eitaa logo
کانال رسمی شهیدرمضان سعیدے
531 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
65 فایل
درمسلخ‌عشق‌جزنڪورانڪشند روبھ‌صفتان‌زشٺ‌خوےرانڪشند "تحٺ‌نظارٺ‌خانواده‌شهیدرمضان‌سعیدۍ" شرو؏فعالیٺ⇦ [1400/3/13] شوقِ پرۅاز⇦ @nashennas پشت‌ جبهه⇦ @shorotshahid خادم الشھید⇦ @abovesalll
مشاهده در ایتا
دانلود
【🖤🖇】 - - گـَشتم‌بہ‌هـَرڪجآڪہ‌ڪٌنم‌وصـف‌این‌ڪَلام تـَفسیر؏ـِشـق‌نام‌سـیدعلۍ گـَشت‌والسـلآم..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_saeedy
14.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جنگۍخاموش ڪه سال هادرجریان اسٺ.... یڪ دخترانھ امنیتۍ شخصیٺ هاۍرمان بھ قلم فاطمھ شڪیبا دسترسۍبھ پارٺ اول https://eitaa.com/shahid_saeedy/6444 کپۍحرام
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 139 اشک از چشمم می‌جوشد و چشمانم را می‌بندم. عمو سرم را نوازش می‌کند: -بعد اذان صبح بهم زنگ زدن که خودتو برسون عراق... کارشناس پرونده همه‌چیز رو مختصر برام گفت. تو چرا هیچی بهم نگفتی؟ -چی می‌خواستین بهتون بگم؟ نمی‌شد بگم... پیشانی‌ام را می‌بوسد و می‌گوید: -ببخشید که اصل ماجرا رو بهت نگفتیم. چند وقته فهمیدی؟ -خیلی وقت نیست... از درد در خودم جمع می‌شوم و می‌نالم: -عمو... -جانم؟ می‌خواهم بگویم درد جان به لبم کرده است اما بجای آن، حرف از داروی آن می‌زنم: -می‌خوام برم حرم... -الان نمی‌شه عزیزم. ان‌شاءالله دفعه بعد که اومدیم کربلا. الان خطرناکه بری جایی. -عزیز و آقاجون می‌دونن؟ -نه. فعلا هیچی بهشون نگفتم. اما دیر یا زود می‌فهمن. بعد برای این که حال و هوایم را عوض کند با شادی می‌گوید: -دمت گرم. زدی داغونش کردیا! فکر نمی‌کردم بیرون باشگاهتون بتونی با کسی مبارزه کنی! بی‌توجه به حرفش می‌پرسم: -ببینم، بین بابام و ستاره چی بوده که انقدر از بابام بدش می‌آد؟ لبش را می‌گزد و نفسش را بیرون می‌دهد: -بعد از جنگ، برگشت دانشگاه که فوق لیسانس و دکتراش رو بگیره، اما وسط کار ول کرد. می‌گفت نتونسته پایان‌نامه‌ش رو به موقع تحویل بده. اون موقع، ما نمی‌دونستیم توی یگان موشکی سپاهه. تا بعد شهادتش کسی نمی‌دونست. چند وقت بود می‌دیدم خیلی پکره. خودش یه روز اومد بهم گفت یه دختره توی دانشگاهه که دائم دور و برم می‌پلکه، ابراز علاقه می‌کنه، می‌خواد یه طوری من رو بکشه سمت خودش. یوسفم که به قول دوست و آشناها، به نامحرم آلرژی داشت. دانشگاه رو ول کرد که دختره نتونه پیداش کنه، بعدم با طیبه خانم ازدواج کرد. یه بار که ازش پرسیدم چرا با دختره ازدواج نمی‌کنی، گفت از رفتار دختره خوشش نمی‌آد. بی‌تابانه وسط حرفش می‌پرم: -اون دختره کی بود؟ -توی مراسم عقد منصور و ستاره، دیدم یوسف خیلی خوشحال نیست و به ستاره نگاه نمی‌کنه و حتی دلش نمی‎خواد تو مراسم شرکت کنه. رفتم ازش پرسیدم دلیلش رو، به زور راضی شد بگه اون دختره همون ستاره ست. اما قسمم داد به کسی نگم، گفت شاید دختره توبه کرده و خواسته تغییر کنه، نباید آبروش رو ببریم. -بخاطر همین ستاره انقدر از بابام بدش می‌اومد؟ -نمی‌دونم. شاید... عمو که می‌بیند صورتم از درد منقبض شده، می‌پرسد: -درد داری عزیزم؟ سعی می‌کنم درد پهلو را به روی خودم نیاورم و می‌گویم: -بخاطر کوفتگیه. بعد از یک ساعت، به کمک مامور خانمی که پشت در نگهبانی می‌داد از تخت بلند می‌شوم. سوار یک ون می‌شویم. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ اللهم عجِل لولیڪَ الفرج ڪانال رسمےشهیدرمضان سعیدی ●●@shahid_saeedy
