♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۱۵
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•
•
هرڪے با خدا
رفیق میشه💞
اهل بلا میشه🌱
هرڪی همــ☝️🏻
اهل بَلا بشه💨
اهل کربلا میشه♥️
•
•
✍🏻[ #حاج_حسین_یکتا
✨[#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
امسال دیگه کسی نیست رو پروفایلش بزنه:
[عازمم حلالم کنید..]
یه تعداد
[من به جا ماندن ازین قافله عادت دارم]
دور هم جمع شدیم!
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بگرد دنبال امام زمانت♥️✨:)
🥀بِدَمِ المَظلوم،عَجِّل الفَرَجَ المَظلوم🥀
#سه_شنبه_های_امام_زمانی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت141
رادیو را دم گوشم می گیرم که سخنگو می گوید:
_دو مجلس شوراي ملي و سنا در يك اجلاس مشترك تصويب كردند كه مبدأ تاريخ ايران از هجري شمسي به شاهنشاهي تغيير يابد و مردم و سازمانهاي دولتي، موظف هستند تا تاريخ جديد را به كار برند و تاريخ هجري كه تاريخي اسلامي و بر اساس هجرت پيامبر اسلام به مدينه است، مورد استفاده قرار نگيرد. از اين پس مقرر شده كه تاجگذاري كوروش هخامنشي در سال 599 قبل از ميلاد، مبدأ سال خورشيدي و سرآغاز تاريخ سياسي و اجتماعي ايران قرار گيرد...
رادیو از دستم می افتد و خیره به مرتضی نگاه می کنم.
شاه نمی خواهد ذره ای از اسلام ولو ظاهرش در جامعه باشد. وای به حالمان اگر این حکومت ادامه دار باشد.
از نگاهش میفهمم خون خونش را میخورد، حق هم دارد. جز نام اسلام چیزی در میان نیست، غربزده ها همچون گرگ های وحشی به جان اسلام افتاده اند و آن را به تاراج می برند.
دستم را روی دستان مشت شده اش می گذارم و می گویم:
_اینا میگذره، ما پیروز این میدونیم. یادت که نرفته؟
_نه، من به وعده پیروزی شبو روز میکنم. اما از خدا میخوام این پیروزی قبل از این که دیر بشه، برسه.
_مطمئن باش اگه خدا بخواد دیر نمیشه.
رادیو را روی طاقچه می گذارد و لب می زند:" خدا کنه."
تشک ها را روی زمین پهن می کنم و بالشت و پتو رویش می گذارم. کنار پنجره ایستاده و گل های شمعدانی را نوازش می کند.
رویش را به من می کند و می گوید:
_فعلا نتونستم جایی رو پیدا کنم، چیزی هم به عید نمونده.
حساب روز و ماه از دستم در رفته، پارسال نزدیک های عید در چه خواب و رویایی سیر می کردم و امسال چه!
پارسال دلم به مانتو و روسری نو ام خوش بود و امسال آرزویم چیز دیگریست. یادش بخیر! به همین زودی یک سال گذشت.
و این گذر ایام نیست که پیرمان می کند، چین و چروک ها گردی از تجربه اند که اینگونه روی ما می نشینند. غم و سختی پیر می کند اما روح را جوان تر می کند.
_چند روز دیگه عیده؟
رگه های از تعجب تار و پود صورتش را پر می کنند و می پرسد:" واقعا نمیدونی؟"
شانه هایم را بالا می اندازم و لب می زنم:" نه، نمیدونم."
_دو روز دیگه. الان دغدغه خانومای همسن تو لباس و تمیزکاری خونشونه ولی تو حتی عیدم فراموش کردی. نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟
_من ملاک زندگیم با بقیه خانوما فرق داره. عید واقعی ما وقتی که بساط کفر و استبداد ازین مملکت برچیده بشه. این عیدا، عید نیست. یه دلخوشی ساده اس تا رنج این روزا رو تحمل کنیم.
پتو را روی خودش می کشد و از هوا گله می کند. پنجره را به روی ماه می بندم و سر جایم برمی گردم.
صبح با صدای بیصفا چشمانم را باز می کنم، باهم سمنو درست می کنیم و حیاط را آب و جارو می کنیم.
گل های نو در گلدان ها می کاریم و آب حوض را عوض می کنیم.
بیصفا با کمری دولا خودش را به تخت می رساند و بریده بریده، و حین نفس هایش می گوید:
_آ اِز کتو کول ایفتادم. خدا بیامرزِتِت مرد با ای خونه دِرن دشتت.
دو تا چای را توی سینی می گذارم و به حیاط می آیم.
دیگر اثری از برگ های خمیده و وا رفته در حیاط نیست، آب حوض زلال تر به نظر می رسد و ماهی ها خوشحال ترهستند.
