🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت132
نفس عمیقی می کشد و با نگاهش در چهره ام پرسه می زند.
زمزمه عاشقانه اش در گوشم می پیچد که می خواند:"
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما."
دستانم را برایش بهم می کوبم و زبان به ستایش اش می گشایم:" آفرین! خیلی قشنگ گفتی."
دلم می خواست پیاده شوم و به هردویشان تبریک بگویم اما بال و پرم برای این کار بسته است.
ادامه راه را چشمی برایش می گویم که با دیدن کوچه تنگ و جوی آبش به علاوه آن کوچه بن بست یاد آن روز شوم می افتم.
با نفس های بریده خودم را به این کوچه کشاندم و از آقایم، ولیعصر(عج) کمک خواستم. آقا هم کرمی در حق منِ حقیر کرد و پیرزنی خوش قلب را به نجاتم فرستاده. عجب روزی بود...
مرتضی توی کوچه نگه می دارد و پیاده می شویم. باران رقصان بر سرمان فرود می آید و سریع تر حرکت می کنیم.
چشمانش رنگ تردید به خود گرفته و می پرسد:" مطمئنی امنه؟"
چشمانم را روی هم می گذارم و می گویم:" خیلی مطمئنم. حالا خودت میبینی!"
دوست ندارم از او جلو بیوفتم و هم پای هم به در خانه می رسیم. صدای نفس هایم و آن مرد شاه دوست، توی سرم تلو می خورد.
یاد جملهی آخر بیصفا می افتم که می گفت اگر به مشکلی خوردم به خانه اش بیایم و امروز هم همان روز بود.
درکوب را به دست می گیرم و به در می زنم.
چند بار دیگر هم امتحان می کنم که صدای غرغر های بیصفا خوشحال می کند و می گوید:
_آ اَمون بده خدا پدر آمورزیده.
در را که باز می کند لبخندی پهن روی لبش می نشیند و مرا بی هیچ کلامی در آغوش می کشد.
بوی گلاب را از آغوشش استشمام می کنم. از هم جدا می شویم که می گوید:" خُبی مادر؟ چیطو شد ازین جا سِر درآوردی؟ آ بیفرما تو."
پرده را کنار می کشد که می گویم:
_بیصفا مهمون دیگه ای هم دارین.
کمی با چشمان کم سویش مرا نگاه می کند و بعد کمان لبخندش پر رنگ می شود و لب می زند:" ایشکال نِداره ننه، میهمون حبیب خوداس."
مرتضی یا الله گویان وارد می شود، بیصفا با او احوال پرسی می کند و من هم می گویم:
_شوهرم هستن بیصفا.
چشمکی می زند که هر دو چشمش بسته است! از کارش می خندم که زیر گوشم زمزمه می کند:
_پس شوهِر کردی مادر. آ خوشبخت شید به حق پنج تِن.
حوض آبی مثل نگین فیروزه ای میان حیاط می درخشید. گلهای همیشه بهار و نرگس از لاک خود سربرآورده بودند.
عطر بهار میان خانهی بی صفا جولان می داد و چیزی به رسیدن خودش نمانده بود.
بیصفا ما را به داخل خانه هدایت می کند و به من که آخر از همه وارد می شوم می گوید:
_ آ ننه، درا پیش کن.
در را نیمه باز رها می کنم و داخل خانه می شوم. به شیشه های رنگارنگی که پنجره را مزین کرده نگاه می کنم. مرتضی خجالت زده نگاهم می کند و می گوید:
_چه پیرزن خوبیه. چه لهجه قشنگی داره، شوهر کجاست؟
_شوهرش فوت شده، تنها زندگی می کنه.
_تو از کجا میشناسی شون؟
داستان آن روز را از سیر تا پیازش را تعریف می کنم.
بیصفا با سینی چای وارد می شود که می دوم و سینی را از دستانش می گیرم.
بعد هم دست خودش را می گیرم و کنار پشتی می نشانم، کلی زیر لب دعایم می کند. با لبخندش چهره اش تکمیل می شود و به حرف می آید:
_دلم روشن بود ایمروز یکی در این خونه رِ میزِنِد. آخ که دلم تو ای چار دیفالی گرفته بود. خوش آمدی ننه جان، صفا آوریدی برا بیصفات.
گونه هایم گل می اندازد و با شرم می گویم:
_من که همش براتون دردسر میارم.
_وا نگو بولونی۱! دری این خونه به رو هِمِ وازه.
_این دفعه اومدم سربارتون بشم.
