eitaa logo
شهیدانه
2.2هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
18 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺 روایت یک نویسنده از پیاده روی اربعین به همراه چهار محافظش . 📚 زنی که روزی به دهکده خاک بر سر سفر کرده حالا به دهکده ای سفر می کند که دوست دارد سر بر خاکش بگذارد. دهکده ای که شهردارش همان علمدار کربلا است. 📚 فائضه غفار حدادی نویسنده کتاب خط مقدم این بار قلمش رنگ و بوی اربعین می گیرید و از سفری می نویسد که سراسر رحمت و است و جاذبه، رحمت واسعه از سفره ارباب که در عالم پهن شده و جاذبه ای مغناطیسی که کل عالم را به خود مجذوب کرده است. 📚 خالق کتاب دهکده خاک بر سر اثر جدیدی را خلق کرده که در آن به مقایسه تجربه سفر به اروپا و سفر به عراق را به تصویر می کشد. کتاب سر بر خاک دهکده روایتی است جذاب و خواندنی از پیاده روی اربعین، کتابی ملازم با اشک و خنده ی توامان. سر_بر_خاک_دهکده (ع) (ع) پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
ما دهه شصتی ها توی صف بزرگ شده‌ایم و در این رشته تخصصی برای خودمان کسی هستیم! همه آن سال ها که من دوران جنینی و نوزادی و نوپایی و خردسالی را می گذراندم، بابا جبهه بوده و من و مامان دوتایی صف های مختلف را با استقامت خودمان از پا درآورده ایم. اما تا حالا صف سیم کارت نایستاده بودم که آن را هم الحمدلله تجربه کردم.نوبتم که می‌رسد یکی اطلاعات پاسپورتم را توی تبلتی وارد می‌کند و همان تبلت را بلند می‌کند و بدون اینکه اجازه بگیرد از صورتم عکس می‌گیرد. از مراحل خرید است گویا! یکی هم پول را می‌گیرد و بسته سیم کارت را تحویل می‌دهد. چند نفر سرپا بین مردم می چرخند و سیم کارت های جدید را برای آن‌ها که مایلند توی گوشی می اندازند و چک می‌کنند که فعال شده باشد. خودم را به اولین نمونه از آن‌ها می رسانم. سرش شلوغ است. خودم سنجاق ته گرد دارم. سیم کارت را می‌اندازم و می‌دهم که فقط فعالش کند. به محض فعال شدن اینترنت چشمان مرد از تعجب گرد می‌شود. چند لحظه طول می‌کشد که بدانم چه اتفاقی افتاده. تلگرام گوشی من از دهم اردیبهشت که فیلتر شده تا این لحظه که ششم آبان نود و هفت است باز نشده. اینجا که دیگر تلگرام فیلتر نیست، به محض اتصال به اینترنت بالای هزار پیام روی آن آمده! مامور فعالساز در حالی که گوشی ام را پس می‌دهد، با دست اشاره می‌کند به تلگرام و می خندد. لابد فکر کرده این همه پیام در همین یک و نیم ساعتی که توی هواپیما بوده‌ام آمده و احتمالا من خیلی آدم خفنی هستم که دوستان و هوادارانم در هر ساعت برایم هزاران پیام می‌فرستند. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋یکی دوبار، که درباره شهادت حرف می زد، می گفت: من پنج سال الی پنج سال و نیم با شما هستم و بعد می روم. که اتّفاقاً همینطور هم شد. دفعه ی آخری که مریض شده بود، اتّفاقاً از دعای توسل برگشته بود. دیدم حال عجیبی دارد. آن شب شنگول بود.تعجّب کردم، گفتم: آقا! امشب شنگولی؟! چه خبر هست؟ گفت: خودم هم نمی دانم ولی احساس عجیبی دارم. 🦋 حرفهایی می زد که انگار می دانست می خواهد برود. می گفت: آقا امضا کرد. داریم می رویم. نزدیک صبح دیدم خیلی تب دارد. می خواستم‌ مرخصی بگیرم که او قبول نکرد. گفت: " تو برو، دوستم‌ می آید و مرا به دکتر می برد. 