eitaa logo
شهیدانه
2.2هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
18 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺حاجی در یک کشور نمی جنگید، یک وطن نداشت. از مرز افغانستان تا نهایت عمق عراق، از کنار مرزهای سرزمین اشغالی تا سراسر سوریه، از یمن تا فلسطین... 🌺حاج قاسم هم بود تا دستشان را از ناموس و خاک مسلمانان و مظلومان بی پناه کوتاه کند. نیروسازی از جوان مردان همان کشور ها و توانمند سازی برای جهاد. 🌺 آرزوی جمهوری اسلامی بود به سمت ظهور، که با یاران فرا مرزی از جمله سپاه قدس محقق می شد. آمریکا و اذنابش با هزارها تریلیون دلار بودجه و به کار گرفتن نیروی زمینی و دریایی و هوایی با غارت و چپاول سرمایه کشور ها؛ و حاج قاسم بدون نیروی دریایی و هوایی و با چند ده میلیون دلار! 🌺 اما با کمک نیروهای مجاهد افغانی و ایرانی و لبنانی و عراقی و سوریه...... پیروز میدان را همه دیدند؛ فرمانده سرفراز ایران بود که همه جا بود و همیشه بود. بشّاش بود و پر توان. خستگی را خسته کرده بود! استراحتش تنها گوشه حسینیه و دفتر کارش، برای ساعت کوتاهی! بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺مسیحیان، ارمنی ها و ایزدی ها فریاد کمک خواهیشان بلند شده بود از دست داعش، هیچ کدام از دولت های مسیحی کمکشان نکردند، زن هایشان زیر دست داعشی ها بودند و مردانشان اسیر. 🌺تنها مردی که با نیروهایش ایستاد کنارشان و محافظتشان کرد؛ کسی بود که با قرآن و زیر سایه اهل بیت تربیت شده بودند؛ حاج قاسم سلیمانی نماینده کلیمیان ایران در پارلمان بروکسل گفت: 🌺_اروپایی ها باید خجالت بکشند؛ تنها کسی که از مسیحیان شرقی دفاع می کند سردار سلیمانی است. یک مسلمان! این کار سردار سلیمانی در حالی است که نمایندگان پارلمان اروپا پا روی پا انداخته‌اند و آب معدنیشان را می خورند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺 حاجی از بیروت به دمشق برگشت. شخصی همراهش می گفت که حاجی فقط ساعتی با سید حسن دیدار کرد و خداحافظی کردند. حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند. سکوت شد...... 🌺 یکی گفت؛ حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نروید! حاج قاسم با لبخند گفت می ترسید شهید بشم! باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد: _شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه ست. _حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم! 🌺 حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده شمرده گفت: _میوه وقتی می رسه باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته! 🌺بعد نگاهش را بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی ها اشاره کرد؛ اینم رسیده است، اینم رسیده است...... ساعت دوازده شب هواپیما پرواز کرد. ساعت دو صبح جمعه خبر شهادت حاجی رسید به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم. کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته شده بود....... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺نرجس شکوریان فرد در کتاب حاج قاسم، خاطراتی کوتاه از ادوار زندگی و رشادت‌های سردار شهید، حاج قاسم سلیمانی گردآوری کرده است. 🌺این کتاب شامل چهل راه پندآموز است که با زبانی ادبی و داستانی از زندگی سردار حاج قاسم سلیمانی نوشته شده است. 🌺نویسنده در این اثر بیانی شیرین و روان و زبانی ادبی و شاعرانه دارد که خواندن خاطرات را شیرین‌تر کرده است. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺معاون وزارت بهداشت می گوید: ما به توصیه سازمان بهداشت جهانی داروهایی به مردم تجویز کردیم که اثری ندارد و در حد یک شوخی است! من خودم اگر مبتلا بشم دارویی استفاده نمیکنم! خبر_جدید خیانت_دشمنان_و_به_ظاهر_دوستان نفوذ_در_سازمان‌_بهداشت هولوکاست_کرونایی یتیم‌_خانه_ایران دولت_مرگ سلبریتی_طرفدار_دولت_مرگ قتل_خاموش ما_را_نکشید ؟! نشر_حداکثری اگر ایران و ایرانی رو دوست داری تا میتونی این کلیپ رو پخش کن ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍂عشقِ گندمگونِ عالم! یا أباٱلمهدی (عج) سلام 🍂مجتبایِ ثانیِ حق! حضرت ِ عالیجناب 🍂یازده بار است باران از نگاهم می‌چکد 🍂کاش می‌دادی همین الان سلامم را جواب میلاد سراسر نور ابالمهدی حضرت امام حسن عسکری بر پسر دلبندشان و شما عزیزان مبارک... (ع) مبارک باد✨🌺 (عج) (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
