آقــاسَـجّــادٌ
🍃🍁| #زندگینامه #شهید_محمدحسین_محمدخانی #قسمت_دوم محمدحسين با جهاد انس داشت قرارمان اين بود كه دوس
🍁🍃|
#زندگینامه
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#قسمت_سوم
دوست و هم اتاقي دوران دانشگاه شهيد محمدخاني جواد باقري، يكي از دوستان نزديك شهيد محمدخاني است.
او خاطراتش با شهيد را برايمان بازگو ميكند.
او از دوره راهنمايي به دليل حضور در بسيج مسجد محلهاش با محمدخاني ارتباط داشت.
باقري ميگويد:
از دوره راهنمايي محمدحسين را ميشناختم.
محمدحسين در رشته مهندسي عمران شهر يزد قبول شد و به اين شهر آمد و با من هم اتاقي شد.
از سال ۸۲ زندگي در يك خانه باعث شد، ارتباط نزديكي با شهيد داشته باشم.
او ديگر برايم يك دوست نبود بلكه برادر كوچكم بود كه با ما در يكجا زندگي ميكرد.
باقري در ادامه به روزي كه براي نخستين بار شهيد محمدخاني را در يزد ديد، اشاره ميكند و ميگويد:
در دانشگاه يزد عضو بسيج بوديم.
۸شهيد گمنام در اين دانشگاه دفن هستند.
هر سال در سال روز ورود اين شهدا و تدفینشان در دانشگاه برنامه ويژهاي با نام گنكره آسماني عروج ازسوي بسيج دانشگاه برگزار ميشد.
مهرماه سال ۸۲ در حال آمادهسازي اين برنامه در حوزه بسيج دانشگاه بوديم كه محمدحسين را آنجا ديدم.
وقتي دليل حضورش را پرسيدم، گفت كه در دانشگاه پذيرفته شده است.
اوايل حضورش در يزد در خانه خالهاش اقامت داشت.
دوست نداشت براي كسي مزاحمت ايجاد كند.
در همه مواقع رعايت حال اطرافيان را ميكرد، با وجود اصرار خالهاش براي ماندن تصميم ميگيرد با دوستانش در خانهاي كه آنها گرفته بودند، هم اتاقيشان شود.
باقري با اشاره به اين موضوع ميگويد:
مدتي از حضور محمدحسين در منزل خالهاش ميگذشت يك روز او را در حياط دانشگاه ديدم، گفت ميخواهم از خانه خالهام بروم.
پيشنهاد من را براي هم اتاقي شدن پذيرفت و پيش ما آمد و با ما هم اتاقي شد.
روابطعمومي بالاي شهيد محمدخاني باعث شد خيلي زود در دل دانشجويان و دوستانش جا باز كند.
باقري ميگويد:
با ما در برنامههاي بسيج دانشگاه شركت میکرد خيلي زود توانست با مسئولان صميمي شود.
در كارهايش مصمم بود و كاري كه به او سپرده ميشد به خوبي انجام ميداد.
قضاتلو، ابراهيمي و رسولي هم اتاقيهايش از او يكي، دو سالي بزرگتر بودند.
اگرچه از همه دوستانش كوچكتر بود، اما كارها و رفتارهايش بزرگتر از سناش بود.
هم اتاقي و دوست شهيد ميگويد:
رفتارش به گونهاي بود كه هيچگاه احساس نميكرديم از ما كوچكتر باشد.
همراه با دوستانش هيئت انصارالحسين(ع) را در يزد راهاندازي كرد.
همچنين آنها با هم هر هفته دوشنبهها در معراج شهدا برنامه اجرا ميكردند.
شهيد محمدخاني اوايل حضورش در هيئت همراه با قضات لو بهعنوان مياندار در هيئت ميايستاد.
باقري با بيان اين مطالب میگوید:
محمدحسين گاهي اوقات مداحي ميكرد و معمولاً مداحي هيئت به عهده او بود.
۲،۳ سالي از حضورم در يزد ميگذشت که يك روز در هيئت انصار ولايت يزد (يكي از هيئتهاي بزرگ شهر يزد) محمدحسين را ديدم.
او خيلي زود توانسته بود در اين هيئت براي خود جايي باز كند.