🦋به دوستش هم گفته بود: " قبل از اینکه به بیمارستان بروم، بگذار بروم حمام. می خواهم غسل شهادت بکنم. آقا آمد و پرونده مرا امضا کرد. گفت: تو باید بیایی. دیگر بس است توی این دنیا ماندن. من دیگر رفتنی هستم. " غسل شهادت را انجام دادم رفت بیمارستان. 🦋هم اتاقی هایش درباره ی نحوه ی شهادتش می گفتند: لحظه اذان که شد. بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد و همه را نگاه کرد و شهادتین را گفت و گفت: خداحافظ و شهید شد. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋 گفت: « یکی از برادران های پاسدار آمده وشما را کاردارد. » برای لحظاتی از خودم بی‌خود شدم. خدایا یعنی چه خبری برایم آورده‌اند. ترسی عجیب وجودم را فراگرفت. نکندسید مجتبی..... 🦋 سید مصطفی به سمت چپ نگاه کرد. به آرامی قدمی به جلو گذاشتم و از منزل خارج شدم تا آن پاسدار را ببینم. در این چند لحظه کوتاه چه فکر ها که از سرم نگذشت! تاصورتم را برگردانم صدای سلام شنیدم. 🦋چهره نورانی پسرم، سید مجتبی، در مقابلم بود. گفتم: « مجتبی خدا خفت نکنه این چه کاری بود که با من کردی تو که من را کشتی! » پسرم را در آغوش گرفتم. بعد در حالی که میخندیدیم به داخل خانه رفتیم. 🦋 مجتبی رو به من کرد و بعد از معذرت خواهی گفت : « مادر جان خیلی شما را دوست دارم. اما می‌دانی جنگ است هر لحظه امکان دارد خبر شهادت من را برای شما بیاورند. میخواستم آماده باشی. » بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋البته وضعیت مجتبی بهتر از من بود. به هر حال کار ثبت‌نام ما تمام شد. سوار ماشین و راهی پادگان آموزشی منجیل شدیم. اما به ما گفتند: « همه شما قبول نمی‌شوید آنهایی را که سن و سال کمتری دارند، برمی‌گردانند. » 🦋 نزدیک غروب بود که رسیدیم به پادگان آموزشی منجیل. یکی از برادران پاسدار آمد لیستی را گرفت. شروع کرد اسم ها خواندن. چند نفری را به دلیل کوتاه بودن قد و نوجوانان بودن شان قبول نکرد. برای همین خیلی نگران شدیم. 🦋رفته رفته به اسم ما نزدیک می‌شد. یکی از دوستان که جثه درشتی داشت، کنارم نشسته بود. اوِرکت او را گرفتم و روی اورکت خودم پوشیدم. روی زمین شن و سنگریزه زیاد بود. من و مجتبی همینطور که نشسته بودیم شروع کردیم به جمع کردن آنها! 🦋 در مقابل خودمان تپه کوچک درست کردیم! تا اسم مرا خواند بلند شدم. رفتم بالای تپه ای که ساخته بودم! سینه ام را جلو دادم و گفتم :« بله» آن بنده خدا مرا برانداز کرد و گفت: « بشین خوبه، بشین. » بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋هوا روشن شده بود. ما در منطقه ای جلوتر از سه راه شهادت ، در شلمچه، مستقر بودیم. فرمانده گردان کمی به این طرف و آن طرف رفت.‌ صدای غرّش توپخانه و حرکت تانک های دشمن هر لحظه نزدیک تر می شد. رفتم پیش حاجی، داشت با بیسیم صحبت می کرد. به من گفت:" بچه ها رو جمع کن، یه خط باید بریم عقب. لشکر سمت چپ ما جلو نیامده. الان همه ی ما محاصره می شیم! " 🦋به سرعت همه ی بچه ها را جمع کردیم. یک خط به عقب آمدیم. مجتبی با ناراحتی به نیزار خیره شده بود. رفیق صمیمی اش آنجا مانده بود و حالا..... 