eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
11 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
جمله درباره امام حسین (ع) 🌹📝 📝 🥀امّت امام حسین را آن روز جز حسین(ع) ملجأ و پناهی نبود. چه خود بدانند و چه ندانند، چه شکر نعمت بگذارند و چه نگذارند. 🥀واقعه ی عاشورا دروازه ای از نور است که آنان را از ظلم آباد یزیدیان به نور آباد عشق رهنمون میشود.... 🥀اگر نبود خون حسین، خورشید سرد میشد و دیگر در آفاق جاودانه شب نشانی از نور باقی نمی ماند... 🥀حسین(ع) چشمه خورشید است. به نقل از شهید سید مرتضی آوینی در فتح خون 📝 🌹📝 🌷 🌹 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆«پنجره های تشنه» روایت سفر ضریح جدید امام حسین «ع»از شهر مقدس قم به سمت کربلاست. 🔆 در این کتاب لحظات شیرین و خواندنی از احساس مردم هنگام استقبال از این ضریح در قالب واژگان روایت می شود. 🔆این اثر به حوادث و اتفاقات روی داده در مسیر انتقال ضریح امام حسین (ع) می پردازد و به خوبی بیانگر طوفان احساسات و ارادت مردم کشورمان به سید و سالار شهیدان حضرت امام حسین (ع) است. 🔆 احساساتی که گاه با توصیف صحنه روبه رو شدن یک پیرمرد و پیرزن روستایی با ضریح جدید امام حسین (ع) به تصویر کشیده است. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆چند دقیقه قبل از حرکت، روحانی ای را دیدم که همراه دو سه نفر آمد سمت ضریح همه به او احترام می گذاشتند. روحانی به نظرم آشنا آمد. 🔆آزادگان را دیدم. گفت: « آقای شهرستانی را دیدی؟ » فهمیدم مرد روحانی همان آقای شهرستانی است که داماد و نماینده آیت‌الله سیستانی هم هست. از آقای شهرستانی کمی تربت کربلا گرفتند و زیر ستون های ضریح گذاشتند برای به سلامت رسیدنش. 🔆آقا رضا پشت فرمان نشست بود و تریلی را از چند دقیقه قبل روشن کرده بود. کسی بالای تریلی فریاد می زد: « مردم راه بدهند برای دور زدن تریلی و حرکتش؛ » اما کسی به حرف او گوش نمی داد. 🔆فریاد: « حسین‌.... حسین....... » مردم بلند شده بود. مسئولان فریاد می کشیدند؛ ولی فایده ای نداشت. مردمی که گاهی از دو چرخه و موتور هم در خیابان می ترسند، از تریلی به آن بزرگی هیچ ترسی نداشتند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
🔆یک شب، نزدیک تعطیلات اجلاس سران کشورهای غیر وابسته خوابیدم و صبح که بیدار شدم، متوجه شدم چشم هایم نمی بیند. یعنی اولش رنگ های جیغ، مثل قرمز و بنفش، را نمی دیدم. رفتیم بیمارستان فارابی. فکر می کردیم مشکل بینایی است. آنجا معاینه کردند و گفتند مشکل عصبی است و مشکوک به ام.اس یا سرطان و مرا فرستادند بیمارستان امام خمینی. تا برسم به بیمارستان، بینایی یک چشمم کاملاً رفت. آنجا بستری شدم و آزمایش کردند و گفتند احتمالاً سرطان است. 🔆گفتند نمی توانم بچه دار شوم. یک شب خیلی به خدا متوسل شدم در بیمارستان. همان شب خواب دیدم. دست هایش را گذاشت روی صورتش و گریه اش شدید شد. _خواب دیدم توی یک صحرا هستم جلویم یک خیمه هست، با همان لباس های بیمارستان. کربلا نرفته بودم و آنجا را ندیده بودم؛ ولی احساس کردم آنجا کربلاست و خیمه خیمه ی حضرت ابوالفضل(ع). داد زدم: « عباس، بیا بیرون. » من، من خاک بر سر بی ادب، با بی ادبی داد زدم: « عباس، بیا بیرون. » آمد بیرون. یک آقایی رشید و با جمالی بود. 