eitaa logo
کانال رسمی شهیدرمضان سعیدے
531 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
65 فایل
درمسلخ‌عشق‌جزنڪورانڪشند روبھ‌صفتان‌زشٺ‌خوےرانڪشند "تحٺ‌نظارٺ‌خانواده‌شهیدرمضان‌سعیدۍ" شرو؏فعالیٺ⇦ [1400/3/13] شوقِ پرۅاز⇦ @nashennas پشت‌ جبهه⇦ @shorotshahid خادم الشھید⇦ @abovesalll
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: *** دوم شخص مفرد خانم صابری داشت از خستگی می‌افتاد. بعد از این که یکی از دخترهای شبکه جاسوسی ستاره خودکشی کرد، خانم صابری تمام وقت بالای تختش کشیک می‌داد که یه وقت دوباره بلایی سر خودش نیاره. دختره که با اسم کیمیا توی فضای مجازی فعالیت می‌کرد، فقط بیست و هفت سالش بود و اهل یکی از محله‌های مرفه اصفهان. کیمیا از این نظر برای ما خاص بود که از نظر مالی مشکلی نداشت و ظاهرش هم خوب بود، و برای ما سوال بود که این آدم که ماشین شاسی‌بلند زیر پاشه و توی کاخ بزرگ شده دیگه چرا رفته سمت عرفانای کاذب؟ قبل این که وارد اتاقش بشم، یه نگاه به راهرو کردم. چندتا از بچه‌هامون رو توی بیمارستان مستقر کرده بودن تا مبادا کیمیا فرار کنه یا دوباره اقدام به خودکشی کنه. یه در زدم و رفتم داخل. کیمیا که رنگش پریده بود، وقتی من رو دید صورتش رو برگردوند. از خانم صابری پرسیدم: -کی مرخص می‌شه؟ -احتمالا فردا صبح. فعلاً که حالش خوبه. -پس می‌تونیم با هم صحبت کنیم؟ خانم صابری سرش رو تکون داد و با اشاره من، رفت در رو بست. کیمیا خودش رو روی تخت جمع کرد و شروع کرد لرزیدن. خانم صابری روی صندلی نشست و من دست به سینه ایستادم بالای سر کیمیا که از چشماش معلوم بود بدجوری ترسیده. از وقتی گرفته بودیمش فقط جنجال‌بازی درمی‌آورد و خط و نشون می‌کشید که شماها حق ندارید منو نگه دارید و این حرفا. واقعاً هم از وقتی دخترهای شبکه ستاره و خودش رو دستگیر کردیم، از طرف خیلی‌ها تحت فشار بودیم و از طرف افراد مختلف تماس می‌گرفتن که آزادشون کنید؛ مخصوصا از طرف آقازاده‌ها و پدرهای اون آقازاده‌ها که رابطه داشتن با شبکه ستاره. واقعا این قسمت کار خیلی دلم رو به درد آورد... بگذریم. تا کیمیا خواست حرفی بزنه و دوباره شروع کنه به جیغ و داد، گفتم: -ستاره جونت هم دستگیر شد. حس می‌کردم داره دندوناش رو به هم فشار می‌ده. گفت: -امکان نداره. ستاره اصلا ایران نبوده! -منم نگفتم توی ایران گرفتیمش! بعد یه عکس از ستاره پشت میز بازجویی نشونش دادم. اونجا بود که مطمئن شد دیگه راه نجاتی نداره؛ و زد زیر گریه. گفتم: -ببین خانوم، ما رو بیشتر از این معطل نکن. کمک کن پرونده‌ت رو تکمیل کنیم و زودتر دادگاه تکلیفت رو مشخص کنه. با گریه گفت: -خب شما که همه چیز رو می‌دونین، خودتون تکمیلش کنین! حرفش به نظرم خیلی مسخره بود. گفتم: خانوم خودت می‌فهمی چی می‌گی؟ می‌گی من از خودم اعتراف بنویسم برای تو و بذارم توی پرونده‌ت؟ به نظرت ما همچین آدمایی هستیم؟ بازم گریه می‌کرد. ادامه دادم: -اسم این رفتارت فرار به جلوئه؛ و تا الان فرار به جلو فقط کارت رو خراب‌تر کرده. اگه همکاری کنی، شاید بتونم از قاضی پرونده برات تخفیف بگیرم. پس لطفاً بدون کم و کسر توضیح بده همکاریت از چه زمانی با ستاره جدی شد؟ خانم صابری از میز کنار تختش یه دستمال کاغذی بهش داد که اشکاشو پاک کنه. بالاخره به حرف اومد: -اولش یکی از دوستای دانشگاهم گفت برم باشگاه ستاره. توی دانشگاه، دوست‌پسر سابقم مزاحمم می‌شد و اذیت می‌کرد. می‌دونید که چی می‌گم... ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ @shahid_saeedy
