eitaa logo
آقــاسَـجّــادٌ
556 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
981 ویدیو
15 فایل
بسم رب المهدی(عج) ولادت: ۱۳۷۰/۱۱/۱۹ شهادت: ۱۳۹۵/۰۷/۰۷ محل شهادت:جنوب حلب مزار #شهید_سجاد_زبرجدے💛: گلزار شهدای تهران، قطعه۵۰ ردیف۱۱۷ شماره۱۴ "تنها کانال رسـمی شهید سجاد زبرجدی در پیام رسان ایتا"
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🍃| همسر من مدافع حرم حضرت زینب س بود و من هم در عمل به ایشان اقتدا کردم. من از پیکر ایشان گذشتم و آن را به خدا سپردم با اینکه شنیدم بعد از مخالفت ما با پرداخت پول، پیکر ایشان را به رگبار بستند و به جنازه ایشان جسارت کردند و در شبکه‌های اجتماعی هم گذاشتند. برای بازگشت پیکر همسر شهیدم حاضر نیستیم یک ریال به تکفیری‌ها پرداخت شود. ما پیکر عزیزمان را در راه خدا داده‌ایم و آنچه را که در این راه دادیم پس نمی‌گیریم... ♥️| کانال 👇👇👇 🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
💚| 🍃| 🍁| شاهزاده احمدی زادهمدافع حرم هستم، همسر شهید هادی کجباف‌زاده. هر  دویمان شوشتری هستیم. من بزرگ شده اهوازم و ایشان در خود شوشتر بزرگ شده اند. من و هادی با هم فامیل بودیم. ایشان پسر عمه من هستند. مهرماه ۶۱ هم با هم ازدواج کردیم. هم سن هستیم، متولد ۱۳۴۰. ولی از نظر شناسنامه و مدرسه ایشان یکسال بزرگتر از من هستند. در زمان ازدواجمان مربی پرورشی مدرسه بودم. داستان ازدواج و آشنایی ما مفصل است.  جنگ که شروع شد ایشان سرباز بودند. محل خدمتشان هم سوسنگرد بود. اوایل جنگ که نیروهای عراقی سوسنگرد را محاصره می کنند مجبور به ترک شهر می شوند. می آیند اهواز تا تابستان سال ۶۱که در عملیاتی در فکه به شدت مجروح می‌شوند. از ناحیه لگن، شکم، بازو، ساق پا و کمر. آن موقع جوانی ۲۱ ساله بود. برای درمان اعزام شد مشهد. بعد هم تهران. بعد از سه ماه از بیمارستان ژاندارمری تهران مرخص شد اما هنوز نمی‌توانست سرپا بایستد، چون از ناحیه لگن مجروحیتش خیلی شدید بود و با عصا راه می‌رفت. آن زمان ما ساکن تهران بودیم. پدرم به خاطر بحث جنگ و بمباران اهواز خرداد ماه سال ۶۰ خانواده‌مان را از اهواز به تهران آورد. این شد که هادی بعد از مرخصی از بیمارستان به منزل ما در تهران آمد. چون با برادرم هم که آن موقع رزمنده بود خیلی رفیق بود. برادرم هم خیلی بهش می‌رسید. زخم‌هایش را پانسمان می‌کرد. خلاصه دو سه ماهی را منزل ما بود و آن آشنایی اولیه بین هادی و من این‌جا شکل گرفت. هادی هنوز پایش به اهواز نرسیده مادرش را راهی تهران کرد تا از من خواستگاری کند. من رضایت داشتم اما خانواده‌ام با این ازدواج مخالف بودند. نه‌ اینکه هادی آدم بدی باشد. شرایط جسمانی‌اش به‌گونه‌ای بود که نمی‌توانست روی پا بایستد و راه برود. هادی مجبور بود با عصا باشد و همین علت اصلی مخالفت خانواده من با این ازدواج بود. اما من برای ازدواج با هادی خیلی اصرار کردم. در طول مدتی که هادی در منزل ما زندگی می‌کرد همیشه سرش پایین بود، من یک‌بار هم چشم‌چرانی از ایشان ندیدم. جوان بسیار مودب و باوقار. به خاطر مجروحیتش نشستن و ایستادن برایش سخت بود ولی در طول این مدت حتی ندیدم یک‌بار هم