🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 112
-نه منصور دنبالش رفته بود. چطور؟
حس میکنم ستاره آمده بالای سرم و نگاهم میکند. چشمانم را بسته نگه میدارم و تنفسم را آرام. بعد از چند لحظه کنار میرود و به آرسینه میگوید:
-خوابه؟
-آره. انقدر خسته بود سریع گرفت خوابید.
ستاره آرامتر میگوید:
-بررسی کردی؟ همه چی خوبه؟
-آره مطمئنم. همه جا رو گشتم. اتاق پاکه.
-خوبه. وسایل اریحا رو هم گشتی؟
-آره. چیز خاصی نداره همراهش.
خدا را شکر میکنم که به دلم انداخت موبایلی که لیلا داده را همراهم ببرم. آرسینه میگوید:
-چرا اخیرا انقدر بهش شک دارین؟
-احساس خوبی بهش ندارم، نمیدونم چرا. شاید اشتباه کردیم که اونو هم قاطی کردیم. شاید اونی که میخوایم نباشه!
-الکی نگرانین. اریحا راهی جز همکاری با ما نداره.
از صدایی که میشنوم، حس میکنم ستاره روی تخت آرسینه نشسته است:
-اخیرا خیلی شبیه یوسف شده. تا میبینمش انگار یوسف رو میبینم و بدجور بهمم میریزه. انگار یوسفه که داره نگام میکنه!
خواب از سرم پریده و خیلی تلاش میکنم آرام باشم و از جایم تکان نخورم. اگر بفهمند بیدار بوده ام و حرفهایشان را شنیده ام، همه چیز خراب میشود. نمیدانم میان ستاره و یوسف چه جریانی بوده که ستاره با یادآوریاش بهم میریزد؟ روز به روز بیشتر میفهمم ستاره ای که بجای مادرم بوده را نشناخته ام و او اصلا آن مامان ستاره ای که فکر میکردم نیست.
آرسینه سعی میکند ستاره را آرام کند:
-اینا همهش مال گذشتهس. مهم نیست. اریحا چیزی نفهمیده.
-امیدوارم. راستی، خبری از ارمیا و راشل نشد؟
آرسینه آه میکشد: نه. آب شدن رفتن تو زمین. اگه ارمیا رو گیر بیارم با همین دستای خودم خفهش میکنم. کثافت خائن!
-عوضی خوب حدس زده واکنش ما چیه، نقطه ضعف دستمون نداده.
-ببینم، نکنه ارمیا چیزی درباره ما بدونه؟
-نه! ارمیا نهایتا حانان رو لو میده، اما چیزی درباره ما نمیدونه.
حدس ارمیا درباره تهدید راشل درست بود. نمیدانم چرا آرسینه و ستاره باید بخواهند دونفر از اعضای خانواده خودشان را بکشند؟ خیالم راحت میشود که حتما حال هردوشان خوب است.
ستاره بلند میشود و به آرسینه میگوید:
-استراحت کن، دم اذان ظهر با اریحا برین حرم که توی هتل نباشه!
-باشه. فعلا.
ستاره میرود و دوباره خواب به چشمانم باز میگردد. انقدر خسته ام که نتوانم به این فکر کنم که چرا من نباید قبل از اذان ظهر در هتل باشم؟
***
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 113
دوم شخص مفرد
با هر بدبختیای بود خودمو توی پروازشون جا دادم. قرار شد فعلا من و خانم محمودی بریم دنبالشون و اگه لازم شد با چندتا از برادرا و خواهرای عراقی لینک باشیم تا پشتیبانی کنند. امکاناتمون خیلی محدوده اما امیدوارم از پسش بربیایم.
اویس هم با پرواز بعدی رسید عراق. اول موافق نبودم بیاد، اما با شناختی که اویس از آرسینه و ستاره و خانم منتظری داره خیلی میتونه کمک کنه. بالاخره چندین ساله داره کار برونمرزی میکنه، میشه روی تجربهش حساب کرد. خودشم انقدر اصرار کرد که تصمیم گرفتم ببرمش.
بعد از اینکه توی فرودگاه اسلحههامونو تحویل گرفتیم، با یه تاکسی راه افتادم پشت سرشون. قرار شد خانم محمودی فقط حواسش به اریحا منتظری باشه و ستاره و منصور و آرسینه به عهده من. اویس هم چون چهرهش لو رفته بود بهش اجازه ندادم توی تعقیب و مراقبت همراهمون باشه و گفتم فعلا بره خونه امن و پشتیبانی رو به عهده بگیره.
توی هتل عامل نداشتیم و کارمون سخت شد. خانم محمودی میتونست با پوشیه تردد کنه که شناسایی نشه، اما من نه. دوربینای مداربسته شده بودن معضل. سعی کردم صورتم رو بین شال گردن و چفیه بپیچم که پیدا نشه. من اتاق کنار اتاق ستاره و منصور رو گرفتم که خدا رو شکر خالی بود و خانم محمودی توی یکی از مسافرخونههای روبهروی هتل اتاق گرفت؛ جوری که پنجره اتاقش به اتاق خانم منتظری مشرف باشه و قرار شد تمام وقت با همون میکروفونی که به خانم منتظری دادیم شنودش کنه. پس از نظر شنود اتاق آرسینه مشکل نداشتیم اما مشکل شنود اتاق ستاره و منصور بود که باید خودم درستش میکردم.
