eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
628 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-بمیرم برات بابا..💔 که تشنه لب اومدی.. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| عَزیزٌ عَلَیَّ اَن اَری الخَلقَ وَ لا تُری 」 بر من سخت است ڪه همه را ببینم ولے روی زیبای تو را نبینم ! 🥀 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏درس ولایت پذیری شهید‌ حاج‌ ‎ «اگر کسی صدای رهبـر‌ خود را نشنود به طور یقین صدای امام‌زمانِ‌ (عج) خود را هم نمی‌شنود؛ و امروز خط قرمز باید توجه تمام و اطاعت از ولی خود، رهبریِ‌نظام‌ باشد •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍☘ ☘ با صدای در بلند می شویم و حاج بابا هم می رسد. مرد کوتاه قامت با مو و محاسن سفید است اما سرزنده! چند کلامی ترکی با مرتضی خوش و بش می کنند که من چیزی نمی فهمم. حاج بابا با من هم ترکی حرف می زند که مرتضی می گوید من ترکی نمی دانم. انگار آنها هم زیاد فارسی بلد نیستند. دور سفره کنار مرتضی و سلین جان می نشینم. سلین جان از کره محلی تا سرشیر و عسل را کنارم می گذارد و با مهربانی می گوید: _پوست استخوان هستی قیز۱! باید بیشتر به خودت برسی. بیشتر حواسش به من و مرتضی است و خودش چند لقمه ای بیشتر برنمی دارد. سلین جان به مرتضی هم می گوید: _سن ده آریخ لامیسان.بوقیز گلح سنین ده عهدو دن گله.۲ زیر لب می خندد و حاج بابا این بار می گوید: _براتان توی آبادی خانه می سازم، همینجا بمانین. مرتضی در حالی که از سلین جان تشکر می کند به حاج بابا می گوید: _من کارم تو شهرِ حاج بابا! _خب ول کن بیا همینجا کنار من باش! یه زمین و چندتا حیوون بهت میدم که زندگیتو بچرخانی. به سلین جان کمک می کنم تا سفره را جمع کنیم‌. حاج بابا و مرتضی هنوز در حال مذاکره هستند انگار! سلین جان به زبان ترکی شعری زیبا می خواند و ظرف ها را می شوید. نمی گذارد دست به ظرف ها بزنم و می گوید:" نو عروس جایش روی سر ماست." بعد از اینکه کارش تمام می شود، دست من و مرتضی را می گیرد و به اتاقی می برد. اتاق تر و تمیزی است و پنجره ای رو به کوچه دارد. کنار پنجره می ایستم و با نگاهم از پله های برفی کوچه پایین می روم و کنار جوی می نشینم. سلین جان ساک هایمان را گوشه ای می گذارد و می گوید: _زنتو ببر و آبادی را نشانش بده! نبینم توی خانه ولش کنی!" مرتضی به شوخی می گوید: _سلین جان! دای پخیل لیخ الیرم.۳ _ازیلن مه.۴ من که تقریبا هیچی نمیفهمم، فقط نگاهشان می کنم. مرتضی چشمی می گوید و سلین جان می رود. دوباره به طرف پنجره برمیگردم و بیرون را نگاه می کنم. مرتضی بی صدا پشت سرم می ایستد و با تشر می گوید: _اونجا چیه که نگاه می کنی؟ نزدیک است از ترس سکته کنم. در حالی که سعی دارم قلبم را آرام کنم، مشت محکمی حواله ی بازویش می کنم و می گویم: _ترسوندی منو! می خندد و می گوید: _خب میخواستم بترسی دیگه! حالام اگه دوست داری بریم یه چرخی بزنیم. من که از خدام هست، پیشنهادش را روی هوا می قاپم و می گویم:" حتما!" از سلین جان خداحافظی می کنیم و شانه به شانه ی هم، می رویم تا بادی به کله مان بخورد. واقعا روستای قشنگی است. باخودم می گویم اگر زمستان اینقدر خوشگل است پس بهار و تابستانش دیگر چیست؟ صدای چیک چیک قندیل ها گوشم را نوازش می دهد و صدای پارو کردن سقف از برف می آید. مرتضی مرا به کوه های نزدیک می برد. من که از سر خوردن و خستگی امانم بریده، نق به جانش می زنم اما او دستم را می گیرد و به هر نحوی شده مرا به بالای کوه می رساند. به منظره ی پیش رویم خیره می شوم و مرتضی آهسته می گوید:"دیدی گفتم ارزششو داره!" سرم را تکان می دهم و می گویم: _آره واقعا! باغ های گردو، آلبالو و سیب در برف غوطه ور شده اند و زمستان لحاف سپیدی رویشان کشیده است. گاه درمیان این سفیدی ردپایی دیده می شود و گاه بی لک و صاف است. با برخورد گوله ی برف به دستم، دست از سر زمستان و زیبایی هایش برمی دارم و برفی را در دستم گوله می کنم و به سمت مرتضی پرت می کنم. برف به صورتش می خورد و آخش به هوا می رود. دلم به حالش می سوزد و به طرفش می روم اما او شروع می کند به پرتاب کردن برف! انگار شوخی اش گل کرده! من هم کم نمی آورم و تا می خورد، به او می زنم. آخر از سوز دستانم به غرغر کردن پناه می آورم و او بیخیال می شود. باهم دور باغ ها کمی قدم می زنیم و برمی گردیم خانه. سریع توی کرسی می خزم و کنار بخاری هیزمی می نشینم. کمی که گرم می شوم به اتاق، پیش مرتضی می روم. از گوشه ی پرده می بینم درحال عوض کردن دستمال سرش است! انگار از سرش خون می آید. نگرانش می شوم و پرده را کنار می زنم. با دیدن من خشکش می زند و بعد می گوید: _به سلین جان چیزی نگی! بیخودی نگران میشه! از خونسردی اش عصبانی می شوم و می گویم: _باید یه فکر اساسی برداری! برو بخیه اش کن! _باشه بعدا! _یعنی چی؟ نخیر! همین حالا. وگرنه به سلین جان میگم تا خودش یه فکری برای پسر لجبازش بکنه. می خندد و می گوید: _ای بابا! کار خاصی نشده الکی نگران میشی، ولی باشه. میرم اسکو و برای ناهار برمی گردم. تو به سلین جان بگو کار داشته رفته. خب؟ از خدا خواسته قبول می کنم و می رود ولی نمی گذارد من هم با او بروم. ____________ ۱.دختر ۲.توهم لاغر شدی! این دختر باید از پس تو بر بیاد. ۳. دیگه داره حسودیم میشه. ۴. لوس نشو :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
💍☘ ☘ سلین جان برای ناهار کوفته درست می کند؛ ولی چون از این غذا سردر نمی آورم به جز کارهای جزئی، کار دیگری نمی کنم. تا به حال همچین کوفته های درشتی ندیده بودم! سلین جان برایم مرحله به مرحله دستور پختش را می گوید و من هم روی کاغذ یادداشت می کنم. بعد از اتمام کارش، کمرش را راست می کند و می گوید: _مرتضی کوفته خیلی دوست داره. _خوب شد که یادداشت کردم. _آره، برای همین مو به مویش رو برات گفتم. با صدای زنی که سلین جان را صدا می زند، گفت و گوی مان ناقص می ماند و کمی بعد در خانه به صدا در می آید . سلین جان به من می گوید: _گلین جان! آلاچارشاب رو بده. کمی دور و بر را نگاه می کنم اما نمیفهمم منظورش چیست که خودش می گوید: _منظورم همان چادر رنگی ست! بده ببینم چه شده! چادر رنگی که به میخی آویز شده را به دستش می دهم و روی چپی۱ اش می اندازد. صدای زن می آید که می گوید: _سلین جان! ایگین زایمان وقتی یتیشیب !