نسیم خنکی می وزد و همگی مان را در عطر بهار غرق میکند.
بیصفا چای را مقابلش می گیرد و بو می کند.
یادش بخیری زیر لب می گوید و مرا به خاطرات قدیمش می برد که با حاجآقا در ایوان می نشستند و با چشمانشان عاشقانه ای برای هم می سرودن.
آن روز برخلاف تمامی روزها مرتضی ظهر به خانه می آید.
بعد از ظهر باهم به هوای پخش اعلامیه بیرون می رویم. مرتضی سرنترسی دارد و با چسب اعلامیه ها را به دیوار می چسباند یا زیر برف پاکن ماشین ها می گذارد.
همه اش منتظرم آژان ها بریزند و او را بگیرند. مدام آیه الکرسی میخوانم و به سمتش فوت می کنم.
آن قدر کله شق است که نزدیکی ژاندارمری چند اعلامیه را به دیوار می زند.
باهم یک محله را اعلامیه می دهیم و برمی گردیم سمت ماشین.
مرتضی به سمت خانهی بیصفا نمیرود و با کنجکاوی می پرسم:
_کجامیری؟
_میریم یه جای خوب.
_کجا؟
چشمکی را حوالهی نگاه کنجکاوم می کند و دوباره حرفش را تکرار می کند.
یادم می آید یک جا خوب از نظر او حتما یک جا خوب برای منم هست. دفعه قبلی یک جای خوب کبابی بود و این سری معلوم نیست چه خوابی برایم دیده.
سرم را به صندلی تکیه می دهم و در خیالات خودم غوطه ور می شوم. با ترمز ماشین حواسم را به دور و بر می سپارم و می گویم:
_کجاییم؟
با دست به بازار اشاره می کند و می گوید:" اینجا."
ذوق زده می شوم و با خوشحالی می گویم:
_وای مرسی!
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت142
باهم هم قدم به داخل بازار وارد می شویم. هر فروشنده ای سعی دارد با نشان دادن لباس ها و اجناس خودش مردم را به خرید تشویق کند. در این میان کم نیستند بچه ها و پیرمرد و پیرزن های دستفروش که با التماس به چشمانت زل می زنند و میخواهند چیزی ازشان بخری.
به یک دختربچه برخورد می کنیم که صابون معطر می فروشد. یک دانه ازش می خریم و به طرف لباس فروشی ها می رویم.
لباس خوب و مناسب پیدا نمی کنم و یک پارچه نخی میگیرم که آبی است. کمی هم پارچه سفید میخرم تا خودم مانتو بدوزم.
مرتضی برای چند لحظه ای می رود و با لبو برمی گردد.
در هوای سرد لبو می خوریم و من به قیافه سرمازده ی او نگاه می کنم و او به بینی قرمز شده از سرمایم می خندد.
ماهی قرمز و سبزه می خریم و به خانهی بیصفا برمی گردیم.
صبح روز بعد عید است و مرتضی جایی نمی رود. مشغول پهن کردن سفره عید می شویم.
سبز و تنگ ماهی را من می آورم، مرتضی سیب را می آورد در حالی که نصفش را خورده!
بیصفا هم آیینه و شمعدان را بالای سفره می گذارد.
چشم غره ای به مرتضی می روم و بلند می شوم تا سیب دیگری بیاورم. واقعا سر در نمی آورم چرا پسرها و مردها ناخنک زدن را خیلی دوست دارند؟ شاید از حرص خوردن ما خوشحال می شوند؟
با همان لباس های قدیمی اما تمیزم کنار مرتضی و بیصفا می نشینم و هر کدام در دل از خدا چیزی می طلبیم اما یک دعا مشترک هم داریم.
ما از خدا می خواهیم روزی فرا رسد که درخت انقلاب مان به ثمر بشیند و با خون شهیدان آبیاری شود.
با صدای رادیو که آغاز سال ۵۵ را اعلام می کند همگی خوشحال می شویم. بیصفا گونه هایم را غرق بوسه می کند و برایم دعا می کند.
به مرتضی دست می دهم و با نگاه به خنده نشسته ام همه چیز را لو می دهم.
بیصفا قرآن را برمی دارد و می گوید:
_خب نوبِتی ام که باشِد نوبِتِ عیدس.
مرتضی سرش را پایین می اندازد و با شرمساری تمام می گوید:" عیدی لازم نیست، ما همینجوری مدیون تون هستیم. "
بیصفا تای ابرویش را بالا می دهد و لب میزند:" تو جا نوه مِنی. چیطو بت عیدی ندم؟ حالا بعد این همه سال یه عیدنوروز تنها نیسم. میخوام عیدی بیدمت."