اخم غلیظی میان ابروهای سفیدش می نشاند و با غیظ می گوید:
_خُبِ خُبِ! چی چی میگوی؟ جف قِدمات رو چیشمم. باوِر کن از وختی که رفتی با خُودوم گفتم برمِگردی.
_نمی پرسین چرا؟
_به ما چی؟ من که مُدونم تو کاریت درسته.
_خطر داره بیصفا.
_خطِر یِنی مرگ؟ ینی کوشتن؟ خُ آخِر که میخَم بیمرم، حالا یُخده ثواب کنم بِهتِر نی؟
مرتضی هم خودش را وارد گود گفت و گو می کند و می گوید:" بیصفا خانم ما فراری هستیم. پناه دادن به ما جرمش مرگه! اعدامه!
بیصفا از حرف مرتضی خم به ابرویش نیاورد و گفت:" من دیگه عمرِمو کِردم مادر، تو غصه جِوونی تو بخور ."
هر سه تایی مان لبخند می زنیم، مرتضی می رود تا تمام دارایی مان که دو ساک است را بیاورد.
بیصفا خیلی خوشحال است و لحظه ای لبخند، لبانش را رها می کند.
یکی از اتاق هایش را به ما می دهد و می گوید تا هر وقت که میخواهیم، می توانیم بمانیم.
__________
۱. به لهجه اصفهانی است به معنای عزیزم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت133
هنوز گرد رسیدنمان توی خانه پخش نشده بود که مرتضی قصد رفتن می کند.
هنوز هیچی به من نگفته بود، ولی میدانستم خطری تهدیدش می کند.
بی توجه به نگاه های بیصفا دنبالش می روم و صدایش می زنم.
انگار ندای قلبم را می شنود که می ایستد، با نگاهش در چشمانم قدم می زند و آشوب نگاهم را می فهمد.
عطر لبخندش در رگ های خشکیده از امیدم می پیچد و با آرامش می گوید:
_چیزی شده ماهرو خانم؟
چقدر دل تنگ همین یک کلمه بودم. ماهرو خانم...
لبخند تلخی روی لبانم جا خشک می می کند و لب می زنم:
_کجا میری؟ تو رو خدا مراقب خودت باش!
انگار از حرف هایم تعجب می کند، او هم نمی داند در دلم چه می گذرد.
از این که نگرانش هستم و بیانش کردم در حیرت به سر می برد که ادامه می دهم:
_مگه نمیگی خطرناکه؟ پس نرو.
سفیدی پوستش به قرمزی می زند و گلِ لپ هایش رنگ لاله به خود می گیرند.
چشمانش جای دیگری را می بیند که بلند تر می گویم:" مگه نمیگی خطرناکه؟"
یکهو سرش را پایین می آورد و با نگاهش دلم را زیر و رو می کند.
نیم نگاهی به پنجره می اندازد و می گوید:
_بیصفا داره نگاه میکنه.
_خب؟
_خب که هیچی، ولی فکر نمیکنی خیلی اومدی... توی صورتم؟
مغزم هنگ می کند و به فاصله مان دقت می کنم که به اندازهی یک انگشت هم نیست!
سریع فاصله می گیرم و به پشت سرم نیم نگاهی می اندازم، بیصفا لب پنجره است و خودش را با گلهایش سرگرم می کند.
آب دهانم را قورت می دهم و سرم را به طرف مرتضی برمی گردانم و می گویم:
_هنوزم داره نگاه میکنه؟ وای خدا اونکه نمیدونه من دارم چی میگم.
مرتضی خنده اش گرفته و دندان های سفیدش به بیرون سرک می کشند.
حسابی از دور و برم کلافه می شوم و با تشر می پرسم:" به چی میخندی؟"
میان خنده اش لب می زند:" به قیافه ات، خیلی جدی بودی بعد که به پشت سرت نگاه کردی کلا وا رفتی!"
اخم غلیظی میان ابروهایم می نشانم و می گویم:
_کجاش خنده داره؟
دستش را زیر چانه اش می برد و سعی دارد نخندد.
لب هایش را ورچیند:
_هیچی... خب کاری نداری؟
_کجا میری؟ اینو که میتونی بگی.
در حالی که قدم هایش بین من و او فاصله می اندازند، می گوید:
_وقتی برگشتم همه چیزو میگم برات.
همان جا توی حیاط می ایستم که صدای در، پرده گوشم را اذیت می کند.
رویم نمی شود برود داخل و روی تخت گوشهی حیاط می نشینم. توی خودم فرو می روم که دستی گرم روی شانه هایم لانه می کند. سرم را بالا می آورم و با چشمان ریزی که در چین و چروک هایش فرو رفته است، مواجه می شوم.
چشمانش دریاست و امواج مهربانی اش به سوی ساحل چشمانم، روی هم می غلتند.
