🏴این کتاب یکی از چندین کتابیه که از روی صدای یک امیر نوشته شده. امیری که اونقدر تو رو دوست داشته که سال ها پیش همه دارایش، همسرش، فرزندانش، خواهر و برادرش، بهترین دوستانش رو فدا کرد که شاید الان وسط این همه شلوغی، بشنوی صداشو..
🏴حس کنی دوست داشتنشو.. و بخوای از اون بیشتر و بیشتر بدونی.
امیر من اثری است از مجموعه آثار خانم نرجس شکوریان فرد که در تابستان ۹۸ توسط انتشارات عهد مانا و در ۵۸ صفحه به چاپ رسیده است.
🏴این کتاب حاوی ماجراهایی است کوتاه و خواندنی که بازیگران آن یا کسانی هستند که با بی معرفتی راه را بر امام زمانشان در صحرای کربلا بستند، یا کسانی که تنها ساکت و مشغول به دنیای خود بودند و یا آنان که او را شناختند و لبیکش گفتند. پیشنهادی است خواندنی و دوستانه به تمامی جوانان و به خصوص نوجوانان دانای کشورمان.
#امیر_من
#امام_حسین(ع)
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🏴 حسین(ع) شیرین شده بود و صفا داده بود به خانه!
اما
هنوز به سخن نیامده بود.
آن روز وقت نماز، خودش را رساند مسجد.
🏴ایستاد کنار رسول خدا، رو به قبله.
پیامبر همیشه از دیدن او حال دیگری پیدا می کردند.
حسین چشم دوخته بود به لب های رسول خدا که صدای تکبیر رسول خدا بلند شد.
مسجد ساکت بود و نگاه پیامبر به صورت ولب های حسینش.
🏴 دوباره تکبیر گفتند، حسین تنها نگاه کرد.......
هفتمین تکبیر رسول خدا بود که حسین برای اولین بار لب گشود و اولین کلامش شد؛ الله اکبر!
همین هم شد سنت خوب برای راندن شیطان؛ هفت تکبیر پیش از شروع نماز!
#امیر_من
#امام_حسین(ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🏴عبدالله بن عباس نشسته بود نزد حسین (ع) کنار خانه ی خدا!
نافع نامی می آمد کنار ابن عباس و گفت:
-خدایی را که می پرستی برایم توصیف کن!
ابن عباس ماند که چه بگوید. سکوتش طولانی شد. حسین به نافع فرمود:
-بیا تا من برایت بگویم!
🏴نافع به تندی گفت:
-از تو نپرسیدم!
ابن عباس برآشفت:
-خاموش باش! از زاده ی رسول خدا بپرس که او خاندان نبوت است و معدن حکمت!
نافع نگاهی به آرامش حسین کرد و با اکراه گفت:
-خدا را برایم توصیف کن!
امام اما نگاهی پر مهر به او انداختند و فرمودند:
-خدا را همان گونه برایت توصیف می کنم که خود خدا فرموده است؛
🏴با حواس درک نمی شود!
با مردم سنجیده نمی شود!
نزدیک است اما نه چسبیده!
دور است اما دردسترس!
یگانه است اما جزء جزء نیست! و هیچ موجودی مثل خدا لایق پرستیدن نیست!.......
حس می کردم که کلام امام همان اندیشه ایست که دوست داشته نسبت به خدا بشنود........
#امیر_من
#امام_حسین (ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🏴مرد از شام آمده بود مدینه! دیار پیامبر اسلام.
حسین بن علی را میان مسجد دید. زیاد شنیده بود که همه ی بلاها و اتفاقات نامطلوب جامعه ی مسلمین تقصیر او است.
رفت مقابل اباعبدالله ایستاد. چشم بست و دهان باز کرد؛ هرچه می توانست ناسزا گفت.
امام صبورانه گوش دادند تا مرد همهی حرف هایش را زد.
دهان که بست، فرمود:
🏴-اهل شامی؟
مرد فکر نمی کرد که با این برخورد روبرو شود. به علی و حسین گفته بود منافق.....لعن شان کرده بود........تمام بدبختی ها را از آنها دانسته بود و حالا انتظار نداشت این آرامش را و این مدارا را؛
-بله. از شام آمده ام!
-می دانم. شامی ها این طوری هستند. بیا مهمان خانه ما باش!
نگاه و آرامش کلام حسین (ع) برای دل مرد مثل نسیم بود و برای ذهن پر از شهبه و اما و اگرش مثل پتک:
🏴_مهمان ما باش. غذایی بخور...... استراحت بکن!