🔆انشاءالله ببینی آقای قنبری. گفت: « چی شده؟ » گفتم: « من از تو بدم میاد. از امام حسین(ع) شاکی ام. از علی(ع) شاکی ام. از فاطمه زهرا(س) شاکی ام. چرا کورم کردید؟ دکترها می گویند دیگر نمی توانم مادر بشوم‌. » گفت: « دنبالم بیا. » سوار اسب سفیدی شد. توی دستش یک علم بود که پرچم سرخ «یا حسین» بالای آن بود. دنبالش رفتم تا یک جایی. ایستاد و یک سمتی را نشانم داد و گفت: « این حرم آقایم، حسین(ع) است. سلام بده. » 🔆من ناخودآگاه سلام دادم. علم را چرخاند و باد گوشه ی پرچم‌ قرمز رنگ را مالید به چشم چپم. » گفت: « تو خوب شدی. » گفتم: « از کجا بفهمم خوب شدم؟ از کجا بفهمم این زیارتم قبول شده؟ » گفت: «ضریح برادرم، امام حسین، دارد می‌آید کربلا، شیعه ها خیلی زحمت کشیده اند برایش، ما زیر دِین هیچ کس نمی مانیم. تو که دیگر عروس مادر ما، فاطمه(س) هستی. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆 بعضی از جوان های مهرانی پرشورتر بودند و اصرار داشتند برای آن شب تریلی را برگردانیم مهران. می گفتند مگر ما شیعه نیستیم؟ مگر ما امام حسین «ع» را دوست نداریم؟! مگر خون‌ مردم خوزستان از ما رنگین تر است که‌ ضریح را پنهانی از شهر عبور دادید؟ 🔆می گفتند: « مغازه دارها، مغازه ها را بسته اند و دارند می آیند.» میگفتند ما اگر می‌ دانستیم فقط باید از روی جنازه مان می گذشتید که ضریح را این طوری بیاورید مرز. می گفتند از چند سال پیش ما به زائران امام حسین «ع» در این شهر و این مرز کمک می کنیم. 🔆چرا حالا که ضریح از اینجا می گذرد نباید یک روز مهمان ما باشد. یکی شان می گفت: « از بی عرضگی مسئولان ماست که شما این طور آمدید و می روید. مردم شهر مثل مسئولان نیستند. اگر توی شکم من هم تیر خالی کنید، از جلوی تریلی کنار نمی روم.» 🔆به شوخی به او گفتم:« ما تیر نمی زنیم. اگر کسی از جلو تریلی بایستد از رویش رد می شویم. » وبعد جدی تر توضیح دادم که مسولان شهرستان هم دست بالا یک ساعت است ماجرا را می دانند، اما آنها قبول نمی کردند. دلم برایشان می سوخت. برای اینکه ضریح در شهرستان نمانده غبطه می خوردند. ومن از صمیم دل غبطه می خوردم به این شوقشان. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆باران می آمد و مردم سیل شده بودن پشت سر و کنار ضریح. با مداح « حسین...... حسین...... حسین جان..... » می خواندند و دست تکان می دادند؛ مثل کسی که از کاروانی جا مانده و دست تکان می دهد تا او را ببیند. شاید مردم هم احساس می کردند جامانده اند از امام حسین(ع). بعضی از مردم که جلو تر بودند، وقتی تریلی می رسید، تواضع می کردند و برای احترام دست روی سینه می گذاشتند. 🔆از آن جالب تر سیگاریهایی بودند که سیگارشان را زیر پا خاموش می کردند. مغازه دارها کسبشان را تعطیل کرده بودند و جلوی مغازه شان سینه می زدند. به نظرم، اگر قرار نبود ضریح برود روی قبر امام حسین (ع) در کربلا، مردم اجازه نمی دادند تریلی حرکت کند.... 