وقتی حرف های بیصفا را که با غم تنهایی آلوده است می شنویم، دیگر حرفی نداریم.
بیصفا از لای قرآن پنج ریالی به ما می دهد و می گوید:
_ایشالا پیشِ هِم خوشبخت شید. ایشاالا غم تو زندگیاتون نِبینید.
دستم را روی زانواش می گذارم و با شکوفه لبخند می گویم:
_لطف دارین بیصفا. ان شاالله، از دعای شما.
بیصفا چادرش را سر می کند و بدون این که به ما بگوید کجا می رود، از خانه خارج می شود.
با ماهی که مرتضی خریده، قصد دارم ماهی پلو درست کنم.
مرتضی کنارم ایستاده تا به اصطلاح یاد بگیرد. برایش توضیح میدهم که چطور ماهی را پوست بگیرد و پولک هایش را جدا کند.
بعد چاقو را از دستم می گیرد و سرِ ماهی را جلو صورتم می گیرد. با دیدن دندان های تیز و چشمان باباقوری ماهی جیغ می زنم.
یکهو از ماهی از دستش سر می خورد و کف آشپزخانه ولو می شود. تمام سرش خورد می شود و دهانش به طرفی می افتد.
با برخورد بوی ماهی به صورتم عوق می زنم و به حیاط می روم. لب باغچه می نشینم و فقط عوق میزنم. دست و صورتم را با آب حوض می شویم.
مرتضی با خاک انداز ماهی را جمع کرده و از من می پرسد:" حالت خوبه؟"
سرم را تکان می دهد که یعنی بله.
برنج ها را توی آبهای قولان قابلمه می گذارم تا دانه هایش باز شود.
مرتضی هم مثل پسری مظلوم فقط نگاهم می کند و می گوید:
_آشپزی چه سخته! اینو قاطی کن، بزار جوش بیاد. نه نریزی که وا میشه. روغن باید داغ باشه! کی یادش میمونه؟
صدای خنده ام به در و دیوار می پاشد و لب می زنم:
_ولی یه کار آرامش بخشه، با آشپزی غمامو فراموش میکنم.
_عه! اگه اینطوره به ما هم یاد بده. شاید ما هم بتونیم فراموش کنیم.
خم می شود و الکی می گویم:" چشم علاحضرت، دیگه چی؟"
سرم را بالا می آورد و توی چشمانم زل می زند:" دیگه هیچی."
ظهر که می شود بیصفا هم از راه می رسد.
دستش را می گیرم و از پله ها بالا می آییم، انگار بوی ماهی مشامش را به بازی گرفته و می پرسد:
_چی کِردی دختر؟ آ باریکِلا!
سفرهی رنگینی پهن می کنم. غذاها با روح و روانم بازی می کنند چه برسد به بقیه.
بیصفا اول برای من و مرتضی می کشد و بعد خودش می خورد. بیصفا برای این که کمک در پخت و پز را جبران کند، خودش ظرف ها را می شوید.
به اتاق می روم که می بینم مرتضی ضبط را روشن کرده و از روی نوار چیز هایی می نویسد.
_چیکار میکنی؟
دستش را بالا می آورد که یعنی صبر کنم.
دستم را به چانه ام می گیرم که چند دقیقه بعد خودش به حرف می آید.
_خب، شما چی گفتی؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت143
_چیکار میکردی؟
_از روی نوار، حرفای آیت الله خمینی رو مینوشتم. برای اعلامیه به درد میخوره.
آهانی می گویم. توی صورتم دقیق می شود که گمان می کنم عیبی توی صورتم هست.
دستی به موها و چهره ام می کشم و لب میزنم:" چیزه... یه چیزی میخوام برات بخونم."
گوش هایم را تیز می کنم تا ببینم چه چیزی می خواهد بگوید.
با تکان دادن سرم به او می فهمانم بگوید.
سرش را پایین می اندازد و لپ هایش لاله گون می شود.
_اگر دستانم را بشکنند با اشک چشمانم
اگر چشمانم را کور کنند با نفسهایم
اگر نفسم را ببرند با قلبم
و اگر قلبم را پاره پاره کنند با خون جگرم خواهم نوشت: دوستت دارم!
با چشمان از کاسه درآمده نگاهش می کنم. خجالت رنگ و روی صورتش را عوض کرده، بار اولم است که دوستت دارم را بدون پیچ و خم های اضافی از دهانش می شنوم.
مردمک چشمم زیر شیشه شادیِ اشک می لرزید. از پشت پردهی حیا توجه اش را به خودم می خوانم. چشمانم را می بندم و متقابلاً می گویم:
_ یاد ندارم خیلی ادبی بهت بگم پس... دوستت دارم!
