eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
628 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐚🌸 🌸 اشک هایش باعث می شود آرایشش بهم بریزند. آرامش می کنم و می گویم: _من کار خاصی نمی کنم. ما خودمون رو به خودمون محدود میکنیم. _یعنی چی؟ _به نامحرم نگاه نمی کنیم و منم حجابمو رعایت می کنم. _همین؟ آخه مگه میشه چشم مردا رو کنترل کرد! گفت اینور نگاه نکن و اونور رو نگاه کن! _تا خود مردا نخوان و ما خانوما رعایت نکنیم همینه. ببخشید بهتون برنخوره ولی تا وقتی که شما اینطوری آرایش می کنین خوب بعضیام پیدا میشن برای شوهر شما آرایش می کنن. مرتضی از ماشین پیاده می شود و برایم دست تکان می دهد. _خانم بریم؟ برایش دست تکان می دهم و می گویم: _با اجازه. زن فقط نگاهم می کند و می روم. توی ماشین که می نشینم، می گوید: _نگرانت شدما! _نه، یه سوال داشتو پرسید. تا خود خانه حرفی نمی زنیم. برق های خانه را روشن می کنم و لباس و چادرم را روی تخت پرت می کنم و نمی فهمم کی خوابم می برد. با پاشیدن نور و رد آن بر روی صورتم، بیدار می شوم. ساعد دستم را روی صورتم می گذارم و از جا بلند می شوم. خبری از مرتضی نیست و صداهایی از توی راهرو می آید. فکر می کنم حتما همسایه ای آمده یا گربه ای و چیزی! دست و صورتم را می شویم و صبحانه مختصری می خورم. از پنجره به بیرون چشم می دوزم و با دیدن کیوسک تلفن خوشحال می شوم. شال و کلاه می کنم و به طرف کیوسک می روم. کمی منتظر می شوم تا کیوسک خالی شود و وارد می شوم. با دستان لرزان شماره ی خانه مان را می گیرم و چند بوقی می خورد که پشیمان می شوم و سریع قطع می کنم. کسی به شیشه می زند و با غر می گوید: _خانم عجله دارم! نمیخوای زنگ بزنی بیا بیرون. دستم را از روی تلفن برمی دارم و دست از پا دراز به بیرون می آیم. چند قدمی ‌که برمی دارم، دلم راضی نمی شود و می ایستم. زنی تنی به من می زند و با صدای بلند می گوید: _او! چه خبرته دختر؟ چرا وامیستی؟ معذرت می خواهم و به طرف کیوسک می روم. لرزی وارد وجودم می شود و اما شروع می کنم به شماره گرفتن. نفس هایم با بوق های ممتد هماهنگ شده که صدای مادر در گوشم می پیچد. غرق در خوشحالی می شوم و می گوید: _سلام! الو؟ چرا چیزی نمی گید؟ سکوت می کنم. دستم را روی دهانم می گذارم تا زبانم به التماس دلم چیزی نگوید. دلم نمی خواهد کوچک ترین مشکل برای مادرم پیش بیاید. _صدا نمیاد؟ یه چیزی بگید خب! بیشتر از این نمی توانم تحمل کنم و تلفن را سر جایش می گذارم. هق هقم بلند می شود و تن بی جانم را به سختی می خواهم به خانه برسم. دستم را به صورتم می رسانم که متوجه صورت خیسم می شوم. گلویم خشک شده و لیوان آب را سر می کشم. هر چه آب می نوشم بی فایده است اما کویر قلبم آنقدر تشنه است که این حرف ها حالی اش نمی شود. دوباره صدایی از راهرو می آید و انکار می کنم. به اتاق می رفتم و لباس هایم را مرتب می‌کنم اما هر لحظه صدای مادر در گوش جانم می پیچد. در باز می شود و به امید این که مرتضی است از جا بلند می شوم اما با دیدن چهره ی مقابلم متعجب و حیرت زده می شوم. قلبم خودش را دیوار سینه ام می کوبد و تیر می کشد. روی زمین می نشینم که با لبخند چندش بارش نگاهم می کند و می گوید: _نترس! اومدم باهات حرف بزنم. با لکنت می گویم: _شه... شهناز؟ _آره، خانم زارعی. قلبم را ماساژ می دهم و می گویم: _چی میخوای ازم؟ باز هم می خندد و می گوید: _نخیر! فقط میخوام حرفای تو دلمو بگم‌. خودم را به بسته قرص می رسانم و قورت می دهم. سعی می کنم خوددار باشم و می گویم: _مرتضی میدونه اینجایی؟ _نه عزیزم. چند کاغذی را پیش رویم می اندازد و می گوید: _بخونش! آقاتون چاپ کرده! اعلامیه است و از فعالیت های سازمان و شهدای شان گفته! حالا می فهمم کشته شدن در راه سازمان فقط نام شهید است که برای همین اعلامیه ها ارزش دارد وگرنه بی ارزش است. اعلامیه ها را جلویش پرت می کنم و می گویم: _خب که چی؟ خودش که ننوشته. _مگه نمیگی اینا بده! خب اون اینا رو میده دست جوونای مردم. _من حرفامو به مرتضی زدم. _مرتضی مرتضی برام نکن! تو دزدی! تو مرتضی رو ازم دزدیدی! _اولاً آقامرتضی برای شما! ثانیاً دزدی چیه؟ مرتضی اومد خواستگاریم و درخواست داد. ثالثاً درست حرف بزن! قیافه اش را کج و کوله می کند و با لحن تمسخر آمیزی می گوید: _چرا عربی چرتو پرت میگی؟ مرتضی مال من بود! من دوستش داشتم، بفهم اینو! چشمانم از وقاحتش گرد می ماند و او مثل کفتاری زخم خورده نگاهم می کند و انگار تشنه خون من است. من هم لحن طلبکارانه ای به خودم می گیرم و می گویم: _مگه مرتضی کالاست که مال تو باشه. ما آدمیم با عواطف و احساسات، یه چیزی سمت چپ بدنمون درحال تپیدنه که هر کسی نمیتونه واردش بشه. بهتره تو اینو بفهمی! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🐚🌸 🌸 کیفش را به طرفم پرت می کند که دستانم را جلوی صورتم می گیرم. چند دقیقه بعد به من حمله ور می شود و از روی کینه و حسد مشت و لگدی را نوش جانم می کند! وقتی عقده دلش را خالی می کند کیفش را برمی دارد و اعلامیه را را درونش می گذارد. پوزخندی به من می زند و می گوید: _ولی من بیخیالت نمیشم! این زندگی که برای خودت ساختی رو روی سرت خراب می کنم. اونوقت این تویی که باید به دستو پام بیوفتی. به سمت در می رود و متوقف می شود. به سمتم برمی گردد و انگشت را در هوا تکان می دهد و با چشمان تنگ می گوید: _دوست ندارم مرتضی بفهمه من اومدم اینجا! البته برای خودتم خوب نیست، شایدم یه امتیازه برات که لوتون ندم! گرفتی که؟ چیزی نمی گویم که می رود. با صدای بسته شدن در روی زمین ولو می شوم. تمام بدنم از درد می نالد و از بینی ام خون می چکد. سریع دست و صورتم را می شویم و به سختی وسایل ریخته شده را برمی دارم و سر جایش می گذارم. هیچی روی گاز نیست و این هم می شود درد روی درد! سریع غذای سردستی آماده می کنم و منتظر می شوم. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت می گذرد و در آخر غروب می شود. از شدت ضعف نمی توانم گرسنگی را تحمل کنم و غذا را گرم می کنم و می خورم. شب می شود و مرتضی با حالتی نزار و خسته وارد خانه می شود. کتش را می گیرم و می خواهم روی جا لباسی بگذارم که عضلات دستم مرا به درد کشیدن وا می دارد. مرتضی می گوید: _ببخشید که دیر شد، نتونستم بهت خبر بدم. جوابی نمی دهم که بر می گردد و نگاهم می کند. چشمانش را ریز می کند و نزدیکم می آید و می گوید: _چرا این شکلی شدی؟ قیافه ی طبیعی به خود می گیرم و می گویم: _چه شکلی؟ _رنگت پریده! بینیت چیکار شده؟ با انگشتش سرم را بالا می آورد و می گوید: _زمین خوردی؟ حرفش را در هوا می قاپم و می گویم: _آره! آره! حواسم نبود دیگه. چشمانش از این فاصله زیباتر و درخشنده تر به نظر می رسد. سرم را پایین می اندازم که می گوید: _سرتو بیار بالا! چشمانم را به رنگ چشمانش می دوزم که با صداقت مواج در نگاهش می گوید: _مراقب خودت باش ماهرو خانم! دلم نمی خواد حتی یه تار مو از سرت کم بشه. خنده ای به لب هر دویمان می نشیند و از هم فاصله می گیریم. مرتضی به آشپزخانه می رود و می پرسد: _غذا چی داریم خانم خانما؟ _یکم کتلت توی یخچال هست، الان میام برات گرم کنم. _نه، تو خسته ای! خودم گرم می کنم. به اتاق می روم و چشمم به گلیم لول شده کنار اتاق می افتد. برش می دارم و نخ دورش را باز می کنم. دستم را روی تار و پود اش که عجین شده با تلاشم است می کشم. گلیم را وسط اتاق به صورت کج پهن می کنم و روی تخت می نشینم. به یاد حرف های شهناز می افتم که چطور مرا تهدید کرد! اگر او مرتضی را دوست داشته چطور حاضر شده به او همچین ماموریتی بدهد؟ تقی به در می خورد و مرتضی می گوید: _کجایی خانم؟ بیا شامو حداقل دور هم بخوریم. دلم تنگ شده که کنارم بشینی. _خوبه نصف روز نبودی! _برای شما نصف روز بود! برای من نصف عمرم بود. از صبح ندیدمت و الان که شب شده اومدم. باشه ای می گویم و می بینم کتلت ها را گرم کرده و املت هم کنارش درست کرده. نگاهم می کند و می گوید: _بسم الله! کارها، حرف ها و حرکات زیبایش مرا غرق لذت می کند و باعث می شود هر روز بیشتر وابسته اش شوم و خودش را بیشتر در دلم جا می کند. یاد تهدید شهناز می افتم و می ترسم از آن روزی که او را از من بگیرد! آخر من بعد از خدا فقط مرتضی را دارم. در کنار هم غذا می خوریم و باهم ظرف ها را می شوییم. مرتضی با دستان کفی اش به نوک بینی ام می زند و من هم دستانم را پر از آب می کنم و رویش می ریزم. شیطنت مان گل می کند و حسابی از خجالت هم در می آییم. لباس هایم پر از کف شده و چندشم می شود. به ناچار دوش می گیرم و لباس هایمان را می شویم. انگار نه انگار سنی از ما گذشته، هنوز شیطنت می کنیم. ظرف میوه را جلویش می گذارم و می گویم: _بفرما. در حالی که سرش توی کاغذ و چندین کتاب است، می گوید: _میشه برام پوست بگیری؟ پرتقالی را برمی دارم تا پوست بگیرم. نگاهش می کنم که خودش را غرق کارش کرده، نمی دانم این ها مربوط به سازمان است یا چیز دیگر. از این که کنارم نشسته و من می توانم به چهره اش زل بزنم خوشحال هستم. می ترسم از روزی که حسرتش را بخورم و از هم جدایمان کنند. نمی توانم چیزی نگویم و لب می زنم: _مرتضی اگه یه روزی من نباشم پیشت چیکار می کنی؟ همان طور که سرگرم است، می گوید: _تو همیشه کنارم باید باشی. _خب.... اگه یه کسی ما رو از هم جدا کنه چی؟ کاغذها را روی میز می گذارد و می گوید: _اولا من باید بمیرم قبل اون روز، ثانیا اگه قبلش نمردم، من دنیا رو بدون تو نمیخوام. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🐚🌸 🌸 بغض خودش را در گلویم پنهان می‌کند و می گویم:" خدا نکنه!" _حالا چرا یاد اون روز افتادی؟ سرم را پایین می اندازم و می گویم: _همین طوری، خواستم بدونم. یکهو چشمانش رنگ عجیبی می گیرد و می گوید: _یه دقیقه همین جا باش، تا بیام. قبول می کنم و داخل اتاق می شود. چند دقیقه بعد می آید در حالی که پشت سرش چیزی قایم کرده است. خودم را خم می کنم و می گویم: _چی داری؟ لبخند دندان نمایی می زند و می گوید: _صبر کن. کنارم می نشیند و در گوشم زمزمه می کند:" چشماتو ببند!" با تردید نگاهش می کنم که دوباره حرفش را تکرار می کند. آرام چشمانم را می بندم که می گوید: _دوتا دستتو بیار جلو. از موش و گربه بازی اش حوصله ام سر می رود و غر می زنم: _عه! چیکار داری خب؟ _قول میدم پشیمون نشی. دستتو بیار دیگه! پوفی می گویم و دستانم را جلویش می گیرم. چیزی روی دستانم قرار می گیرد و می گوید:" حالا چشماتو باز کن." چشمانم را باز می کنم و چند بار پلک می زنم که صندوقچه ای روی دستم می بینم. با تعجب می پرسم: _این چیه دیگه؟ چشمکی می زند و می گوید:" بازش کن دیگه!" قفلش را باز می کنم و صدای تیک مانندی می کند. درش باز می کنم و چند کاغذ لول شده می بینم. کاغذ ها را باز می کنم و متوجه می شوم اعلامیه است. نگاهش می کنم و می گویم: _اینا چیه؟ با خونسردی لب می زند: _اعلامیه های آقای خمینی... مگه مهریه ات نبود؟ بهت زده نگاهش می کنم. دستی به کاغذها می کشم و احساس خوشایندی بهم دست می دهد. _یعنی اینا رو برای من میخوای بخونی؟ _مگه خودت نگفتی؟ _ولی من نمیخوام برای من بخونی شون، برای خودت بخون! _چشم. حالا بگم یه نکته رو؟ _بفرما. _اینا رو سعی کردم از اولین نامه بگیرم. از دهه ۴۰ تا اعلامیه اخیرشون. ناباورانه بهش چشم می دوزم و می گویم:" واقعا؟" سرش را تکان می دهد که یعنی بله. خوشحال می شوم و دنبال اعلامیه هایی میگردم که نخوانده ام. سریع برشان می دارم و به اتاق می روم تا در سکوت بخوانم. حس اولین اعلامیه هنوز توی وجودم جولان می دهد و حتی پر رنگ تر شده. مطمئم هیچ وقت از آن زده نمی شوم. بعد از اتمام چندین برگ، چشمانم سوز می گیرد و ماساژ می دهم. خمیازه ای می کشم و حس خوب امید در رگهایم می دود. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش از تهدید شهناز مثل بیدی به خودم از آینده می لرزیدم. کاغذها را لول می کنم و توی صندقچه می گذارم. مرتضی صندوقچه را برمی دارد و فرش را کنار می زند. با دقت به کارهایش نگاه می کنم تا چیزی دست گیرم شود، موزائیکی را جدا می کند. جلو می روم و می بینم زیر موزایک فضای کوچکی خالی است. مرتضی صندوقچه را داخل آن فضا قرار میدهد و موزائیک را رویش می گذارد و چند مشتی بهش وارد می کند. فرش را رویش می کشد و بعد نگاهم می کند. خیلی زیبا