نمازش را نشسته بخواند. روزنامه و کتاب خواندنش ترک نمی‌شد. در همان زمان تحلیل بسیار قوی از شرایط و مقتضیات روز داشت. عاشق امام(ره) بود. جانش را برای حرف امام می گذاشت. من هم به این مسایل خیلی علاقه داشتم. خودم آن موقع دیپلمم را گرفته بودم و در پشت جبهه‌ها در کارهای پشتیبانی جنگ فعالیت می‌کردم. من از همان سال ۵۶ که در دبیرستان درس می‌خواندم مبارزات علیه رژیم شاه را شروع کرده بودم. خانواده‌ام هم به گونه‌ای بودند که اعتقادات دینی برایشان خیلی مهم بود. در آن دوران خفقان رژیم شاه و ممنوعیت حجاب برای دانش آموزان، من از کلاس سوم ابتدایی با روسری و چادر به مدرسه می‌رفتم. ‌دیدم که هادی درست در جهت اعتقادات دینی و فکری و مبارزاتی من قدم بر می‌دارد و همین شد که واقعا دوستش داشتم و برای ازدواج با او به خانواده‌ام اصرار کردم.... ادامه دارد.... ♥️| کانال 👇👇👇 🆔 @shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
💚| #همسرشهید 🍃| #سردارشهیدمدافع_حرم_هادی_کجباف 🍁| #قسمت_اول شاهزاده احمدی زادهمدافع حرم هستم، هم
💚| ❤️| 🍁| زندگی مان را خیلی ساده و بی‌تکلف بود. اصلا آن‌موقع همه ازدواج‌ها ساده بود. مردم توقعاتشان کم بود. من هم با این‌که دختر جوانی بودم خیلی چیزها مد نظرم نبود، به جهیزیه آنچنانی، آرایشگاه و لباس عروس و ... حتی فکر هم نمی‌کردم. از تهران آمدم و در شوشتر زندگیمان را شروع کردیم. چون خانوداه ایشان شوشتر بودند. مهریه من یک سفر حج بود که هادی بعدها مرا به حج فرستاد. چون وسع مالیش نمی‌رسید. از طرفی چون احساس دین می‌کرد که حتما باید مهریه مرا بپردازد من را تنها به حج فرستاد. ۱دختر و ۲پسر. اولین فرزندم فاطمه ۱۲ بهمن سال ۶۲ بدنیا آمد. ۱۸ بمهن ۶۳ خدا سجاد را بهمان داد. ۲۵ اردیبهشت ۶۵ هم محمد بدنیا آمد. این را بگویم که هادی بعد از ازدواجمان یا در جبهه و منطقه بود یا روی تخت بیمارستان. چندین بار هم مجروح شد. حتی دو بار هم شیمیایی. در لشکر ۷ولیعصر اهواز بود. معاون و بعدها فرمانده گردان مالک اشتر شد. اواخر جنگ معاون تیپ هم شده بود. من و فرزندانم خیلی کم و دیر به دیر ایشان را می دیدیم. گاه گاهی یک نامه برایمان می فرستاد. آن هم کوتاه که فقط بگویند زنده است و همین برای ما کافی بود. همیشه چشمم به تصاویر تلویزیون و گوشم به اخبار رادیو بود تا شاید رد و اثری از او بگیرم.   او عاشق شهادت بود اما من همیشه بهش می گفتم دعا می کنم که شهید نشوی چون دوری تو برایم خیلی سخت است و او هم دلگیر می‌شد. من او را خیلی دوست داشتم. بعضی وقت‌ها بهش می‌گفتم فکر نمی‌کنم هیچ زنی به اندازه من شوهرش را دوست داشته‌باشد. هادی حتی بعد از پایان یافتن جنگ هم دو سال تمام برای بحث تفحص در منطقه بود. هادی روحیه حماسه‌طلبی و شجاعت خاصی داشت. توی همه حوادث و اتفاقات جهان اسلام بخصوص منطقه به شدت احساس مسئولیت می‌کرد. این‌طور نبود که بگوید بازنشسته شده و دیگر هیچ دینی بر گردنش نیست. اخبار  تهدید داعش به حرم حضرت زینب س و حضرت رقیه س در سوریه را که می‌شنید برایش قابل هضم نبود. نمی‌توانست بی‌احترامی داعش را به حرمین تحمل کند. تصاویرش را که از تلویزیون می‌دید اشک از چشمانش جاری بود. من خودم می‌دیدیم که از فکر سوریه شب‌ها حتی خوابش نمی‌برد. ادامه دارد... ♥️| کانال 👇👇👇 🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