سلام ای زینب شاه خراسان تویی چشم و چراغ خاک ایران رسیده این گدای رو‌ سیاهت تو را جان رضا رو‌ بر نگردان (سلام الله علیها ڪریمہ_اهل‌بیٺ خدمت امام زمان و شما تسلیٺ_‌باد 🏴🏴🏴🏴 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋خبر گزاری فارس آیین نکوداشتی به مناسبت اولین سالگرد رسانه ای شدن رجب برگزار کرده بود. رجب و وحید برای این مراسم به تهران رفته بودند. بارها به وحید زنگ زدم تا از وضعیت رجب مطمئن شوم. 🦋 وقتی تلویزیون برنامه این مراسم را نشان داد، در خانه تنها بودم. هنوز هم باورم نمی شد؛ همان صورتی که رجب به خاطرش سال ها خانه نشین شده بود، حالا کل قاب تلویزیون را پر کرده بود. 🦋به حدی از دیدن این صحنه ذوق زده شده بودم که از مبل بلند شدم و درست روبه روی تلویزیون نشستم. با تصویر فاصله کمی داشتم. 🦋 وقتی قرار شد از آرزوهایش حرف بزند، باز هم مثل مجروحیتش، همه را شوکه کرد. وحید حرف رجب را تکرار کرد تا حاضرین متوجه شوند: « آرزوی دیدار رهبر » . ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋نگاهم را به دست ها و پاهای رجب دوختم، تا حدی که من می دیدم سالم بود. محمدرضا دستش را از دستم بیرون کشید و به طرف رجب دوید. تخت را دور زد و روبه روی رجب ایستاد. خنده روی لب هایش خشک شد. چند قدمی به عقب برگشت. نگاهش را که تعقیب کردم، فهمیدم به صورت رجب خیره شده. اشک می ریخت و به پدرش نگاه می کرد. 🦋به مرد زل زدم. پشت سرش چند ردیف، باند پیچیده شده بود، ولی باز هم مطمئن بودم که خودش است. حسین آقا جلوتر آمد. دقیقاً روبه روی رجب ایستاد. حس کردم با من حرف می زند، ولی صدایش را نمی شنیدم. به سختی قدم از قدم برداشتم به طرف تخت رفتم. رجب دست هایش را باز کرد و محمدرضا خودش را در بغل او انداخت. سرم گیج می رفت. 🦋دو مردی که لبه تخت نشسته بودند، بلند شدند؛ کنار ایستادند و به من خیره شدند. دستم را از تخت گرفتم که زمین نخورم. دهان باز کردم که حرف بزنم، ولی صدایم در نمی آمد. جلوتر رفتم و درست روبروی رجب ایستادم. سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. همه صورتش باند پیچی بود، غیر از چشم ها. حس کردم هیچ برجستگی ای توی صورتش نیست؛ حتی بینی اش. خواستم داد بزنم «این که شوهر من نیست»، که نگاهم به چشمانش افتاد. 🦋چشم راستش کاملاً بسته و چشم چپش نیمه باز بود. باورم نمی شد، خودش بود؛ همان نگاه مظلوم همیشگی. سرگیجه ام شدید شد. انگار اتاق دور سرم چرخید. دیگر هیچ چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، روی تخت بودم. صدای دکتر را شنیدم که با زهرا حرف می زد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋در حیاط تمام سعی ام را کردم تا الهه و حمید نزدیک پنجره بمانند. هر دو را روی زانو هایم نشاندم تا بهتر توی دید رجب باشند. چند لحظه ای گذشت، به حدی سرگرم بچه ها شدم که رجب را از یاد بردم. 🦋 موهای الهه بلند شده بود و مدام توی صورتش می ریخت. هرچند کلمه ای که حرف می زد،‌ صورتش را تکان می داد تا موهایش کنار بروند. از این کارش خوشم آمد. 🦋بی اختیار توی بغلم گرفتمش و صورتش را بوسیدم. سرم را که بالا گرفتم،‌‌ رجب پرده تور را کنار زده بود و با گریه نگاهمان می کرد. یاد حرف چند ماه پیشش افتادم که می گفت: « دلم می خواد یه شب خواب ببینم، لب و دهنم سالمه و دارم بچه ها رو می بوسم. » 🦋 حواسم نبود با بوسیدن الهه چه حسرتی را در دل رجب زنده کردم. تا به خودم آمدم، بچه ها رجب را دیده بودند و صدای جیغ و گریه هایشان در حیاط پیچیده بود. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋 تقریباً همه جانبازان ها و خانواده هایشان دو طرف کوچه ایستاده بودند. یک بار دیگر سر تا پای وحید را نگاه کردم که لباس هایش مرتّب باشد. صدای صلوات که بلند شد، سرم را بالا گرفتم. رجب را به سر کوچه رسیده بود. مریم و الهه کمی از پدرشان فاصله گرفته بودند، ولی محمدرضا و جواد نزدیک رجب راه می رفتند. 🦋 شاید مدت ها بود که بچه ها کنار رجب، زیر نگاه مردم نبودند. برای راحتی بچه ها هر وقت جایی می رفتیم، رجب اصرار می کرد به آژانس زنگ بزنیم. هر چند بیشتر جمعیت از بستگان یا خانواده‌های جانبازان محل بودند، ولی مثل همیشه نگران حرف و نگاه های مردم بودم. 🦋 همسایه هایی که برای استقبالش آمده بودند، هر لحظه بیشتر می شدند. تا اینکه رجب را در میان جمع دیدم، خیلی خوشحال بودم. هر چند بعضی از مردم که از کوچه های دیگر آمده بودند، نگاهشان به رجب طوری دیگر بود. 🦋 حتی یکی از مردان که از بین جمعیت به سختی راه را باز کرد، وقتی چشمش به رجب افتاد، سرش را پایین انداخت وبه عقب برگشت. چاوشی خوان، روضه امام حسین می خواند و مردم گریه می کردند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋کتاب بابا رجب روایت زندگی بسیجی صبور رجب محمد زاده معروف به بابا رجب هست. که در جبهه های حق علیه باطل جانباز می شوند. 🦋 راوی کتاب همسر ایشان خانم طوبی زرندی هست. که صبورانه با این شهید بزرگوار زندگی کردند. 🦋کتاب پیش رو به ما ثابت می کند که دفاع مقدس و جنگ فقط همان ۸ سال نیست. بلکه کسانی مثل شهید بابا رجب از سال ابتدایی جنگ شروع شد و تا آخرین لحظه عمرش به طول انجامید. 🦋هر چند که آثار جنگ هنوز هم بر جسم و روح خانواده این شهید بزرگوار مخصوصاً همسر صبور ایشان احساس می شود. اما جنگ برای بابا رجب و خانواده اش تمام نشده است. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98