کنارم می نشیند و با صدای گرفته ای می گوید:
_کوجایی مادر؟ می خَی سِرما بوخوری؟ وَخی بیریم تو خونه، یه چای بِشِت بیدم.
بلند می شوم و دنبالش به راه می افتم. پیرزن با آن سن و سال از من تر و فرز تر است و عقب می مانم.
وقتی می بیند عقب افتاده ام می گوید:
_ چی فِس فِس می کنی ننه، جل باش۱!
خودم را جمع می کنم و سریع هم گامش می شوم. دو تا پله امانش را بریده است.
صدای زانوهایش بلند می شود که سریع دستانش را می گیرم ؛ یک یاعلی می گوییم و می رویم داخل.
صدای قُل قُل کردن سمارو مرا به سمتش می کشاند.
استکان را روی نعلبکی میگذارم و چای را به داخلش سرازیر می کنم.
استکان ها را روی سینی می گذارم و به نشمین می روم و جلوی بیصفا می گذارم.
_ایشالا از جِوونیت خِیر بیبینی آ ننه.
برای شام میرزا قاسمی درست می کنم، ساعت از نه گذشته بود و چشمم به در و دستم به ماهیتابه و گاز است.
دیگر کاسه صبرم در حال سریز شدن است. بیصفا حالم را درک می کند و کنارم می نشیند و می گوید:
_غوصه نخور مادِر، شوهِرِت هر کوجا باشِد برمیگِرده.
همان موقع صدای در بلند می شود و با کنار رفتن پرده نفس راحتی می کشم.
بیصفا زیر گوشم می گوید:" دیدی بِشِت چی چی گوفتم. الِکی خودتو نیگران میکونی وا."
بعد هم بلند می شود و می رود.
غذایش را برمی دارد و می گوید:
_مَنا پیرزن، همین قَز غِذا بَسِمِس. شوما باهم بوخوریدش.
نگاه خجالت زده ام را به پایین سُر می دهم.
مرتضی یالله گویان وارد می شود. در سردی هوا دانه های عرق روی پیشانی اش نم زده است.
دوباره آشوب دلم را به آتش می کشد و جلویش می ایستم و می گویم:
_تو که منو کشتی، کجا بودی؟
انگار حرفم را نمی شنود و می پرسد:" سلام. بیصفا کجاست؟"
خیلی آرام می گویم:" رفت تا راحت باشیم."
به طرف اتاق مان می رود و من هم می روم شام را بکشم.
سینی گرد را روی دستانم می گذارم و به اتاق می روم. مرتضی خسته و کوفته گوشه ای نشسته تا غذا را می آورم لبخند می زند و جلو می آید.
بشقابش را پر می کنم و سبزی را کنارش می گذارم.
مشغول می شود و من به غذا خوردن نگاه می کنم.
_______
۱. عجله کن.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت134
کمی که سرش را بالا می آورد متوجه نگاه هایم می شود و می پرسد:
_چرا چیزی نمیخوری؟
لقمه ام را از غذا پر می کنم و به طرف دهانم می برم.
چیزی از گلویم پایین نمی رفت اما بخاطر او چند لقمه ای می خورم.
شام که تمام می شود ظرف ها را می برم و می شویم. وقتی برمی گردم می بینم کتاب شاهنامه را برداشته و زیر و رو می کند.
نگرانم کتاب دل و روده اش بریزد بیرون که می پرسم:
_چیزی شده؟ کتابو کَندی!
دست از سر کتاب بیچاره برمی دارد و لب می زند:" یه چیزی لای این کتاب بوده که الان نیست. تو نمیدونی کجاست؟"
_چی بوده؟
_یه عکس.
لب برمی چینم و زیر چشمی نگاهش می کنم.
خیلی مصمم به نظر می رسد و از اجزای صورت می بارد که قصد جدی برای پیگیری دارد.
فکر نمی کردم برای به دست آوردن عکس آیت الله خمینی اینقدر خودش را به آب و آتش بزند.
دیگر نتوانستم بروز ندهم و می گویم:
_عکس آیت الله خمینی رو میگی؟
سرش را بلند می کند و با تعجبی که تمام چهره اش را پر کرده، می پرسد:" تو از کجا میدونی؟"
_میدونم دیگه!
به طرف کیفم می روم و عکس را مقابلش می گذارم و می گویم:" همین بود دیگه؟"
سرش را مدام تکان می دهد و با لبخند می گوید:
_ آره خودشه!
دستش را روی عکس می کشد و با حسرتی عمیق به آن خیره می شود.