💚| #همسرشهید ❤️| #سردارشهیدمدافع_حرم_هادی_کجباف 🍁| #قسمت_دوم زندگی مان را خیلی ساده و بی‌تکلف بو
🍃| ❤️| 🍁| ازفروردین سال گذشته شروع کرد به جمع‌آوری گروهی از نیروها و آموزش دادنشان. می‌گفت باید کاری بکنم. آن موقع هفته‌ای یک بار بیشتر به خانه نمی‌آمد. به قول دوستان و همرزم‌هایش هادی برای خودش مُخی بود، از نظر نظامی هم تجربه جنگی زیادی داشت. دقیقا یک روز بعد از عید فطر سال گذشته رفت سوریه. من هیچ‌وقت با رفتنش مخالفت نکردم، چون با او هم‌عقیده و هم‌نظر بودم. حتی به هادی می‌گفتم بیا دو تایی با هم به سوریه برویم، من آنجا خادم حرم حضرت زینب(س) می‌شوم و تو هم به کارهای خودت برس. اما او می‌گفت نه! آنجا جای زن نیست. اما دخترم کاملا مخالف رفتن پدرش بود. بالاخره علاقه و وابستگی پدر و دختری نمی‌گذاشت راحت از پدرش دل بکند. پسرهایم هم مخالفک رفتن بابایشان بودند ولی خوب در برخورد با قضایا منطقی‌تر تصمیم می‌گرفتند. سجاد پسر بزرگم به پدرش می‌گفت. بابا یک کاری کن که من هم با تو بیایم سوریه. تلفن که نمی‌توانست بزند. چون در منطقه نظامی بود، فقط گاهی وقت‌ها که می‌آمدند شهر زنگ می‌زد. آن هم خیلی کوتاه. فقط می گفت که سالم است. نمی‌توانست زیاد طولانی صحبت کند. گویا تلفن‌هایشان توسط اسرائیل شنود می‌شد. ما از طریق اخبار که جنگ سوریه را نمایش می‌داد از اوضاع آن جا با خبر بودیم. تا شهریور ماه سال گذشته که دراطراف دمشق مجروح شدند. از هم رزم‌هایش شنیدم که می‌گفتند آقای کجباف کارهای بزرگی در سوریه کرده‌است، به قول معروف کارهایی کرده‌است کارستان، گویا مناطق بزرگی از اطراف دمشق را به همراه گروهش از دست داعش آزاد کرده‌بود. می‌گفتند که شما باید خیلی به هادی افتخار کنی. هر چند که خودش هیچ موقع چیزی از سوریه تعریف نمی‌کرد. در سوریه تک تیراندازهای داعش از ناحیه سینه هادی را می‌زنند. از ارتفاع بالا هم می‌زنند جوری که تیر از سینه وارد و از کمرش خارج می‌شود. پنج شش سانت بیشتر با قلبش فاصله نداشت. هادی بعدها به من گفت به محض این که تیر خوردم. انگشتم را گذاشتم محل سوراخ تیر و دویدم سمت نیروهای خودمان. چون در محاصره دشمن بودم. پنجاه، شصت متر را دویده بود عقب که آخرش از شدت بی حالی و ضعف زمین خورده بود. در بیمارستان دمشق عملش می‌کنند و اعزامش می کنند ایران. در تهران هم دو عمل جراحی رویش انجام دادند. در تمام این مراحل اجازه نداده بود که به ما خبری بدهند.  سه روز بعد از عمل دومش زنگ زد خانه و به من گفت دارد می‌آید تهران. اگر می‌خواهم ببینمش بروم تهران. دیدم که صدایش گرفته است. علتش را که پرسیدم گفت سرما خورده‌ام. دو هفته بعد از این که رفتم و در بیمارستان تهران دیدمش دوباره رفتند سوریه. در بیمارستان تهران که بستری بود، نیروهایش در سوریه زنگ می‌زدند و هادی از پشت تلفن راهنماییشان می‌کرد. انگار بلد بوداز روی همان تخت بیمارستان هم خوب فرماندهیشان کند.  