eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
628 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
✍از خواجه عبدالله انصـاری پرسیدند چیست ؟⁉️ 👈 فـرمود: عـبـادت _ڪـردن بــه خلـــــــق اســـت پرسیدند چگـــــونه؟ گـــــفت: اگـر هر پیـــشه‌ای ڪه به آن اشـــتغال داری رضــــای خدا و مردم را در نظــر داشته باشۍاین نامش عبـادت‌است ⁉️پرسیدند: پس و روزه و خمـس.. این‌ها چـه هستنــد؟؟؟ گــفت: این‌ها هستند ڪه باید بنده برای نزدیڪ شـدن به خـــدا انجـام دهد تا انوار حــق بگیرد. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
10.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شهدا بعد از شهادتشان صحبت میکنند! با مردم حرف میزنند! اما ما گوشمان سنگین است😞 ❌ اگر پیام شهدا به ما برسد ..!☝️ 🎙رهبر معظم انقلاب •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻✨ ✨ عکسی است از امام خمینی که در اتاقی نشسته اند و چند نفری دورشان را گرفته اند. فاصله دوربینی با امام چیزی حدود سه یا چهار متر است. چقدر به مرتضی غبطه می خورم که امام را در حالی که فاصله سه متری میان آن‌ها است، میبیند. نامه را با دلی آشفته و بی قرار برمی دارم. از کم بودن اش ناراحت می شوم اما همان دو جمله را با شوق و اشک فراوان می خوانم. _این عکس تقدیم به همسر عزیزم. اولین عکسی است که میگیرم، به یاد شما عزیز دل در جوار نورانی امام مان. به امید دیدار... پایین نامه دوست دارم درشتی به نستعیلق نوشته. روی نامه دست می کشم و بیش از هر وقت دلم به هوای مرتضی پر می کشد. با صدای گریه‌ی بچه ها از اتاق بیرون می پرم. محمد حسین برای گرفتن شکلاتی موهای زینب را می کشد و زینب هم جیغ می کشد و گریه می کند. سریع جلو می روم و با اخمی مصنوعی دست محمد را از سر زینب کم می کنم. بعد شکلات را به محمد می دهم و زینب را در آغوش می کشم. به آشپزخانه می روم و شکلاتی به دستش می دهم‌. صورتش به سرخی می زند و گاهی نق نق می کند. دست شان را می گیرم و باهم به حیاط می رویم. فرشی پهن می کنم و اسباب بازی هایشان را رویش می ریزم. هم آن ها سرگرم هستند و هم من به کارم می رسم. دم دمای ظهر، هنگامی که نور بی جان خورشید به بالای سرمان رسیده دست از کار می کشم. همانطور که مشغول پخت غذای ساده ای هستم‌. صدای بستن لنگه‌ی در، خودش را به گوشم می رساند. کفگیر را رها می کنم و چند قدمی به طرف حیاط برمی دارم که دایی سراسیمه در حالی که خنده‌ی روی لبش در حال کش آمدن است، می گوید: _ریحانه‌ی دایی؟ کجایی قربونت؟ گوش هایم در حیرت می مانند. تحمل ندارم سوالی نپرسم، دایی آن قدر غرق خوشحالی است که نهایت ندارد! _چیشده دایی؟ چرا خوشحالین؟ در حالی که روزنامه در دست دارد و توی پوستش نمی گنجد، توضیح می دهد: _چرا خوشحال نباشم؟ رادیو کو؟ به طاقچه اشاره می کنم و برای فهمیدن دلیل این خوشحالی دنبالش می روم. دایی رادیو را برمی دارد و موج هایش را بالا و پایین می کند. صدای مردی از پشت رادیو می آید که می گوید: _هم اکنون ما در فرودگاه مهرآباد هستیم. شاه ایران را به مقصد مصر ترک می کند و این سفر به قصد استراحت و فارغ از مشکلات حکومتیست. دایی صدا را پایین می آورد و با خوشحالی تمام در گوشم می نوازد: _شاه رفت! قربونت برم دایی، شاه فرار کرد. ناباورانه به دایی خیره می شوم. _شاه؟ رفت؟ سرش را تکان می دهد و می گوید: _آره، دمشو گذاشت دو کولشو در رفت. تیتر روزنامه ها رو دیدی؟ بعد روزنامه ای را رو به رویم می گیرد که بزرگ نوشته شده:" شاه فرار کرد!" بعدی هم چاپ کرده است که:" شاه رفت!" توی شوک عظیمی فرو رفته ام. نفس هایم عمیق می شود و بریده بریده می پرسم: _یعنی... واقعا رفت؟ دایی زینب و محمد حسین را قلم دوش می کند و فریاد شادی سر می دهد. آن قدر خوشحال هستم که روی پاهایم بند نمی شوم. یاد مرتضی و آقاجان می افتم و با خودم می گویم جایشان در این لحظات خالیست. دایی به من می گوید حاضر شوم و به خیابان برویم. لباس های بچه ها را به دایی می دهم و سارافن بلند سفیدم را با روسری گلبهی می پوشم‌. چادرم را روی سرم می اندازم و باهم از خانه بیرون می رویم. در خیابان ها نوای شادی پیچیده است و همگی به خیابان آمده اند تا جشن فرار شاه را بگیرند. به قنادی می روم و دو کیلو شیرینی میخرم. یکی شربت آورده، دیگری اسپند دود می کند. جوان ها عکس شاه را وسط خیابان آتش می زنند. در دل همه جشن و پایکوبی بر پاست. خیلی ها هم خواستار بازگشت امام هستند. ندای درود بر خمینی را نقش دل می کنند و با اسپری روی دیوار ها می نویسند شاه رفت و درود بر خمینی. محمد حسین و زینب با این که چیزی نمی فهمند اما از خوشحالی بقیه آنها هم خوشحال هستند. شیرینی ها که تمام می شود دوباره دو کیلو دیگر میخرم. هیچ وقت فکر نمی کردم پول هایم را اینطور خرج کنم، حتی خوابش را هم نمی دیدم! کاش میلیون ها پول می داشتم و خرج این شادی می کردم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ کمی بعد سخنان آقا جوانه‌ی امید مان را آبیاری می کند. هزاران بار آرزو می کنم کاش مرتضی هم طعم این شادی را می چشید. رهنمود های امام مبنی بر مدارا با نیروهای به ملت پیوسته و ادامه دادن شعار های انقلابی است. خیلی ها که طرف شاه هستند به مردم می گویند شاه برمی گردد و این سفر مثل تمام سفرهای تفریحی است. هر روز تعداد زیادی زندانی آزاد می کنند و گاهی بچه ها را به همسایه می سپرم تا خبری از مرتضی یا آقاجان بگیرم. دلم برای مادر تنگ شده و با یادآوری سه سال دوری قلبم فشرده می شود. دوست دارم باری دیگر طعم روز های خوش را بچشیم. شوخی های آقاجان و دایی زیر زبان مان مزه کند. دره گز را بتوانم باز هم ببینم، توی کوچه های خاکی اش قدم بزنم. کنار رود روان بنشینم و خیال هایم را به دست رود بدهم. هر چه بیشتر فکرش را می کنم، دلتنگ تر می شوم. در راه بازگشت به طرف کیوسک تلفن کشیده می شوم. سکه را می اندازم و شماره‌ی خانه را می گیرم. صدای بوق ها و ضربان قلبم یکی می شود. نفسم را در سینه حبس می کنم که صدای مادر توی گوشم می پیچد. نوای او تبدیل به بغض کهنه ای می شود و اشک هایم جاری... دستم را روی دهانم می گذارم تا صدای ناله هایم را نشنود. صدایش شکسته شده! انگار دیگر آن زهرا خانم قدیم نیست. دلم برای غرغر کردن ها و سفارشاتش تنگ شده. میان دو راهی حرف زدن و نزدن هستم که دل را به دریا می زنم و با لحن بغض آلودی می گویم: _سلام. صدایی از پشت تلفن نمی آید. دوباره می گویم:" سلام مامان!" یکهو صدای لیلا می آید که داد می زند: _عه، چیشد مامان؟ کیه؟ دلم شور می زند و همه‌اش مادر را صدا می زنم. صدای بوق مشغولی توی سرم می پیچد و حالم را بارانی تر می کند. تلفن را به سر جایش برمی گردانم. پاهایم تحمل مرا ندارند. دستانم را به شیشه های کیوسک می گیرم و به سختی خودم را بیرون می کشم. اشک امانم نمی دهد. نگاه های خیابان به من و گریه ام کشیده می شود اما دست خودم نیست! نمیتوانم همه چیز را درون خودم خفه کنم. تاکسی می گیرم و به خانه برمی گردم. دایی بچه ها را از همسایه گرفته و با آن ها بازی می کند. وقتی مرا با حال نزار در قاب در می بیند به طرفم می آید. سوال پیچم می کند، بی خبری از مرتضی یک طرف و اتفاق امروز طرفی دیگر. همه چیز را برای دایی می گویم. دلداری ام می دهد و می گوید: _خب دایی جان، مامانتم حق داره. میدونی که سابقه سکته هم داشته. _آره. میترسم طوریش شده باشه! دایی چیکار کنم؟ با آرامش خاصی رو به من دلداری می دهد: _اشکال نداره، من میرم بهشون زنگ میزنم. اگه مامانت بود که حرف نمیزنم اما به لیلا میگم. تو نگران نباش، لیلا بهتر میتونه موضوع رو هضم کنه. سری تکان می دهم و حواسم پی بچه ها می رود. برایشان فرنی درست می کنم و با بازی کردن به خوردشان می دهم. دایی وقتی برمی گردد تعریف می کند که مادر غش کرده و کاری با او نشده. بعد ماجرا را برای لیلا گفته و اول او باور نمیکرده که این بی خبری بخاطر چه بوده. دایی می گوید دیگر کسی از من شاکی نیست و فردا می توانم زنگ بزنم. شب که می شود بچه ها را به اتاق می برم و زینب را روی پا تکان می دهم و محمدحسین را کنارم می نشانم و آرام به پشتش می زنم تا بخوابند. خواباندن شان سخت شده و به راحتی نمی خوابند. تا آنها بخوابند از کت و کول می افتم. خیلی آهسته زینب را از روی پاهایم برمی دارم و گوشه ای می گذارم . وقتی به چهره های معصوم شان نگاه می کنم شادی در احوالاتم ذوب می شود. لیوان آبی سر می کشم و کنار بچه ها می خوابم. خواب فردا را می بینم که به مادر زنگ زده ام، با هم کلی حرف زده ایم. توی خواب هستم که دستی مرا تکان می دهد. چشمانم را که باز می کنم قیافه‌ی دایی جلوی صورتم می آید. لبخندی روی لبش نشانده و می گوید: _اذون دادن. سری تکان می دهم و پاورچین از اتاق بیرون می آیم. وضو می گیرم و چادر گلی گلیم را سر می کنم و دستانم را بالای نیت بالا می برم. بعد از نماز دستانم را به دو طرف تکان می دهم. همان طور که تسبیح می چرخانم رو به دایی می گویم:" قبول باشه." لبخندش پر رنگ می شود: _همچنین. _دایی میشه پیش بچه ها باشین تا من از خونه‌ی همسایه به مامانم زنگ بزنم؟ دستانش را حرکت می دهد. _آره، تازه کلی باهم بازی می کنیم. بعد از صبحانه به خانه‌ی همسایه می روم تا قبل از بیدار شدن بچه ها برگردم. توی دلم انگار رخت می شویند. تقی به در می زنم و همسایه جارو به دست و چادر به کمر در را باز می کند. اجازه می گیرم تا از تلفن شان استفاده کنم. توی اتاق می روم و شماره‌ی خانه را می گیرم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ گوشه‌ی روسری ام را به بازی می گیرم و دلشوره ام را سر ناخن هایم خالی می کنم. صدای بوق که تمام می شود آوای دلنشین مادر درون گوشم می غلتد. با صدای اشک آلود اش می نالد: _الو مادر! ریحانه خودتی عزیزم؟ اشک از چشمه‌ی چشمانم جوشیدن می گیرد. لبانم را به حرکت در می آورم: _آره مامان خودمم. ریحانه‌ی تو! صدای گریه هایش روحم را می خراشد. _کجا بودی مادر؟ میدونی چقدر دنبالت گشتیم؟ آقات نامه نوشت ولی جوابشو ندادی. حاج حسن هم یه کلوم خبر سلامتی تو میداد. چند وقتیه اونم غیبش زده! آقات... میدونی ساواک گرفتش؟ میدونی چقدر خونمو تو شیشه کردن؟ با هر کلمه های که می گوید قلبم مچاله می شود. اسم آقاجان را که می آورد گر می گیرم؛ همه اش میترسم چیزی بپرسد. خانم همسایه با نگاه متعجبش به من خیره می شود اما چیزی نمی گوید. اشک هایم را پاک می کنم و لب می زنم: _مامان ببخشید! بخدا نتونستم همش میترسیدم یه بلایی سر شما بیاد. _تو رفتی درس بخونی چطور شد سر ازین کارا در آوردی؟ _چی بگم. حالا اومدم پیشت همه چیزو میگم. فعلا خوشحال باشین که شاه رفت. _باشه ولی زودتر بیا بخدا میترسم... آره ذلیل مرده گورشو گم کرد، بره برنگرده. کمی با او حرف می زنم تا نگرانی اش برطرف شود. وقت خداحافظی بغض گلویم را چنگ می زند و یک تماس دوری سه ساله را نمی تواند جبران کند. قول می دهم که به مشهد برگردم و تلفن را می گذارم‌. همسایه چای می آورد اما تشکر می کنم و می گویم: _دستتون دردنکنه ولی باید برم پیش بچه ها. او هم هر طور صلاح ای می گوید و مرا بدرقه می کند. احساس خوشی دارم، هر چند که دلم میخواست ساعات پای تلفن بنشینم و تنها نفس های مادر را بشنوم. چقدر سخت گذشت این سه سال! وقتی به پل های پشت سرم نگاه می کنم