همون عصر روز اول یه سر رفتن حرم. وقتی خانم محمودی تایید کرد که از هتل خارج شدن، به این فکر کردم که نقشهم رو عملی کنم. قبلا یه دوری توی زیرزمین و موتورخونه هتل زده بودم؛ البته دزدکی. سریع یه لباس نظافتچی برداشتم و تنم کردم و با وسایل نظافت رفتم بالا. باز کردن در اتاق کاری نداشت؛ اما چیزی که مهم بود این بود که میکروفون رو کجا بذارم که ستاره نفهمه. ستاره یه حرفهای بود؛ حتما اتاق رو چک میکرد. باید میکروفون رو جایی میذاشتم که عقل جنم بهش نرسه، چه برسه به یه شیطانی مثل جنابپور!
وقت زیادی هم نداشتم و اگه موندنم توی اتاق طولانی میشد دردسر درست میشد. به همه اتاق یه نگاه انداختم. اولین جاهایی که جنابپور چک میکرد، زیر تختها و میز و پشت تابلو و ساعت بود. اما قطعا شن و ریگهای گلدون مصنوعی رو زیر و رو نمیکرد. فکر بدی نبود؛ مخصوصا که پای گلش شن و ریگ ریخته بودن که تراکمش کمتر از خاکه و اشکالی توی ضبط صدا به وجود نمیآورد. یکم از ریگها رو کنار زدم و میکروفون رو گذاشتم داخل گلدون و روش رو طوری پوشوندم که مثل اولش بشه. همه اینا یه دقیقه هم طول نکشید. از اتاق رفتم بیرون و حالا باید یه فکری برای دوربینای مداربسته میکردم. سرفرصت، نصفشب رفتم و فیلمهای اون ساعت رو پاک کردم.
سحر، خانم منتظری با منصور رفتن حرم و خانم محمودی اونجا باهاش مرتبط شد و شماره خط امنی که باید باهاش مرتبط بشه رو بهش داد. دلیل اینکه اینطوری باهاش مرتبط شدیم این بود که اولا بفهمه مراقبش هستیم و دوما پیام حتما به دست خودش برسه.
طبق گزارش خانم محمودی از شنود خانم منتظری، قرار شد ساعت ده و نیم خانم منتظری و آرسینه برن حرم. فهمیدم باید یه خبرایی باشه که باید خانم منتظری رو از هتل دور کنن. خانم محمودی دنبال خانم منتظری رفت و من موندم هتل و منتظر شنود.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 114
(ادامه دوم شخص مفرد)
ساعت یازده ظهر بود که براشون مهمون اومد. از صدای مکالماتشون حدس زدم دوتا آقا و یه خانم باشن که همه فارسی حرف میزدن، اما یکی از مردها و همون خانمی که برامون ناشناس بود فارسی رو خیلی خوب صحبت نمیکردن و یه لهجه خاصی داشتن. چون با یکی از دوستان عراقی به اسم فؤاد که پایین هتل مستقر بود تماس گرفتم و گفتم وقتی خارج شدن، آمارشونو دربیاره و عکس بگیره که بعد از ایران استعلام بگیریم ببینیم اینا کی اند. خیلی باهم حرف زدن؛ اما اینا فقط یه قسمتشه:
مرد اول: خیلی دلم میخواست ببینمت منصور. ستاره زیاد ازت تعریف میکرد اما دوست داشتم با خودتم یه ملاقاتی داشته باشم.
منصور: لطف دارید جناب!
مرد اول: کم پیش میآد یه نیرو اینهمه سال بتونه توی رژیم ایران دوام بیاره و کارش رو بکنه. باید به تو و ستاره آفرین گفت.
ستاره: آموزشای شما بوده که باعث شده ما خوب عمل کنیم.
مرد اول: خب منصور، چی برامون آوردی؟
منصور: تموم چیزایی که خواسته بودید. پرینت تمام اطلاعات مالی و خریدهایی که صنعتِ (...) داشته. بفرمایید.
خدا میدونه وقتی شنیدم یه آدم با سابقه جبهه و ظاهر مذهبیش اینطوری نوکری اجنبیها رو میکنه چقدر دلم میخواست بیخیال همه چیز بشم و برم تا میخوره بزنمش. بیغیرت یه عمر سر سفره انقلاب نشسته و توی این سیستم برای خودش کسی شده، حالا داره برای دشمن کشورش خوشخدمتی میکنه. یه آدم تا چه حد میتونه پست و حقیر باشه؟ البته خدا رو شکر، از وقتی متوجه شدیم درحال جاسوسی هست با همکاری حفاظت ادارهشون به شکل نامحسوسی دسترسیهاش رو کمتر کردیم و اطلاعات سوخته یا غلطانداز در اختیارش گذاشتیم تا توی مدتی که درحال تحقیق هستیم نتونه ضربه مهمی به صنعت دفاعی کشور بزنه.
مرد اول: ببینم، دخترتون هنوز هیئت علمی نشده؟ باید سریعتر کارش رو شروع کنه. وقت نداریم.
ستاره: باید تا فراخوان بعدی که اسفند هست صبر کنه.
مرد اول: با آقای ... هماهنگ میکنم توی دانشگاه که بدون فراخوان استخدامش کنند. شبکه ما فقط یه نفر با ظرفیتهای اریحا رو کم داره که بتونه برای برنامههای چندسال آیندهمون آماده بشه. اریحا میتونه با دانشجوهای مذهبی ارتباط خوبی برقرار کنه و جذبشون کنه.
ستاره: امیدوارم ناامیدتون نکنه.
مرد دوم: تنها دلیل اعتمادمون به اریحا اینه که تو بزرگش کردی، وگرنه خودتم میدونی ما به این راحتی به کسی اعتماد نمیکنیم که از خودمون نباشه.
ستاره: بله متوجهم.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 115
(ادامه دوم شخص مفرد)
مرد دوم: اگه حس کردی نمیخواد همکاری کنه یا ممکنه برات دست و پاگیر بشه همین جا تمومش کن.