با برخورد لبانش به هم، باران عشق بر دلم می بارد. تمام جملاتش را از دفتر چشمانش می خوانم.
از جا بلند می شود و به طرفی می رود، دستش را پشتش قایم کرده و با کنجکاوی می پرسم:
_چی داری پشتت؟
شانه بالا می اندازد و نگاه شیطنت آمیزی می گوید:
_حدس بزن!
_نکنه نوار یا اعلامیه جدیده؟
نچ نچی می کند و می گوید حدس بعدی.
لبانم را جمع می کنم و سرم را می خارانم. خیلی که مغزم را می چلانم، می گویم:
_کتابه؟
جعبه ای را جلویم می گیرد و با خنده می گوید:" تو نتونستی یه کفشو حدس بزنی؟ همه چی شده نوار و اعلامیه و کتاب!"
همزمان با او خنده بر لبانم نقش می بندد و لب می زنم:
_خب چیکار کنم؟
_هیچی، بیا این جعبه رو بگیر.
دستم را به طرفش دراز می کنم و جعبه را از دستانش می گیرم.
درش را کنار می زنم، کفش ورنی ست، از همانی که قبلاً برایم خریده بود. همان هایی که یک بار هم پایم نکرده بودم و برای عید گذاشته بودم.
انگار قسمت نبود پایم شوند، در عوض این ها خوشگل تر و شیک تر از آنها هستند! با ذوق تشکر می کنم و می گویم:
_بازم که زحمت کشیدی! ممنون.
چون می دانم بیکار شده و اوضاع مالی خوبی ندارد، کمی ناراحت هم می شوم.
به روی خودم نمی آورم تا به غرورش لطمه نخورد.
زیر چشمی نگاهم می کند و می گوید:
_میدونستم اونا رو نپوشیدی، گفتم یکی دیگه شو برات بخرم. خوشت میاد؟
_آره! تو سلیقه ات خیلی خوبه!
_اگه سلیقم خوب نبود که خانومی مثل شما رو انتخاب نمی کردم. تازه میدونستم چه جواهری هستی که اون همه اصرار کردم. تا لب مرگم رفتما! یادته؟
پوزخندی توی کاسه اش می گذارم و می گویم:" آره! در سلیقهی شما که شکی نیست اما باید بگم وظیفت بود اصرار کنی! نه پس! با یه پیشنهاد ساده توقع داری جوابم بگیری؟
_راست میگن زنها پرو ان ها!
پشت چشمی برایش نازک می کنم و می گویم:" پس چی؟ پروی شوهرشونن!"
با صدای در هول می شویم و سریع با همان کفش های نو ام در را باز می کنم.
بیصفا نگاهی به قد و قواره ام می اندازد و می گوید:
_آ با کِفش تو خونه دور میزِنی؟
نگاهم به طرف کفش ها سُر می خورد و با دستپاچگی و لبخند مصنوعی می گویم:
_نه! از بازار گرفتیم، گفتم ببینم خوبه یا نه.
بعد هم سریع درشان می آورم و میندازمشان یک گوشه. بیصفا با خندهی پنهانی می گوید:
_خو ایشکال نِدارد مادر، من یه توک پا میرم خونه بلقیس خانوم. کلیدم دستمِس!
سری تکان می دهم و با نگاهم بدرقه اش می کنم.
سرم را به عقب برمی گردانم، مرتضی را می بینم که کف اتاق از خنده ریسه می رود. با اخم غلیظی نگاهش می کنم و به او می توپم:
_به چی میخندی؟
صورتش از قرمزی عین لبو شده و نمی تواند حرف بزند.
به سختی نفس می کشد و کمی بعد بریده بریده لب می زند:
_هی... هیچی! بی... بیصفا رو دیدی؟
جوابش را با ابروهای درهم ام می دهم که ادامه می دهد:
_هیچی دیگه... صورتاتون جالب بود.
چشم غره را هم به اخم هایم اضافه می کنم که خنده اش را قطع می کند.
مثل پسر بچه ای مظلوم نگاهم می کند و زیر لب می گوید می رود بیرون.
از توی کیفش قوطی رنگش بیرون زده، جلو می پرم و می گویم:
_قوطی رنگت داره میوفته.
دستش را داخل کیفش می برد و تشکر می کند. از خودم می پرسم رنگ برای چه؟ درون خودم به نتیجه ای نمی رسم که خودش می گوید:
_با چند نفر میریم روی در و دیوار چیز و میز می نویسیم. لازم میشه.
_مثلا چی؟
دهانش را به گوش هایم می رساند و خیلی آرام می گوید:" مثلا شعار انقلابی، مرگ بر شاه و درود بر خمینی!"
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۱۶
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•