خانه ی حسین را که دید، محبتش را که چشید، زندگی ساده و عبادتش را که نگاه کرد تازه فهمید دستگاه تبلیغاتی معاویه چقدر وسیع و بالاتر از آن چه قدر خائن است.
هرچه از علی و از حسن بد گفته بودند، هرچه بر علیه حسین فریاد زده بودند همه دروغ بود تزویر!
خودش که بعداً می گفت:
-آن روز دلم می خواست زمین دهان باز کند و من را ببلعد!
#امیر_من
#امام_حسین
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🏴زینب (س) بود و رباب (ع) رقیه (ع) وبچه های دیگر.........
فرزندان حسین (ع) که دست بسته و گرسنه و تشنه به دنبال کاروان سرها می بردند به سمت شام!
🏴در شهرها به همه گفته بودند کاروان غیر مسلمان ها را دارند می آوردند......
و زینب نه کافر بود و نه مرتد و نه مسیحی......
اسیر جنگ روم نبود، بلکه دختر پیامبر بود!
🏴به خاطر تبلیغات دشمن، و معرفت کم مردم،
یاری نکردن مدعیان دین داری؛ یزید حاکم شد و حسین سربر نی!
🏴مردم اگر عوامانه گوششان را در اختیار هر گوینده و هر شبکه و هر کانال بگذارند......
می شود همین......
ناسزا گفتن به رهبر جامعه و خنده های مستانه یزیدی ها!
تبلیغ، دل های ساده لوحان بی معرفت را با خودش همراه می کند؛ میماند، حسین....تنها!
#امیر_من
#امام_حسین(ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌸فضّه خدمتگزار عالم و شهیر حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و راوی حدیث از آن بانوی بزرگ است.
در کتب تاریخی، برای نخستین بار در دوران اولیه بعد از هجرت رسول اکرم(ص) به مدینه، از این بانوی پرهیزکار نام برده شده است.
🌸آن ایام آیهای نازل شد که پس از آن پیامبر اسلام فضه را برای کمک و یاری بانوی عالمین به منزل حضرت زهرا (س) فرستادند.حضرت فضه در مقام والایی از ایمان و تقوی قرار دارد. ایشان در نطق و خطابه قهرمان زبردستی بوده و علاوه بر افتخار خدمت به حضرت زهرا (سلام الله علیها)، سراسر زندگی این بانوی
نمونه، از خلوص و معنویت موج میزند.
🌸آنطور که تاریخ گواهی میدهد، این زن والامقام در مدت بیست سال از زندگی خود حتی گفتوگو و مکالمات عرفی خود را هم با آیات قرآن کریم بیان میکرد.
#شبیه_مریم
#فضّه
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
بخشی از متن کتاب :
" روزها و شبها یکی پس از دیگری میآمدند و میرفتند . زمان در گذر بود . ولی روزها دیگر مانند همیشه برای فضه تکراری نبود .
او همواره کنار بانویش فاطمه بود و به علم آموزی و حفظ آیههای قرآن و تفسیر آنها مشعول بود .
...
فضه وقتی به خانه رسید پیامبر در منزل بانویش بود. بانویش فاطمه حریرهای برایشان آماده کرده بود و امایمن نیز ظرفی ماست ، کره و مقداری خرما هدیه داده بود . پیامبر وضو گرفت و به سوی قبله ایستاد و مدتی دعا کرد . آنگاه با چشمانی پر از اشک سر به سجده گذاشت .
...
از آینده ای باخبر شده بود که طاقت شنیدنش را نداشت . گریه کنان از جفای روزگار و مردمان نااهل به پروردگار شکایت کرد . نفهمید چقدر گذشته است . ناگاه به خودش آمد و در دل به خودش نهیب زد که آنها از او سزاوارترند .آنها مستجاب الدعوهاند و به راحتی توان تغییر هر چیزی را دارند اما این سرنوشت را هرچند سخت و جانکاه پذیرفتهاند ، پس به یقین رسید که این امتحان الهی از سوی پروردگار عالمیان است . مصمم و با اقتدار از جا بلند شد و محکم ایستاد . با خودش عهد کرد تا لحظه ای که زنده است کنار اهل بیت پیامبر بماند و تا جان در بدن دارد از آنها دفاع کند . "
#شبیه_مریم
#فضّه
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌸به فضه اتاقی اختصاص داده شد. او ناباورانه قدم برداشت و به اتاق رفت. چگونه ممکن بود به کنیزی اتاق بدهند. فضه هنوز مبهوت بود؛ دستش را چند بار محکم روی گونه اش زد تا ببیند خواب است یا بیدار. بیدار بود.