باقري در ادامه به خاطرهاي كه از شهيد محمدخاني دارد، اشاره ميكند و ميگويد:
علاقهاش به شهدا باعث شده بود محمدحسين هر سال در برنامه كنگره آسماني عروج شركت كند.
گاهي اوقات شبها ما كار را تعطيل ميكرديم و به خانه ميرفتيم. صبح وقتي بر ميگشتيم ميديديم محمدحسين در كنار مزار شهدا از فرط خستگي به خواب رفته است....
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @shahid_sajad_zebarjady
💠بِسمِ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِدیقین...💠
🍃| #شهیدقدیرسرلڪ
ستوان یکم پاسدار، قدیر سرلک سالها به عنوان فرمانده گردان امام حسین(ع) سپاه ناحیه شهید محلاتی مشغول خدمت بود.
او در جریان مأموریت مستشاری که در سوریه حاضر شده بود، در روز ۱۳ آبان منطقه حلب به شهادت رسید.
تاریخ تولد: ۱۳ شهریور ۶۳
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳ آبان ۹۴
محل شهادت: حلب، سوریه
آرامگاه شهید: گلزار شهدای پاکدشت
مدرک فوق دیپلم برق صنعتی
مدرک کارشناسی هوافضا
مدرک کارشناسی ارشد جغرافیا و برنامه ریزی روستایی
فرمانده گروهان ۱۱۵ امام حسین «ع»
فرمانده گردان ۱۱۸ امام حسین «ع»
فرمانده گردان ۱۱۴ امام حسین «ع»
ده سال فرماندهی پایگاه بسیج مسجد ۷۲ تن، شهرک رضویه
همزمان فرمانده گردان، در دو منطقه یافت آباد و محلاتی
از ویژگی های برجسته، داشتن روحیه شهادت طلبی، پشتکار، حسن خلق، سخت کوشی و ساده زیستی بود.
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @shahid_sajad_zebarjady
💙| #شهیدقدیرسرلڪ
سیزدهم شهریور ماه سال ۱۳۶۳ در قیام دشت به دنیا آمد.
پدر و مادر برای تربیت اسلامی او تلاش وافری انجام دادند.
در شهر تهران به مدرسه رفت و بعد از اخذ مدرک دیپلم، فوق دیپلم برق صنعتی گرفت و بعد از آن لیسانس هوافضا و در رشته جغرافیا مدرک کارشناسی ارشد را دریافت نمود.
در همین سال ها به عضویت سپاه پاسداران درآمد و ازدواج نمود.
او در گردان۱۱۴ امام حسین(ع) لشکر۲۷ محمدرسول الله(ص) فعالیت داشت و مسئولیت این گردان را بر عهده داشت.
او در سال های جوانی به منظور حراست از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) و در سایه مقتدای خود امام خامنه ای به میدان نبرد با گروه تروریستی داعش در سوریه رفت.
برادرش داود سال ها پیش جان خود را برای دفاع از ایران اسلامی تقدیم حضرت دوست نمود.
قدیر در روز سیزدهم آبان ماه سال۱۳۹۴ در منطقه حلب سوریه در سن ۳۱ سالگی به #شهادت رسید.
مزارش در گلزارشهدای قیام دشت قرار دارد...
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @shahid_sajad_zebarjady
💚| #همسرشهید
مبنایش را رضایت حضرت زهرا(س) گذاشته بود.
قبل از انجام هر کاری میسنجید که آن کار مورد رضایت حضرت هست یا نه.
اگر بود که انجامش میداد اما اگر نبود میگفت:
این کار رو نمیکنم، چون نمیتونم تو چشم حضرت زهرا(س) نگاه منم.
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @shahid_sajad_zebarjady
🍃| #همسرشهید :
💙| #شهیدقدیرسرلڪ
دستش تیر خورده بود و مجروح شده بود.
وقتی زنگ زد گفت:
روم نمیشه با این دست برگردم ،
شرمنده حضرت عباس(ع) میشم.
آنقدر ماند تا پیش عباس(ع) رو سفید شد، شهید شد...
انقدر حجم کاریش بالا بود
که میشد ساعت ۱۲شب شام بخوریم باهم
گاهی اوقات بهش میگفتم من از گرسنگی سیر شدم
انقدر خسته بود که در حین جمع کردن سفره
کنار سفره خوابش میبرد
میوه میگذاشتم توی دهنش و تکون اش میدادم
میگفتم میوه توی دهنت هست بعد میجویید
میترسیدم کمبود ویتامین بگیره...