توی ادامه جلسه، منصور و ستاره هرکدوم درباره شبکهای که توی این مدت چیده بودن توضیح دادن. یکی از کارهای منصور، شناسایی افراد سستعنصری بود که احیانا خرده شیشه و سابقه گاف دادن داشتن و از یه راهی به صنعت دفاعی کشور وارد شده بودن. بعد نوبت ستاره بود که از طریق دخترها و زنهایی که آموزش داده بود، بهشون نزدیک بشه و طوری ازشون آتو بگیره که چارهای جز همکاری با سرویس جاسوسی بیگانه نداشته باشن. درواقع زنهایی که ستاره تربیت کرده بود، با اغواگریشون افراد سستعنصر رو تخلیه اطلاعات میکردن! کار دیگه منصور بجز نشت اطلاعات، این بود که افراد مستعد برای کارش رو از بین دانشجوهای دانشگاه صنعتی پیدا کنه و اونا رو جذب کنه. ستاره و منصور توی این مدت تونسته بودن یه تیم برای خودشون بچینن و یه شبکه جاسوسی رو مدیریت کنند. با توجه به خصوصیات رفتاری و عقاید ستاره، حرفایی که توی اون جلسه گفته شد و روشی که برای شهید کردن مامور برونمرزی ما اجرا کردن، حدس میزدیم وابسته به سرویسهای جاسوسی رژیم صهیونیستی باشه که این حدس با حرفهای مرد دومی که توی جلسه بود و خیلی کم صحبت میکرد تایید شد؛ وقتی که گفت: اسرائیل هرجا که فکرشو بکنی چشم و گوش داره ستاره، و تو هم یکی از اونایی.
وقتی اینو گفت، دلم میخواست بهش بگم کجای کاری بیچاره؟ وقتی چشمتونو کور کردیم و گوشتون رو پیچوندیم حساب کار دستتون میآد.
یکی دو روز دیگه هم نجف موندن و با چندنفر دیگه جلسه داشتن؛ افرادی که فهمیدیم از ماموران زبده موساد هستن و هدفشونم بیشتر ملاقات با منصور بود؛ چون منصور نمیتونست به این راحتی سفر خارجی داشته باشه و سفر عتبات براش یه پوشش بود.
راستش با این که چندروز بود نجف بودم، یکی دوبار بیشتر نشد برم حرم؛ اونم وقتایی که منصور و ستاره میرفتن و منم باید دنبالشون میرفتم. دلم یه زیارت درست و حسابی میخواست اما نمیشد؛ مسئولیت داشتم. هربار فقط یه سلام نظامی به حضرت میدادم و به ماموریتم میرسیدم. اما همین سلام روحیهم خیلی بهتر میکرد و حس میکردم آقا امیرالمومنین علیه السلام دارن خودشون دستمونو میگیرن و کمکمون میکنن.
حرکت کردن به سمت کربلا و ما هم دنبالشون. روز سوم کربلاشون بود و من چون این مدت دائم درحال تعقیب و مراقبت بودم، یکم توی هتل موندم و کار رو سپردم به فؤاد؛ یکی از دوستان عراقیمون که بهمون کمک میکرد. اینم بگم که هتل محل اقامتم، با هماهنگی همکارای عراقیمون همونجایی بود که ستاره و منصور اقامت داشتن تا بهشون مشرف باشم.
هنوز یه ساعتم نشده بود که فؤاد زنگ زد و گفت انگار منصور و ستاره فهمیدن دارن تعقیب میشن و دارن ضدتعقیب میزنن. دنیا روی سرم خراب شد. اگه هشیار میشدن دیگه گیر انداختنشون کار راحتی نبود. رو کردم به طرف حرم و یه سلام نظامی دادم و توی دلم به حضرت گفتم فرمانده ما شمایید، خودتون یه راهی جلوی پامون بذارید که شرمندهتون نشیم.
***
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 116
نجف با مشهد فرق دارد، کربلا با نجف. اصلا حالم از وقتی رسیدیم به کربلا جور دیگری شد. غیرقابل توصیف بود... یک جنون و سرمستی خاصی دارد هوای کربلا. انقدر غرق میشوی در حال و هوایش که غم عالم را فراموش میکنی و فقط غم حسین در دلت مینشیند.
همان اول که گنبد را دیدم، فهمیدم دیگر آن آدم سابق نخواهم شد و امام با یک نگاه من را زیر و رو کرده است. تصویر حرم مقابل چشمم تار میشد و از ترس از دست دادن یک لحظه تماشای حرم، تندتند قطرات اشک را پاک میکردم. یک لحظه کربلا هم نباید از دست برود. وقتی مقابل ضریح ایستادم، یاد وقتهایی افتادم که در ذهنم ضریح را مجسم میکردم و همراه مداح میخواندم که:
-سلام آقا... که الان روبهروتونم/ من اینجام و زیارتنامه میخونم... حسین جانم...
آن موقع فکر میکردم روزی که برسم کربلا و مقابل ضریح بایستم چکار خواهم کرد و چه خواهم گفت. گاهی با خودم میگفتم همانجا سجده شکر میکنم، یا همین شعر را زیر لب میخوانم، شاید هم فقط بگویم خیلی دوستتان دارم آقا. اما وقتی ضریح را دیدم کلا زبانم بند آمد و نفسم حبس شد، حتی اشکم هم بند آمد. همه چیز از یادم رفت و زمان برایم ایستاد. تازه فهمیدم عشق در یک نگاه یعنی چه. محبتش طوری در دلم زبانه کشید که فهمیدم دیگر آن اریحای قبل نیستم. دلم میخواست دورش بگردم و قربان صدقه اش بروم اما شکوه و زیبایی اش من را سر جایم میخ کرده بود. اگر خود امام را میدیدم، حتما میمردم از شوق. شک ندارم.
