🦋البته وضعیت مجتبی بهتر از من بود. به هر حال کار ثبتنام ما تمام شد. سوار ماشین و راهی پادگان آموزشی منجیل شدیم.
اما به ما گفتند: « همه شما قبول نمیشوید آنهایی را که سن و سال کمتری دارند، برمیگردانند. »
🦋 نزدیک غروب بود که رسیدیم به پادگان آموزشی منجیل. یکی از برادران پاسدار آمد لیستی را گرفت. شروع کرد اسم ها خواندن.
چند نفری را به دلیل کوتاه بودن قد و نوجوانان بودن شان قبول نکرد. برای همین خیلی نگران شدیم.
🦋رفته رفته به اسم ما نزدیک میشد. یکی از دوستان که جثه درشتی داشت، کنارم نشسته بود. اوِرکت او را گرفتم و روی اورکت خودم پوشیدم.
روی زمین شن و سنگریزه زیاد بود. من و مجتبی همینطور که نشسته بودیم شروع کردیم به جمع کردن آنها!
🦋 در مقابل خودمان تپه کوچک درست کردیم! تا اسم مرا خواند بلند شدم. رفتم بالای تپه ای که ساخته بودم! سینه ام را جلو دادم و گفتم :« بله»
آن بنده خدا مرا برانداز کرد و گفت: « بشین خوبه، بشین. »
#علمدار
#دفاع_مقدس #هفته_دفاع_مقدس
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋هوا روشن شده بود. ما در منطقه ای جلوتر از سه راه شهادت ، در شلمچه، مستقر بودیم. فرمانده گردان کمی به این طرف و آن طرف رفت. صدای غرّش توپخانه و حرکت تانک های دشمن هر لحظه نزدیک تر می شد.
رفتم پیش حاجی، داشت با بیسیم صحبت می کرد. به من گفت:" بچه ها رو جمع کن، یه خط باید بریم عقب. لشکر سمت چپ ما جلو نیامده. الان همه ی ما محاصره می شیم! "
🦋به سرعت همه ی بچه ها را جمع کردیم. یک خط به عقب آمدیم. مجتبی با ناراحتی به نیزار خیره شده بود. رفیق صمیمی اش آنجا مانده بود و حالا.....
🦋این بار در خود سه راه و اطراف آن مستقر شدیم. دستور فرماندهی این بود که هر طور شده از این سه راه محافظت کنید.
ساعتی بعد تانکهای دشمن در مقابل سه راه موضع گرفتند. حالت منطقه طوری بود که دشمن بر این سه راه اشراف داشت. شلیک بی امان تانک ها آغاز شد. کم کم خاکریز ما در حال محو شدن بود!
🦋هر با که تانکهای دشمن قصد پیشروی داشتند، بچه ها قد علم می کردند.
من و چند نفر دیگر از بچه ها آنقدر آر پی چی زدیم که گوشهای مان تقریباً هیچ صدایی را نمی شنید. اما به یاری خدا توانستیم تا زمان تاریک شدن هوا خط را نگه داریم.
#علمدار
#هفته_دفاع_مقدس
#بریده_کتاب
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🔆با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد رو کردم به عبدالله و گفتم: « چی شده؟! چرا ابراهیم این جوری شده؟! »
-عملیات داشتند.
🔆همان ساعت های اول یک تیر می خورَد به جمجمه اش ولی خدا را شکر زنده می ماند.
دوستش می گفت فکر می کردند شهید شده است؛ چون هیچ حرکتی نداشته. می گفت با صورت افتاده بوده روی زمین. توی آن واویلا کسی به کسی نبوده.
🔆می گفت تمام صورت و چشم ها و دهانش پر از شن شده بوده. بعد هم اورا با بقیه شهدا سوار ماشین می کنند.
داشتند می بردندشان سردخانه که کسی متوجه نفس کشیدن ابراهیم می شوند دست می زند می بیند بدنش گرم است.
🔆-لطف خدا را می بینی شهربانو. فورا ابراهیم را بر می گردانند توی ماشین و می برند بیمارستان. دکترها می گویند بی هوش شده.
#شهربانو
#بریده_کتاب
#دفاع_مقدس
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🔆نمی دانم مادرت گفته یا نه، ابراهیم موقع تولدش دندان داشت! ننه آقا با اینکه خیلی پیر شده بود و چشم هایش سو نداشت فهمید. دست کرده دهان ابراهیم تا کامش را با تربت کربلا بردارد.
🔆انگشتش خورده بود به لثه ابراهیم. روی لثه پاینش یک بالا آمدگی داشت. ننه آقا گفت: « شهربانو! مشتلق بده، این پسرت دندان دارد. »
مانده بودیم متعجب. مگر می شود بچه یک روزه دندان داشته باشد. عبدالله بچه را بغل گرفت و انگشت کوچکش را روی لثه اش کشید.