تا به حال ندیده بودم مرتضی همچین حس و حالی داشته باشد. اشک هایش به دشت گونه هایش می ریزند و زیر لب چیزهایی زمزمه می کند.
دستم را روی دست لرزانش می گذارم و می گویم:
_چیزی شده؟ چرا هیچی بهم نمیگی؟
نگاهش را به عمق دریای طوفانی چشمانم می دهد و به سختی لب می زند:
_تو هیچی نمیدونی ریحانه.
_چی رو؟ خب بگو تا بدونم.
از جا بلند می شود، انگار هوای گرفته اتاق راه تنفسش را بسته.
پنجره را باز می کند و همان جا می نشیند و می گوید:
_نمیدونم خوشحالی میشی از حرفام یا نه.
جان به لبم می رسد و نق می زنم:" خب حرف بزن!"
خیره به آسمان شب، برایم حرف می زند.
_حدودا یک هفته پیش مادرمو خواب دیدم. با چهرهی پر از نورش نگاهم کرد و با حالت قهر صورتش رو از من برگردوند و گفت ناامیدم کردی مرتضی. بعد عکسی رو نشونم داد که دقیقا مثل همین عکس بود.
عکس آیت الله خمینی را بالا می آورد و نشانم می دهد، در ادامه اش می گوید:
_مادرم گفت میخوای ازت ناامید نشم ببین این آقا کیه. خواستم برایش حرف بزنم و بگویم اشتباه می کند که دور شد و ندیدمش.
همون شب، سحر از خونه زدم بیرون. خیلی دمق بودم حوصلهی رفتن به خونهی تیمی رو هم نداشتم.
رفتم سراغ حاج حسن و خوابمو براش گفتم.
خیلی امیدم داد و این عکس رو همونجا به دستم داد. از دیدن عکس نزدیک بود شاخ دربیارم! خودش بود، همون عکسی که مادرم نشونم داده بود.
ازون بعد خیلی کم می رفتم چاپخونه و خونه تیمی، بیشتر می رفتم پیش حاج حسن و حرف هایش را درمورد آقا شنیدم.
باورم نمی شد که این مرد اینقدر روشنفکر باشه! کسی که توی روستا بزرگ شده و نه درس جامعه شناسی و... خونده اما از استادهای این رشته به قضیه مشرف تره! حالا واقعا می فهمم چرا مادرم ارادت ویژه ای به این آقا داشت.
آه ای می کشد. دستی روی شمدانی ها لب پنجره می کشد و نوازششان می دهد.
دلم می خواهد سیلی به صورتم بزنم تا ببینم خوابم یا نه! واقعا مرتضی بود که اینگونه برایم نجوا می کرد و زار زار اشک می ریخت؟
هر چه بود و هر چه می گفت، دوست داشتم بیشتر بدانم و گوش هایم تشنه شنیدن بودن.
_خب؟ بعدش؟
_هیچی، من واقعا شرم دارم که این همه سنگ سازمان و عقاید به اصطلاح روشنفکرانه اش شون رو سینه میزدم.
من اشتباه کردم! من راه رو عوضی رفتم! اصلا همش تقصیر اون موسی بود.
چند لحظه بعد با حالت سرزنش به خودش می گوید:" نه! چرا موسی؟ من مقصرم، جوون بودم درست اما عقل که داشتم با طناب پوسیده موسی توی چاه سازمان نرم."
دیگر از حرف هایش سر در نمی آورم که می پرسم:
_موسی کیه؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۱۳
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
[ یا مُطْلَقاً
فِي وِصٰالِنا،
اِرْجــع...! :) ]🌙
ای ڪه
وصال ما را ترک ڪردهای،
بـرگـرد...! :)💔
✨#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امامنامهدے
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
حالا که ما تو حسرتیم - رسولی.mp3
9.11M
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🎼 حالا که ما تو حسرتیم ...
🎤 حاجمهدیرسولی
#دلم_برا_حرمت_پر_میزنہ💔
#نگراݩاربعینیمهمھ 💔
#اربعین
#دلتنگڪربلا
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت135
_موسی خیابانی۱، یکی از رده بالاهای سازمان. از بچه های تبریزه، ازونجا باهاش آشنا شدم.
_موسی تو رو برد توی سازمان؟
پوزخندی روی لبش می نشیند و با افسوس می گوید:
_آره، تازه دانشگاه قبول شده بود. ادبیات دانشگاه تبریز. موسی چند سال از من بزرگتر بود و قبلا چند باری دیده بودمش. از وقتی که دانشگاه تهران رشته فیزیک قبول شده بود، رفت تهران. خیلی کم می آمد تبریز و به خونوادش سر می زد یه روز که رفته بودم تبریز سراغ کارهای نهایی دانشگاه.