🦋این بار در خود سه راه و اطراف آن مستقر شدیم. دستور فرماندهی این بود که هر طور شده از این سه راه محافظت کنید. ساعتی بعد تانکهای دشمن در مقابل سه راه موضع گرفتند. حالت منطقه طوری بود که دشمن بر این سه راه اشراف داشت. شلیک بی امان تانک ها آغاز شد. کم کم خاکریز ما در حال محو شدن بود! 🦋هر با که تانکهای دشمن قصد پیشروی داشتند، بچه ها قد علم می کردند. من و چند نفر دیگر از بچه ها آنقدر آر پی چی زدیم که گوشهای مان تقریباً هیچ صدایی را نمی شنید. اما به یاری خدا توانستیم تا زمان تاریک شدن هوا خط را نگه داریم. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد رو کردم به عبدالله و گفتم: « چی شده؟! چرا ابراهیم این جوری شده؟! » -عملیات داشتند. 🔆همان ساعت های اول یک تیر می خورَد به جمجمه اش ولی خدا را شکر زنده می ماند. دوستش می گفت فکر می کردند شهید شده است؛ چون هیچ حرکتی نداشته. می گفت با صورت افتاده بوده روی زمین. توی آن واویلا کسی به کسی نبوده. 🔆می گفت تمام صورت و چشم ها و دهانش پر از شن شده بوده. بعد هم اورا با بقیه شهدا سوار ماشین می کنند. داشتند می بردندشان سردخانه که کسی متوجه نفس کشیدن ابراهیم می شوند دست می زند می بیند بدنش گرم است. 🔆-لطف خدا را می بینی شهربانو. فورا ابراهیم را بر می گردانند توی ماشین و می برند بیمارستان. دکترها می گویند بی هوش شده. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆نمی دانم مادرت گفته یا نه، ابراهیم موقع تولدش دندان داشت! ننه آقا با اینکه خیلی پیر شده بود و چشم هایش سو نداشت فهمید. دست کرده دهان ابراهیم تا کامش را با تربت کربلا بردارد. 🔆انگشتش خورده بود به لثه ابراهیم. روی لثه پاینش یک بالا آمدگی داشت. ننه آقا گفت: « شهربانو! مشتلق بده، این پسرت دندان دارد. » مانده بودیم متعجب. مگر می شود بچه یک روزه دندان داشته باشد. عبدالله بچه را بغل گرفت و انگشت کوچکش را روی لثه اش کشید. 🔆برق شادی توی چشم هایش دیدنی بود. ذوق زده گفت: « آره! شهربانو ایناهش. دندان دارد. » خوشحال شدم. می گفتند بچه ای که با دندان به دنیا بیاید قدمش برکت دارد. 🔆می گفتند خوش روزی است.همین جوری هم شد. ابراهیم که آمد کار عبدالله رونق گرفت. کارگری را کنار گذاشت. چند دست لاستیک خرید و انداخت توی مغازه شوهر خواهرش. به یک سال نرسید که خودش مغازه لاستیک فروشی باز کرد. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar
🔆وقتی توی بیمارستان لوله ها را از ابراهیم جدا کردند و ما از پشت شیشه دیدم که ملافه سفید را کشیدند روی سر ابراهیم، انگار تازه این دخترها بی برادر شده اند. مثل مرغی که زیر بالش زغال داغ گذاشته باشند پرپر می زدند. 🔆 نمی دانستم آنها را آرام کنم یا به درد خودم بسوزم. حق داشتند. توی این دوازده سال حداقل نگاه ابراهیم بود، صدای نفسش بود. عطرش بود. دست و پای سردش بود. همین ها آرامشان می کرد. دلشان خوش می شد. اما آن روز زمستانی همه چیز برایشان تمام شد. اتاق ابراهیم شده بود زیارتگاه صدیقه. 🔆مدام می رفت آنجا و نماز و دعا می خواند. ملافه تخت ابراهیم را می انداخت روی سرش و زار زار گریه می کرد. بالش ابراهیم را می انداخت روی سینه اش و اشک می ریخت. پیراهن های ابراهیم را یکی یکی نگاه می کرد و می بویید. ملاحظه ما را نمی کرد که چقدر از این بی تابی او، بی تاب می شویم. 