🔆روی پلی که از روی رودخانه می گذشت رفتم روی جایگاه تریلی. مردم موج می خوردند روی هم برای رسیدن به ضریح. آزادگان را آنجا دیدم. نگران افتادن مردم از روی پل بود. یگان ویژه نیروی انتظامی داشتند تلاش می کردند اتفاقی نیفتد. 🔆 آزادگان کنار گوشم گفت: « من تا حالا یاد ندارم چنین جمعیتی را در قم. » من هم جواب دادم: « ولی من یاد دارم. » صدایم را نشنید. گفت: « چه گفتی؟ » با دست اشاره کردم چیز مهمی نیست. یادم آمد وقتی رهبر انقلاب سال ۱۳۸۹ رفتند به قم جمعیت استقبال کننده همین طور بود. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌾کتاب علمدار خاطرات شهید سید مجتبی علمدار است. کسی که فرزند اذان بود. وی موقع اذان صبح به دنیا آمد، موقع اذان مغرب به شهادت رسید. 🌾موقع اذان ظهر به خاک سپرده شد. کتاب دارای قلم ساده روان و شیوا است. که به زندگی عارفانه شهید می‌پردازد. 🌾کتاب پیش رو درباره مردی که بر روی زمین بود ولی آسمانی زندگی کرد، کسی که بین ما بود، ولی از اهالی این زندان خاکی نشد! او از تبار آسمان بود! معرفی_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌾 گفت: « یکی از برادران های پاسدار آمده وشما را کاردارد. » برای لحظاتی از خودم بی‌خود شدم. خدایا یعنی چه خبری برایم آورده‌اند. ترسی عجیب وجودم را فراگرفت. نکندسید مجتبی..... 🌾 سید مصطفی به سمت چپ نگاه کرد. به آرامی قدمی به جلو گذاشتم و از منزل خارج شدم تا آن پاسدار را ببینم. در این چند لحظه کوتاه چه فکر ها که از سرم نگذشت! تاصورتم را برگردانم صدای سلام شنیدم. 🌾چهره نورانی پسرم، سید مجتبی، در مقابلم بود. گفتم: « مجتبی خدا خفت نکنه این چه کاری بود که با من کردی تو که من را کشتی! » پسرم را در آغوش گرفتم. بعد در حالی که میخندیدیم به داخل خانه رفتیم. 🌾 مجتبی رو به من کرد و بعد از معذرت خواهی گفت : « مادر جان خیلی شما را دوست دارم. اما می‌دانی جنگ است هر لحظه امکان دارد خبر شهادت من را برای شما بیاورند. میخواستم آماده باشی. » بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌾البته وضعیت مجتبی بهتر از من بود. به هر حال کار ثبت‌نام ما تمام شد. سوار ماشین و راهی پادگان آموزشی منجیل شدیم. اما به ما گفتند: « همه شما قبول نمی‌شوید آنهایی را که سن و سال کمتری دارند، برمی‌گردانند. » 🌾 نزدیک غروب بود که رسیدیم به پادگان آموزشی منجیل. یکی از برادران پاسدار آمد لیستی را گرفت. شروع کرد اسم ها خواندن. چند نفری را به دلیل کوتاه بودن قد و نوجوانان بودن شان قبول نکرد. برای همین خیلی نگران شدیم. 🌾رفته رفته به اسم ما نزدیک می‌شد. یکی از دوستان که جثه درشتی داشت، کنارم نشسته بود. اوِرکت او را گرفتم و روی اورکت خودم پوشیدم. روی زمین شن و سنگریزه زیاد بود. من و مجتبی همینطور که نشسته بودیم شروع کردیم به جمع کردن آنها! 🌾 در مقابل خودمان تپه کوچک درست کردیم! تا اسم مرا خواند بلند شدم. رفتم بالای تپه ای که ساخته بودم! سینه ام را جلو دادم و گفتم :« بله» آن بنده خدا مرا برانداز کرد و گفت: « بشین خوبه، بشین. » بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌾اشهدم را گفتم. بعد در ذهنم تصور کردم که الان به حسین و دیگر رفقای شهید ملحق می شوم. آرپی چی را برداشتم و رفتم روی خاکریز و شلیک کردم همزمان گلوله قناسه دشمن شلیک شد و خورد به من! 