خیلی اتفاقی موسی رو دیدم. با خوشرویی احوال پرسی کردیم که گفت یه کار خصوصی داره.
باهم رفتیم یه جای خلوت و نشستیم حرف زدیم. اولش از آینده و کارهایی که میخوام بکنم پرسید، بعدشم از کارهای خودش گفت. حرف هاش بودار بود اما چیزی نگفت. کم کم از انقلابو آزادی برام حرف زد، ته تهشم گفت یه عده از جوونا دور هم جمع شدن تا کمک کنن. تعجب کردم آخه موسی اهل این کارا نبود! خیلی بچه آرومی بود، ازونایی که تا مجبور نباشن زیپ دهنشونو وا نمی کنن. ازونایی که بزنی شون عذرخواهی می کنن!
با هیجان و شور از اونجا برام می گفت.کنجکاو شدم و پرسیدم چه جور جاییه؟ موسی هم گفت یه سازمان مبارزه، از جنایات شاه می گفت که چقدر بی مهابا به مردم بیچاره شلیک می کردن و گاز اشک آور می ریختن. با همین تصورات گفتم موسی منم هستم.
موسی هم گفت الکی که نیست و چندتا کتاب دستم داد و گفت فعلا اینا رو بخون بعدشم رفتنت به دانشگاه تبریزو لغو کن. کتابا رو با شوق نشستم خوندم از اسمای قلمبه و سلمبه اش خوشم اومد! فکر می کردم منم یه روشفکر شدم و توی سازمان به خیلی چیزا میرسم. کم کمش آزادی! چیز کمی نبود که توی آزادی سهمی داشته باشم.
چند روز بعد موسی سراغم اومد و باهام حرف زد منم از دانشگاه تبریز انصراف دادم و رفتم دانشگاه تهران. کنکور که داده بودم هر دوجا قبول شدم اما بخاطر سلین جان و حاج بابا نرفتم.
اما موسی گفت اگه بخوام فعالیت کنم باید برم تهران.
خلاصه با مکافات راهی تهرون شدم، موسی منو برد بین جمع. همگی به موسی احترام میزاشتن که بعدا فهمیدم دلیل این احترام اینه که موسی جز هیئت مرکزی ساز مانه! واقعا باورش سخت بود.
با سفارشات موسی من شدم اعلام نویس و حتی گزارشات محرمانه رو از عملیات های مختلف، هماهنگی ها رو من رسیدگی می کردم. اون زمان بیشتر بچه های سازمان دانشجوهای فنی بودن، خیلی کم افرادی پیدا میشد که توی رشته های انسانی درس خونده باشه.
یکی بینشون نبود که از جامعه و مردم سر در بیاره! کارهاشون همه شده بود شعار و هیجانات! منم که انسانی خونده بودم شدم این کاره!
گوش هایم را به حرف های مرتضی دوخته بودم. تا به حال یک کلمه از این حرف ها به من نزده بود و نمی فهمیدم چرا دارد الان می گوید؟ چرا از موسی گله داشت؟ لام تا کام توی حرف هایش نمی پرم تا حواسش پرت نشود و همین طور برایم بگوید.
_موسی منو وارد این کار کرد! حالا میفهمم چرا قبل هر عملیاتی که می دونستیم خودکشیه یا شکست میخوره، وضعو به سمت هیجان می بردن تا کسی فرصت فکر کردن نداشته باشه. سازمان هیچی بود که ما برایش اسم و رسم ساختیم.
ذهنم در دریای بی خبری و سوالات جوراجور دست و پا می زند و می پرسم:
_خب اینا رو گفتی تا به چی برسی؟
چشمانش را باز و بسته می کند و از لب پنجره بلند می شود.
کنار پشتی می نشیند و دستش را زیر چانه اش ستون می کند و می گوید:
_اینا رو گفتم که بدونی من اشتباه کردم. من دیگه نمیخوام توی جهل دستو پا بزنم.
به خاطر آزادی از دینم بگذرم. دین من آزادی بی قید و شرط انسانه! نقدو ول کنم و نسیه رو بچسبم؟
بیچاره اون جوونایی که به بهانهی روشنگری مارکسیسم و این کوفت و زهرماری ها رو بارشون می کنن. تموم این کارا بوی قدرت میده! اونا عطش قدرت دارن و هرطور شده میخوان بهش برسن، مطمئن باش خبری از آزادی نخواهد بود.
بیچاره مجید و مرتضی که قربانی عطش قدرت شدن! اونا بدون مردم هیچن، هیچ کاری نمیتونن بکنن که این رژیم سقوط کنه.