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 140 داخل ون، مرصاد را می‌بینم که با پای آتل‌بندی شده روی یکی از صندلی‌ها نشسته است و کنارش، کیف و وسایل من که داخل خانه جا مانده بود. کیفم را می‌گردم که ببینم همه وسایلم هستند یا نه. گوشی‌ام را پیدا نمی‌کنم، نه گوشی خودم و نه موبایل دکمه‌ای که لیلا داد را. مرصاد متوجه جست‌وجوی بی‌نتیجه‌ام می‌شود و می‌گوید: -فعلا گوشی‌تون پیش ما می‌مونه، اما ان‌شاءالله زود بهتون می‌دیم. نگران نباشید. رو به سمت دیگری می‌کنم که چشمم به او نیفتد؛ انگار او را مقصر اتفاق دیشب می‌دانم و دائم از خودم می‌پرسم وقتی به خانه حمله شد، مرصاد کجا بود؟ خون مرضیه و ارمیا روی چادر و لباس‌هایم خشک شده و بدجور آتشم می‌زند. عمو کنارم نشسته و دست سالمم را گرفته. دوباره در گوش عمو می‌گویم: -نمی‌شه حداقل از نزدیک حرم رد بشیم که وداع کنم؟ نمی‌دانم بغض صدایم است یا نفس‌های همراه با دردم که باعث می‌شود عمو دوباره از مرصاد درخواست کند. مرصاد می‌گوید: -فقط پنج دقیقه نزدیک حرم می‌ایستیم. در یکی از خیابان‌های منتهی به حرم توقف می‌کنیم. انقدر خلوت است که ضریح از اینجا هم پیداست. چشمانم تار می‌شوند و با عجله، اشک‌ها را پاک می‌کنم که ضریح را ببینم. حالا می‌فهمم آدم وقتی از بهشت بیرون رفت چه حالی داشت. قلبم تیر می‌کشد و دلم می‌خواهد زمان همینجا متوقف شود. وقتی اولین بار کربلا را دیدم، فکر کردم دیگر اریحای سابق نخواهم شد؛ اما حالا فهمیده ام دیگر اریحا نیستم. اریحا آمدم و ریحانه برگشتم. انگار ارمیا و مرضیه کنار ضریح ایستاده اند و برایم دست تکان می‌دهند. خوش بحالشان؛ آن‌ها برای همیشه مقیم کربلا شده اند. ماشین حرکت می‌کند ولی نگاه من ثابت به ضریح دوخته شده است. دلم را، روحم را، همه وجودم را جاگذاشته‌ام. غیر از ماشینی که ما سوار آن شده ایم، دو ماشین دیگر جلوتر از ما حرکت می‌کنند که می‌دانم به ما بی‌ارتباط نیستند. حتما ستاره باید در یکی از آن ماشین‌ها باشد. در جاده کربلا به بغدادیم و راننده تند می‌راند. مرصاد من‌من می‎کند و آرام می‌گوید: -بابت برادرتون متاسفم. جوابش را نمی‌دهم. حوصله حرف زدن با او را ندارم. ادامه می‌دهد: -ببخشید، شما بدون این که وظیفه‌ای داشته باشید توی این پرونده خیلی زحمت کشیدید. فقط... ببخشید، اما وقتی رسیدیم ایران، هم شما و هم آقای منتظری باید چندروز قرنطینه باشید. بخاطر امنیت جانی خودتون و مسائل پرونده می‌گم. عمو با دلخوری می‌گوید: -شما نباید ایشون رو وارد این قضیه می‌کردین. مرصاد خجالت‌زده سر به زیر می‌اندازد و می‌گوید: -متاسفانه خود ستاره جناب‌پور ایشون رو وارد این ماجرا کرد. از یه جایی به بعد، هم ما و هم ایشون ناگزیر بودیم به حضورشون در جریان پرونده. عمو صدایش را بالاتر می‌برد و می‌گوید: -یعنی چی ناگزیر بودید؟ اگه اتفاق بدتری براش می‌افتاد چی؟ ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ اللهم عجِل لولیڪَ الفرج ڪانال رسمےشهیدرمضان سعیدی ●●@shahid_saeedy
1.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلاً ودرسنٺ خداهیچ تغییرۍنخواهۍیافٺ.... @shahid_saeedy
‌‌‌‌‌‌‌‌『 🌿 』 . • استاد‌پناهیان : تجربہ‌بهم‌یا‌دداده‌کہ... برای‌اینکه‌طلب‌ِشهادت‌کنی ‌نبایدبه‌گذشته‌خودت‌نگاه‌کنی! راحت‌باش.. نگران‌ِهیچی‌نباش؛ فقط‌مواظب‌این‌باش‌کھ شیطون‌بهت‌نگه‌تولیاقت‌ِشھادت‌نداری!((:✌️🏻 - 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌          ╔═════🌸🕊══╗‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ @shahid_saeedy ╚══🌸🕊═════╝
بـــــــــانــــوجــــان! نمیدانم‌در‌دلت‌چه‌میگذرد❗️ ولے... احسنت‌که‌باحجابت😍‌ نه‌‌دل‌شـهیدی‌راشـ💔ـکاندی🌱 ‌نه‌دل‌جـــــوانی‌رالـــــــــرزاندی✋🏼 ⚫️کانال رسمے شهیدرمضان سعیدی @shahid_saeedy
🌿شہید‌مصطفۍاحمدۍروشن ۵صلوات‌‌سہم‌تو‌‌رفیق؛🙃 ~@shahid_saeedy
خیالٺ هـرࢪ دمۍ اینجاست با ما 🕊🍃 مزار @shahid_saeedy
14.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جنگۍخاموش ڪه سال هادرجریان اسٺ.... یڪ دخترانھ امنیتۍ شخصیٺ هاۍرمان بھ قلم فاطمھ شڪیبا دسترسۍبھ پارٺ اول https://eitaa.com/shahid_saeedy/6444 کپۍحرام