eitaa logo
🚩 یادگاه شهید قاسم سلیمانی
721 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
29 فایل
🚩 بِسْـمِ اللهِ قاٰصِـمِ الجَبّٰـاریٖݩ یادگاه شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 این‌ کانال‌ هیچگونه‌ ارتباطی‌ با خانواده‌ معظم‌ شهید و یا نیروی‌ قدس‌ سپاه‌ ندارد
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 اگر پشت هر مرد موفقے ، یک مدیر ایستاده! پس من یقین دارم، پشت هر ، یک ایستاده...✌️❤️ 🕊 @dokhtaranezahraei 🕊
🥀 فقط گفت: «آقا جان نوڪرتم...!» و سرش افتاد بچہ ها ساڪش رو وارسے ڪردن 💼 📖یہ دفترچہ خاطرات بود ڪہ روش با خط خوش نوشتہ بود✍🏻 « تقدیم بہ همــســـ💞ــــرعزیـزم» ☜اومدن دفتر رو توے ساڪ بذارن ڪہ از لاے اون یہ 💌پاڪت نامہ افتاد زمین پاڪت سنگین بود...🤔✉️ بازش ڪردن یہ 💍 توش بود و یڪ نـامہ...📜 ☜خوندنش ؛ فقط نوشتہ بود✍🏻 ❣️😌 🕊 @dokhtaranezahraei 🕊 😎
🥀 فقط گفت: «آقا جان نوڪرتم...!» و سرش افتاد بچہ ها ساڪش رو وارسے ڪردن 💼 📖یہ دفترچہ خاطرات بود ڪہ روش با خط خوش نوشتہ بود✍🏻 « تقدیم بہ همــســـ💞ــــرعزیـزم» ☜اومدن دفتر رو توے ساڪ بذارن ڪہ از لاے اون یہ 💌پاڪت نامہ افتاد زمین پاڪت سنگین بود...✉️ بازش ڪردن یہ 💍 توش بود و یڪ نـامہ...📜 ☜خوندنش ؛ فقط نوشتہ بود✍🏻 ❣️ 🕊 @dokhtaranezahraei 🕊
🥀 ...💕💕💕 وقتایی که ناراحت بودم یا اینکه حوصلم سر میرفت و سرش غر میزدم... میگفت: "❤️جااان دل هادی...؟ چیه فاطمه💚...؟ چند هفته بیشتر از شهادتش نگذشته بود یه شب که خیلی دلم گرفته بود...💔 فقط اشک میریختم و ناله میزدم...😭 دلم داشت میترکید از بغض و دلتنگی قلم و کاغذ برداشتم و نشستم و شروع کردم به نوشتن... از دل تنگم گفتم...❤️ ...💔 ... از عذاب نبودنش و عشقم نوشتم براش... نوشتم "هادی...❤️ فقط یه بار... فقط یه باره دیگه بگو جااان دل هادی..."😭 نامه رو تا زدم و گذاشتم رو میز و خوابیدم...😴 بعد شهادتش بهترین خوابی بود که میتونستم ازش ببینم...👌😍 دیدمش…❤️ با محبت و عشق درست مثه اون وقتا که پیشم بود داشت نگام میکرد...☺️ ... ... صداش زدم و بهترین جوابی بود که میشد بشنوم... "❤️جاااان دل هادی...؟ چیه فاطمه💚…؟ چرا اینقده بیتابی میکنی...؟ تو جات پیش خودمه شفاعت شده ای...😍😭 🕊 @dokhtaranezahraei 🕊
😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 😉 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 ادامه دارد..... 💚 @dokhtaranezahraei