گل گداخ تا اُلمییب.۲ از پنجره بیرون را نگاه می کنم و می بینم که زنی با چهره ی پریشان چیزی را برای سلین به ترکی می گوید. سلین جان هم چنگی به صورتش می زند و مرا صدا می زند. _بله سلین جان؟ _دخترم من باید برم، یکی از زنهای روستا میخواد بچه اش را بدنیا بیاره. قابله لازم دارد! من میرم تو کمی بعد زیر اجاق را خاموش کن. باشه گلین جان؟ چشمی می گویم و سلین جان بعد از اینکه چند تکه پارچه برمی دارد، می رود. خانه را سکوت برمی دارد و برای این که حوصله ام سر نرود سراغ دفترم می روم تا دوباره از خودم بگویم. قلم را که در دست می گیرم؛ حس خوشایندی پیدا می کنم انگار که سالهاست ننوشته ام. خط به خط دفتر را که پر می کنم مطمئنم که همه اش آمیخته با احساستم است. سعی دارم اتفاقاتی که این چند روز برایم رخ داده را به نگارش در آورم. حسم آن زمانی که مرتضی تک و تنها به خواستگاری ام آمده بود را توصیف می کنم. از آن خرید و راز گرفتن انگشتر نقره را هم می گویم. وقتی ماجرای آن روز را می گویم چند باری نگاه انگشترم می کنم و لبخند میزنم. تک تک لحظات و دقیقه ها را توصیف می کنم، آن موقع ای که به دلیل شانه به شانه شدن با مرتضی ضربان قلبم اوج می گیرد. سراسرش برایم شیرین و شیرین است و هنوز مزه ی آن روزها زیر زبانم مانده. صدای در را که می شنوم سریع بلند می شوم و می پرسم: _کیه؟ حاج بابا پارو و کلنگش را روی زمین می گذارد و می گوید: _منم گلین! با خودم می گویم مگر مرتضی اسم مرا به آنها نگفته که مرا گلین صدا می زنند! اصلا گلین یعنی چه؟ شاید فکر کرده اند اسم من گلین است! حاج بابا توی اتاق می نشیند و نفسی چاق می کند. استکان و نعلبکی را برمی دارم و چای برایش می ریزم. احساس می کنم حاج بابا زیاد از من خوشش نمی آید چون خیلی میل ندارد با من حرف بزند. کلاه کاموایی اش که خودش به آن کامپابورک می گوید را در می آورد و دستی به موهای سفیدش می کشد. وقتی میبیند جو سنگین است، می پرسد: _سلین جان کجاست؟ _یکی قابله نیاز داشت، رفتن. آهانی می گوید و چایش را سر می کشد. به یاد کوفته ها می افتم که فراموششان کردم و ای وای می گویم‌. سر قابلمه را برمی دارم که می بینم خدا را شکر اتفاق بدی نیافتاده. حاج بابا می پرسد که مرتضی کجا رفته و می گویم که اسکو است. برای چای تشکر می کند و می رود. از مسجد صدای اذان بلند می شود و وضو می گیرم تا نماز بخوانم. سجاده ای را پیدا می کنم و پهن می کنم. در باز است و باد گوشه چادرم را به بازی گرفته، دستم را برای قنوت بالا می برم و از صمیم قلبم دعا می کنم تا مرتضی برای همیشه پیشم بماند و سازمان را رها کند. نمازم را که تمام می کنم، تسبیح گِلی را برمی دارم و شروع می کنم به ذکر گفتن، الله اکبر... الحمدالله... سبحان الله... چادر را تا می کنم و به چوب رختی آویزش می کنم. مرتضی یاالله گویان وارد خانه می