الان هم یک ساعت است که نشسته ام مقابل ضریح و بدون این که پلک بزنم، فقط نگاه میکنم و حس میکنم درونم شعلهورتر میشود. این لحظات طلاییترین لحظات عمرم است؛ لحظاتی که سرشار از لذت و آرامش بوده ام. راستی نمیدانم چه رازی در این حرم است که از یک سو آتشت میزند و از یک سو آرامت میکند؟
اصلا حالا فهمیده ام زندگی یعنی چی. یعنی حسین علیه السلام اشاره کند، به سر بدویم. حسین علیه السلام لب تر کند، دنیا را به پایش بریزیم. حسین علیه السلام سخن بگوید، با جان گوش کنیم. حسین علیه السلام بخندد، ما جان بدهیم. حسین علیه السلام نفس بکشد، ما زنده شویم. حسین علیه السلام بنشیند، ما دورش طواف کنیم. حسین علیه السلام برخیزد، ما به پایش بیفتیم. حسین علیه السلام نماز بخواند، ما اقتدا کنیم. حسین علیه السلام قرآن تلاوت کند، ما صوت قرآنش را بنوشیم. حسین علیه السلام قدم بردارد، ما سپر بلایش باشیم. و اگر این میان، حسین علیه السلام ما را خطاب کند، مست شویم و جان بدهیم و زنده شویم و دست بگذاریم روی چشم و برویم دنبال انجام اوامرش. اصلا زندگی یعنی همین...
بعد از نماز ظهر به هتل که میرسم، اتاق را خالی میبینم. چندبار آرسینه را صدا میزنم و جوابی نمیشنوم. در اتاق ستاره و عمو را هم که میزنم جواب نمیدهند. با ستاره و آرسینه و عمو تماس میگیرم، اما تلفن هرسه خاموش است. ترس به جانم میافتد.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 117
بار دیگر به اتاق خودمان میروم و با شماره ای که در نجف به من رساندند تماس میگیرم. صدای زنانه و آشنایی جواب میدهد.
-سلام... ببخشید، الان برگشتم هتل ولی کسی اینجا نیست، گوشیاشونو هم جواب نمیدن.
زن درنگ نمیکند و تقریبا داد میزند:
-توی اتاق نمون! برو بیرون! سریع برو بیرون! همین الان!
قبل از اینکه حرفی بزنم قطع میکند. کیف دستیام را برمیدارم میخواهم بیرون بروم که شیء فلزی و لوله مانندی روی شقیقه ام حس میکنم و صدایی خشن:
-هیس! تکون نخور! دستتو بذار روی سرت و آروم بیا عقب!
چشمانم را روی هم میگذارم و نفس عمیق میکشم. نباید خودم را ببازم تا بتوانم راهی برای رها شدن از مهلکه پیدا کنم. همانطور که مرد گفته، دستم را روی سرم میگذارم و چند قدم به عقب برمیدارم. مرد مقابلم قرار میگیرد و لوله زیگزائورش را به پیشانی ام فشار میدهد تا عقب بروم. لباس خدماتیهای هتل را پوشیده ولی کارمند هتل نیست؛ همان مردیست که تعقیبم میکرد! وقتی میفهمد او را شناخته ام نیشخند میزند:
-چطوری خانم کماندو؟ یادته گفتم اگه دوباره باهام دربیفتی نمیشینم کتک بخورم؟
جوابش را نمیدهم و سعی میکنم ذهنم را متمرکز کنم. جایی خوانده بودم زیگزائور، برای تیراندازی حرفهایست و برای افراد مبتدی میتواند خطرناک باشد، چون حساسیت ماشهاش بالاست. پس بعید نیست اگر سریع دستم را بالا بیاورم و مچش را بگیرم، تیر مغزم را متلاشی نکند.
احتمالا از حالت نگاه کردن و سکوتم میفهمد در ذهنم درحال نقشه کشیدنم. بلند میخندد:
-تلاش الکی نکن! تکون بخوری کارت تمومه!
بعد با حالت تاسفی ساختگی سرش را تکان میدهد:
-حیف که حدس ستاره درست بود. بهت گفته بودم اگه عاقل باشی میتونی به خیلی جاها برسی، خودت نخواستی. حتی الانم من اومده بودم که ببینم اگه ریگی به کفشت نیست با خودم ببرمت پیش ستاره، اما خب معلوم شد حاج خانم از آخور جمهوری اسلامی میخوره و ما خبر نداریم! با بد کسی طرفی اریحا! آخه آدم عاقل که با اسرائیل درنمیافته!
حرفهای ارمیا درباره تورات خواندن دایی حانان در ذهنم مرور میشود... من واقعا با چه کسانی درافتاده ام؟ هرچه عمق فاجعه برایم ملموستر میشود دنیا برایم تیرهتر میشود. مرد لوله سلاحش را بیشتر فشار میدهد، انقدر که قدمی عقب میروم. پشت سرم پنجره است. احتمالا میخواهد مرا از پنجره پایین بیندازد تا مرگم طبیعی باشد. دلم نمیخواهد فکر کند از مرگ ترسیده ام. لبخند میزنم:
-خود ستاره توی کدوم سوراخ موشی قایم شده؟
با پشت دست محکم به دهانم میکوبد و کامم از طعم خون تلخ میشود. خودم را نمیبازم:
-پس اون روز که زدم توی دهنت خیلی دردت اومده که داری تلافی میکنی! حقم داری! بالاخره از یه دختر کتک خوردی، افت داره برات!
عصبانیتر میشود فریاد میزند: دهنت رو ببنـ....