🌾 پرت شدم پشت خاکریز. چشمانم را بستم و شهادتین را گفتم. سرم را شدید درد می کرد. توی ذهنم گفتم: « الان دیگه ملائکه خدا میان و من هم میرم بهشت و..... » انگشتان دستم را جمع کردم و باز کردم. 🌾 دیدم هنوز حس دارد. دست و پاهایم را تکان دادم دیدم، هیچ مشکلی ندارد. چشم‌هایم را باز کردم و نشستم روی زمین. هنوز در حال هوای شهادت بودم اما ... 🌾کلاه را از روی سرم برداشتم. دیدم تک تیرانداز عراقی درست زده توی کلاه آهنی من! بعد هم گلوله منحرف شده و کمی خراش در سرم ایجاد کرده ولی آسیب جدی به من وارد نشده! بلند شدم و با خودم گفتم: « شهادت لیاقت میخواد. » بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌾در این هنگام، بقیه نیروها از راه رسیدند. سیدعلی دوامی، حاج تقی ایزد، فرمانده گردان و..... با حجم آتش بچه ها تانک دشمن فرار کرد. بعد از دقایقی پاسگاه پنج به دست رزمندگان اسلام فتح شد. عملیات در محور ما به اهداف خود دست یافت. 🌾 خبر پیروزی بچه هابلافاصله اعلام شد. بسیاری از نیروهای دشمن در محورهای مجاور پا به فرار گذاشته بودند. کار پاکسازی تمام شد. 🌾سید نیروها را برای ادامه عملیات سازماندهی و تعدادی از بچه‌ها را در سنگر های اطراف سه راه مستقر کرد. با این کار راه فرار نیروهای عراقی مسدود شد. آن موقع سید به عقب منتقل شد. اما خیلی ناراحت سید بودم. 🌾 شب قبل می گفت: « آرزو دارم مانند مادرم شهید شوم. » حالا با زخمی که بر پهلو داشت او را به عقب منتقل می‌کردند. بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
بیت الغزل هر غزل ناب رقیه ست خورشید علی اصغر و مهتاب رقیه ست نزدیک ترین راه به الله حسین است نزدیک ترین راه به ارباب رقیه ست 🖤🖤🖤 قیام عاشورا مبارزه‌ای غریبانه بود. امام می‌داند به مجرّد این که جان از جسم مطهّرش خارج شود، عیالات بی‌پناه و بی‌دفاعش، مورد تهاجم قرارخواهندگرفت. گرگ‌های گرسنه، به دختران خردسال و جوانش حمله‌ور می‌شوند، دل‌های آن‌ها را می‌ترسانند؛ اموال آنها را غارت‌می‌کنند؛ آن‌ها را به‌اسارت‌می‌گیرند و مورد اهانت قرارمی‌دهند. [رهبر معظم انقلاب اسلامی |۱۳۷۳/۳/۱۷] محلّ اقامت (سلام الله علیها) و سایر اسیران در شام خرابه‌اى بود که یزید به‌قصد زیر آوار ماندن و کشتن اهل‌بیت (علیهم السلام) ، آنان را در آن، جاى‌داد. شیخ صدوق (رحمه الله) مى‌گوید: این بازداشت‌گاه، زندانى بود که اسیران، در آن، از نظر سرما و گرما آزارمى‌دیدند. به‌طورى‌که صورت‌هاى‌شان پوست‌انداخته بود. با ذره تربتی ز غبارهای چادرت، از گوشه ی خرابه مرا کربلا بده!💔 سال روز شهادت بنت الحسین حضرت رقیه سلام الله علیها تسلیت باد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋ماجرایی از فراسوی بیراه و صراط؛ عاشقانه ای از جنس وحدت اسلامی. 🦋 فرشته ای در برهوت روایت عاشقانه ای از دختر اهل سنت سیستانی و بلوچستان که عاشق پسری از شیعیان می‌شود. پایان دراماتیک جذابی دارد. داستان طرحی دارد که مخاطب را درگیر خود میکند و به دل و جان می نشیند. نویسنده در به تصویر کشیدن عقاید اهل سنت موفق بوده. 