🔆برق شادی توی چشم هایش دیدنی بود. ذوق زده گفت: « آره! شهربانو ایناهش. دندان دارد. »
خوشحال شدم. می گفتند بچه ای که با دندان به دنیا بیاید قدمش برکت دارد.
🔆می گفتند خوش روزی است.همین جوری هم شد. ابراهیم که آمد کار عبدالله رونق گرفت. کارگری را کنار گذاشت. چند دست لاستیک خرید و انداخت توی مغازه شوهر خواهرش. به یک سال نرسید که خودش مغازه لاستیک فروشی باز کرد.
#شهربانو
#بریده_کتاب
#دفاع_مقدس
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar
🔆وقتی توی بیمارستان لوله ها را از ابراهیم جدا کردند و ما از پشت شیشه دیدم که ملافه سفید را کشیدند روی سر ابراهیم، انگار تازه این دخترها بی برادر شده اند. مثل مرغی که زیر بالش زغال داغ گذاشته باشند پرپر می زدند.
🔆 نمی دانستم آنها را آرام کنم یا به درد خودم بسوزم.
حق داشتند. توی این دوازده سال حداقل نگاه ابراهیم بود، صدای نفسش بود. عطرش بود. دست و پای سردش بود. همین ها آرامشان می کرد. دلشان خوش می شد. اما آن روز زمستانی همه چیز برایشان تمام شد. اتاق ابراهیم شده بود زیارتگاه صدیقه.
🔆مدام می رفت آنجا و نماز و دعا می خواند. ملافه تخت ابراهیم را می انداخت روی سرش و زار زار گریه می کرد. بالش ابراهیم را می انداخت روی سینه اش و اشک می ریخت. پیراهن های ابراهیم را یکی یکی نگاه می کرد و می بویید. ملاحظه ما را نمی کرد که چقدر از این بی تابی او، بی تاب می شویم.
🔆مدام می گفتم: « قربان دل زینب بشوم. زینب کبری چه ها که نکشید وقتی برادرش را شهید کردند. یا خانم زینب! به دختر هایم صبر بده. به این خواهر ها صبر بده..........به من صبر بده. »
#شهربانو
#بریده_کتاب
#دفاع_مقدس
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🔆روزی که دکتر، من و آقام را صدا کرد تا وضعیت ابراهیم را توضیح دهد, من شکستن آقام را دیدم .دکتر به ما گفت که این پسرتان به لحاظ پزشکی و عملی و دیگر نمی تواند هیچ کاری انجام بدهد.
🔆تیر به فلان جای مغزش خورده و فلان مرکز چی چی اش را از کار انداخته.
کاری از دست ما آدم ها بر نمی آیند. انشاءالله که امام رضا کمک کنند و شفای جوانتان را از خدا بگیرد. تا اینجای صحبت های دکتر هنوز بابا سرپا بود. داشت پیش خودش اوضاع جدید ایرهیم را حلّاجی می کرد.
🔆اما وقتی دکتر گفت: « الان پسر شما زندگی نباتی دارد. » آقام دست گرفت به لبه میز و روی صندلی وا رفت.
زندگی نباتی! بار اولِّ مان بود این را می شنیدیم. یعنی ابراهیم حتی مثل یک نوزاد چند روزه هم نیست، بلکه مثل یک گیاه است، مثل یک سبزی! مثل یک درخت! زندگی نباتی یعنی این دیگر.
🔆 توکه البته بهتر این چیزها را می دانی وقتی دکتر گفت «زندگی نباتی» بابا از حال رفت. نه اینکه از حال برود نه، یعنی سست شد. دیگر پاهایش یاری نکرد. خیلی دردش گرفت که جوان هفده ساله اش را با یک علف یکی کردند.
#شهربانو
#بریده_کتاب
#دفاع_مقدس
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🔅در طولِ سال کتابهای زیادی به دست من میرسد؛ ضمنا بنده در داوری آثار خیلی سختگیر هستم و هر کتابی من را سیراب نمیکند، با همه این سختگیریها کتاب «شهربانو» توانست قاپ من را بدزدد و من را خلع سلاح بکند.
🔅این کتاب خاطره نيست؛ یک «رمان» است. ما با یک رمان حرفهای مواجه هستیم. البته نویسنده در ابتدای کتاب سعی داشته به مخاطب خودش تفهیم کند که شما با یک اثر مستند روبهرو هستید. این یک تکنیک است و نویسنده در ابتدای کتاب بسیار خوب از عهده این تکنیک برآمده است.
🔅تا بهحال نویسندهای به این خوشسلیقهگی ندیده بودم. وقتی «شهربانو» را خواندم خیلی کیف کردم. منتظر چنین واقعهای در ادبیات دفاع مقدس بودم تا کسی مسئولیت آن را برعهده بگیرد و درباره مادران شهدا یک کار ذر خورو در شأن آنها بنویسید. این اتفاق در رمان «شهربانو» افتاده است.