هادی خیلی مردم‌دار بود و رعایت حال مردم را می‌کرد. وقتی مجروح می‌شد و از سوریه به تهران می آمد. همه دوستان آشنایان دلشان می‌خواست بیایند تهران ملاقاتش. اما اجازه نمی‌داد. می‌گفت این همه آدم این مسیر دور را بیایند فقط به خاطر دیدن من. از دکترش به زور اجازه می‌گرفت و خودش می‌رفت اهواز. همه علاقه‌مندانش هم می‌آمدند خانه. همان جا خود هادی در جمع مردم سخنرانی کرد و گفت: اگر من کشته شوم پیکرم را نمی‌آورند و اگر چنین اتفاقی بیفتد این به نفع مردم است. بعضی‌ها بودند که سرزنشش می‌کردند. که جنگ در سوریه و عراق چه ربطی به ما دارد که شما می‌روید؟ در جوابشان می‌گفت: جبهه ما الان آن جاست. اگر در عراق و سوریه با آنها نجنگیم، مجبوریم در شهرهای ایران با آنها مبارزه کنیم. ادامه دارد.... ♥️| کانال 👇👇👇 🆔 @shahid_sajad_zebarjady
اگردلت راداده اے به شهدا پَسَش مَگیر........ بگذاردراین تلاطم روزگاردل بماند دلداده را دلی ناب باید... 💛| #شهیدگمنام ♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی 👇👇👇 🆔 @shahid_sajad_zebarjady
♥️🍃 خادم شدن، به پیراهن خادمی و چسباندن پلاک خادمی نیست، خادم الشهدا بودن یک تفکر است، تفکر و سبک زندگی، تمرین کنیم خادمی شهدا را... 🎈| #شهیدمرتضےمسیب_زاده 💛| کانال #شهیدسجادزبرجدی 👇👇👇 🆔 @shahid_sajad_zebarjady
ازین ڪ سوژه ے عڪاسے ام شدے ... ممنون... نگفته سیب ... برایم چه خوب مےخندے... 🎈| #شهیدمرتضےمسیب_زاده 💛| کانال #شهیدسجادزبرجدی 👇👇👇 🆔 @shahid_sajad_zebarjady
معتقد بود با محبت به خانواده ی شهید میتونیم شهدا رو از خودمون راضی کنیم... 🎈| #شهیدمرتضےمسیب_زاده 💛| کانال #شهیدسجادزبرجدی 👇👇👇 🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
👆👆👆 فرازی از وصیت نامه ی شهید مدافع حرم #مرتضےمسیب_زاده 💛| کانال #شهیدسجادزبرجدی 👇👇👇 🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
🍃💙| شهید مدافع حرم حاج مرتضی خیلی عاشق و در حسرت شهادت بود و همیشه میخواست که برایش دعا کنیم که لباس شهادت بر قامتش بنشیند. در ایامی که برای شهدا می کرد مدام در حین کار و با لبخند میگفت: کتاب بعدی شهید مرتضی مسیب زاده. مرتضی با تمام وجود بدنبال شهادت میدوید و برایش این وصال شیرین ترین اتفاق بود. و واقعا برای رسیدن به هدفش تلاش میکرد... 💛| کانال 👇👇👇 🆔 @shahid_sajad_zebarjady
سکوت میکنم اما، خدا تو شاهد باش شکسته استخوان دلم، ازین زیادی غم... 🎈| #تابوت_شهیدمرتضےمسیب_زاده 💛| کانال #شهیدسجادزبرجدی 👇👇👇 🆔 @shahid_sajad_zebarjady
🍃| 💙| بیست و سه ساله بودم که با مرتضی ازدواج کردم و ازدواج من و مرتضی یک ازدواج سنتی بود. پیشنهاد مادر ایشان بود. ما به همدیگر معرفی شدیم وبعد با خانواده آمدند و با هم صحبت کردیم و صحبت در جلسه اول کم بود و بعد در جلسات بعدی طولانی تر شد. درهمان صحبتهای اولیه فکر کردیم نظراتمون به هم نزدیک هست و با اینکه کوتاه و مختصر بود وبه یک نتیجه رسیدیم . خواسته هامون از زندگی به هم نزدیک بود. رسم و رسومات به بزرگترها موکول شد و عقد کنون دوماه بعد برگزار شد. در بله برون صیغه محرمیت خوانده شد و مراسم و خطبه عقدمان را در حرم امام رضا خواندند.... 💛| کانال 👇👇👇 🆔 @Shahid_sajad_zebarjady