eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
628 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۵۰ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
⭕️ 💢یک روز مریم آمد و گفت: به من یک روز مرخصی بده. رفت و شب برگشت، دیدم سخت راه می رود! پرسیدم: تصادف کردی⁉️ 💢جوابی نداد... پاپیچش شدم تا بالاخره گفت که روی لوله‌های نفت که خدا می‌داندتوی آفتابـ☀️داغ خوزستان چقدر داغ می‌شدند پابرهنه راه رفته! 💢پرسیدم: چرا این کار رو کردی؟ گفت: غافل شده بودم این کار رو باید می کردم تا یادم بیاید چه آتشی🔥 در آخرت منتظر من است. گفتم: تو که کاری جز خدمتکاری نمی کنی. 💢گفت: فکر می‌کنی! بعضی اشاره‌ها، بعضی سکوت های نابه جا؛ همه‌ی اینها گناهای کوچیکیه که تکرار می کنیم و برامون عادی می‌شن😔 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
به‌ چیزی‌ وابسته‌ِ باش؛ که بَرات ‌بِمونه ارزش‌ داشته باشه‌ که "وابسته‌ش‌ بِشی" به یه ‌چیز مِثل ‌نِگاه‌های مهدی صاحب الزمان✨ 💕 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
📿 [ همین الان دعای فرج بخون(الهی عظم البلاء..) ] 💛🍃 •••♡•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕💕💕💕💕 یااباصالح المهدی💚 دلم آشفتـــــه و غم بی امان است که غم ازدوری صاحب زمان است سه شنبه شب شور و حالم فرق دارد دلم مهمــــــان💚 صحن جمکران است🕌 اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج✨ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋دوست داشتن خدا، مثل دوست داشتن یه معـشوقه نمیشه عاشق معشوقتون باشید و بهش خیانت کنید! نمیشه عاشق معشوقـتون باشید و بهش فکر نکنید! نمیشه عاشق معشوقتون باشید و به حرفاش گوش ندید! نمیشه عاشق معشوقتون باشید و باش در ارتباط نباشید! چون دلش میگیره ازتون ... مگه میشه به معشوقتون بگید من عاشقتم ولی... بهت پیام نمیدم، زنگ نمیزنم و نمیام دیدنت...؟!! به خدا هم باید پیام داد زنگ زد گاهی و رفت به دیدارش ... موقع رفتن به دیدارش باید به بهترین شکل ممکن بریم همه توجه‌مون بهش باشه به هیچ چیزی جز نگاهش نگاه نکنیم و به هیچ چیزی جز وصالش فکر نکنیم! که از نگاهمون عشقـو حس کنه و دلتنگی هردومون رفع شه. دقیقا مثل دو تا معشوق ... پیام دادن همون دعا کردن و قرآن و نماز خوندنه... اینکه بشینی توی خلوت عاشقانه خودت چند کلمه باهاش حرف بزنی... پس تو ارتباطت با خدا کم نزار نزار دلتنگ بشید ، ک حال زندگیت زار میشه .. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌻✨ ✨ محمدحسین سوال کردنش گل می کند و صدایم می زند: _مامان؟ چرا از توی کوچه نرفتیم؟ من میخواستم بستنی مو به رضا نشون بدم. لب می گزم و به او می گویم که کار اشتباهی است. محمدحسین با زبانش به بستنی لیس می زند و با زبان بچگانه اش می گوید: _آخه اون سری که تو کوچه بودم. رضا بستنی داشت، بستنی شو بهم نشون داد و منم میخواستم اما بهم نداد! دستی به موهای پر کلاغی اش می کشم و کمی قربان صدقه اش می روم. _محمد جانم، رضا کار درستی نکرد که دل شما رو آب کرد. تو نباید کار زشتشو تکرار کنی. _آخه منم دلم میخواست. به خانه می رسیم و کلید را توی قفلش می چرخانم و با کفش در را هل می دهم. نایلون ها را روی کابینت می گذارم و به نشیمن وارد می شوم. همانطور که پیراهن محمدحسین را از تنش در می آورم، جوابش را می دهم: _میدونم عزیزم. تو هم دلت خواسته اما ما الان از توی کوچه می رفتیم دل بقیه بچه ها هم بستنی میخواست ولی من پول نداشتم براشون بخرم. این کار بدیه که ما با وسایلمونو به بچه ها پز بدیم! خدا دوست نداره ما دل بقیه رو بشکونیم. پس ما باید ببخشیمشون و کار زشتشونو تکرار نکنیم. خب مامان جون؟ لب های بستنی شده است را تاب می دهد و چشم گفتنش دلم را می برد. سارافن زینب را هم در می آورم و کمی قلقکش می دهم. همه چیز به خوبی می گذرد اما نبود مرتضی تمام خوشی ها را از دلم می رباید. گاهی که دلتنگی به قلبم حمله ور می شود با دعا سرم را گرم می کنم و برای سلامتی اش صلوات می فرستم. دلتنگی تنها دل را تنگ نمی کند بلکه خُلق آدم را هم تنگ می کند آنقدر تنگ که چیزهایی که همیشه تو را شاد نگه می داشتند به یک باره بی اثر می شود. دنیا، انعکاس جای خالی او می شود و بازتابش قلب را نابود می سازد. از وقتی تلفن خانه را درست کرده ام یک زنگ خوردن دلم را زیر و رو می کند. تا بیایم جوابش را بدهم درد قلبم شروع می شود و راه تنفس را بر من می بندد. بد تر از همه‌ی این ها وقتی است که نجوای محبوب گوشت را نوازش ندهد، آن گاه کاملا از زندگی سیر می شوی! زندگی دایی هم روی ریل خوشبختی در حال حرکت شده است و با تمام سرعت به پیش می رود. مشخص است که مونا خانم از دایی و روحیاتش خوشش آمده. مادر، خانم جان و محمد از مشهد بار و بندیل می بندند تا به تهران بیایند و در مراسم خواستگاری حضور داشته باشند. خانم جان مدام از من و دایی شکل و شمایل عروس را می پرسد. دایی برعکس خانم جان به دل اخلاقیات می زند و با شوق فراوان بازگو می کند. مادر با دیدن زن ذلیلی دایی اخم می کند و می گوید: _حالا انگار چیشده! این مونا خانم شما هم مثل بقیه! چه فرقی داره؟ دایی هم با آب و تاب بیشتر جوابش را می دهد. بالاخره فرداشب راهی مجلس خواستگاری می شویم. به زور دایی را مجبور می کنم دل از اورکت لجنی اش بکند و کت و شلوار سرمه ای به تن کند. همگی جلوی آینه ایستاده ایم و قد و بالای دایی را قربان صدقه می رویم. دم آخر رو به محمد می کنم و می گویم حواسش را خوب جمع کند. لب هایش آویزان شده و می پرسد: _نمیشه ما هم بیایم؟ سرم را به علامت منفی تکان می دهم و او هم با قیافه‌ی وا رفته اش خیالم را از جانب بچه ها راحت می کند. مادر برخلاف آن حرف ها که زده بود، با اولین نگاه به مونا قربان صدقه هایش شروع می شود. توی چشم از مونا تعریف می کند و دایی هم که آن طرف ما نشسته، حرف هایش را می شنود و با غرور سر بالا می گیرد. خانم جان هم کم از مادر ندارد! همه شان آن چنان مجذوب حجب و حیا و رفتار خانواده شان شده اند که تعارف کردن هایشان گل می کند. عروس سینی چای را به همه تعارف می کند و بعد کنار مادرش می نشیند. خیلی از صحبت ها گفته شده بود و کسی در مورد آن حرفی نزد. بحث داغ مهریه فقط مانده بود! مادر عروس نیم نگاهی به دخترش می اندازد و رو به جمع می گوید: _راستش ما توی خونواده مون مهریه های زیادی گفته میشه اما دخترم میخواد مهریه اش پنج سکه باشه و یک سفر کربلا. همه‌ی نگاه را به لب های دایی دوخته می شود. _من به نظرتون احترام میزارم فعلا که تکلیف سفر کربلا مشخص نیست. میدونین که بعثی ها رابطه‌ی خوبی با ما ندارن از وقتی هم که انقلاب پیروز شده اما هر وقت شرایطش فراهم بود حتما! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ پدر و مادر عروس سری تکان می دهند و می پذیرند. خانم جان اجازه می گیرد تا عروس و داماد حرف های آخر شان را باهم بزنند. برای همین دایی از کنارم بلند می شود اما هنوز نرفته که آهسته بهش می گویم: _فقط مثل دفعه قبل نشه! چشم غره‌ی ریزی به من می رود و کمی لبخند می زند. سکوت سنگینی حاکم می شود که خانم جان آن را زیر پا می گذارد و از آقاجان خدابیامرز می گوید که زمانی از تاجران فرش بوده. گذر زمانی که ورشکستگی را به ارمغان می آورد و آن ها مجبور می شوند به روستا شان برگردند و زندگی را از نو بسازند. این بار حرف های مونا و دایی زودتر تمام می شود و عروس خانم از پس پرده‌ی حیا رضایتش را اعلام می کند. صبر را جایز نمی دانیم و همان روز قرار می گذاریم که فردا خطبه محرمیتی بین شان خوانده شود و هم را بهتر بشناسند. خانم جان حلقه‌ی فیروزه ای را از دستش می کَنَد و در انگشت عروس می گذارد. صورت مهربانش پر از چین و چروک می شود و لب می زند: _مبارکت باشه عروس گلم این انگشترو از مادرشوهرم هدیه گرفتم اما به تو میدم. مونا خانم از خجالت گونه هایش گل می اندازد و تشکر می کند. همگی بلند می شویم و با بدرقه خانواده‌ی مرادی از خانه شان بیرون می رویم. ورد زبان مادر شده تعریف از مونا خانم! شوخی به زبان می آورم: _خواهر شوهر اینجوری ندیده بودیم! آخه باید تعریف کنین یا اخم کنین تا عروس حساب کار دستش بیاد؟ مادر ویشگون ریزی می گیرد و رویش را ترش می کند. _داداشم بعد عمری میخواد زن بگیره، حالا من زنشو بپرونم؟ با همین شوخی و خنده ها است که خانه می رسیم. محمد هم لحظه ای از سوال کردن درباره‌ی مراسم خواستگاری دست برنمی دارد. از چهره‌ی وا رفته اش می توانم بفهمم بچه ها حسابی از خجالتش درآمده اند. آن شب تا دیر وقت مشغول وارسی خانواده‌ی عروس هستیم‌. صبح زود به خشکشویی می روم و مانتوی جدید ام را بهشان می دهم تا برای عصر آماده باشد. از بس همه چیز در خانه ولو شده، سردرگم هستم. بازار همچون بازار شام شده و نمیتوانم چیزی که میخواهم را پیدا کنم. ناهار خورده و نخورده باید حاضر شویم و به خانه‌ی آقای مرادی برویم. بچه ها بعد از حمام کردن، لباس های جدیدشان را می پوشند و از خانه به راه می افتیم. لرزش دستان دایی نشان می دهد در درونش چه طوفانی به پا شده! همه بخاطر تاخیری که شده نگران هستیم و ماشین انگار خالی از مسافر است! به محض رسیدن زینب را به آغوشم می چسبانم و محمدحسین مشتاقانه دست مادر را می گیرد. برادر عروس دم در ایستاده و با دیدن ما خوش آمدگویی می کند. به حیاط که وارد می شویم با مادر و پدر عروس مواجه می شویم. حیاط آبپاشی شده و رد های آب روی آجرها مانده است. از ته دلم نفس می کشم و بازدم اش را بیرون می دهم. داخل خانه چند زن و مرد هم هستند که از اقوام نزدیک خانم و آقای مرادی هستند. روحانی هم بالای مجلس به پشتی تکیه داده و با دیدن ما از جا برمی خیزد. همانطور که سرش پایین است به خانم جان و دایی تبریک می گوید. ما خانم ها سمت چپ می نشینیم و آقایون سمت راست نشیمن نشسته اند و چیزی حدود دو متر فاصله است. هر دو یا سه نفری که در کنار هم هستند باهم حرف می زنند. هر کسی سرش دل لاک