🦋 روایت زیبا و با قلم جذاب مجید پورولی کلشتری است. قصه از خواستگاری این دختر پسر شروع می شود. و در جلسه خواستگاری به حقانیت امیرالمومنین علی علیه السلام می گذرد. 🦋این جلسه با حضور بزرگ خاندان و با حضور یک شیخ اهل سنت شروع میشود. و از همین رو به چالش های جالب کشیده می‌شود. جلسه خواستگاری او به اثبات حقانیت امیرالمؤمنین میگذرد و خانواده دختر را متحول میکند. این جلسه با تعصب بزرگ خاندان او به چالش کشیده میشود و .... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋عبدالحمید دستی بر محاسن بلند و سفیدش کشید و گفت: _ این که میبینی چهار نفر دارند تویِ بی راه و توی فامیل پچ پچ می‌کنند، فقط به خاطر این است که تابحال این موضوع سابقه نداشته. حکیمه خاتون از خجالت سرش را پایین انداخت. حرفی نزد. عبدالحمید ادامه داد: _تو اولین دختری هستی که خواستگار شیعه دارد. 🦋 توی جاده خبری از ماشین نبود. برهوت هم ساکت و آرام بود. بویی از آدمیزاد نمی آمد. عبدالحمید سرش را بلند کرد و آرام آسمان را از نظر گذراند. توی آسمان هم خبری از پرواز پرنده نبود. عبدالحمید دوباره به حکیمه خاتون نگاه کرد و گفت: شعیه ها هم مثل ما مسلمانند. توی همین روستاهای سیستان من چند تا رفیق شیعه دارم. سالهاست با هم سلام و احوالپرسی داریم. 🦋 نه جنگی هست نه خشونتی. نه دعوایی داریم و نه رقابتی. او نماز خودش را می‌خواند من هم نماز خودم را. توی کتاب‌های آنها چیزهایی نوشته و آنها شیعه شده‌اند، توی کتاب‌های ما هم یک چیزی های دیگر نوشتن و ما سنی شده‌ایم. الان دوره وحدت اسلامی است. باید با وحدت و برادری و دوستی و رفاقت مسائل را حل کرد اختلافات را کنار گذاشت. 🦋 برای آنکه حکیمه خاتون را به حرف بیاورد، پرسید: _گفتی اسمش چه بود؟ حکیمه خاتون خجالت کشید سرش را بیاورد بالا. هنوز نگاهش به خاک داغ برهوت بود. خیلی آرام و زیر چشمی نگاهش کرد. عبدالحمید عموی بزرگش بود. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋 رسول بلند شد و ایستاد. آستین پیراهنش را داد پایین. نگاهی به موتورش انداخت و گفت: _پس شما از جلو بروید. من با موتور دنبال شما می آیم. عبدالحمید با لبخند معناداری نگاهش کرد. _می ترسی با ما بیایی؟ رسول با تعجب گفت: _نه. 🦋 عبدالحمید خندید. _به گمانم می ترسی. اگر نمی ترسی با ما سوار وانت می شدی. رسول نیم نگاهی به حکیمه خاتون انداخت و گفت: _نمی ترسم. خواستم....... حرفش را نزد. می خواست بگوید: _بخاطر حکیمه خاتون سوار وانت نمی شوم. 🦋اما نگفت. داشت با خودش فکر می کرد نمی شود که من و حکیمه خاتون روی صندلی وانت بنشینیم کنارهم. عبدالحمید گفت: _بیا کمک کن موتور را بگذاریم پشت وانت. دونفری با سختی موتور را گذاشتند پشت وانت. عبدالحمید اشاره کرد به حکیمه خاتون. 🦋_بنشین عقب. رسول با ناراحتی نگاهش کرد. اما چیزی نگفت. خجالت کشید حرفی بزند. دوست نداشت توی این آفتاب داغ، حکیمه خاتون بنشیند پشت وانت. به عبدالحمید نگاه کرد و با تردید گفت: _می شود من بنشینم عقب؟ عبدالحمید مبهوت نگاهش کرد و گفت: _تو بنشینی عقب من با کی حرف بزنم؟ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @MAGHAR98
