eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
6.4هزار ویدیو
15 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
💓 ـ به قول شهید بِلباسے : اونقدر خودمونُ درگیرِ القاب و عناوین ڪردیم ؛ ڪه یادمون رفته همه باهم برادریم :)! و باید ڪنارِ هم ، بارے از رویِ دوشِ مردم برداریم🌱 •• +حواسمون ڪجاست؟
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ادب ، رمزِ کرامت است! و کرامت، رمزِ عزّت ... ادب در برابر ولایت، انسان را تا اوجِ قلّه‌ی کرامت، صعود می‌دهد! 🌟همانجا که آنقدر عزیز می‌شوی؛ که خداوند، فرزندانِ ناموسِ آسمان را به دستانِ تو می‌سپارد! 🌱 اثر نیت‌ مادران در سرنوشت فرزندان 👌🏻عظمت وجود اباالفضل العباس(س) مربوط به نیّت‌های مادرشان ام‌البنین(س) است. حضرت ام البنین سلام الله علیها... تمامِ هَمش، امام زمانش بود! تمام فرزندانش را امام زمانی تربیت کرد... هر چه داشت در راه حجت زمانش ایثار کرد اگر امروز بود مهدیِ حسین علیهما السلام را یاری می‌کرد.. و تمام پیام ام البنین سلام الله علیها به ما این است: فرزندانتان را برای یاری امام زمان تربیت کنید که عبادت و افتخاری از این بالاتر در عالم هستی نیست. سلام‌الله‌علیها ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد مظلومیت همه همسران شهدا. وفات و روز تکریم همسرتان و مادران شهدا . ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋«سال های بنفش» رمانی است که رویدادهای سیاسی قبل و بعد از انقلاب را درباره یک خانواده شهرستانی روایت می کند. 🦋نویسنده در این کتاب به فعالیت گروه های سیاسی در سال های پیش از انقلاب، و پس زمینه ای از ریشه ها و نحوه ی شکل گیری آن در ایران بعد از خرداد 1342 تا اوایل پیروزی انقلاب می پردازد. 🦋به گفته ی این داستان نویس، درباره انقلاب اسلامی و ریشه های آن کم تر رمانی برای بزرگسالان نوشته شده و در این زمینه احساس خلأ وجود دارد. این کتاب، با نگاه به دوران قبل از انقلاب اسلامی - محدوده زمانی سال های 1342 تا 1356 منتشر شده است. 🦋نویسنده در این رمان، به مبارزات گروه های سیاسی با رژیم طاغوت پرداخته و درانعکاس داستانی آنچه در آن دوره گذشته، کوشش کرده است. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋شب موقع شام پدر یک کلمه حرف نزد. کمتر از همیشه خورد و کنار کشید. فکر کردم شاید با مادر حرفش شده است. وقتی کاسه چای را جلوش گذاشتم، گفت: « از این بابا چه خبر؟ » 🦋منظورش سید رسول بود، گفتم: « بیچاره‌ چیزی برای پخت و پز ندارد، معلوم نیست کی هست و از کجا آمده است! » پدر سیگاری آتش زد. به سرفه افتاد و دود سیگار را از بینی داد بیرون. منتظر بودم حرفی بزند. مثلاً بگوید: یک دست لحاف و تشک ببرم برای سید رسول اما حرفی نزد و به یک نقطه خیره ماند. 🦋سیگارش تمام شد، از اتاق بیرون رفت. لب اِیوان ایستاد. از دور صدای زوزه شغال و پارس چند سگ می آمد. مادر سفره را جمع کرد و به زهرا گفت که جا بیندازد. پدر وارد اتاق شد، رو به زهرا گفت: « دو تا تخم مرغ نیمرو کن و بایک قرص نان بده به علی، تا ببرد برای آن بنده خدا. » 🦋در صدای پدر، چنان تحکّمی بود که مادر جرأت نکرد اعتراض کند. به چشم های پدر زل زد تا بداند که از این کارش راضی نیست. زهرا دست به کار شد. خوشحال بودم؛ اما مادر طاقت نیاورد: -می خواهی سر گروهبان عابدی را به جانمان بیندازی؟؟؟ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋 سلول انفرادی، تاریک بود و نمور. بوی نا می داد و بوی خون. علی اما هیچ نمی فهمید. به خود نبود که بفهمد. بیشتر به مرده می مانست. تن لهیده اش به پشت افتاده بود، با پاهایی از هم باز و دست هایی رها شده در دو سوی کتف. 🦋در که نیمه باز شد، شعاع بلندی از روشنایی به درون افتاد. مردی خم شد و ظرف غذایی را گذاشت کف سلول و در را بست. علی مژه هایش را باز کرد و چشم به سقف دوخت. هیچ تصوری از زمان و مکان نداشت. کم کم به خاطر آورد که در زندان است. تصور زندان توأم با احساس درد بود؛سرش را بلند کرد و چشم به اطراف دوخت. 🦋تلاشش برای برخاستن و نشستن به نتیجه رسید. چشم هایش را بست و برای گریز از درد به تنهایی و بی تابی های شیرین فکر کرد....... « آخرین بار روی چمن دانشگاه رو به روی هم نشسته بودیم. پیش از آن گفته بود که احساس می کند عمویش به او مشکوک شده است. فکر می کند که اطلاعات سوخته به او می دهد. » 🦋 گفتم: « نگران نباش. ساواک از ما چیزی زیادی نمی داند که دستش پر باشد، و گر نه این صبر نمی کرد. » چهره اش افسرده بود و آن دل و دماغ همیشگی را نداشت. -چته شیرین؟ گرفته ای! چیزی هست که از من پنهان می کنی؟ تبسمی روی لب هایش نشست: _تو از دل من چه خبرداری! _دل به دل راه داره! ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋اتاق بازجویی مملو از دود سیگار بود. مرد بازجو سیگار بر لب وارد شد. علی اما نای نگریستن نداشت. بی رمق روی صندلی فلزی نشسته بود. هر آنچه از ذکر و دعا می دانست، خوانده بود، به این امید که شکنجه امروز را هم بتواند تحمل کند. 🦋 مرد بازجو چهره‌اش بشاش بود. عرض اتاق راچند بار طی کرد. ته سیگارش را کف اتاق انداخت و با نوک کفش آن را له کرد. رو به روی علی ایستاد. دست هایش را به کمر زد و گفت: « خوب حضرت آقا آماده ای شروع کنیم؟ » علی نگاهش به کنج اتاق بود، به تخت فلزی سیاه رنگی که پیش از این آن را در اتاق ندیده بود. 🦋مرد بازجو پاهایش را به عرض شانه باز کرد، نیم تنه اش را کمی جلو داد. تا نزدیک علی آورد: -امروز باید حرف بزنی؛ چون تو آدم عاقلی هستی و لابد دیشب تصمیم خودت را گرفته ای. پس با یک سؤال سؤال تازه شروع می کنیم تا برگردیم سراغ سؤال های دیروز. 🦋علی سرش را بلند کرد و به چشم های مرد زل زد. مرد در ورای چشم هایی که به رمق بودند، نشانی از تعرض و سرپیچی ندید. آنچه دیده می شد، درماندگی بود و خستگی، و این چیزی بود که همه باز جو ها طالب آن بودند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋احساس کرد‌ چقدر سخت است، دروغ پشت دروغ. دلش میخواست سینه اش را سپر کند، سرش را مرد و مردانه بالا بگیرد و بگوید: « بله! پدرم با آخوند ها سر و سِرّی داشت، همان طور که خودم دارم..... تقیّه، این چیزی است که آموخته بود. باید دروغ می گفت؛ دروغی که ثوابش کم از راست گفتن نبود: 🦋-پدرم آدم ساده بی سواد بود. «الف» را از « ب » تشخیص نمی داد. علت آشنایی و دوستی اش با سید، فقط همسایگی او با ما بود. سید حرفی از مسائل سیاسی نمی زد. پدرم آدمی نبود که از حرفش سر در بیاورد. -تو چی؟ توهم سر در نمی آوردی؟ 🦋-آن روزها من هم کوچک‌ بودم. یک نوجوان ده_دوازده ساله. سید هم حرفی با من نمی زد؛ فقط.......... -فقط چی؟؟؟؟ -فقط گاهی در خواندن قرآن به من کمک می کرد. -آخرین بار سید رسول را کی و کجا دیدی؟ -سالها پیش در بندر شاه، شب عاشورا بود. بدون اجازه امام جماعت مسجد رفت روی منبر و حرف های تندی زد. بعد هم از مسجد بیرون آمد و هرگز بازنگشت. -پدرت چی؟ او ارتباط با سید نداشت؟ -نه! تصور نمی کنم بین آن ها ارتباطی باشد. 🦋-اما در مورد خودت دروغ می گویی. تو سید را از چند سال پیش دیده ای و با او هم کاسه شده ای. ما هم بعد از سال ها که ردّش را گم کرده بودیم، او را دیدم؛البته مدت ها تحت تعقیب بود تا شبکه خرابکاری اش را کشف کنیم. درست در لحظات آخری که ما وارد عمل شدیم، او فرار کرد. ما اسامی تک تک اعضای هیأت «محبّان» را می دانیم. تو یک بار هم در مورد رابطه با مسائل سیاسی دستگیر شده ای. می خواهم از زبان خودت بشنوم که سید کجاست؟ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
9.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🇮🇷 گرامی باد، بازگشت شکوهمند رهبر کبیر انقلاب اسلامی، امام خمینی بت شکن، و آغاز دهه مبارک فجر انقلاب اسلامی،،،،، 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ✨ سحرم دولت بیدار به بالین آمد ✨ گفت: «برخیز که آن خسرو شیرین آمد ✨ قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام ✨ تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد ✨ مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای ✨ که ز صحرای خُتَن آهوی مشکین آمد» ✨ گریه، آبی به رخ سوختگان بازآورد ✨ ناله فریادرَس عاشق مسکین آمد ✨ مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست ✨ ای کبوتر! نگران باش که شاهین آمد ✨ ساقیا! می بده و غم مخور از دشمن و دوست ✨ که به کام دل ما آن بشد و این آمد ✨ رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار ✨ گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد ✨ چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل ✨ عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد (ره) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند: نحن وسیلته فی خلقه و نحن خاصته و محل قدسه و نحن حجته فی غیبه و نحن ورثه أنبیائه؛ ما اهل بیت رسول خدا(صلّی‌اللّهُ‌علیه‌وآله‌وسلّم ) وسیله ارتباط خدا با مخلوقاتیم ما برگزیدگان خداییم و جایگاه پاکی ها، ما دلیل های روشن خداییم و وارث پیامران الهی (شرح‌ نهج‌ البلاغه‌ لابن‌ ابی‌ الحدید ، ج‌ 16 ، ص‌ 211) میلاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بهترین بانوی آفرینش بر همه دوستداران حضرتش مبارک ☁️🌥⛅️⛅️🌤☀️ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
هر کس به کسی نازد و ما فاطمه (س) داریم گفتیم همیشه ، همه جا فاطمه (س) داریم ننگ است بکوبیم درِ خانه هر کس دنبال سرابیم چرا ؟ فاطـمه (س) داریم ما ‌ ترس نداریم ز سیلاب حوادث مانند علی (ع) بعد خدا فاطـمه (س) داریم ما چشم طـمع تا ابدالدهر نداریم بر ثروت هر بی سر و پا، فاطـمه (س) داریم رو کن به مسیر دگری ای غم دنیا بیهوده به این سمت نیا ، فاطـمه (س) داریم زهراست که داده است به ما جرات طوفان در دل نبُوَد واهمه تا فاطـمه (س) داریم (س)💞 💫💞 💫 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @ maghar98