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 118
حرفش تمام نشده که سرجایش خشک میشود. صدای زنانه ای از پشت سرش میگوید:
-تو دهنت رو ببند!
مرد انگار لال شده. هیچ نمیگوید. زنی که پشت سر مرد ایستاده و اسلحه پشت سرش گذاشته را نمیبینم چون صورتش را با روبنده پوشانده است. فکر کنم همان زنی باشد که با او تماس گرفتم. زن میگوید:
-اسلحهت رو بنداز!
مرد سلاحش را میاندازد و دستانش را روی سرش قرار میدهد. ترس را از چشمانش میخوانم. دیگر خبری از آن چهره فاتح و چشمان وحشی و صدای کلفت نیست. بدجور ترسیده است. زن اول اسلحه را با پا به گوشه ای میاندازد و بعد شوکر را روی پهلوی مرد میگذارد. مرد میلرزد و با فریاد خفهای روی زمین میافتد. سرفه میکند و به خودش میپیچد. زن، دستان مرد را که نیمه هشیار است با دستبند پلاستیکی میبندد، بعد از کیف کمری اش چسب پنج سانتی درمیآورد و دور دهان و پاهای مرد میپیچد.
رو به من میکند و میگوید:
-حالت خوبه؟
-خوبم.
چشمان زن آشناست. صدایش شبیه لیلا نیست، اما مطمئنم جایی او را دیده ام. زن یک دستمال میدهد تا خونی که احتمالا گوشه لبم جمع شده را پاک کنم. آرام در گوشم میپرسد:
-پوشیه داری؟
-آره.
-سریع بزن به صورتت.
به سمت مرد میرود و در گوش مرد میگوید:
-بعید میدونم اربابات به کسی که دوبار از دخترا کمین بخوره نیاز داشته باشن!
موبایل مرد را از جیبش درمیآورد و مرد که از شدت شوک هنوز هم بیحال است و توان تکان خوردن ندارد، نفس نفس میزند و آرام ناله میکند. زن به من میگوید:
-زودباش بریم.
وسایلم را برمیدارم و دنبالش راه میافتم. نکند نباید به او اعتماد میکردم؟ نمیدانم. از راه پله اضطراری هتل پایین میرویم و از در پشتی که قبلا آن را ندیده بودم خارج میشویم. زن من را به سمت یک ماشین شیشه دودی میبرد و میگوید:
-زود سوار شو.
خودش هم صندلی عقب، کنار من مینشیند. مردی پشت فرمان نشسته و با سوار شدن ما راه میافتد. موبایل مرد را از جیبش درمیآورد و در قسمت پیامها، چیزی تایپ میکند که زیر چشمی آن را میخوانم:
-کارش رو تموم کردم.
باتری و سیمکارت گوشی را درمیآورد و دوباره در کیف کمری اش میگذارد. به من میگوید:
-یه لحظه گوشیت رو میدی؟
تسلیمش میشوم و موبایلم را میدهم. آن را میگیرد، باتریاش را درمیآورد و سیمکارت عراقیام را میشکند. قبل از این که اعتراض کنم میگوید:
-ممکنه ردمونو بزنن. تا وقتی بهت نگفتم باتری رو داخل گوشی نذار. باشه؟
سرم را تکان میدهم و زبانم باز میشود:
-شما کی هستین؟
زن بدون اینکه به طرفم برگردد میگوید:
-همونی که بهش زنگ زدی.
بعد دستش را روی گوشش میگذارد:
-آقا مرصاد صدامو دارین؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 139
اشک از چشمم میجوشد و چشمانم را میبندم. عمو سرم را نوازش میکند:
-بعد اذان صبح بهم زنگ زدن که خودتو برسون عراق... کارشناس پرونده همهچیز رو مختصر برام گفت. تو چرا هیچی بهم نگفتی؟
-چی میخواستین بهتون بگم؟ نمیشد بگم...
پیشانیام را میبوسد و میگوید:
-ببخشید که اصل ماجرا رو بهت نگفتیم. چند وقته فهمیدی؟
-خیلی وقت نیست...
از درد در خودم جمع میشوم و مینالم:
-عمو...
-جانم؟
میخواهم بگویم درد جان به لبم کرده است اما بجای آن، حرف از داروی آن میزنم:
-میخوام برم حرم...
-الان نمیشه عزیزم. انشاءالله دفعه بعد که اومدیم کربلا. الان خطرناکه بری جایی.
-عزیز و آقاجون میدونن؟
-نه. فعلا هیچی بهشون نگفتم. اما دیر یا زود میفهمن.
بعد برای این که حال و هوایم را عوض کند با شادی میگوید:
-دمت گرم. زدی داغونش کردیا! فکر نمیکردم بیرون باشگاهتون بتونی با کسی مبارزه کنی!
بیتوجه به حرفش میپرسم:
-ببینم، بین بابام و ستاره چی بوده که انقدر از بابام بدش میآد؟
لبش را میگزد و نفسش را بیرون میدهد:
-بعد از جنگ، برگشت دانشگاه که فوق لیسانس و دکتراش رو بگیره، اما وسط کار ول کرد. میگفت نتونسته پایاننامهش رو به موقع تحویل بده. اون موقع، ما نمیدونستیم توی یگان موشکی سپاهه. تا بعد شهادتش کسی نمیدونست. چند وقت بود میدیدم خیلی پکره. خودش یه روز اومد بهم گفت یه دختره توی دانشگاهه که دائم دور و برم میپلکه، ابراز علاقه میکنه، میخواد یه طوری من رو بکشه سمت خودش. یوسفم که به قول دوست و آشناها، به نامحرم آلرژی داشت. دانشگاه رو ول کرد که دختره نتونه پیداش کنه، بعدم با طیبه خانم ازدواج کرد. یه بار که ازش پرسیدم چرا با دختره ازدواج نمیکنی، گفت از رفتار دختره خوشش نمیآد.