به قدری کار میکرد که پرسنل زیر دستش خسته میشدن
میگفت تعطیلی زمانیه که انسان بمیرد
برکت پول و نماز اول وقت براش مهم بود
به خاطر محاسن اش قبل خواستگاری فک میکردم
یه آدم خشن و متعصب
و فک نمیکردم که انقدر بااخلاق و مهربان باشه
یه نورانیتی داشت که خیلی به دلم می نشست
موقع خواستگاری تا حتی بعد عقد سرشون پایین بود
گاهی اوقات به شوخی میگفتم سرتونو بالا بگیرید
یه وقت منو با خواهرام اشتباه نگییرید
خیلی سر به زیر بود
برای نامزدی زمانی که میخواستیم داخل سالن پذیرایی شویم
(مراسم توی خونه بود)
دیدم غیبشون زد و رفت
گفتن من خجالت میکشم بیام توی جمع زنونه
باهم قرار گذاشته بودیم شبی یک سوره از قرآن رو بخونیم.
یک صفحه من می خوندم ، یک صفحه قدیر
در کنارش قرآن خواندن حالی داشت وصف ناشدنی...
راستی قدیر جان قرارمان هنوز پابرجاست ...
بیاد لحظه های که قرار گذاشتیم شبی یه صفحه قرآن بخونیم
هنوز هم قرارمان سر جایش هست
اینبار من به تنهایی....
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
💚🍃| دلـم گرفته از آشـوب شهـر ... اینجا، آدمها غریبه اند ... اخلاص و صفا و گذشت... دلم یڪ جـُــرعه سا
💠بِسمِ الله رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِدیقین💠
💙| #شهیدسعیدسیاح
سیاح طاهری در سال ۱۳۳۶ در شهرستان آبادان به دنیا آمد.
دوران نوجوانی او مصادف با اوجگیری مبارزات مردم ایران علیه حکومت پهلوی بود.
وی پس از انقلاب نیز در عرصههای مختلف دفاع از کشور، از جمله غائله ضدانقلاب در کردستان، خط التقاط و فتنه منافقین و بنیصدر مشارکتی فعال داشت.
سیاح طاهری بعد از تشکیل بسیج به فرمان خمینی، در زمان فرماندهی
حمید قبادینیا به عضویت بسیج آبادان درآمد و در آغاز جنگ تحمیلی، از آبادان دفاع کرد.
وی در سال ۶۰ به عضویت سپاه آبادان درآمد و پس از قبادینیا، فرماندهی سپاه آبادان را عهدهدار شد، در آذر ماه سال ۶۰ نیز طی یک عملیاتی مجروح شد و یکی از انگشتان دستش را از دست داد، چندی بعد دوباره به جبهه آبادان بازگشت و همواره پرتلاش و در اغلب عملیاتها حضور مستمر داشت.
وی در پنجم آذرماه سال ۶۵ در خلال عملیات کربلای ۵، دچار مجروحیت شدیدی شد که منجر به از دست دادن چشم راست و شنوایی گوش چپ شد، همچنین عصب دست چپ وی نیز در این عملیات منقطع شد.
پیش از آن نیز وی در عملیاتهای فتح المبین و آزادسازی خرمشهر حضور داشت.
با شروع جنگ سوریه، سعید به طور داوطلبانه برای حضور در این نبرد و آموزش نیروهای جوان سوری و لبنانی اعلام آمادگی کرد و موفق به اخذ اجازه جهت حضور در سوریه شد.
وی در آنجا وارد تیپ سیدالشهدا شده و کار خود را با آموزش تخصصی موشکهای هدایت شونده تاو، کورنت و مالیوتکا در رزم زمینی آغاز کرد.
وی همچنین در مقطعی آموزش موشکی نیروهای پاکستانی و افغانستانی واقع در منطقه حلب را برعهده داشت که در نهایت ظهر روز ۲۳ دی ماه ۱۳۹۴ در حالیکه جهت بازدید منطقه خان طومان به همراه جابر زهیری عازم شده بود
با گلوله خمپاره معارضین سوری مورد هدف قرار گرفت و هردو کشته شدند....