نگاهم می کند و می گوید: _اینجور چیزا نباید جلو دید باشه. حرفش را تایید می کنم و می گویم:" میدونم." بعد از خواندن آیه الکرسی و سه سوره ی توحید می خوابم. صبح با صدای اقامه گفتن مرتضی بیدار می‌شوم و خودم را کش و قوسی می دهم . می روم تا وضو بگیرم و بعد از نماز هم چند صفحه ای قرآن می خوانم. هوا که روشن می‌شود مرتضی برای خرید نان از خانه بیرون می رود و من هم پنیر، کره و مربا را توی ظرف می ریزم. دو لیوان چای را توی سینی می چینم‌. توی بالکن می روم و با دیدن گلدان های گل یخ لبخند می زنم. برگ های کوچکشان زیر نور آفتاب می درخشد و سرسبزی شان طراوت را به من هدیه می دهند. مرتضی از سر کوچه، نان به دست به طرف خانه می آید که زن چادری جلویش می ایستد و چند جمله ای بین شان رد و بدل می شود و از هم جدا می شوند. سفره را پهن می کنم که صدای پایش از راه پله ها می آید. در که را باز می کند سوز عجیبی وارد خانه می شود. نان ها را وسط سفره می گذارد و چایش را بی معطلی برمی دارد. نگاهم می کند و می گوید: _تو با همسایه ها رفت و آمد داری؟ شانه بالا می اندازم و می گویم: _نه! چطور؟ _در حد سلام و علیک چی؟ _نه، خب زیاد نیست که اینجاییم. سرش را مدام تکان می دهد و در ادامه گوید: _خوبه، تا رفت و آمد نکنی کسی تو زندگیت سرک نمی کشه. بهتره کسی ندونه ما چی هستیم و کی هستیم، اینطوری برامون بهتره. دوباره چای برایش می ریزم. لقمه نانی جدا می کنم و می گویم: _چیشد که اینو پرسیدی؟ کمی مکث می کند و دستش را زیر چانه اش می گذارد و می گوید: _یکی از خانمای محل همین الان گفت که شما همون همسایه های جدیدین که خونه شون فلان جاست. منم گفتم بله، بعد گفت به خانم تون بگین ما هر دوشنبه ازین مراسمای ختم انعامو زیارت ال یاسین میگیریم؛ بیان. _جدی؟ _آره. _تو چی گفتی بهش؟ _هیچی، گفتم خانم من ازین مراسما شرکت نمی کنه. مثل خمیری وا می روم و لب می زنم:" اینو گفتی؟" :Instagram.com/aye_novel 🚫 (
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۰۷ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
- دعوتم کن کربلا ، خیلی گرفتارم 🖇 [ حسین ]..🖤 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
- ما از خونِ تو هیهات بگذریم..🥀
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏~🕯🎙~ یازینب"(:" قسم‌بہ لحظه‌ی‌وداع با‌برادرت مارو برسون بہ اربعیݩ برادرت):💔 ‎ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
گرفتارم که خورده عمریه گره کارم. - @Maddahionlin.mp3
5.54M
گرفتارم که خورده عمریه گره کارم اخه یارم نظر نکرده بر دل زارم 🎤 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
••🌸•• زهرایے نیستند!✋ اگر پھلویشان درد دین نداشتہ باشد😔 ... زهرایے نیستند!✋ اگر سیاهی چادرشان حرمت خون شھیدان را بہ مردم ننمایاند😞 ... زهرایے نیستند!✋ اگر منتظر یوسف زهرا نباشند😭 ... زهرایے نیستند!✋ اگر فکرشان... هدفشان... راهشان... نگاهشان... عشقشان و حجابشان نباشد❗️ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•