بیتابانه وسط حرفش میپرم:
-اون دختره کی بود؟
-توی مراسم عقد منصور و ستاره، دیدم یوسف خیلی خوشحال نیست و به ستاره نگاه نمیکنه و حتی دلش نمیخواد تو مراسم شرکت کنه. رفتم ازش پرسیدم دلیلش رو، به زور راضی شد بگه اون دختره همون ستاره ست. اما قسمم داد به کسی نگم، گفت شاید دختره توبه کرده و خواسته تغییر کنه، نباید آبروش رو ببریم.
-بخاطر همین ستاره انقدر از بابام بدش میاومد؟
-نمیدونم. شاید...
عمو که میبیند صورتم از درد منقبض شده، میپرسد:
-درد داری عزیزم؟
سعی میکنم درد پهلو را به روی خودم نیاورم و میگویم:
-بخاطر کوفتگیه.
بعد از یک ساعت، به کمک مامور خانمی که پشت در نگهبانی میداد از تخت بلند میشوم. سوار یک ون میشویم.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
اللهم عجِل لولیڪَ الفرج
ڪانال رسمےشهیدرمضان سعیدی
●●@shahid_saeedy
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 140
داخل ون، مرصاد را میبینم که با پای آتلبندی شده روی یکی از صندلیها نشسته است و کنارش، کیف و وسایل من که داخل خانه جا مانده بود. کیفم را میگردم که ببینم همه وسایلم هستند یا نه. گوشیام را پیدا نمیکنم، نه گوشی خودم و نه موبایل دکمهای که لیلا داد را. مرصاد متوجه جستوجوی بینتیجهام میشود و میگوید:
-فعلا گوشیتون پیش ما میمونه، اما انشاءالله زود بهتون میدیم. نگران نباشید.
رو به سمت دیگری میکنم که چشمم به او نیفتد؛ انگار او را مقصر اتفاق دیشب میدانم و دائم از خودم میپرسم وقتی به خانه حمله شد، مرصاد کجا بود؟
خون مرضیه و ارمیا روی چادر و لباسهایم خشک شده و بدجور آتشم میزند. عمو کنارم نشسته و دست سالمم را گرفته. دوباره در گوش عمو میگویم:
-نمیشه حداقل از نزدیک حرم رد بشیم که وداع کنم؟
نمیدانم بغض صدایم است یا نفسهای همراه با دردم که باعث میشود عمو دوباره از مرصاد درخواست کند. مرصاد میگوید:
-فقط پنج دقیقه نزدیک حرم میایستیم.
در یکی از خیابانهای منتهی به حرم توقف میکنیم. انقدر خلوت است که ضریح از اینجا هم پیداست. چشمانم تار میشوند و با عجله، اشکها را پاک میکنم که ضریح را ببینم. حالا میفهمم آدم وقتی از بهشت بیرون رفت چه حالی داشت. قلبم تیر میکشد و دلم میخواهد زمان همینجا متوقف شود. وقتی اولین بار کربلا را دیدم، فکر کردم دیگر اریحای سابق نخواهم شد؛ اما حالا فهمیده ام دیگر اریحا نیستم. اریحا آمدم و ریحانه برگشتم.
انگار ارمیا و مرضیه کنار ضریح ایستاده اند و برایم دست تکان میدهند. خوش بحالشان؛ آنها برای همیشه مقیم کربلا شده اند. ماشین حرکت میکند ولی نگاه من ثابت به ضریح دوخته شده است. دلم را، روحم را، همه وجودم را جاگذاشتهام.
غیر از ماشینی که ما سوار آن شده ایم، دو ماشین دیگر جلوتر از ما حرکت میکنند که میدانم به ما بیارتباط نیستند. حتما ستاره باید در یکی از آن ماشینها باشد. در جاده کربلا به بغدادیم و راننده تند میراند. مرصاد منمن میکند و آرام میگوید:
-بابت برادرتون متاسفم.
جوابش را نمیدهم. حوصله حرف زدن با او را ندارم. ادامه میدهد:
-ببخشید، شما بدون این که وظیفهای داشته باشید توی این پرونده خیلی زحمت کشیدید. فقط... ببخشید، اما وقتی رسیدیم ایران، هم شما و هم آقای منتظری باید چندروز قرنطینه باشید. بخاطر امنیت جانی خودتون و مسائل پرونده میگم.
عمو با دلخوری میگوید:
-شما نباید ایشون رو وارد این قضیه میکردین.
مرصاد خجالتزده سر به زیر میاندازد و میگوید:
-متاسفانه خود ستاره جنابپور ایشون رو وارد این ماجرا کرد. از یه جایی به بعد، هم ما و هم ایشون ناگزیر بودیم به حضورشون در جریان پرونده.
عمو صدایش را بالاتر میبرد و میگوید:
-یعنی چی ناگزیر بودید؟ اگه اتفاق بدتری براش میافتاد چی؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
اللهم عجِل لولیڪَ الفرج
ڪانال رسمےشهیدرمضان سعیدی
●●@shahid_saeedy
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 141
روی تابوت ارمیا هم همین را نوشته اند. تابوت هیچکدام اسم ندارد؛ فقط یک شماره است. یعنی ارمیا و مرضیه را با همین شماره سه رقمی میشناسند؟
دست روی تابوت ارمیا میکشم و تازه بغضم باز میشود. یاد تعزیه میافتم و شعر مداح که میگفت:
-مدتی سینه زد و اشک فشاند، آه کشید/ گرد گودال طواف بدن اکبر کرد...