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
💚| #شهیدسعیدسیاح 🍁| #هرروزباشهدا ♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی 👇👇👇 🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
💙| مجروحیت شدید در کربلای ۵
وی در پنجم آذرماه سال ۶۵ در خلال عملیات کربلای۵، دچار مجروحیت شدیدی شد که منجر به از دست دادن چشم راست و شنوایی گوش چپ شد، همچنین عصب دست چپ شهید سیاح طاهری نیز در این عملیات منقطع شد.
طاهری در توصیف نحوه مجروحیت خود عنوان کرده بود که گلوله توپی با فاصله بین من و دوستانم منفجر شد، من به شدت به چیزی برخورد کردم و بر زمین افتادم، دوستانم که کمی از من جلوتر بودند، تقریباً همگی شهید شدند، ولی من و «حسن هاشمی» به شدت مجروح شدیم که هاشمی گاه به خاطر وجود ترکش در سرش، دچار سردردهایی شدید میشد.
پیش از آن نیز وی در عملیاتهای فتح المبین و آزادسازی خرمشهر و همگام با همرزمانش در این فتوحات حضور مستمر و پر تلاش داشت.
در این دوران سخت، فداکاریهای همسر و خانواده وی باعث شد حاج سعید به دوران سلامتی نسبی دست یابد و پس از گذران دوران نقاهت دوباره لباس رزم پوشید و راهی جبهه غرب شد و تا پایان جنگ در کنار سایر همرزمانش در عملیاتهای مهمی همچون والفجر هشت، فکه و.. حضور داشت.
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
💙| مجروحیت شدید در کربلای ۵ وی در پنجم آذرماه سال ۶۵ در خلال عملیات کربلای۵، دچار مجروحیت شدیدی شد
💚| پایان جنگ و حضور در سپاه تهران
حاج سعید سیاحطاهری
پس از پایان دوران دفاع مقدس و خاموش شدن ناقوس جنگ، به سپاه تهران رفت و در آنجا مشغول به کار شد، وی به دلیل اینکه شخصی منظم و از یک مدیریت کمنقص برخوردار بود به عنوان پاسدار نمونه نیز معرفی شد.
وی توجه زیادی به مسائل شرعی داشت و همیشه به حلال و حرام مقید بود، حاج سعید همیشه به دیگران توصیه میکرد هیچگاه از مقام و منزلت خود سوءاستفاده نکنند.
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
و باز خاطره اے تلخ دوباره دستــــ و طنابــــ و باز روضــہ مــادر دوباره قلبــــ ڪبابـــــ 🎈|
حسن و صادق و مادر چه شباهت دارند؟!
هر سه شان خاطره از کوچه و دشمن دارند...
💔| #غریب_مدینه
◼️| #عزادار_امام_صادقیم
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
پاےحسین عليه السلام و ڪربلا ڪ در میان باشد! حبیب باشے ... یا قاسم ... چه فرقےمےڪند؟! 🎈| #سردارشهید
💠بسم رب الشهداء و الصديقين💠
💚| #سردارشهیدمدافع_حرم_هادی_کجباف
کنار قدمهای جابر سوی نینوا رهسپاریم، ستونهای این جاده را ما به شوق حرم میشماریم؛
واكس كفشهاى زوار امام حسين عليه السلام ...
#اربعین تو راه کربلا، محور #نجف به #کربلا بودیم. با چندتا از رفقا در مورد حاج #هادی_کجباف صحبت میکردیم.
میگفتیم الان خونهست.
آخه حاجی تو #سوریه چهارتا تیر خورده بود و فقط یک هفته گذشته بود.
#ترکش هم که از قبل تو بدنش بود.
کمی جلوتر که رفتیم دیدیم چندتا مرد نشستند، دارند کفشهای #زوار رو #واکس میزنند.
رفتم کفشامو تمیز کنم.
دیدم #حاج_هادی داره کفشهای زوار رو واکس میزنه....
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
💙🍃|
#همسرشهید
#سردارشهیدمدافع_حرم_هادی_کجباف
همسر من مدافع حرم حضرت زینب س بود و من هم در عمل به ایشان اقتدا کردم.
من از پیکر ایشان گذشتم و آن را به خدا سپردم با اینکه شنیدم بعد از مخالفت ما با پرداخت پول، پیکر ایشان را به رگبار بستند و به جنازه ایشان جسارت کردند و در شبکههای اجتماعی هم گذاشتند.
برای بازگشت پیکر همسر شهیدم حاضر نیستیم یک ریال به تکفیریها پرداخت شود.
