عکس را مقابلش می گذارم و می گویم:" همین بود دیگه؟"
سرش را مدام تکان می دهد و با لبخند می گوید:
_ آره خودشه!
دستش را روی عکس می کشد و با حسرتی عمیق به آن خیره می شود.
تا به حال ندیده بودم مرتضی همچین حس و حالی داشته باشد. اشک هایش به دشت گونه هایش می ریزند و زیر لب چیزهایی زمزمه می کند.
دستم را روی دست لرزانش می گذارم و می گویم:
_چیزی شده؟ چرا هیچی بهم نمیگی؟
نگاهش را به عمق دریای طوفانی چشمانم می دهد و به سختی لب می زند:
_تو هیچی نمیدونی ریحانه.
_چی رو؟ خب بگو تا بدونم.
از جا بلند می شود، انگار هوای گرفته اتاق راه تنفسش را بسته.
پنجره را باز می کند و همان جا می نشیند و می گوید:
_نمیدونم خوشحالی میشی از حرفام یا نه.
جان به لبم می رسد و نق می زنم:" خب حرف بزن!"
خیره به آسمان شب، برایم حرف می زند.
_حدودا یک هفته پیش مادرمو خواب دیدم. با چهرهی پر از نورش نگاهم کرد و با حالت قهر صورتش رو از من برگردوند و گفت ناامیدم کردی مرتضی. بعد عکسی رو نشونم داد که دقیقا مثل همین عکس بود.
عکس آیت الله خمینی را بالا می آورد و نشانم می دهد، در ادامه اش می گوید:
_مادرم گفت میخوای ازت ناامید نشم ببین این آقا کیه. خواستم برایش حرف بزنم و بگویم اشتباه می کند که دور شد و ندیدمش.
همون شب، سحر از خونه زدم بیرون. خیلی دمق بودم حوصلهی رفتن به خونهی تیمی رو هم نداشتم.
رفتم سراغ حاج حسن و خوابمو براش گفتم.
خیلی امیدم داد و این عکس رو همونجا به دستم داد. از دیدن عکس نزدیک بود شاخ دربیارم! خودش بود، همون عکسی که مادرم نشونم داده بود.
ازون بعد خیلی کم می رفتم چاپخونه و خونه تیمی، بیشتر می رفتم پیش حاج حسن و حرف هایش را درمورد آقا شنیدم.
باورم نمی شد که این مرد اینقدر روشنفکر باشه! کسی که توی روستا بزرگ شده و نه درس جامعه شناسی و... خونده اما از استادهای این رشته به قضیه مشرف تره! حالا واقعا می فهمم چرا مادرم ارادت ویژه ای به این آقا داشت.
آه ای می کشد. دستی روی شمدانی ها لب پنجره می کشد و نوازششان می دهد.
دلم می خواهد سیلی به صورتم بزنم تا ببینم خوابم یا نه! واقعا مرتضی بود که اینگونه برایم نجوا می کرد و زار زار اشک می ریخت؟
هر چه بود و هر چه می گفت، دوست داشتم بیشتر بدانم و گوش هایم تشنه شنیدن بودن.
_خب؟ بعدش؟
_هیچی، من واقعا شرم دارم که این همه سنگ سازمان و عقاید به اصطلاح روشنفکرانه اش شون رو سینه میزدم.
من اشتباه کردم! من راه رو عوضی رفتم! اصلا همش تقصیر اون موسی بود.
چند لحظه بعد با حالت سرزنش به خودش می گوید:" نه! چرا موسی؟ من مقصرم، جوون بودم درست اما عقل که داشتم با طناب پوسیده موسی توی چاه سازمان نرم."
دیگر از حرف هایش سر در نمی آورم که می پرسم:
_موسی کیه؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)