eitaa logo
کانال رسمی شهیدرمضان سعیدے
559 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
درمسلخ‌عشق‌جزنڪورانڪشند روبھ‌صفتان‌زشٺ‌خوےرانڪشند "تحٺ‌نظارٺ‌خانواده‌شهیدرمضان‌سعیدۍ" شرو؏فعالیٺ⇦ [1400/3/13] شوقِ پرۅاز⇦ @nashennas پشت‌ جبهه⇦ @shorotshahid خادم الشھید⇦ @abovesalll
مشاهده در ایتا
دانلود
یادت باشـه‌ها ... اول‌امـام‌زمـان {عج} یادتومیکنھ بعدتویادامـام‌زمـان{عج} می‌افتی :)💚 •حـاج حـسین یڪتـا @shahid_saeedy
ڪاش این جمعہ دلِ ما چࢪاغان بشود یوسفِ آل علے راهے ڪنعان بشود✨🦋 🔷@shahid_saeedy
ولادت آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را خدمت شما تبریک عرض می نمایم انشالله در پناه خدا و امام زمان(عجل اللّه فرجه) باشید. به امید ظهور حضرت حجت ارواحنافداه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ۅلاتخیب‌طمعۍ ۅطمعم‌راقرین‌نۅمیدۍمساز...
ندیدم‌ڪسۍرابه‌آقایۍتو
🍂💔 حاج‌حسین یڪتا میگفت: بچــه‌ها نَمیریدا.. اگه بمیرید به جسدتون دست نمیزنن! میگن غسل میّت داره! ولی اگه شهیــد بشید بچه‌ها.. ســر تیکه‌ی کفنـتون دعواست🌱
امسال بہ سفره هفت سین‌تون رنگو بویِ نام حضرت مهدی[عج]ر بدید. مطمئنا سالی کہ با یاد و نام امام زمان[عج]مهربان شروع بشہ مطمئنا قشنگ‌تر و بابرکت‌تر میشہ.✨ 《 سالی کہ نکوست از بهارش پیداست.🌱》
14.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جنگۍخاموش ڪه سال هادرجریان اسٺ.... یڪ دخترانھ امنیتۍ شخصیٺ هاۍرمان بھ قلم فاطمھ شڪیبا دسترسۍبھ پارٺ اول https://eitaa.com/shahid_saeedy/6444 کپۍحرام
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: -ببین، من اگه اینا رو می‌گم، برای اینه که خسته شدم. یه عمر حانان و ستاره همه گندکاریا و آدم‌کُشی‌هاشونو گذاشتن به عهده من. نمی‌خوام این یکی رو انجام بدم. تهشم یا اطلاعات ایران منو می‌گیره، یا خودشون می‌کشنم. من پام لب گوره. به فکر خودت و خانواده‌ت باش! -از کجا بدونم راست می‌گی؟ -دیگه راست و دروغ گفتن برام فایده نداره... همان لحظه، نگاهش می‌رود به سمت دیگر خیابان. رد نگاهش را دنبال می‌کنم و به دو موتورسوار می‌رسم که نزدیک ماشین دایی پارک کرده‌اند. یونس داد می‌زند: -خودشونن! نگران می‌شوم که نکند بلایی سر دایی بیاورند. تا بخواهم قدمی به سمت دایی بردارم، صدای فریاد ایست می‌شنوم و روشن شدن موتورسیکلت. دستی از پشت سر هلم می‌دهد و تنها کاری که از دستم برمی‌آید، این است که دستانم را ستون کنم تا با صورت زمین نخورم. سرم گیج می‌رود و دنده‌هایم تیر می‌کشند. صدای رگبار گوش‌خراش گلوله در تمام فضای ذهنم می‌پیچد و فریادهای ممتد مردی که از عمق جان داد می‌زند: ایست! صدای جیغ و فریاد مردم در گوشم می‌پیچد و سرم را که بالا می‌آورم، پاهای مردی را می‌بینم که با تمام قدرت دنبال یک موتور می‌دود و همزمان اسلحه‌اش را آماده شلیک می‌کند. به سختی می‌نشینم تا دایی را ببینم. دایی در ماشین نشسته و شوک‌زده و با چشمان گرد به طرف من نگاه می‌کند. مردی مسلح کنار ماشین ایستاده و با دقت اطراف می‌پاید. کف