ما پیکر عزیزمان را در راه خدا دادهایم و آنچه را که در این راه دادیم پس نمیگیریم...
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
💚| #همسرشهید
🍃| #سردارشهیدمدافع_حرم_هادی_کجباف
🍁| #قسمت_اول
شاهزاده احمدی زادهمدافع حرم هستم، همسر شهید هادی کجبافزاده.
هر دویمان شوشتری هستیم.
من بزرگ شده اهوازم و ایشان در خود شوشتر بزرگ شده اند.
من و هادی با هم فامیل بودیم.
ایشان پسر عمه من هستند.
مهرماه ۶۱ هم با هم ازدواج کردیم.
هم سن هستیم، متولد ۱۳۴۰. ولی از نظر شناسنامه و مدرسه ایشان یکسال بزرگتر از من هستند.
در زمان ازدواجمان مربی پرورشی مدرسه بودم.
داستان ازدواج و آشنایی ما مفصل است.
جنگ که شروع شد ایشان سرباز بودند.
محل خدمتشان هم سوسنگرد بود.
اوایل جنگ که نیروهای عراقی سوسنگرد را محاصره می کنند مجبور به ترک شهر می شوند.
می آیند اهواز تا تابستان سال ۶۱که در عملیاتی در فکه به شدت مجروح میشوند.
از ناحیه لگن، شکم، بازو، ساق پا و کمر.
آن موقع جوانی ۲۱ ساله بود.
برای درمان اعزام شد مشهد.
بعد هم تهران.
بعد از سه ماه از بیمارستان ژاندارمری تهران مرخص شد اما هنوز نمیتوانست سرپا بایستد، چون از ناحیه لگن مجروحیتش خیلی شدید بود و با عصا راه میرفت.
آن زمان ما ساکن تهران بودیم.
پدرم به خاطر بحث جنگ و بمباران اهواز خرداد ماه سال ۶۰ خانوادهمان را از اهواز به تهران آورد.
این شد که هادی بعد از مرخصی از بیمارستان به منزل ما در تهران آمد.
چون با برادرم هم که آن موقع رزمنده بود خیلی رفیق بود.
برادرم هم خیلی بهش میرسید.
زخمهایش را پانسمان میکرد.
خلاصه دو سه ماهی را منزل ما بود و آن آشنایی اولیه بین هادی و من اینجا شکل گرفت.
هادی هنوز پایش به اهواز نرسیده مادرش را راهی تهران کرد تا از من خواستگاری کند.
من رضایت داشتم اما خانوادهام با این ازدواج مخالف بودند.
نه اینکه هادی آدم بدی باشد.
شرایط جسمانیاش بهگونهای بود که نمیتوانست روی پا بایستد و راه برود.
هادی مجبور بود با عصا باشد و همین علت اصلی مخالفت خانواده من با این ازدواج بود.
اما من برای ازدواج با هادی خیلی اصرار کردم.
در طول مدتی که هادی در منزل ما زندگی میکرد همیشه سرش پایین بود، من یکبار هم چشمچرانی از ایشان ندیدم.
جوان بسیار مودب و باوقار.
به خاطر مجروحیتش نشستن و ایستادن برایش سخت بود ولی در طول این مدت حتی ندیدم یکبار هم نمازش را نشسته بخواند.
روزنامه و کتاب خواندنش ترک نمیشد.
در همان زمان تحلیل بسیار قوی از شرایط و مقتضیات روز داشت.
عاشق امام(ره) بود.
جانش را برای حرف امام می گذاشت.
من هم به این مسایل خیلی علاقه داشتم.
خودم آن موقع دیپلمم را گرفته بودم و در پشت جبههها در کارهای پشتیبانی جنگ فعالیت میکردم.
من از همان سال ۵۶ که در دبیرستان درس میخواندم مبارزات علیه رژیم شاه را شروع کرده بودم.
خانوادهام هم به گونهای بودند که اعتقادات دینی برایشان خیلی مهم بود.
در آن دوران خفقان رژیم شاه و ممنوعیت حجاب برای دانش آموزان، من از کلاس سوم ابتدایی با روسری و چادر به مدرسه میرفتم.
دیدم که هادی درست در جهت اعتقادات دینی و فکری و مبارزاتی من قدم بر میدارد و همین شد که واقعا دوستش داشتم و برای ازدواج با او به خانوادهام اصرار کردم....