دوست دارم تابوت را باز کنند که ارمیا را ببینم. آن موقع که دیدمش، بدنش هنوز گرم بود. چشمانش هنوز نیمهباز بودند. خودم چشمانش را بستم. دلم میخواست بگویم خیالت راحت، ستاره دستگیر شده اما لال شده بودم. همانطور که الان هم لال شده ام.
عمو در گوشم میگوید:
-بچههای حشدالشعبی براشون دوتا کفن خریدن و به ضریح متبرک کردن.
هواپیما تیکآف میکند و من در این فکرم که ارمیا نه ایرانی بود، نه آلمانی. ارمیا آسمانی بوده و هست. مرز برای آدمهایی مثل ارمیا معنا ندارد. مرزها اعتبارهای زمینی و خاکی اند. کسی که آسمانی باشد، در قید و بند مرزها نیست. برایش فرقی ندارد کجا باشد، هرجا برود آنجا را تبدیل میکند به میدان جهادش.
ارمیا حریف تمرینی ام بود؛ حتی بعد از آمدن آرسینه. میخواست من قوی بشوم؛ حتما برای همین روزها. حتما برای همان چند دقیقه که نگذارم ستاره در برود. اوایل موقع مبارزه با ارمیا، عمدا طوری مبارزه میکرد که من اذیت نشوم. ضربه نمیزد، من هم اعصابم خرد میشد و تا میخورد میزدمش. میگفتم چرا درست مبارزه نمیکنی؟ میخندید و میگفت:
-مرد که روی زن دست بلند کنه مرد نیست!
حرصم میگرفت و بیشتر میزدمش. یک روز دیگر ذله شد، پایم را که بالا بردم تا یک ضربه پهلو نثارش کنم، مچ پایم را گرفت و پیچاند طوری که با صورت زمین خوردم و از آنجا به بعد مبارزهمان جدیتر شد. مبارزهمان هم ساعتهای تعطیل باشگاه ستاره بود. میرفتیم و انقدر به در و دیوار و کیسه بوکس مشت و لگد میزدیم که دست و پایمان کبود میشد. بعد باشگاه هم معمولا بستنی مهمانم میکرد.
الان هم دلم میخواهد انقدر بکوبم روی تابوتش که بلند شود و گارد بگیرد تا مبارزه کنیم. دلم میخواهد با هم کلکل کنیم، حرف بزنیم، بحث کنیم... اما نمیشود. ارمیا برای همیشه من را تنها گذاشته است. دلم میخواهد بگویم چقدر کمرم درد میکند. اصلا مثل بچهها جیغ و داد راه بیندازم و گریه کنم؛ شاید ارمیا اینطوری دلش به رحم بیاید.
یکبار از همان تاب کذایی خانه عزیز افتادم. هنوز پنج سالم هم نبود شاید... تاب پشتی نداشت، از پشت سر برگشتم و افتادم روی ایوان، از ایوان هم افتادم کف حیاط. جیغم به هوا رفت و ارمیا که خانه عزیز بود، از اتاق بیرون دوید که ببیند چی شده. بیچاره برقش گرفته بود انگار. عزیز را صدا زد و دوید طرف من که فقط گریه میکردم.
عزیز بلندم کرد و من را برد به اتاق. من یکی یکدانه اش بودم و ترسیده بود از دستش بروم. عزیز زیاد برای من نگران میشود. همانطور که عزیز من را بغل گرفته بود و میبوسید و نوازش میکرد، ارمیا یک تکه یخ آورد که بگذارم روی پیشانی ام تا ورم نکند و بعد دوزانو و سربهزیر نشست مقابلم. انگار که او من را از تاب انداخته.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
اللهم عجِل لولیڪَ الفرج
ڪانال رسمےشهیدرمضان سعیدی
●●@shahid_saeedy
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 142
الان هم دلم میخواهد ارمیا همانطوری سربهزیر و مظلوم بنشیند و به گریه و درد و دلم گوش کند. من این روزها او را کم دارم. بیشتر از همیشه باید باشد و هست، اما با یک بدن سرد و پر از گلوله و زخم.
دوست دارم برای ارمیا زار بزنم اما نمیشود بین این همه مرد. دوست دارم خودم برایش مداحی کنم و سینه بزنم. بچه که بود، محرمها بیشتر میآمد خانه عزیز که با آقاجون برود حسینیه. آقاجون هم که دید شرکت کردن در دسته عزاداری را دوست دارد، برایش یک زنجیر کوچک خرید. پدرش که دید، حسابی دعوایش کرد؛ ارمیا هم زنجیر کوچکش را داد به من. اتفاقا صدایش هم بد نبود. با آقاجون که از هیئت برمیگشتند، شعرها را برای من میخواند. شاید اگر پدرش میگذاشت، مداحی میشد برای خودش! اما پدرش دوست نداشت ارمیا فضای دینی داشته باشد. چقدر هم که به خواسته اش رسید! پسرش شهید شد!
صدای ارمیا در گوشم پیچیده است. ارمیا دوست داشت آواز خواندن را؛ اما شاید فقط برای من میخواند. گاهی دستش میانداختم که این شعرهای عاشقانه را برای چه کسی میخوانی؟ و ارمیا هم با پررویی جواب میداد: "برای عشقم!" و هیچوقت نمیگفت عشقش کیست؛ تا الان که خودم فهمیده ام.
-کجایی ای که عمری در هوایت نشستم زیر بارانها؟ کجایی؟/ اگر مجنون اگر لیلا، غریبم در بیابانها؛ کجایی؟
این شعر را که میخواند عشق میکرد. از ته دلش میخواند. حالا من هم دوست دارم برایش بخوانم؛ اگر نگاههای زیرچشمی عمو و بقیه بگذارد.