🦋_اسم پدرت چیست؟ رسول گفت: _علی. عبدالحمید سری تکان داد و گفت: _بازهم علی. همه جا علی. انگار میان شما شیعه ها همیشه پای یک علی وسط است. اسم پدر بزرگت چیست؟ رسول لبخندی زد و گفت: _اسم او هم علی ست. 🦋 عبدالحمید با تعجب و حیرت نگاهش کرد و با صدای بلندی گفت: _هر دو علی؟ هم پدر و هم پسر؟ رسول گفت: _بله. چه اشکالی دارد؟ اتفاقاً از امام حسین علیه السلام سوال کردند که چرا اسم تمام پسرهایت را علی گذاشته ای؟ امام جواب دادند اگر خدا پسرهای بیشتری به من می داد، من اسم تمام شان را علی می گذاشتم. 🦋از شدت علاقه زیاد به پدرشان امام علی علیه السلام. عبدالحمید همانطور که حواسش به جاده بود، لبخندی زد و گفت: _باز خوب است اسم تو را رسول گذاشتند. رسول بی آنکه به عبدالحمید نگاه کند، گفت: _اسم من هم توی شناسنامه علی است. بچه های دانشگاه رسول صدایم می زنند. عبدالحمید دهانش از تعجب باز ماند. سری تکان داد و گفت: 🦋_پس اینکه می گویند شیعه ها علی پرستند چندان هم بیراه نیست! رسول گفت: _پرستش غیر خدا کفر است. هر شخصی که امام علی(ع) را بپرستد، یا او را خدا بداند، ما آن شخص را کافر و مرتد می دانیم. پرستش تنهای تنها مخصوص خداست، نه هیچ کس دیگر. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @MAGHAR98
🦋 آسمان غرّید. رسول با بهت و حیرت به حکیمه خاتون نگاه کرد و گریست. حکیمه خاتون آرام آرام پیش آمد و در یک قدمی رسول ایستاد و پرسید: _آن جانماز را که تربت کربلا بود همراهت آورده ای؟! رسول سری تکان داد. دست کرد توی جیبش و جانماز کوچک سبزی را بیرون آورد و طرف حکیمه خاتون برد. حکیمه خاتون جانماز را گرفت و نگاهش کرد و گفت: _می شود برای من باشد؟! تا همیشه! 🦋رسول سری تکان داد. از سرو صورتش آب باران می چکید و شانه هاش از شدت گریه تکان می خورد. حکیمه خاتون نگاهش کرد و گفت: _حالا برو. رسول توی هق هق گریه گفت: _برای همیشه؟ حکیمه خاتون سرش را به نشانه تایید تکان داد: _برای همیشه. 🦋 موتور روشن شد. رسول برای آخرین بار به حکیمه خاتون نگاه کرد.‌ حکیمه خاتون مثل یک فرشته زیر باران ایستاده بود. رسول میان گریه موتور را به حرکت درآورد. تا جایی که می شد با سرعت از کوچه بیرون رفت و در برهوت گم شد. 🦋حکیمه خاتون اما هنوز توی برهوت بود، توی حیاط خانه اش. زیر باران ایستاده بود و گریه میکرد. آرام جانماز سبزی را که میان دستش بود باز کرد. تربت کوچک توی جانماز را بیرون را آورد و بوسید و به پیشانی اش چسباند. آن وقت با احتیاط جانماز سبز را زیر چادرش برد و مثل یک راز بزرگ پنهانش کرد. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
⭕️عنایات (عج) در هشت سال 🔷من که دوران خدمت سربازی را گذرانده بودم، به گروه شناسایی و اطلاعات اعزام شدم و بعد از آن به گروه شهید دکتر چمران ملحق شدم. یک شب با جمعی از رزمندگان برای شناسایی اعزام شدیم. موقع برگشتن راه را گم کردیم و در بیابان سرگردان شدیم، از یک طرف اگر به مین ها برخورد می کردیم و آنها منفجر می شدند عملیات لو می رفت، و در طرف دیگر هم دشمن قرار داشت. دور هم (ده، پانزده نفری) نشستیم و دست به دامان آقا امام زمان حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) انداختیم