ادامه دارد....
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
💚| #همسرشهید 🍃| #سردارشهیدمدافع_حرم_هادی_کجباف 🍁| #قسمت_اول شاهزاده احمدی زادهمدافع حرم هستم، هم
💚| #همسرشهید
❤️| #سردارشهیدمدافع_حرم_هادی_کجباف
🍁| #قسمت_دوم
زندگی مان را خیلی ساده و بیتکلف بود.
اصلا آنموقع همه ازدواجها ساده بود.
مردم توقعاتشان کم بود.
من هم با اینکه دختر جوانی بودم خیلی چیزها مد نظرم نبود، به جهیزیه آنچنانی، آرایشگاه و لباس عروس و ... حتی فکر هم نمیکردم.
از تهران آمدم و در شوشتر زندگیمان را شروع کردیم.
چون خانوداه ایشان شوشتر بودند.
مهریه من یک سفر حج بود که هادی بعدها مرا به حج فرستاد.
چون وسع مالیش نمیرسید.
از طرفی چون احساس دین میکرد که حتما باید مهریه مرا بپردازد من را تنها به حج فرستاد.
۱دختر و ۲پسر.
اولین فرزندم فاطمه ۱۲ بهمن سال ۶۲ بدنیا آمد.
۱۸ بمهن ۶۳ خدا سجاد را بهمان داد.
۲۵ اردیبهشت ۶۵ هم محمد بدنیا آمد.
این را بگویم که هادی بعد از ازدواجمان یا در جبهه و منطقه بود یا روی تخت بیمارستان.
چندین بار هم مجروح شد.
حتی دو بار هم شیمیایی.
در لشکر ۷ولیعصر اهواز بود.
معاون و بعدها فرمانده گردان مالک اشتر شد.
اواخر جنگ معاون تیپ هم شده بود.
من و فرزندانم خیلی کم و دیر به دیر ایشان را می دیدیم.
گاه گاهی یک نامه برایمان می فرستاد.
آن هم کوتاه که فقط بگویند زنده است و همین برای ما کافی بود.
همیشه چشمم به تصاویر تلویزیون و گوشم به اخبار رادیو بود تا شاید رد و اثری از او بگیرم.
او عاشق شهادت بود اما من همیشه بهش می گفتم دعا می کنم که شهید نشوی چون دوری تو برایم خیلی سخت است و او هم دلگیر میشد.
من او را خیلی دوست داشتم.
بعضی وقتها بهش میگفتم فکر نمیکنم هیچ زنی به اندازه من شوهرش را دوست داشتهباشد.
هادی حتی بعد از پایان یافتن جنگ هم دو سال تمام برای بحث تفحص در منطقه بود.
هادی روحیه حماسهطلبی و شجاعت خاصی داشت.
توی همه حوادث و اتفاقات جهان اسلام بخصوص منطقه به شدت احساس مسئولیت میکرد.
اینطور نبود که بگوید بازنشسته شده و دیگر هیچ دینی بر گردنش نیست.
اخبار تهدید داعش به حرم حضرت زینب س و حضرت رقیه س در سوریه را که میشنید برایش قابل هضم نبود.
نمیتوانست بیاحترامی داعش را به حرمین تحمل کند.
تصاویرش را که از تلویزیون میدید اشک از چشمانش جاری بود.
من خودم میدیدیم که از فکر سوریه شبها حتی خوابش نمیبرد.
ادامه دارد...
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
💚| #همسرشهید ❤️| #سردارشهیدمدافع_حرم_هادی_کجباف 🍁| #قسمت_دوم زندگی مان را خیلی ساده و بیتکلف بو
🍃| #همسرشهید
❤️| #سردارشهیدمدافع_حرم_هادی_کجباف
🍁| #قسمت_سوم
ازفروردین سال گذشته شروع کرد به جمعآوری گروهی از نیروها و آموزش دادنشان.
میگفت باید کاری بکنم.
آن موقع هفتهای یک بار بیشتر به خانه نمیآمد.
به قول دوستان و همرزمهایش هادی برای خودش مُخی بود، از نظر نظامی هم تجربه جنگی زیادی داشت.
دقیقا یک روز بعد از عید فطر سال گذشته رفت سوریه.