چندبارِ دیگر نام مجید و مرتضی را از او شنیده بودم. برای این که بهتر بفهمم چه می گوید مجبور شدم از مجید و مرتضی هم سوال کنم.
_مجید و مرتضی کین این وسط؟
___________
۱. موسی نصیر اوغلی خیابانی، معروف به موسی خیابانی ( ۶ مهر ۱۳۲۶–۱۹بهمن ۱۳۶۰) در تبریز متولد شد. وی از اعضای باسابقه سازمان مجاهدین خلق ایران و عضو مرکزیت سازمان طی سالهای بعد از ۱۳۵۰ بود. پس از انقلاب، او به همراه مسعود رجوی، رهبران اصلی این سازمان بودند. خیابانی پس از رجوی، مهمترین رهبر این سازمان بود و در سال ۱۳۶۰ پس از اعلام جنگ مسلحانه، فرماندهی نظامی سازمان را بر عهده داشت. ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ (۳۴سالگی)
طی حملهٔ نیروهای کمیته انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران به پایگاهش در تهران در محله زعفرانیه کشته شد.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت136
_دوتا جوون مثل من، البته اونا خیلی با من فرق داشتن چون با زمزمه های مارکسیسم پاشونو از این قضیه کشیدن کنار.
اونا فهمیدن سازمان داره با عقاید و ذهن بچه ها چیکار می کنه. مجید جلوی تقی۲ ایستاد، گفت مارکسیسم، خدا رو انکار میکنه. من بچه مسلمونم پس این شیوه رو قبول ندارم.
مجید و مرتضی۳ خواستن پای خیلی از بچه های سازمانو هم ازین ماجرا بیرون بکشن و سازمان اسلامی تاسیس کنن که تقی فقط گذاشت این فکر توی ذهنشون بمونه. خیلی زود به بهانه سرپیچی با اونا تصفیه کردن.
تقی الکی می گفت اینا میخوان به ساواک ما رو لو بدن، در حالی که همه میدونستیم مجید و مرتضی اصلا همچین کسایی نیستن. وحید افراخته رو مامور کردن تا وقتی که مجید به بهانهی صحبت سر قرار حاضر میشه اونو بکشن. همین کار شد، مرتضی رو هم همون روز ترور کردن مرتضی زنده موند اما به شدت فکش آسیب دیده بود. همگی ما میدونستیم مرتضی یه تیرانداز حرفه ای هستش امت اون به وحید شلیک نکرد! مرتضی دیگه از اسلحه اش ناامید شده بود و از طرفی خبر آوردن که توی ساواک گفته ما اسلحه رو فقط روی دشمن می کشیم نه روی دوست، وقتی اسلحه دستت میگیری باید بدونی به کی شلیک کنی. اونا واقعا مرد بودن!
مرتضی میره بیمارستان سینا که بیمارستان نظامیه و ساواک بهس مشکوک میشه و شناسایی می کنن. بعد هم اونو شهید می کنن...
یادته گفتم یه روز ساواک تو خیابون ریخت و مشکوکا رو دستگیر کرد؟ وحید افراخته هم همون روز دستگیر شد. وحید هم خودشو دلخوش به مقام مجید کرده بود که خودشو وفادار به سازمان نشون می داد اما طولی نکشید که با دستگیر شدنش تموم خونه های تیمی و اطلاعاتمونو لو داد تا شاید اعدامش نکن اما اون نمیدونست ساواک ازین رحما به کسی نمیکنه!
_مجید چی شد؟
_وحید اونو زد. مجیدم اسلحه داشت اما...
بعدش جنازهشو سوزوندن تا شناسایی نشه و بردنش توی زباله ها ریختن. اینم از سازمان... واقعا نامردتر از این پیدا میشه؟ من چشمامو روی تموم اینا بسته بودم اما الان آگاه شدم!
دیگه نمیخوام راه تقی رو برم. توی این یک هفته کلی کار انجام دادم.
اول خودمو قانع کردم بعدشم رفتم خونه تیمی و صاف تو چشماشون نگاه کردم و گفتم من دیگه نیستم!
به گوش هایم اعتماد نمی کنم! دستی به گوشم می کشم و می پرسم:
_چی؟ دوباره بگو؟
لبخند تلخی روی لبانش نقش می بندد و تکرار می کند:
_من دیگه با سازمان کار نمی کنم! این آزادی به درد من نمیخوره. با این نفاق هیچ کدوممون به جایی نمی رسیم. قیافهی شهناز واقعا دیدنی بود!