🔆کتاب شهربانو نوشته مریم قربان زاده، برش هایی است از 20 سال زندگی یک مادر 80 ساله که از همه ی سال های جوانی اش، همین برش ها را غنیمت نگه داشته تا برای امثال ما بگوید.
🔆کتاب پیشه رو از سختی ها و پستی بلندی های زندگی یک مادر سخن.
مادری که فرزند جوانش در ابتدای جنگ جانباز شده و هیچ حرکتی ندارد. دوازده سال اینگونه با او او زندگی می کند تا زمانی که به شهادت می رسد.
🔆همه چیز در نهایت سادگی روی کاغذ آمده است. نوشتن برای مریم قربان زاده اصلا کار راحتی نبود. برای مادرجان هم گفتن اش اصلا راحت نبود. بارها در حین مرور خاطرات اش بی حال می شد و کارش به سرم قندی، نمکی می رسید. حالا روبه روی شما، خلاصه بیست سال از زندگی یک مادر است.
#شهربانو
#معرفی_کتاب
#دفاع_مقدس
پات
شهیدانه
🦋شخصیت اصلی این داستان شخصی به نام ادموند است، ادموند پارکر، جوانی مسیحی از خانواده ای بسیار معروف و سرشناس انگلیسی، دکترای رشته حقوق و از دانشجویان نخبه است. رؤیاهای وحشتناکی گاه گاه به سراغش می آید که معنی آن ها را نمی فهمد، گاهی اوقات احساس می کند عیسی مسیح (ع) در آن خواب ها برای نجاتش می آید، پس بر آن می شود که به جستجوی حقیقت آن ها بپردازد اما کسی نمی تواند کمکش کند تا اینکه دست سرنوشت او را به سویی سوق می دهد و ادموند در مسیر سختی برای یافتن حقیقت واقع می شود.
🦋در مسیر دشوار رسیدن به حقیقت، دختر جوان مسلمانی سر راهش قرار می گیرد که برای او نشانه ای می شود از جانب خداوند، نشانه ای حاکی از عشق عمیق و پیوند قلبی او به اسلام، پس تصمیم به ازدواج با ملیکا و مشرّف شدن به دین اسلام می گیرد که همین مسئله سرآغاز بزرگ ترین دردسر زندگی اش می شود.
🦋در جریان اتفاقاتی با فشار دست های پنهان صهیونیسم مجبور به جدایی از همسرش می شود و تا نزدیکی مرگ می رود اما معجزه ای او را به زندگی برمی گرداند و در دلش امید دارد که روزی عشقش را دوباره پیدا می کند. بعد از گذشت دو سال فراق و جدایی، موقعیتی فراهم می شود که از انگلستان فرار کند و برای یافتن همسرش به ایران بیاید، اما در ایران متوجه می شود که باید به عراق سفر کند....
🦋ادموند، نماد همه انسان های آزاده و متدینی است که برای یافتن نور حقیقت و آن یگانه منجی موعود از مسیرهای صعب العبور می گذرند تا خود را به آن آخرین حجّت خداوند بر روی زمین برسانند و چه بسا که در این راه متحمل رنج های فراوان شوند اما عشق سوزان و چشمه جوشان ایمانشان به آن حضرت، آن ها را در رسیدن به این هدف نهایی یاری می رساند.
#ادموند
#معرفی_کتاب
#رمان_مهدوی
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋به ملیکا اجازه مرخص شدن از بیمارستان داده شد و توانست از بخش بیرون آمده و به دیدن ادموند برود، باورش نمی شد فقط در چند ساعت تا پای مرگ رفته و برگشته باشند!
🦋 در حالی که به صورت کبود و رنگ پریده او نگاه می کرد و اشک هایش را فرو می خورد، با خودش فکر می کرد در آخرین لحظه نا امیدی که مرگ را در یک قدمی و نزدیک می دید فقط نام امام زمان « عجل الله » نجات دهنده بود،
🦋گویی دستی از غیب آنها را از مهلکه رهانیده و از آنجا دور کرده بود، زیر لب زمزمه کرد: «پدر مهربانم، از شما سپاس گزارم که فریادهای الغوث الغوث مرا شنیدید و در لحظه اضطرار اجابت کردید ».
#ادموند
#بریده_کتاب
#رمان_مهدوی
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
3.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جشن ولایت امام زمان (عج) مبارک.
لاله:
شادی و شعف به جای غم میآید
رحمت عوض ظلم و ستم میآید
ایکاش بگویند در این عید بزرگ
دارد پسر فاطمه هم میآید
🎊 آغاز امامت قطب عالم امکان حضرت مهدی موعود(عج) مبارک باد.