و به مولایمان توسل گرفتیم و ندای "یا ابا صالح ادرکنی"، "یا صاحب الزمان ادرکنی" سردادیم و از ایشان کمک خواستیم که ما را نجات بدهد. در همین هنگام بود که ناگهان دیدیم که پشت سرمان روشن شد و شخصی با لباس روحانیت که محاسن زیبایی داشت و خالی بر چهره اش بود، نمایان شد. آقا به طرفی ایستادند و به ما اشاره کردند و فرمودند: بیایید همگی به طرف پایگاه حرکت کنیم و ما بی اختیار پشت سر ایشان به راه افتادیم. در بین راه ما دیگر راه را پیدا کرده بودیم که ناگهان متوجه شدیم آن آقا تشریف ندارند و هر چه دنبالشان گشتیم او را پیدا نکردیم و زمانی که به پایگاه رسیدیم فهمیدیم کسی که ما را نجات داده حضرت ولی عصر امام زمان مهدی موعود (ارواحنا فداه) بوده و ما توانستیم گزارش و اطلاعات عملیات را به طور کامل در اختیار گروه قرار دهیم. 📚راوی : محمد پورپاریزی منبع : کتاب عنایات امام زمان علیه السلام در هشت سال دفاع مقدس – تالیف : محمدرضا رمضان نژاد ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
اگر زمان جنگ اینترنت بود این عکس پر بیننده‌ترین عکس میشد📸 تصویری تأمل برانگیز از «علی حسن احمدی» که با سیم پای خودش را به دوشکا بسته⛓ که وقتی با RPG و تیربار میزنندش از ترس فرار نکنه ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋داستان این کتاب، با آشنایی یک پرستار انگلیسی مسیحی و مرد مسلمان روس شروع می شود و در ادامه توماس هامر کارگاه جوان شهر منچستر در واقعه بمب گذاری در ایستگاه مترو یک مسلمان را به اتهام بمب گذاری دستگیر می کند. 🦋توماس هامر که به خاطر بمب گذاری ها و حملات گروه های تروریستی که خودشان را مسلمان می نامند. از مسلمانان بیزار می شود تا اینکه با جاستین آشنا می شود. 🦋جاستین مرد مسلمان روسی است‌. که به خاطر تصادفی با مادر توماس آشنا می شود و مادر توماس شروع به خواندن کتاب جاستین می کند. 🦋کتاب در مورد امام حسین «ع»است. و مادر توماس را جذب می کند و باعث میشود که، جاستین وارد خانه شان شود.و سخنانی بین توماس و جاستین رد و بدل می شود که باعث تحولاتی در توماس می‌شود. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
🦋جاستین سری تکان می دهد. توماس مقداری از کیک را به دهان می برد و به جاستین نگاه می کند و می‌پرسد: - نظرت درباره محمد چیه؟ کارولین با تردید به توماس نگاه می‌کند. نمی‌داند چرا توماس آنقدر صریح و تند وارد این موضوع شده است. جاستین متوجه شده. نگاهی به توماس می‌اندازد و با همون لبخند مهربان می‌گوید: -تو به مسیح معتقدی؟ توماس سری تکان می‌دهد. - بله 🦋-محمد مسیح نیست. اما با اطمینان می‌گویم که یک مسیح تازه است، که هیچ چیزی کم‌تر از مسیح اول نداره. توماس سری تکان می دهد و نیم نگاهی به مادرش می اندازد و رو به جاستین می‌گوید: - من آدمی نیستم که بخوام نمایش بازی کنم. اما راستش اعتقاد به محمد ندارم. جاستین متعجب نگاهش می‌کند. کارولین با اخم به توماس نگاه می‌کند و می‌گوید: - میشه لطفاً این موضوع همینجا تموم بشه! جاستین با لبخندی به کارو لین اشاره می کند. - اجازه بدین توماس حرفش را بزنه. کارولین حرف نمی‌زند. جاستین به توماس نگاهی می‌کند و