جلوم ایستاد و داد زد اینو از اون دختره یاد گرفتی؟ دیدی گفتم تو مبارزه ات تاثیر میزاره. خلاصه خیلی حرف مفت زد اما من دیگه تصمیمو گرفته بودم.
حتی منو هم به تصفیه تهدید کردن اما من دیگه برنمی گردم.
ازم خواستن اسلحه مو تحویلشوم بدم منم امشب یه جایی مخفیش کردم و فردا میگم ازونجا برش دارن. من اسلحه جدیدی برای مبارزه پیدا کردم!
اون اسلحه ایمانمه!
شوق در چشمان اش به حرکت در می آید. کلی باهم حرف زده بودیم اما هنوز یک چیزهایی برایم نامفهوم بود.
باید بپرسم وگرنه نمی توانم امشب بخوابم!
_اونا راحت آدم میکشن! اگه...
انگار برق نگرانی را در نگاهم دیده است که لب می زند:" نترس! اونقدر زرنگ هستم که جوونمونو نجات بدم.
منم چندتا گزارش محرمانه و سری و کلی چیز دیگه ازشون دارم که دست از پا خطا کنم اونا رو، رو می کنم.
فقط باید حواستو جمع کنی، بدخواهامون بیشتر شدن. ساواک کم بود سازمان هم اضافه شد پس باید بیشتر احتیاط کنیم. تو نباید با حمیدهخانم و بقیه ارتباط داشته باشی چون سازمان ادمای دور و برمو خوب میشناسه. ممکنه ردمونو بزنن و بعید نیست به ساواک بدن."
___________
۱. مجید شریف واقفی (مهر ۱۳۲۷–۱۶ اردیبهشت ۱۳۵۴) یکی از رهبران سازمان مجاهدین خلق بود که توسط دیگر اعضای سازمان به خاطر تعلقات اسلامیاش کشته شد. بعد از انقلاب اسلامی،دانشگاه آریامهر تهران به نام او (دانشگاه صنعتی شریف) تغییر نام داده شد.
۲. محمدتقی شهرام (۱۳۲۶–۱۳۵۹) یکی از چهرههای شاخص سازمان مجاهدین خلق ایران و یکی از رهبران شاخهٔ مارکسیسم-لنینیسمسازمان پس از انشعاب در سال ۱۳۵۴ بود. این شاخه کمی پیش از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر(که به اختصار پیکار نامیده میشد) تغییر نام داد. تقی شهرام در تیرماه ۵۸ دستگیر و در مرداد ۵۹ به اتهام صدور دستور ترورمجید شریف واقفی محاکمه و اعدام شد.
۳. مرتضی صمدیهٔ لباف در سال ۱۳۲۵ در اصفهان بدنیا آمد. وی به همراه مجید شریف واقفی به دلیل پافشاری بر عقاید اسلامی خود، با رهبر اصلی سازمان تقی شهرام به اختلاف برخوردند. عصر روزی که مجید شریف را به قتل رساندند او را هم ترور کردند اما ترور نافرجام بود و سرانجام توسط ساواک شهید شد.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت137
انگار نه انگار که مشکلاتمان بیشتر شده است. از این که مرتضی سازمان را ترک کرده خیلی خوشحالم! کمی با خودم فکر می کنم و می گویم الکی نیست که قرآن میگوید شهدا زنده هستند. مادر مرتضی زنده است و حواسش به اوست.
خیالم خیلی آسوده است، حالا می توانم خواب راحتی داشته باشم. جاها را پهن می کنم و بعد از وضو گرفتن روی تشک ولو می شوم.
بین خواب بیداری دست و پا می زنم که گرمای وجودش را روی دستم احساس می کنم.
سرم را به طرفش برمی گردانم که لبخند و اشک اش باهم قاطی می شوند. شبنم اشک توی مژگانم می نشیند.
نگاهش را به سمت دیگری سوق می دهد و لب می زند:
_من شرمندتم، تو راست میگفتی اما من...
نمی گذارم حرفش کش پیدا کند و زیر لب نجوا می کنم:" تو تقصیری نداری، خدا رو شکر زود فهمیدی که این کشتی در حال غرق شدنه. من اگه به قیمت از دست دادن جوونم هم شده پا به پات میام."
لبخندش پهن می شود و دلم غنج می رود.
نمی دانم چطور چشمانم بسته می شود و خیلی زود خوابم می برد.
نیمههای شب با صدای زمزمه از خواب بیدار می شوم و تای پلک هایم را بالا می دهم.
مرتضی سر جایش نشسته و نجوا می کند:
_خدایا من که شرمنده تو هستم فقط کاری نکن که شرمنده ریحانه هم بشم.