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: -دوستم گفت برای این که مزاحمم نشن، برم رزمی یاد بگیرم. یه چند جلسه هم رفتم، اما بیشتر از این که ورزش یاد بگیرم جذب اخلاق مهربون ستاره شدم. مامان و بابام طلاق گرفتن. مامانم دائم با دوستاش مسافرته، بابامم هر ماه یه پولی می‌ریزه به حسابم، همین. اصلاً یادم نیست آخرین بار کِی دیدمش. ستاره خیلی مهربون بود. اصلاً یه طوری بود که وقتی نگاهت می‌کرد نمی‌تونستی چشم ازش بگیری. انگار آدم رو جادو می‌کرد. خیلی وقتا که حالم گرفته بود، حالم رو خوب می‌کرد. دوست داشتم همیشه کنارم باشه، اصلاً مامان من باشه! دوست داشتم بهم توجه کنه و یه طوری باشم که خوشش بیاد. اونم برام کم نمی‌ذاشت. کم‌کم فهمیدم خیلی از بچه‌های باشگاه به موسسه ستاره رفت و آمد دارن و توی کلاساش شرکت می‌کنن. منم برای این که بهش نزدیک‌تر بشم رفتم توی کلاساش. اخم کردم و گفتم: -خانوم! برای من قصه نباف! خودت می‌دونی چی می‌خوام بشنوم. مسائل عاطفی شما به من ربط نداره. می‌خوام بدونم چی شد که تبدیل شدی به یکی از عناصر اصلی تیمش؟ -بعد یه مدت، بهم اعتماد کرد. من واقعاً عاشقش بودم! انقدر دوستش داشتم که هرکاری بگه بکنم. کسی رو هم نداشتم که به اندازه اون دوستش داشته باشم. هر کاری می‌گفت انجام می‌دادم. -مثلا چه کارایی؟ -اوایل فقط شرکت توی کلاساش بود. کلاسای انگیزشی، کائنات و این حرفا. بعد ازم خواست دوستام رو هم بیارم. دیگه نرفتم باشگاه، فقط می‌رفتم موسسه. شده بودم رابط دخترهایی که دوست داشتن با ستاره رابطه داشته باشن و باهاش کار کنن. ستاره گاهی یه مبلغی به حسابم می‌ریخت و می‌گفت به حساب بعضی از دخترها و خانم‌ها واریز کنم. منم نمی‌پرسیدم بابت چی. اما غالباً دخترایی بودن که وضع مالی‌شون خوب نبود. منم فکر می‌کردم خیریه‌ست. حالا خیریه هم نبود، هرچی بود من انجامش می‌دادم. گاهی هم که ستاره وقت نداشت، من با اون دخترا می‌رفتم خرید و می‌بردمشون که یه صفایی به سر و صورتشون بدن! -همه اینا رو ستاره ازت می‌خواست؟ -آره! -خب ادامه بده. بعدش؟ -تا اون موقع نمی‌دونستم گرایش سیاسیش چیه. اما کم‌کم فهمیدم با حکومت میونه خوبی نداره. منم از خداخواسته بیشتر جذبش شدم. راستش منم دل خوشی نداشتم از حکومت. خب اگه بخوام رک باشم، نه از اسلام خوشم می‌آد نه رژیم. دلیل خاصی هم براش ندارم، حال نمی‌کنم باهاشون؛ چون حس می‌کنم محدودم می‌کنن. ستاره هم که دید این طوریه، چندتا سفر کیش و شمال مهمونم کرد و بیشتر باهام صمیمی شد. حتی شکست‌های عشقی‌های قبلیم رو هم می‌دونست. توی اون سفر، با صراف آشنا شدم که همراهمون اومده بود. البته قبلاً هم دیده بودمش اما اونجا باهاش صمیمی شدم. صراف مرد جذابی بود... با من و چندنفر دیگه ای که همراهمون بودن حرف می‌زد و دائم برامون از کانالایی که علیه رژیم بودند برام مطلب می‌فرستاد. اون موقع خودم متوجه نبودم، اما الان که فکر می‌کنم، داشت ذهنم رو آروم‌آروم آماده می‌کرد. -خب وقتی ذهنت آماده شد چکار کرد؟ ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ @shahid_saeedy
3.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🌱 آن قدࢪ عشق حسین بن علے شیرین استــ دࢪجوانے هوسِ پیࢪغلامے ڪردم ...
ماخانھ بھ‌دوشان غم‌سیلاب‌نداریم ماجزپسرفاطمه‌ارباب‌نداریم... @shahid_saeedy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「یا ذاجلال‌والاڪرام」
وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ توداراۍاخلاق نیڪوهستۍ
-ڪاش‌باشد‌عیدیِ‌عیدت‌همین ڪربلا‌پاۍبرهنه‌اربعیــن ♥️'' @shahid_saeedy
اۍڪھ مراخواندھ‌اۍراه‌نشانم‌بدھ روزٺ‌مبارڪ پاسدارواقعۍ
‏امان‌ازدست‌این‌لباس‌سبزها.... روزۍروۍمین ، روزۍدر گِل ، شاید شبۍدر فرودگاه بغداد .. ‏نوکر باید شبیه اربابش باشد حتی در اِرباً اِرباً شدن...🖤 @shahid_saeedy