خودش است که با اهم و اهم روحانی سخن را رها کرده و به او توجه می کنند. روحانی عینکش را جا به جا می کند و از مزایای ازدواج می گوید. بعد هم مهریه و شرط و شروط ها را می پرسد و آن ها را تحسین می کند. همه چیز روی روال است که صدا می آید عروس خانم وارد می شوند. زن و مرد بلند می شویم. دو دختر همسن و سال عروس دورش را گرفته اند که از سَر و سِر شان با خاله و زن عموی عروس میفهمم دخترخاله و دخترعموی مونا هستند. خانم مرادی روی سر دخترش نُقل می پاشد و ورد زبانش این است که خوشبخت شود. لحظه‌ی خوشایندی است. لحظه ای که فصل دوباره ای از زندگی ورق می خورد و به مرحله‌ی دیگری پا می گذاری. یاد مجلس عقد خودم می افتم که هیچ آشنایی جز حمیده خانم و حاج خانوم نداشتم اما دور مونا را مادر و پدرش پر کرده اند. خیلی با ارزش است که در این لحظات ناب و حساس، وقتی استرس تمام وجودت را می گیرد و نسبت به آینده ات ترس داری، مادرت بیاید و آرزوی خوشبختی اش دلت را قرص کند یا با گرم شدن دستانت توسط پدر تمام ترس ها را به فراموشی بسپاری. خدا را شکر می کنم که زندگی خوبی دارم و مرتضی هم از منجلاب سازمان نجات پیدا کرد. من تمام آن سختی ها و حسرت هایم را به هدف والا و رسیدن به پیروزی اسلام می بخشم و اگر بارها تکرار می شد همان ها را انتخاب می کردم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ مونا و دایی در کنار هم می نشینند و بر سر سفره‌ی عقد که یک پارچه‌ی ساتن سفید است؛ قرآن، آینه و شمعدان چیده اند. همین قدر ساده و صمیمی! لپ های لاله گون مونا را می توانم خوب ببینم‌. ذکر زیر لب خانم جان قطع نمی شود و برای خوشبختی پسرش دعا می کند. روحانی شروع می کند به خواندن خطبه عقد موقت، زمان و عقربه هایش مکث می کنند تا عروس بله را بگوید. مونا لب می گزد و با صدایی که از ته چاه می آید می گوید:" با اجازه‌ی پدر و مادرم بله!" زن عمو و خاله‌ی مونا کِل می کشند و ما هم دست می زنیم. دایی هم بله را می گوید و تبریکات شروع می شود. مرد روحانی رو می کند به دایی و پدر عروس که وقتی میخواهند خطبه‌ی دائم را بخوانند اول باید این خطبه باطل شود. آن ها هم تشکر می کند و روحانی با برداشتن یک شیرینی مجلس را با عجله ترک می کند. لحظه های تکرار نشدنی است، دایی از خجالت سر در گریبان کرده و از آن هایی که تبریک می گویند تشکر می کند. دایی حلقه‌ی نامزدی را در انگشت مونا قرار می دهد و دوباره دست زدن ها تکرار می شود. خانم جان، عروسش را به آغوشش می چسابند و قربان صدقه اش می رود. من حواسم به صحبت های خانم جان است و وقتی سرم را برمی گردانم با لباس های چسبناک و صورت پر از شیرینی زینب مواجه می شوم. دود از کله ام بلند می شود و دلم برای لباس جدید کباب می شود. دست را می گیرم و به دستشویی می رویم. مقابل روشوی می ایستم و شیر آب را می چرخانم. مشت پر از آبم را به صورت زینب می زنم و زیر لب غرهایم را هم می گویم. دستی به لباسش می کشم تا از ضایع بودن درآید و باهم به جمع می پیوندیم. با اشاره به محمد می فهمانم که شیرینی ها را از محمدحسین دور کند. نق زدن های محمدحسین شروع می شود و مجبور می شوم با احتیاط خودم شیرینی را در دهانش بگذارم. بعد از پذیرایی کم کم همگی بلند می شویم. خانم جان دستی به خانم مرادی می رساند و می گوید: _دیگه زحمتو کم می کنیم رقیه خانم. ان شاالله برای شام تشریف بیارین. رقیه خانم اخمی به پیشانی اش می دهد. _این چه حرفیه! ما تدارک دیدم شما حتما تشریف بیارین. تا مادر آخه ای بگوید رقیه خانم اصرار هایش شروع می شود و خانم جان قبول می کند. دایی سر به زیر پیش ما می آید و به خانم جان با هزار خجالت و شرم می گوید: _اگه میشه من بمونم و کمک کنم. مادر پشت چشمی نازک می کند و با شیطنت طعنه می زند: _کمک دیگه؟ خنده ام را نمی توانم جمع کنم. قطره ای عرق از روی پیشانی دایی ولو می شود و در جواب سر تکان می دهد. خانم جان لبش را به دندان می گیرد و بعد رو به دایی می گوید: _اشکالی نداره ما با تاکسی میریم. دایی دستش را از توی جیب بیرون می کشد و فوراً سوئیچ را به طرف من می گیرد. _نه! ریحانه شما رو میبره. وحشت زده پلکی می زنم و آب دهان قورت می دهم. _من؟ _آره دیگه... یاد داری. چادرم را بیشتر جلوی صورتم می گیرم و میخواهم نه بگویم اما دلم نمی آید. مطمئنم دایی حاضر نمی شود با تاکسی برویم و از طرفی شوق و ذوقش را که می بینم دوست ندارم نا امیدش کنم. چند هفته قبل از اعزام مرتضی به کردستان او به من رانندگی را یاد داده بود تا در مواقعی که پیش می آید از ماشین استفاده کنم اما من دلش را نداشتم. موقع تمرین که باهم به بیابان می رفتیم مرا با خواهش و تمنا پشت فرمان می نشاند و کمی رانندگی می کردم. رانندگی را یاد گرفته ام اما نه آنقدر که در شهر هم برانم. دیگر چاره ای نیست و با اکراه سوئیچ را از دایی می گیرم. خداحافظی می کنیم و می گویم شب برمی گردیم. تا رسیدن به ماشین، محمد مدام دور و برم می چرخید تا سوئیچ را بدهم و او براند اما ترس برم می دارد و این کار را نمی کنم. برای همین سر سنگین صندلی عقب می نشیند‌. نفس عمیق می کشم و سوئیچ را داخل قفل می چرخانم. یکهو ماشین به لرزه می افتد و چند سانتی جلو می رود. هول می کنم و ماشین را خاموش می کنم. مسخره کردن های محمد بدجور ذهنم را بهم می پیچد اما اهمیت نمی دهم و دوباره سعی می کنم. پایم را روی کلاژ فشار می دهم و ماشین را از دنده خارج می کنم. لاستیک ها شروع به حرکت می کنند و با استرس از کوچه خارج می شویم. مادر و خانم جان که عین خیالشان نیست و محمد هم سرگرم بچه هاست، تنها من در این میان در دلم رخت می شویند. خلاصه با سلام و صلوات به خانه می رسیم و ماشین را رو به روی در پارک می کنم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۵۱ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
✨بسم الله النور✨ 🥀به مناسبت شهادت 🍃در گفت و گوهایش با مادر گفته بود: «قول میدهم مادر که شوم آخر» سر را فدای عمه سادات کرد و قول او برای همیشه ماندگار و یادگار شد. همسنگران گرامی : ▪️به مناسبت فرا رسیدن شهید محمدرضا دهقان امیری ،روز ۲۱ آبان در کانال های رسمی شهیددهقان مراسم سالگرد به صورت برگزار خواهد شد. 📌لازم به ذکر است مادر بزرگوار شهید به همین مناسبت به تعدادی از سوالات شما درباره شهید دهقان پاسخ خواهند داد. 🕐زمان مراسم: روز ۲۱ آبان ساعت ۲۰ الی ۲۱:۳۰ 🔹مراسم به صورت مجازی در کانال های رسمی شهید برگزار میگردد. ▪️از همه شما همسنگران خواهشمندیم در نشر این پست ما را یاری کنید. 🔹لینک کانال های رسمی شهید دهقان در پیام رسان های تلگرام، ایتاو سروش:👇 🆔 @shahid_dehghan