اون خیلی سختی داره میکشه، من که غمو توی چشماش میبینم اما کاری ازم برنمیاد. فقط خودت یه مددی بکن و این خائنا و استعمارگرا رو ازین مملکت بیرون بندازد.
خدایا من نتونستم خانممو خوشبخت کنم، من زندگی که باید براش می ساختم رو نساختم. کاش شر اینا از سرمون کم بشه و همه مون زندگی کنیم و فقط ادای زنده ها رو درنیاریم.
وقتی که احساس می کنم میخواهد رویش را به من کند، چشمانم را می بندم که لب های داغش را روی پیشانی ام حس می کنم.
عاشقانه ای دوان دوان خودش را به قلبم می رساند و ضربانم اوج می گیرد.
چشمانم لرزی به خود می گیرند و می ترسم بفهمد که بیدارم اما خیلی زود از جایش بلند می شود و می رود.
وقتی در حیاط باز می شود از جا بلند می شوم و خودم را پشت پنجره قایم می کنم. مرتضی دستش را به آب یخ زدهی حوض نزدیک می کند و مشت پر از آبش را توی صورتش می ریزد.
خواب از چشمانم خداحافظی می کند و نگاهم پا به رهنه دنبال مرتضی می رود.
فرش گوشهی حیاط را پهن می کند و سنگی از توی حیاط برمی دارد.
قامت به نماز می بندد و محو حالت روحانی اش می شوم.
تمام مدت شانه های میلرزد و معلوم است خیلی گریه می کند. بعد از نماز دستان لرزانش را بالا می برد و با خدایش خلوت می کند.
و چه زیباست قد و قامتی که تنها برای خدا خم شود...
دلم نمی آید این فرصت را به خواب تلف کنم و چادر رنگی ام را از توی کیفم برمی دارم.
دلم می خواهد از آن آب وضو بگیرم که دستان مرتضی را از سردی رنجانده، صبر می کنم نمازش تمام شود و وارد خلوتش شوم.
با دیدن من اشک هایش را پاک می کند اما چشمان به خون نشسته اش همه چیز را برایم می گوید.
دستم را به آب می زنم که تا مغز استخوانم از سردی آتش می گیرد. در زمستانی ترین ایام عمرم به سرمی برم و این آب سردیش به زمستان زندگی ام نمی رسد.
وضویم را ادامه می دهم و با صورت و دستان یخ کرده پشتش می ایستم و می گویم:
_قبول باشه آقای من.
انگار از صحبتم جوانهی تازه ای زیر باران عشق در دلش غوطه ور شد. غنچه لبش به خنده می شکوفتد و با تکان دادن سرش جواب لحن به عشق نشسته ام را می دهد.
باغ گلهای صورتی میان چادرم رایحه ای دلپذیر به خود می گیرند. رایحه ای که بوی خدا را می دهد، همین حوالی و همین نزدیکی ها.
چهار نماز دو رکعتی می خوانم و بعد دستم را به نیت نماز شفع بالا می برم. گاهی اوقات نیمه شب ها که تشنه ام می شد و از خواب بلند می شدم؛ پدرم را می دیدم که دست به قنوت برداشته و برای همه دعا می کند. قنوت نمازش خیلی طولانی بود اما چون می دانستم با رفتن من از کنارش حال و هوایش عوض می شود، صبر می کردم.
بزرگ تر که شدم و از او دربارهی نماز شب پرسیدم برایم توضیح داد فقط قنوت نماز وتر کمی طولانی بود وگرنه ده رکعت دیگر خیلی عادی بودند.
دعای اَللّهُمَّ اِغْفِر لِلْمومِنینَ وَ اَلْمومِناتْ وَ اَلْمُسلِمینَ وَ اَلْمُسلِماتْ که چهل بار باید خوانده می شد.
ذکر زیبای اَسْتَغْفِرُ اللهَ رَبی وَ اَتُوبُ اِلَیه که آن هم هفتاد مرتبه است.
سوال برانگیز ترین جمله برایم همین بود که هفت بار بخوانیم هذا مَقامُ الْعائِذِ بِکَ مِنَ اَلْنار.
تحلیل های زیادی از ترجمه اش داشتم و می خواستم از پدر بپرسم که فرصت نشد.
در آخر قنوت هم سیصد مرتبه « اَلْعَفو» سپس یک بار دعای رَبّ اغْفِرْلی وَ ارْحَمْنی وَ تُبْ عَلیََّ اِنَّکَ اَنْتَ التّوابُ اَلْغَفُورُ الرّحیم است. تمامش را با مرتضی تکرار می کنم و این بار مردمک چشمان هردویمان زیر شیشه اشک می لرزید.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)