#عاشقانہ_شهدا🥀
اگر پشت هر مرد موفقے ،
یک #زن مدیر ایستاده!
پس من یقین دارم،
پشت هر #شهـیدی ،
یک #شهیـده ایستاده...✌️❤️
🕊 @dokhtaranezahraei 🕊
#همسران_مدافعان_حرم
#همسران_شهدا
#عاشقانہ_شهدا 🥀
فقط گفت: «آقا جان نوڪرتم...!»
و سرش افتاد
بچہ ها ساڪش رو وارسے ڪردن 💼
📖یہ دفترچہ خاطرات بود ڪہ
روش با خط خوش نوشتہ بود✍🏻
« تقدیم بہ همــســـ💞ــــرعزیـزم»
☜اومدن دفتر رو توے ساڪ بذارن ڪہ از لاے اون یہ 💌پاڪت نامہ افتاد زمین
پاڪت سنگین بود...🤔✉️
بازش ڪردن
یہ #حلقه 💍 توش بود و یڪ نـامہ...📜
☜خوندنش ؛
فقط نوشتہ بود✍🏻
#نوکرت_تو_بهشـت_منتظرته❣️😌
🕊 @dokhtaranezahraei 🕊
#همسفر_بهشتی
#همسفرتابهشت
#از_دامن_زن_مرد_به_معراج_میرود😎
#زنان_مومن #مردان_مومن
#عاشقانہ_شهدا 🥀
فقط گفت: «آقا جان نوڪرتم...!»
و سرش افتاد
بچہ ها ساڪش رو وارسے ڪردن 💼
📖یہ دفترچہ خاطرات بود ڪہ
روش با خط خوش نوشتہ بود✍🏻
« تقدیم بہ همــســـ💞ــــرعزیـزم»
☜اومدن دفتر رو توے ساڪ بذارن ڪہ از لاے اون یہ 💌پاڪت نامہ افتاد زمین
پاڪت سنگین بود...✉️
بازش ڪردن
یہ #حلقه 💍 توش بود و یڪ نـامہ...📜
☜خوندنش ؛
فقط نوشتہ بود✍🏻
#نوکرت_تو_بهشـت_منتظرته❣️
🕊 @dokhtaranezahraei 🕊
#همسفر_بهشتی
#زنان_مومن #مردان_مومن
#عاشقانه_شهدا 🥀
#جان_دل_هادی...💕💕💕
وقتایی که ناراحت بودم یا اینکه حوصلم سر میرفت و سرش غر میزدم...
میگفت:
"❤️جااان دل هادی...؟
چیه فاطمه💚...؟
چند هفته بیشتر از شهادتش نگذشته بود یه شب که خیلی دلم گرفته بود...💔
فقط اشک میریختم و ناله میزدم...😭
دلم داشت میترکید از بغض و دلتنگی قلم و کاغذ برداشتم و نشستم و شروع کردم به نوشتن...
از دل تنگم گفتم...❤️
#جانا_ز_فراق_تو_این_محنت_جان_تا_کی...💔
#دل_در_غم_عشق_تو_رسوای_جهان_تا_کی...
از عذاب نبودنش و عشقم نوشتم براش...
نوشتم "هادی...❤️
فقط یه بار...
فقط یه باره دیگه بگو جااان دل هادی..."😭
نامه رو تا زدم و گذاشتم رو میز و خوابیدم...😴
بعد شهادتش بهترین خوابی بود که میتونستم ازش ببینم...👌😍
دیدمش…❤️
با محبت و عشق درست مثه اون وقتا که پیشم بود داشت نگام میکرد...☺️
#من_صدایش_زدم_و_گفت_عزيزم_جانم...
#با_همين_یک_کلمه_قلب_مرا_ريخت_بهم...
صداش زدم و بهترین جوابی بود که میشد بشنوم...
"❤️جاااان دل هادی...؟
چیه فاطمه💚…؟
چرا اینقده بیتابی میکنی...؟
تو جات پیش خودمه شفاعت شده ای...😍😭
🕊 @dokhtaranezahraei 🕊
#همسرشهیدهادیشجاع
#همسرانمدافعانحرم
#عاشقانہ_شهدا🥀
و خداوند
#تُ
را
حضرت ِ
محبوبم کرد💞
🕊 @dokhtaranezahraei 🕊
#چقداینعکسخوبه😍
#زوج_مذهبی #زوج_انقلابی
#همسر_شهید #همسران_شهدا
#شهدای_دفاع_مقدس
🍃🌸
#عاشقانه_شهدا
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
💢از زبان همسر شهید💢
#قسمت1 😉
هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه #سال91.
#نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯
من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه #غرفه_دار بودیم.
من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران.
چون دورادور با #موسسه_شهیدکاظمی ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست..
برای انجام کاری ، #شماره_تلفن موسسه را لازم داشتم.
با کمی #استرس و #دلهره رفتم پیش محسن😇
گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟"
محسن #یه_لحظه سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. #دستپاچه و #هول شد. با صدای #ضعیف و #پر_از_لرزه گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔
گفتم: "بله."
چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم.
از آن موقع، هر روز #من_و_محسن ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌
سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان.
با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻
با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰
یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، #یه_خبرخوش. توی #دانشگاه_بابل قبول شدی."😃
حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻
گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀
یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است.
سرش را #باناراحتی پایین انداخت.
موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟"
گفتم: "بله.بابل."
گفت: "میخواهید بروید؟"
گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔
توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢
ادامه دارد.....
💚 @dokhtaranezahraei