می‌گوید: 🦋 وقتی کودکی بیمار میشه، مادرش داروی تلخ توی دهانش میریزه. کودک با دست شروع میکنه به پس زدن دارو و پس زدن مادر . توماس با تعجب نگاهش می‌کند‌. جاستین ادامه می‌دهد: - کودک از روی جهل و نادانی دست مادر را پس میزنه. اگر شور داشت و بالغ بود، قدردان مادر بود‌. اما چون از حقیقت شفابخشی داروی تلخ بی خبره، دارو را پس میزند. توماس قهوه را برمی‌گرداند روی میز می پرسد: - این موضوع با حرف من درباره محمد ارتباط داشت؟ جاستین لبخندی می‌زند. 🦋- کسانی که از محمد یا اسلام بیزار هستند، شناخت درست و دقیق از محمد و حقیقت اسلام ندارن. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋در باز می شود و کارولین پا می گذارد توی ایوان و کنارشان می ایستد. جاستین و توماس نگاهش می‌کنند. کارولین لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: - امشب تولد مورگانه. می خوام کمی درباره اش حرف بزنم...... مکث می کند و به آسمان نگاه می‌کند و ادامه می‌دهد. - اون سال‌های سال توی شهرهای مختلف کنار مسلمون ها زندگی کرد. 🦋 شاید توی خیلی از اون شهرها تنفرش از اسلام بیشتر و جدی تر شد. یک بار توی یکی از نامه هایش نوشته بود که مسلمان ها کثیف ترین موجودات روی زمین هستند. اما وقتی وارد شهر نجف شد، و یک سال آنجا زندگی کرد، نگاش به دنیای اسلام عوض شد. به جاستین نگاه می‌کند. و ادامه می‌دهد: 🦋- هنوز نامه هایی را که از نجف برام فرستاده دارم. نامه به نامه می شه تغییر را توی مورگان کشف کرد. به آسمان نگاه می کند. - شب ها می رفت به یک عبادتگاه معروف توی نجف اون جا بیدار می نشست تا صبح.از همون جا برام نامه می نوشت‌. 🦋توی تک تک نامه ها از من خواسته که باید یک بار برم و اون شهر و اون عبادتگاه را از نزدیک تماشا کنم. به جاستین اشاره می کند و می گوید: -شما اون عبادتگاه را از نزدیک دیدید؟ جاستین سری تکان می دهد. -بله. اون عبادتگاه به یکی از همون دوازده انسان پاک تعلق داره. اتفاقا اون کتابی که بهتون دادم و دارید می خونید هم درباره یکی دیگه از اون دوازده انسان پاک هست. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋خواب دیدم تمام مردم دنیا، همه با لباس های خواب راه راه یک شکل ایستادن توی کوچه‌ها و خیابان ها و دارند آسمون را تماشا می‌کنن! از آسمون بارون شدیدی می بارید ولی هیچ کس از این بارون خیس نمی شد. 🦋 همه خشک بودن. انگار نه انگار که بارون می بارید! همه مثل مجسمه خشکش شون زده بود و داشتند به یک نقطه خاص توی آسمون نگاه می کردن. هیچ کس تکون نمی‌خورد. من کنجکاوسرم را بالا کردم طرف آسمون با تعجب اون چیزی که اونها تماشا می کردند نگاه کردم. 🦋 صدای رعدی بلند می شود. توماس و جاستین هر دو به طرف پنجره برمی‌گردند.‌ جاستین سری تکان می دهد. - چقدر عجیب! توماس میان درد ادامه می‌دهد. - کنجکاو سرم را بلند کردم تا ببینم چه چیزی توی آسمون هست که تمام مردم دنیا دارند نگاهش می کنند. 🦋 جاستین می پرسد: اون رو دیدی؟ توماس سری تکان میدهد. چه بود بالای ابرها؟ مسیح نشسته بود روی یک کاناپه قدیمی و داشت به کاریکاتور محمد روزنامه‌ نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98