باورم نمی شود این همه راه را من آمده ام! بچه ها را از دایی می گیرم. هنوز از حیاط بیرون نرفته که داد می زند: _ریحانه یه خانمی دم در کارت داره. محمد حسین و زینب را بغل می کنم و پایین پله ها می گذارم تا راه بروند. بعد در را باز می کنم و خانم مومنی را می بینم. با ذوق هم را بغل می گیریم و تبریک می گوییم‌‌. تعارف می کنم و داخل می شود. روی پله ها می نشیند و تعریف می کند: _شوهرم میگه رفته که برنگرده. _آره دیگه برنمی گرده. _راستی شنیدم مردم میخوان به زندان ها حمله کنن و زندانیای سیاسی رو بیارن بیرون. چشمت روشن شه به جمال آقاتون. رخسارم سرخ و سفید می شود. _ممنون. از جا بلند می شوم و آدرس کتاب فروشی را به خانم مومنی می دهم تا اعلامیه جدید بگیرد. بعد هم سفارش می کنم یک نسخه هم برای من بیاورد. چای اش را که می نوشد صبر نمی کند و می رود. با این که فکر می کنم همه چیز به آخر رسیده بچه ها را آماده می کنم تا در تظاهرات بازگشت امام حضور داشته باشیم. بعضی از چهره ها خندان است و شوق بازگشت امام شان را دارد . برخی ها هم چشمان شان را اشک پر کرده و جای عزیزان شان را خالی می بینند. از جمعیت دور می مانم و بچه ها را پایین می گذارم تا راه بروند. کمرم از فرط خستگی و وزن بچه ها خم شده است. دست شان را می گیرم تا گم نشوند. با ذوق فراوان به این طرف و آن طرف نگاه می کنند و قدم های کوچولو شان را برمی دارند. بعد از تظاهرات چشمم به لباس فروشی می افتد که توی ویترین اش چند لباس بچگانه گذاشته. دلم می خواهد آن لباس ها را برای وقتی که پدرشان را می بینند بخرم. داخل مغازه می روم و مثل همیشه صورتی برای زینب و آبی برای محمدحسین. با دیدن شان توی لباس نو ذوق می کنم و قربان صدقه شان می روم. آخرین پول هایم را خرج می کنم ولی نمی توانم از این دو لباس دل بکنم. حساب می کنم و بیرون می آییم. تاکسی می گیرم و سر کوچه پیاده می شویم. همسایه ها توی کوچه نشسته اند به تعریف. یکی شان تعارف می کند تا کنارشان بنشینم اما قبول نمی کنم. از حرف های خانم مومنی جان تازه گرفته ام. دلم می خواهد خانه را برق بیاندازم و همه جا را آبپاشی کنم. چادر به کمر می بندم و همان روز شروع می کنم به تمیزکاری. انگار که برای عید دارم خانه تکانی می کنم! خب حق دارم، بعد از چند ماه فراق محبوبم می آید. چطور بنشینم و کاری نکنم. برای شب کتلت درست می کنم و دایی آخر شب می آید. کتلت ها را برایش گرم می کنم و می گویم که بچه ها از بس شیطونی کرده اند زود خوابیده اند. دایی کمیل قربان صدقه شان می رود. لقمه‌ی اول را که برمی دارد خوب مزه مزه می کند و می گوید: _به به! یعنی خوشبحال مرتضی! این چند سالی که ما زندان بودیم و غذاهای بدمزه بهمون می دادن این داشته دستپخت تو رو میخورده؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۴۰ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
• من به چشم خویشتن دیدم که جآنم میرود...!🍂 💓 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️ سبڪبال رفتی و بی‌ادّعا و ما چه سنگین مانده‌ایم و پُر مدّعا •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
حس خوبیه وقتایی که عاشق شی😊❤️ . عاشق خدا...خدایی که حواسش به همه چی هست خدایی که حرف زدن باهاش خیلی آرومت میکنه چه حس خوبی وقتی دلت آسمونی شه دلت که آسمونی شد ،دوباره زندگیت جون تازه میگیره یه انرژی مضاعف برای ادامه ی زندگی، همون زندگی که خدا راضیه و با لبخند رضایت هواتو داره... هیچوقت_برای_شروع_دیر_نیست دلتو_آسمونی_کن ‼️... •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
پیغمبر«ص»ما درمهربانی مَثَل نداشته است‌و بی شک تاریخ چون محمد«ص» نداشته است . ❤️ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•