هواپیما در ایران مینشیند و گفتوگوی من و ارمیا تمام میشود. به زحمت از تابوت ارمیا جدایم میکنند. در فرودگاه شهید بهشتی اصفهان، چند ماشین نظامی با چراغهای گردان مقابل هواپیما صف کشیده اند و مقابلشان مردهایی مسلح و آماده درگیری با لباس مشکی نیروهای ویژه و چهرههای پوشیده ایستاده اند. این همه آدم آمده اند استقبال ما؟ مثل فرودگاه بغداد، بدون تشریفات معمول سوار یک ون در محوطه باند میشویم. تا زمان سوار شدن، چشمم به در هواپیماست که تابوت ارمیا و مرضیه را بیرون میآورند یا نه. شیشههای ون مثل قبل دودیست و حتی از داخل هم طوری پرده کشیده اند که به هیچ وجه بیرون را نبینیم.
بعد از تقریبا چهل و پنج دقیقه، ماشین متوقف میشود و در حیاط یک خانه دو طبقه پیاده میشویم. اولین نفری که میبینم، لیلاست که درآغوشم میگیرد و تسلیت میگوید. حوصله حرف زدن ندارم. فقط سرم را تکان میدهم. لیلا هم که خستگی و درد را از چهرهام میخواند، به مرد میانسالی که کنارش ایستاده است میگوید:
-آقای خلیلی، اتاق آقای منتظری رو نشونشون بدید لطفا.
و من را دنبال خودش میبرد داخل خانه. این خانه هم اثاثیه زیادی ندارد. لیلا اتاقی را که فقط یک تخت و میز و دو صندلی در آن است نشانم میدهد:
-ببخشید عزیزم. دو سه روز باید قرنطینه باشی تا خیالمون بابت امنیت خودت و مسائل دیگه راحت بشه.
با نگرانی میگویم:
-من میخوام خاکسپاری ارمیا شرکت کنم!
-فعلا ارمیا و مرضیه توی سردخونه هستن. تا مراحل اداریشون انجام بشه و به خانوادههاشون خبر بدیم قرنطینه تو هم تموم شده.
روی تخت مینشینم و از درد سینه ام به خودم میپیچم. لیلا متوجه میشود و میگوید:
-خوبی؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
اللهم عجِل لولیڪَ الفرج
ڪانال رسمےشهیدرمضان سعیدی
●●@shahid_saeedy
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 143
-خوبم. فقط یکم بدنم کوفتهست.
لیلا به میز اشاره میکند که دو ظرف غذا روی آن گذاشته اند:
-بیا ناهار بخور، صبح تا حالا فکر کنم هیچی نخوردی.
میل ندارم؛ اما به اصرار لیلا پشت میز مینشینم. همین دیروز با مرضیه داشتم ناهار میخوردم، امروز مرضیه در سردخانه است و من با همکارش سر ناهار نشسته ام! لیلا لبخند عصبی ام را میبیند و اشتهایش کور میشود. یکی دو لقمه به زور میخورم و دست میکشم. اصلا اشتها ندارم. لیلا که رفتار عصبی ام را میبیند میگوید:
-چیزی شده عزیزم؟
درحالی که سعی دارم جلوی خودم را بگیرم که گریه نکنم میگویم:
-دیروز همین موقع با مرضیه ناهار میخوردیم...
لیلا آه میکشد: خیلی وقت نیست میشناسمش. اما از وقتی شناختمش، تا یادم میآد آرزوش شهادت بود. راستش من نیروی عملیات نیستم، اما دیدم بچههای عملیات یه صفای خاصی دارن؛ یه حالت مشتی و با مرام. مخصوصا که از بقیه به شهادت نزدیکترن. مرضیه هم یکی از اونا بود.
یک موبایل به من میدهد و میگوید:
-بیا با مادربزرگت صحبت کن که نگران نشن. بگو همه چیز خوبه، بقیه هم رفتن زیارت.
شماره عزیز را میگیرم. عزیز بیخبر از همه جا، با شنیدن صدای من ذوق میکند:
-سلام عزیزم. زیارتت قبول!
سعی میکنم صدایم گرفته نباشد:
-سلام دورتون بگردم. خوبین؟
-ممنون. شما خوبین؟ مامان، بابا، آرسینه همه خوبن؟
-الحمدلله. رفتن زیارت. من هتلم.
-چرا صدات گرفته مادر؟
-خستهم، خوابم میآد.
-عزیزم برو بخواب مادر. خیلی هم برای من دعا کن.
-چشم عزیز. کاری ندارین؟
-نه فدات بشم. خدا نگهدارت.
-خدا حافظ.
لیلا چند کاغذ و یک خودکار مقابلم میگذارد و میگوید:
-اگه حال داشتی، تمام اتفاقایی که توی عراق افتاد، مخصوصا حوادث خونه امن رو اینجا مو به مو بنویس. احتمالا شب کارشناس پرونده میآد اینجا، باهات کار داره.
و میرود و من را با انبوه فکر و خیال تنها میگذارد؛ با خیال ارمیا و مرضیه، ستاره و پدر و مادرم. کاغذها را جلو میآورم و نگاهشان میکنم. از من انتظار دارند چه بنویسم؟ خودشان که وقتی آمدند همه چیز را دیدند. انبوهی از حرف در دلم تلنبار شده اما دستم به قلم نمیرود. انگار میترسم سدی که مقابل غصههایم ساخته ام ترک بردارد و سیلاب راه بیفتد. مثل دانشآموزی که در جلسه امتحان نشسته اما چیزی برای نوشتن به ذهنش نمیآید به برگه نگاه میکنم.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
ڪانال رسمےشهیدرمضان سعیدی
●●@shahid_saeedy