🔆مدام می گفتم: « قربان دل زینب بشوم. زینب کبری چه ها که نکشید وقتی برادرش را شهید کردند. یا خانم زینب! به دختر هایم صبر بده. به این خواهر ها صبر بده..........به من صبر بده. » پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆روزی که دکتر، من و آقام را صدا کرد تا وضعیت ابراهیم را توضیح دهد, من شکستن آقام را دیدم .دکتر به ما گفت که این پسرتان به لحاظ پزشکی و عملی و دیگر نمی تواند هیچ کاری انجام بدهد. 🔆تیر به فلان جای مغزش خورده و فلان مرکز چی چی اش را از کار انداخته. کاری از دست ما آدم ها بر نمی آیند. انشاءالله که امام رضا کمک کنند و شفای جوانتان را از خدا بگیرد. تا اینجای صحبت های دکتر هنوز بابا سرپا بود. داشت پیش خودش اوضاع جدید ایرهیم را حلّاجی می کرد. 🔆اما وقتی دکتر گفت: « الان پسر شما زندگی نباتی دارد. » آقام دست گرفت به لبه میز و روی صندلی وا رفت. زندگی نباتی! بار اولِّ مان بود این را می شنیدیم. یعنی ابراهیم حتی مثل یک نوزاد چند روزه هم نیست، بلکه مثل یک گیاه است، مثل یک سبزی! مثل یک درخت! زندگی نباتی یعنی این دیگر. 🔆 توکه البته بهتر این چیزها را می دانی وقتی دکتر گفت «زندگی نباتی» بابا از حال رفت. نه اینکه از حال برود نه، یعنی سست شد. دیگر پاهایش یاری نکرد. خیلی دردش گرفت که جوان هفده ساله اش را با یک علف یکی کردند. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔅در طولِ سال کتاب‌های زیادی به دست من می‌رسد؛ ضمنا بنده در داوری آثار خیلی سخت‌گیر هستم و هر کتابی من را سیراب نمی‌کند، با همه این سخت‌گیری‌ها کتاب «شهربانو» توانست قاپ من را بدزدد و من را خلع سلاح بکند. 🔅این کتاب خاطره نيست؛ یک «رمان» است. ما با یک رمان حرفه‌ای مواجه هستیم. البته نویسنده در ابتدای کتاب سعی داشته به مخاطب خودش تفهیم کند که شما با یک اثر مستند روبه‌رو هستید. این یک تکنیک است و نویسنده در ابتدای کتاب بسیار خوب از عهده این تکنیک برآمده است. 🔅تا به‌حال نویسنده‌ای به این خوش‌سلیقه‌گی ندیده بودم. وقتی «شهربانو» را خواندم خیلی کیف کردم. منتظر چنین واقعه‌ای در ادبیات دفاع مقدس بودم تا کسی مسئولیت آن را برعهده بگیرد و درباره مادران شهدا یک کار ذر خورو در شأن آن‌ها بنویسید. این اتفاق در رمان «شهربانو» افتاده است. 🔆کتاب شهربانو نوشته مریم قربان زاده، برش هایی است از 20 سال زندگی یک مادر 80 ساله که از همه ی سال های جوانی اش، همین برش ها را غنیمت نگه داشته تا برای امثال ما بگوید. 🔆کتاب پیشه رو از سختی ها و پستی بلندی های زندگی یک مادر سخن. مادری که فرزند جوانش در ابتدای جنگ جانباز شده و هیچ حرکتی ندارد. دوازده سال اینگونه با او او زندگی می کند تا زمانی که به شهادت می رسد. 🔆همه چیز در نهایت سادگی روی کاغذ آمده است. نوشتن برای مریم قربان زاده اصلا کار راحتی نبود. برای مادرجان هم گفتن اش اصلا راحت نبود. بارها در حین مرور خاطرات اش بی حال می شد و کارش به سرم قندی، نمکی می رسید. حالا روبه روی شما، خلاصه بیست سال از زندگی یک مادر است. پات