شود و دلو های پر آب را روی پله ها می گذارد. با دیدن من لبخند شیرینی می زند و می گوید: _قبول باشه. _قبول حق. مُهری از روی مهر هایم برمی دارد و جلو می ایستد تا نماز بخواند. نیتش را که می کند به قرآن خواندنش گوش می دهم تا ببینم صحیح می خواند یا نه، که می فهمم به جزئیات هم توجه می کند! نمازش که تمام می شود؛ سریع بلند می شود و می گوید: _من تا وقتی که سلین جان و حاج بابا بیان میرم با این بچه ها فوتبال بازی کنم. آخه بهشون قول دادم. با لبخندم اطمینان به او می دهم اما هنوز چند قدمی برنداشته که صدایش می کنم و می گوید: _جانم؟ کیلو کیلو قند در دلم آب می شود با جانم گفتنش. آنقدر ذوق کرده ام که یادم رفته چه می خواستم بگویم. وقتی می بیند حرفی نمیزنم، می گوید: _چیزی میخواستی بگی؟ محو نگاهش می شوم و می گویم: _یادم رفت! ___ ۱. روسری ۲. آیگین وقت زایمانش شده! بیا بریم تا نمرده بیچاره! :Instagram.com/aye_novel 🚫
💍☘ ☘ روی پله ها می نشیند و می گوید: _پس من همینجا میشینم تا یادت بیاد. لبانم به خنده وا می شود. _نمیخواد! برو تو! _نه دیگه! حرف خانومم مهمتره! کمی فکر می کنم و تازه یادم می آید چه میخواستم بگویم. چشمانم را ریز می کنم و می پرسم: _گلین یعنی چی؟ مردمکش را دور کاسه ی چشمش می چرخاند و می گوید: _گلین یعنی عروس. آهانی می گویم و با به یاد آوردن فکرهایی که کرده بودم، می خندم. مرتضی هم از خنده ی من می خندد و می پرسد: _به چی میخندی؟ _اگه بگم مسخرم نمی کنی؟ سوئیچ را دور انگشتش می چرخاند و می گوید: _اممم... قول نمیدم. _پس نمیگم! _باشه بابا! بگو. _سلین جان و حاج بابا منو همش گلین صدا می کردن، منم فکر کردم تو بهشون گفتی اسم من گلینه نه ریحانه! شدت خنده اش بیشتر می شود و بین خنده بریده بریده می گوید: _گلین؟ ریحانه؟ خنده اش که تمام می شود به طرف در می رود و فعلا می گوید. سریع بلند می شوم و از پنجره نگاهشان می کنم. مرتضی با پسربچه هایی که حدودا ۹ سال بیشتر نداشتند، مشغول بازی است. وقتی بچه ای زمین می خورد جلو می رود و می بوسدش. بعد از بازی بچه ها دورش را گرفته اند و نمی گذارد بیاید خانه، آن لحظه به بچه ها حسودی می کنم و دلم می خواهد جلویشان بایستم و بگذارند مرتضی بیاید. بالاخره سلین جان و حاج بابا می آیند و سفره را می اندازیم. کوفته ها واقعا خوشمزه شده! سلین جان می گوید: _اکبر و آیگین خانم، بچه شان به دنیا آمده. فردا مراسمی می گیرن و برای ناهار همگی مان را دعوت کرده اند. حاج بابا از سلین جان می پرسد: _بچه شان دختر است یا پسر؟ سلین با ذوق می گوید: _یه پسر توپول دارن! الله رو شکر سالمه. همگی خداراشکری زیر لب می گوییم. سلین جان بعد از ناهار به من و مرتضی می گوید: _شما نمی خوایین یه مهمانی ساده بگیرین؟ حداقل فامیل بدانن که عروس بردی دیگه! مرتضی نگاهم می کند و می گوید: _هر چی ریحانه میگه! با خودم می گویم اگر مهمانی بگیریم، اقوام مرتضی نمی پرسند فک و فامیل عروس کجا هستند؟ از طرفی هم چون کسی را ندارم دوست ندارم، مهمانی بگیریم. اصلا نمیدانم مرتضی چه به مادر و پدرش گفته درمورد خانواده ی من! سلین جان وقتی می بیند در فکر فرو رفته ام، می گوید فکرهای تان را بکنیم و بعدا تصمیم بگیرید. توی اتاق خودمان می روم و لباس های محلی که سلین جان به من داده را می پوشم. مرتضی در می زند و وارد می شود. با دیدن من لبخند می زند و می گوید: _چه خوشگل شدی! _جدی میگی؟ _آره! چقدر شال و تومان بهت میاد. تا حالا اینطوری ندیده بودمت. سرم را تکان می دهم و می گویم: _ دست سلین جان دردنکنه. تومان چیه؟ _همین دامن بلنده که پوشیدی. دستش را دراز می کند و گوشه ی شالم را می بویید و می بوسد. از خوشحالی لب هایم را جمع می کنم و سرم را پایین می اندازم. زیر چشمی نگاهم می کند و می گوید: _برای مهمونی به سلین جان چی بگم؟ دوباره یاد افکاری می افتم که تا دقایقی پیش در ذهنم جولان می دادند. لب ورمی چینم و می گویم: _مرتضی! قبلش من یه سوال بپرسم؟ _بپرس! سوال نداره که! سرم را پایین می اندازم و دستانم را بهم گره می زنم و می گویم: _تو درباره ی خانواده ی من به حاج بابا و سلین جان چی گفتی؟ _چی میخواستی بگم؟ راستشو دیگه. _راستش چی بوده؟ _مادر و پدرت توی مشهد زندگی می کنن و تو برای دانشگاه اومدی تهران! _بعد کسی ازت نپرسید که الان خانواده من کجان؟ اصلا چرا سلین و حاج بابا نیومدن خواستگاری و عقد؟ _ می بینی که جاده ها چقدر خرابه! تازه همین جاده رو پریروز خود مردم روستا همت کردن و راه رو باز کردن. من به سلین و حاج بابا گفتم بیان ولی بخاطر وضعیت جاده ها خودشون نیومدن و گفتن یه مراسمی همینجا می گیرن. _نگفتی چرا مادر و پدر من نیومدن؟ اخه حتما اگه اسمی از مراسم برده شده، سلین جان از پدر و مادرمم حرف زدن؟ نه؟ سرش را می خاراند و می گوید: _سلین جان و حاج بابا چیزی از کارهای من و تو نمیدونن. اینکه تو خط چه کارهای خطرناکی افتادیم. مجبور شدم بگم مادر و پدرت نمیتونستن بیان دیگه! نفسم را بیرون می دهم و آهانی می گویم. هوا رو به تاریکی می رود و خورشید خودش را به پشت کوه ها می رساند و قایم می شود. فقط ردپای نارنجی خورشید توی آسمان دیده می شود. سلین جان تقی به در می زند و داخل می شود. گردسوزی در دستش دارد و روی میز چوبی می گذارد و دستانش را بهم قفل می کند و می گوید: _گردسوز آوردم تا اتاقتون تاریک نباشه. تشکر می کنیم و درحالی که این دست و آن دست می کند، می گوید: _اِمم... تصمیم گرفتین؟ چشمانم را به علامت تایید روی هم می گذارم و بله می گویم. سلین جان می خندد و می گوید: _پس من همه رو برای پس فردا شب دعوت می کنم. بیان عروس خوشگلمو ببینن. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۰۳ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•○●🌷🍃✨●○•⇩ شهیداݧ برشهـ🕊ــادت خنده ڪردنڊ بہ عطرخود بهاراݧ زنــده کردند🥀✨ بہ زیرلب بگفتـا لالــہ با خــود شہیداݧ لالہ را شرمـــنده ڪردند🥀🍃 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥قدردانی مردم عراق در پیاده‌روی اربعین امسال از شهدای مدافع حرم ایرانی🌱 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•