من هیچوقت با رفتنش مخالفت نکردم، چون با او همعقیده و همنظر بودم.
حتی به هادی میگفتم بیا دو تایی با هم به سوریه برویم، من آنجا خادم حرم حضرت زینب(س) میشوم و تو هم به کارهای خودت برس.
اما او میگفت نه!
آنجا جای زن نیست.
اما دخترم کاملا مخالف رفتن پدرش بود.
بالاخره علاقه و وابستگی پدر و دختری نمیگذاشت راحت از پدرش دل بکند.
پسرهایم هم مخالفک رفتن بابایشان بودند ولی خوب در برخورد با قضایا منطقیتر تصمیم میگرفتند.
سجاد پسر بزرگم به پدرش میگفت.
بابا یک کاری کن که من هم با تو بیایم سوریه.
تلفن که نمیتوانست بزند.
چون در منطقه نظامی بود، فقط گاهی وقتها که میآمدند شهر زنگ میزد.
آن هم خیلی کوتاه.
فقط می گفت که سالم است. نمیتوانست زیاد طولانی صحبت کند.
گویا تلفنهایشان توسط اسرائیل شنود میشد.
ما از طریق اخبار که جنگ سوریه را نمایش میداد از اوضاع آن جا با خبر بودیم.
تا شهریور ماه سال گذشته که دراطراف دمشق مجروح شدند.
از هم رزمهایش شنیدم که میگفتند آقای کجباف کارهای بزرگی در سوریه کردهاست، به قول معروف کارهایی کردهاست کارستان، گویا مناطق بزرگی از اطراف دمشق را به همراه گروهش از دست داعش آزاد کردهبود.
میگفتند که شما باید خیلی به هادی افتخار کنی.
هر چند که خودش هیچ موقع چیزی از سوریه تعریف نمیکرد.
در سوریه تک تیراندازهای داعش از ناحیه سینه هادی را میزنند.
از ارتفاع بالا هم میزنند جوری که تیر از سینه وارد و از کمرش خارج میشود.
پنج شش سانت بیشتر با قلبش فاصله نداشت.
هادی بعدها به من گفت به محض این که تیر خوردم.
انگشتم را گذاشتم محل سوراخ تیر و دویدم سمت نیروهای خودمان.
چون در محاصره دشمن بودم.
پنجاه، شصت متر را دویده بود عقب که آخرش از شدت بی حالی و ضعف زمین خورده بود.
در بیمارستان دمشق عملش میکنند و اعزامش می کنند ایران.
در تهران هم دو عمل جراحی رویش انجام دادند.
در تمام این مراحل اجازه نداده بود که به ما خبری بدهند.
سه روز بعد از عمل دومش زنگ زد خانه و به من گفت دارد میآید تهران.
اگر میخواهم ببینمش بروم تهران.
دیدم که صدایش گرفته است.
علتش را که پرسیدم گفت سرما خوردهام.
دو هفته بعد از این که رفتم و در بیمارستان تهران دیدمش دوباره رفتند سوریه.
در بیمارستان تهران که بستری بود، نیروهایش در سوریه زنگ میزدند و هادی از پشت تلفن راهنماییشان میکرد.
انگار بلد بوداز روی همان تخت بیمارستان هم خوب فرماندهیشان کند.
هادی خیلی مردمدار بود و رعایت حال مردم را میکرد.
وقتی مجروح میشد و از سوریه به تهران می آمد.
همه دوستان آشنایان دلشان میخواست بیایند تهران ملاقاتش.
اما اجازه نمیداد.
میگفت این همه آدم این مسیر دور را بیایند فقط به خاطر دیدن من.
از دکترش به زور اجازه میگرفت و خودش میرفت اهواز.
همه علاقهمندانش هم میآمدند خانه.
همان جا خود هادی در جمع مردم سخنرانی کرد و گفت:
اگر من کشته شوم پیکرم را نمیآورند و اگر چنین اتفاقی بیفتد این به نفع مردم است.
بعضیها بودند که سرزنشش میکردند.
که جنگ در سوریه و عراق چه ربطی به ما دارد که شما میروید؟
در جوابشان میگفت:
جبهه ما الان آن جاست.
اگر در عراق و سوریه با آنها نجنگیم، مجبوریم در شهرهای ایران با آنها مبارزه کنیم.
ادامه دارد....
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @shahid_sajad_zebarjady