دستانم می‌سوزد. خودم را از روی زمین بلند می‌کنم و با تکیه به درختی می‌ایستم. الان فقط دایی مهم است. با دقت نگاهش می‌کنم، سالم سالم است. می‌خواهد پیاده شود که مرد مسلح اجازه نمی‌دهد. کمی جلوتر از ماشین، دو موتورسوار زمین خورده‌اند. موتورشان واژگون شده و چرخش هنوز می‌چرخد. چند مرد مسلح بالای سرشان می‌رسند و بلندشان می‌کنند، دستبند به دستانشان می‌زنند و آن‌ها را داخل یک سمند می‌نشانند. سمند می‌رود اما یکی از مردهای مسلح می‌ماند و وقتی برمی‌گردد، می‌بینم مرصاد است. از کجا پیدایش شد؟ به طرف من می‌دود اما نگاهش به چیزی پشت سر من است. یاد یونس می‌‌افتم. نکند فرار کرده باشد؟ پشت سرم را نگاه می‌کنم و اول از همه، خون پخش شده روی زمین را می‌بینم و بعد جنازه یونس را. دستانم را روی دهانم می‌گیرم و به درخت تکیه می‌دهم. مرصاد خودش را بالای سر یونس می‌رساند. دست روی گردنش می‌گذارد و گوش بر قلبش؛ اما مطمئنم قلب یونس دیگر نمی‌زند. اگر یونس من را هل نمی‌داد، الان این پنج-شش تیر به من می‌خورد. پیرمرد بیچاره خودش را قربانی من کرد؛ شاید برای این که گناهانش بخشیده شوند. مرصاد دستش را روی گوشش می‌گذارد و می‌گوید: -مرکز یه آمبولانس بفرستید، یه جنازه داریم اینجا. و درحالی که بلند می‌شود مردمی که جمع شده‌اند را متفرق می‌کند. چشمش به من می‌افتد که دستم روی دهانم مانده و به درخت تکیه زده‌ام. -حال شما خوبه خانم منتظری؟ فقط سرم را تکان می‌دهم. مغزم قفل است و هنوز خیره‌ام به جنازه یونس. دوست دارم جیغ بزنم اما صدایم در نمی‌آید. این چندمین بار است که به چشم خودم مردن یک انسان را دیده‌ام؟ یاد یکی از اقوام می‌افتم که پزشک بود. همیشه می‌گفت وقتی ببینی که یک آدم بزرگ، با همه توانایی‌ها و قدرتش می‌تواند در عرض چندثانیه بمیرد و به جسمی بی‌ارزش و ناتوان تبدیل شود، تازه می‌فهمی بشر چقدر خرد و ضعیف است. و اگر بشر به عجز خودش پی‌ببرد، زندگی‌اش تغییر خواهد کرد. شاید انسان بهتری بشود. صدای مردانه‌ای از پشت سر می‌گوید: -ریحانه جان! عزیزم! خوبی؟ برمی‌گردم و دایی را می‌بینم. خودم را در آغوشش می‌اندازم و بغضم شکسته می‌شود. کاش آن وقتی که خودم جنازه ارمیا را در آمبولانس گذاشتم هم کنارم بود. من را در ماشین می‌نشاند و خودش با مرصاد حرف می‌زند. حتما مرصاد همه چیز را سربسته برایش می‌گوید... ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد... https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: * دوم شخص مفرد اگه خود خانم منتظری ما رو درجریان تهدید نمی‌ذاشت، ممکن بود اتفاق ناگواری بیفته. خیلی حیف شد که یونس کشته شد. اون حکم جعبه سیاه حانان و ستاره رو داشت؛ اینو از حرف‌های خانم منتظری فهمیدم. اما چرا ما به یونس نرسیدیم؟ چون یونس خیلی وقت بود که سفید شده بود و اصلا جزء تیم ستاره نبود؛ بلکه زیر نظر مستقیم حانان کار می‌کرد. خیلی وقت بود که با ستاره ارتباط نداشت و ما روش حساس نشده بودیم. هفته پیش تمام وقت فقط پله‌های دادسرا رو بالا و پایین رفتم تا برای متهم‌هایی که همکاری کردن تخفیف بگیرم؛ اما منتظر صدور حکم هیچکدوم نشدم. دیدنِ جوون‌های منتظر حکم، حالم رو داغون می‌کرد. هرکدوم اینا می‌تونستن یه نیروی کار باشن برای کشور. می‌تونستن برای خودشون یه آدم حسابی بشن... کاش کارشون به اینجا نمی‌کشید. شاید بگی یه آدمی مثل من نباید احساساتی باشه، اما بالاخره منم آدمم، دل دارم. برای همین بود که چندروز مرخصی گرفتم و تنهایی راه افتادم مشهد. یادش بخیر، یادته بابا نذر داشت هرسال تولد امام رضا(علیه‌السلام) ببردمون زیارت؟ هنوزم نذرشو ادا می‌کنه؛ اما چندبار من نتونستم برم. نذر بابا بخاطر تو بود. آخه بابا از همون اول دلش دختر می‌خواست. انقدر نذر و نیاز و دعا کرد تا تو رو دادن بهش. یادم نمی‌ره، صبحی که تو به دنیا اومده بودی بابا روی پاهاش بند نمی‌شد. هیچوقت بابا رو انقدر خوشحال ندیده بودم. برای من و مرتضی شیرینی خرید، ماها رو برد بازار و برای تو کلی لباس و هدیه برات خرید. کاری که برای من و مرتضی نکرد. از اولم حق وِتو داشتی توی خونه! اولاش بهت حسودیم می‌شد، ولی بعد توی دل همه جا باز کردی. انقدر که وقتی تنهایی رفتم مشهدم همه جا تو رو می‌دیدم. توی خیابون امام رضا(علیه‌السلام)، توی صحن انقلاب، توی رواق امام خمینی، حتی نزدیک ضریح. اشتباه گفتم که تنهایی رفته بودم مشهد. همراهم بودی. مثل زیارت‌های قبل، دائم تو حرم بودی! اصلا خوشت نمی‌اومد بریم خرید یا جاهای تفریحی دیگه. می‌گفتی پاساژ و پارک و این چیزا توی اصفهانم هست، مشهد اومدیم که زیارت کنیم. فقط تو بودی که قدر لحظه‌لحظه زیارتت رو می‌دونستی. از همون بچگیت، زیارت‌نامه خوندنت دل سنگ رو آب می‌کرد. اولین چادرت رو هم بابا از مشهد برات خرید، یادته؟ فکر کنم کلاس سوم بودی یا چهارم. بابا برات چادر خرید، بردی توی حرم متبرک کردی. از همون روز بود که دیگه چادر ازت جدا نشد، تا لحظه آخرت. امروز توی اتاقم نشسته بودم که یه لحظه چرتم برد. بیدار که شدم، دیدم بالای سرم ایستادی و می‌خندی. خیلی خوشگل‌تر از قبل شده بودی. یه چادر سبز سرت بود. دستت رو دراز کردی، گفتی بیا! دنبالت اومدم. در اتاق رو باز کردی، اما بجای این که راهروی اداره رو ببینم، وارد یه جایی شبیه امامزاده شدیم. یادم نیست بهم چی گفتی. داشتی باهام حرف می‌زدی، اما الان یادم نیست. یهو صدای در زدن شنیدم و از جام که پریدم دیدم پشت میز نشستم. ای خدا بگم این ابالفضل رو چکار کنه! اون بود داشت در می‌زد. اومد تو و بی‌مقدمه گفت: -ببین، یه ماموریت هست توی سوریه، حاجی گفت یه نیروی خیلی کاربلد می‌خواد. احتمال شهادت هم توش زیاده، ترجیحا نیروی مورد نظر زن و بچه‌دار نباشه! منم دیدم بهترین گزینه تویی. حالا پایه‌ای یا نه؟ از حرفش خنده‌م گرفته بود: -من زن ندارم، خودمم آدم نیستم؟ -تقصیر خودته. می‌خواستی زن بگیری. بعد جدی شد و گفت: -نه حالا اون قسمتشو شوخی کردم. اما هرچی فکر کردم دیدم کاریه که از دست تو برمی‌آد. پایه‌ای؟ یاد خوابم افتادم. شاید این که خواب تو رو دیدم معنیش همین بود. حتما حضرت زینب(علیهاالسلام) منو طلبیدن. در نتیجه، سریع گفتم: -ان‌شاءالله می‌آم! ابالفضل دست گذاشت رو میزم و خیلی جدی گفت: -مطمئنی؟ -آره. -تا یه ربع دیگه دفتر حاجی باش. * ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد... https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹☁️🌿› ‌ ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ مادربزرگ‌شھید‌مغنیھ‌ میگفت؛ مدتِ‌طولانےبعد‌شھادتش‌اومد‌به‌خوابم بھش‌گفتم:چرا‌دیرڪردۍ!؟منتظرت‌بودم! گفت:چون‌طول‌ڪشیداز‌بازرسےها‌رد‌شدیم گفتم‌:چه‌بازرسے؟! گفت:بیشتراز‌همه‌سرِبازرسے"نماز"وایستادیم.. بیشتراز‌همه‌درباره‌ۍ"نمازصبح"می‌پرسند! نذاریم‌تنبلےمانع‌سعادت‌ما‌بشھ:)!♥️
میگفت‌که:↓ مواظب‌چشمات‌باش" نکنھ‌‌بہ‌چیز؎‌نگاه‌کنۍ‌کھ‌اون‌دنیا‌بگۍ ا؎ڪاش‌کور‌بودم:)💔
14.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جنگۍخاموش ڪه سال هادرجریان اسٺ.... یڪ دخترانھ امنیتۍ شخصیٺ هاۍرمان بھ قلم فاطمھ شڪیبا دسترسۍبھ پارٺ اول https://eitaa.com/shahid_saeedy/6444 کپۍحرام
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: پاییز 1398، اصفهان آقاجون شمرده‌شمرده و با حوصله برای یوسف شعر می‌خواند و هم‌زمان، برگ‌های خشک را گوشه حیاط جمع می‌کند. یوسف که تازه راه افتاده هم به حال خودش در حیاط می‌چرخد و حرف‌هایی می‌زند که فقط خودش معنی‌شان را می‌فهمد! انگار سعی می‌کند صداها و حروف را مانند آقاجون تقلید کند. از این که در محیط باز قرار گرفته و فضای بیشتری برای راه رفتن دارد کیف کرده؛ چون در آپارتمان هفتادمتری‌مان جای زیادی برای بازی ندارد. برای همین است که چند قدم تلوتلوخوران می‌رود، بعد به طرف من که روی تخت گوشه حیاط نشسته‌ام برمی‌گردد، خودش را در دامنم می‌اندازد و از شادی جیغ می‌زند. شنیده بودم حلال‌زاده شبیه دایی‌اش می‌شود اما حیرتم آنجاست که چطور یوسف انقدر شبیه کودکی ارمیا شده، درحالی که من و ارمیا هیچ نسبت ژنتیکی و خونی‌ای با هم نداریم؟ شاید دلیلش این باشد که قبل از به دنیا آمدن یوسف هم، زمان تنهایی‌ام را با خاطرات ارمیا می‌گذراندم و عطر مزارش. برای بار چندم پیام‌هایم را چک می‌کنم. آخرین پیامش، دوتا پیام آخری بود که دو شب قبل برایم فرستاد؛ اول فرستاد:«613.79» و کمی بعد هم «1341.300». این یعنی حالش خوب است و فقط سرش شلوغ است. دوست دارد با رمز به هم پیام بدهیم؛ یک رمز بین خودمان دوتایی. دلیل خاصی هم ندارد، دوست دارد. تمام پیام‌هایش همین‌طوری ست، یا رمز است، یا شعر! این حالتش را به من هم منتقل کرده است. از دیروز صبح، خانه‌ی بدون او خسته‌ام کرد و آمدم خانه عزیز. همیشه‌ همین‌طور است. خانه بدون او زود خسته‌ام می‌کند. امروز صبح برایش پیام دادم:«با من بگو تا کیستی؟ مهری بگو، ماهی بگو/ خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی بگو، آهی بگو!». منظورم فقط این بود که از حالش باخبرم کند. عادت کرده‌ام با شعر خبر بگیرم. خیره‌ام به پیام بی‌جواب و انقدر حواسم پرت است که صدای عزیز باعث می‌شود بفهمم یوسف نشسته روی زمین و با دستانش خاک‌ها را شخم می‌زند. عزیز دارد حرص می‌خورد ولی آقاجون با خونسردی تمام می‌گوید: طوری نیست که. بچه باید خاک‌بازی کنه تا بزرگ شه. یوسف را بغل می‌کنم و دستان کوچکش را زیر شیر حوض می‌شویم. جیغ می‌زند و می‌خواهد بازی کند. آقاجون خاک‌های لباسش را می‌تکاند و دستانش را می‌شوید، بعد یوسف را از من می‌گیرد: -این فینگیلی رو بده‌ش به من. بریم بازی کنیم بابا؟ یوسف می‌خندد. آقاجون زیر گلوی یوسف را می‌بوسد و خنده یوسف بیشتر می‌شود. آقاجون خوب بلد است با بچه‌ها ارتباط برقرار کند و یوسف عاشق اوست. هیچ چیز به اندازه دیدن نشاط آقاجون برایم خوشایند نیست. از بعد از به دنیا آمدن یوسف، خنده‌های عزیز و آقاجون عمیق‌تر شده‌اند. یوسف مرهمی بود روی داغ فرزندی که بر دل آقاجون نشسته بود. آقاجون و عزیز با دیدن یوسفِ من، خاطراتشان با کودکی‌های پدرم را زنده می‌کنند. انگار جوان شده‌اند و برگشته‌اند به همان سال‌ها. آقاجون از وقتی فهمید حکم منصور و ستاره اعدام است، تا یکی دو هفته بجز چند کلمه حرف نزد. شاید داشت با خودش فکر می‌کرد کجای کارش خراب بوده که منصور به اینجا رسیده. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: همان یکی دو هفته‌ای که آقاجون داشت از تمام زندگی‌اش حساب می‌کشید تا اشکال کارش را بفهمد، به اندازه ده سال موهایش را سپید کرد. بعد هم قبل از اعدام منصور برایش مراسم ختم گرفت. این مراسم را هم گرفت تا خوب به خودش و عزیز بقبولاند دیگر پسری به نام منصور ندارد؛ به ما هم. اما هیچکدام روز اعدام ستاره و منصور نرفتیم که ببینیمشان. هرچه با خودمان کلنجار رفتیم، دلمان راضی نشد. نسبتی میان ما و آن‌ها نبود و نمی‌خواستیم دلی که تازه آرام شده بود را با دیدن دوباره‌شان آتش بزنیم. حالا دیگر زندگی‌مان کم و بیش آرام شده است. صدای زنگ در می‌آید و کمی بعد، عمو صادق وارد می‌شود. می‌توانم از چهره‌اش بخوانم چندان روبه‌راه نیست. حتی مثل دفعات قبل، سربه‌سر یوسف نمی‌گذارد و با یوسف بازی نمی‌کند. آمده یک سر بزند و برود؛ عجله دارد. می‌کشانمش یک گوشه و می‌پرسم: -چی شده عمو؟ دستی میان موهایش می‌کشد و می‌گوید: -نمی‌دونم. فقط دعا کن. اوضاع یکم درهم ریخته‌ست. مگه اخبار رو ندیدی؟ منظورش آشوب‌هایی‌ست که اخیرا در عراق و لبنان و ایران راه افتاده. می‌گویم: -خب قبلا هم این چیزا بود. درست می‌شه. کلافه می‌گوید: -نه... نه. من نگران چیزِ دیگه‌م. -چی؟ -نمی‌دونم. خودمم نمی‌دونم چمه. نگران سردارم. -کدوم سردار؟ -حاج قاسم. نگران حاج قاسمم. حالا دیگر حاج قاسم برایم غریبه نیست. بیشتر از قبل می‌شناسمش. همین دو سال پیش بود که آمده بود اصفهان و ما هم رفتیم بلکه بشود از دور ببینیمش. مردم برای دیدنش سر و دست می‌شکاندند. این که عمو نگران حاج قاسم باشد اصلا علامت خوبی نیست. به خودم و عمو دلداری می‌دهم و می‌گویم: -نترسین عمو. حاج قاسم چیزیش نمی‌شه. می‌دانم هیچ آدمی عمر جاودان ندارد اما این را گفتم چون تصور شهادت حاج قاسم برایم غیرممکن است. حاج قاسم بارها در جبهه شهید شده است؛ اما نبودنش امکان ندارد. عمو سرش را تکان می‌دهد: -نمی‌دونم. آیت‌الکرسی زیاد بخون. صدقه هم بذار، باشه؟ -چرا انقدر نگرانین؟ -شاید بعدا برات گفتم. راستی از حاج‌آقات چه خبر؟ تعجب می‌کنم. اننتظار داشتم عمو خبر داشته باشد. شانه بالا می‌اندازم و به روی خودم نمی‌آورم نگرانم: -نمی‌دونم، از دو روز پیش ازش خبر ندارم. فکر کنم سرش شلوغه. شما خبری ازش ندارین؟ -نه. این روزا سر همه شلوغه. مخصوصا که بیشتر خیابونا هم بسته‌س. صدای گریه یوسف بلند می‌شود. عزیز صدایم می‌زند که یوسف گرسنه است. تا خودم را به یوسف برسانم و بغلش کنم، عمو رسیده در. برای رفتن عجله دارد، انقدر که نمی‌ایستد ناهار بخورد. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2
'پایانِ مأموریتِ بسیجـی«شهادت» است' ✌️🏼 ♦️@shahid_saeedy
🦋امام حسین (علیه السلام): 🌼✨مبادا از کسانی باشی که از گناه دیگران بیمناکند،‌ و از کیفر گناه خود آسوده خاطرند. 📚 تحف العقول، ص۲۷۳
بزرگترین‌دعاۍفرج همزمان‌درسراسرڪشور....
14.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جنگۍخاموش ڪه سال هادرجریان اسٺ.... یڪ دخترانھ امنیتۍ شخصیٺ هاۍرمان بھ قلم فاطمھ شڪیبا دسترسۍبھ پارٺ اول https://eitaa.com/shahid_saeedy/6444 کپۍحرام
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: آقاجون صدایش می‌زند: -وایسا بابا. کجا می‌خوای بری تو این اوضاع؟ عمو کفش‌هایش را می‌پوشد و می‌گوید: -کار دارم. باید برم. با موتور می‌رم. قبل از این که آقاجون حرف دیگری بزند، عمو رفته است. فقط آمد و روی شعله نگرانی‌هایم بنزین ریخت و رفت. راستی گفتم بنزین! همان کلمه‌ای که بهانه شد برای به آتش کشیدن بانک‌ها و خانه‌های مردم. شنیده‌ام در همین اصفهان، یک کارگاه تولیدی را آتش زده‌اند که کارگرانش همه زنان سرپرست خانوار و افراد کم‌توان بوده‌اند. من نمی‌دانم آن‌ها که دارند از این آشوب‌ها دفاع می‌کنند چطور رویشان می‌شود حرف دفاع از مردم ایران بزنند. یاد حرف‌های صراف افتادم، آن شب در موسسه. وقتی داشت می‌گفت باید برای چندسال آینده نیروهایی تربیت کنند که به قول خودش، آن‌ها را بریزند کف خیابان. این کارهایشان تلاش بیهوده است، مانند دست و پا زدن انسانی در حال مرگ. خودشان بهتر از هرکسی می‌دانند تمام شده‌اند. از وقتی عمو رفته است، یک چشمم به اخبار تلوزیون است و چشم دیگرم به پیام‌ها. یوسف هم انقدر دورم چرخید که حوصله‌اش سر رفت و خوابش برد. ساعت حدود چهار است که همراهم زنگ می‌خورد. شماره‌ای که می‌افتد آشناست. امیدوارانه تماس را وصل می‌کنم بلکه خودش باشد، اما صدای ناآشنای مردی امیدم را به دلهره تبدیل می‌کند: -سلام. خانم منتظری؟ -بفرمایید. -ابراهیمی‌ام. دوست حاج‌آقاتون. تازه صدایش را می‌شناسم. اضطرابم بیشتر می‌شود و به سختی می‌گویم: -چیزیش شده؟ -چیز خاصی که نشده... فقط... یکم ناخوشه. از جایم بلند می‌شوم و صدایم را بالاتر می‌برم: -یعنی چی؟ -باور کنین هیچی نیست. خودش بهم گفت بهتون خبر بدم. -مگه خودش نمی‌تونست زنگ بزنه؟ اصلا الان کجاست؟ -خوبه، فقط الان خوابیده. بیمارستان صدوقی‌ایم. چیز خاصی نشده. دیگر حرف‌هایش را نمی‌شنوم که دارد دلداری‌ام می‌دهد. خداحافظی می‌کنم و پریشان در اتاق می‌چرخم. یوسف برعکس من آرام خوابیده است. خوش به حالش. هیچ چیز از اتفاقات اطرافش نمی‌داند. عزیز حالم را می‌بیند و دلیلش را می‌پرسم اما خودم هم نمی‌فهمم چطور جواب می‌دهم. وقتی به خودم می‌آیم که دارم آماده می‌شوم بروم بیمارستان. عزیز اعتراض می‌کند: -نمی‌شه بری که! همه خیابونا بسته‌س. اما الان از آسمان سنگ هم ببارد نمی‌توانم اینجا بمانم. می‌گویم: -تا می‌رم و می‌آم یوسف پیش شما باشه. عزیز می‌فهمد نمی‌تواند منصرفم کند. یک گاز ملایم از لپ‌های نرم و پنبه‌ای یوسف می‌گیرم و از اتاق بیرون می‌روم. تلاش‌های آقاجون و عزیز برای منصرف کردنم بی‌نتیجه می‌ماند و سوار ماشین می‌شوم. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: سعی می‌کنم از کوچه‌های فرعی بروم چون می‌دانم خیابان‌های اصلی بسته‌اند. همین دیروز آقاجون مجبور شده بود از احمدآباد تا اینجا را پیاده بیاید؛ چون نه اتوبوسی در کار است و نه ماشین‌ها می‌توانند راحت تردد کنند. دایی هم می‌گفت چهار، پنج ساعت در ترافیک بزرگمهر مانده است. باید وارد خیابان هشت‌بهشت شوم، اما در ورودی خیابان، چند نفر شاخه‌های خشکیده درختان را آتش زده‌اند و راه را بسته‌اند. مردی از ماشینش پیاده شده و با یکی از مردها بحث می‌کند که بچه‌اش مریض است و اجازه دهند رد شود، اما بی‌فایده است. همان چند جوان که سنی هم ندارند، خیابان را بند آورده‌اند. یک موتور هم وسط خود خیابان هشت‌بهشت پارک کرده‌اند که کسی رد نشود. مردم در ماشین‌هایشان نشسته‌اند و با وحشت به جوان‌ها نگاه می‌کنند. در دست یکی از جوان‌ها یک چماق است و ایستاده وسط خیابان به نظام بد و بیراه می‌گوید. طوری خط و نشان می‌کشد که کسی جرات ندارد جوابش را بدهد. به همین راحتی، پنج، شش جوان کم سن و سال و بدون سلاح، توانسته‌اند یک خیابان را بند بیاورند و جلوی آن‌همه آدم بایستند. دلیلش هم ساده است: ترس. به قول شهید آوینی: قلمرو حاکمیت شیطان، ضعف و ترس انسان‌هاست. و تو نیز اگر می‌خواهی جهان را از کف او خارج کنی، نباید بترسی. جوان‌ها مردی که داشت برای باز شدن راه التماس می‌کرد را دوره می‌کنند و تهدید می‌کنند که اگر خفه نشود خودش را با ماشینش آتش می‌زنند. مرد می‌ترسد و دور می‌زند تا از میان کوچه‌ها، راهی برای خودش باز کند. قبل از رفتن، سرش را از پنجره ماشین بیرون می‌آورد و با صدای بغض‌آلودی به جوان‌ها می‌گوید: -واگذارتون کردم به امام حسین(علیه‌السلام). همان جوان چماق به دست پوزخند می‌زند: -حسین امام ما نیست، امام عرباست! ما ایرانی‌ایم. از حرف جوان خنده‌ام می‌گیرد. راست گفت، کسی که امامش حسین(علیه‌السلام) باشد راه را بر مردم نمی‌بندد. حسین علیه‌السلام امام هر که باشد، امام او نیست. امام عرب‌ها هم نیست. حسین علیه‌السلام امام آدم‌های آزاده است، از هر قوم و نژاد و کشوری که باشند. اما مغز این جوان‌ها را طوری با ارزش‌ها و تفکرات جاهلی خشکانده‌اند که به جای فهمیدن حق و حقیقت، به نژاد فکر می‌کند. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2