🌸 صلیب کوچکی را روی یکی از طاقچه های کوچک اتاق گذاشت و با شعفی که در وجودش موج می زد از اتاق بیرون آمد. فاطمه بانوی خانه، کارها را با فضه تقسیم کرد؛ یک روز خودش کارهای خانه را انجام می دهد و روز دیگر فضه.
🌸فاطمه با مهربانی و ادب از او پرسید:«خمیر را درست می کنی یان نان می پزی:»فضه که هنوز مبهوت چهره زیبا و دوست داشتی فاطمه بود یک باره به خودش آمد.
🌸او مشعوف از اینکه برایش منزلتی این چنین قائل شده اند و همانند بانوی خانه نظرش را جویا می شوند ذوق زده و هول گفت:«خمیر درست کردن و آوردن هیزم با من.»
#شبیه_مریم
#بریده_کتاب
@maghar98
🌸فضه صدایی شنید که می خواست وارد شود. فاطمه ایستاد و پدرش را به داخل دعوت کرد. باز هم ضربان قلب فضه به قدری زیاد شد که گمان کرد الان است قلبش از سینه اش بیرون بیاید.
🌸او می توانست فارقلیط را از نزدیک ببیند و با او هم کلام شود. سرپا شور و شوق بود. فاطمه تمام قد به احترام پدر ایستاده بود. پیامبر که وارد شد فاطمه دست ایشان را بوسید و در جای خود نشاند و پیش روی ایشان مودّب نشست.
🌸فضه که همراه زینب همچنان مشغول درست کردن خمیر بود به دستهایش نگاه کرد که از فرط هیجان می لرزید. با پیامبر سخن گفته بود 《از دهکده کوچکشان و پدر عزیزش که سال ها در انتظار دیدار فارقیط زمانه مانده بود.》
#شبیه_مریم
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌸ام ایمن پیش فضه خندید و گفت: « یک شب خواب دیدم که تکه ای از اعضای پیامبر در خانه من افتاده است. این خواب من را پریشان کرد و تمام شب را تا صبح به گریه گذرندام.
🌸همسایه هایم به پیامبر خبر دادند و ایشان من را خواستند و علت را جویا شدند. به ایشان عرض کردم خواب بدی دیدم و برای گفتن آن عذر آوردم.»
🌸ام ایمن با یادآوری این خاطره لبخدی برلبانش ظاهر شده بود و به چهره فضه که تعجب از چشم هایش گشاد شده بود، نگاه کرد و ادامه داد:
🌸-پیامبر فرمود:«تعبیر خوابت نه آنگونه است که پنداشتی.»، با شنیدند سخنان ایشان جرئت یافتم و خوابم را بازگو نمودم. پیامبر فرمود: «چه خواب نیکی! همانا از فاطمه پسری به نام حسین متولد می شود که حضانت و پرستاری او با تو خواهدبود.»
#شبیه_مریم
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
مگر یک شهر چقدر ظرفیت دارد؟
نکند این سیل جمعیت که لابد از صبح همین شکلی بوده، از این طرف شهر وارد میشود و به همین حالت از آن طرف شهر خارج میشود؟ شاید هم این چند روز شهر گشاد میشود و جا باز میکند؟ بعید هم نیست!
شاید این ایام امام حسین کربلا را میسپارد به علمدارش.
شهردار که او باشد، دیگر همه چیز ممکن است.
شهر اندازه یک کشور، کش میآید و بعد که همه را بغل کرد، فشارشان میدهد.
آنقدر به هم نزدیکشان میکند که دلهاشان به هم گیر کند.
اخبار و احوالشان در هم گره بخورد.
از غریبگی مسافتهای دور و دراز در بیایند و مثل مردم یک دهکده به هم نزدیک شوند.
دهکدهای که انگار زادگاهشان بوده و خانه پدری را هنوز هم دلشان نیامده بفروشند و هر سال اربعین، میعادگاهی است که همه رفتهها و هویت گم کردهها برمیگردند به وطنشان.
به هویتشان.
به خاکشان.
خاکی که برایشان مقدس است آنقدر که مُهر نمازشان کردند و هر بار که خدا را سجده میکنند سر بر خاک دهکدهشان میگذارند.
هر بار ذراتی میکروسکوپی از مُهر کربلا میچسبد روی پیشانیها و هواهای سرگردان روی مغز را به مِهر کربلا تبدیل میکند.
مِهرِ بیپاسخ، انباشته که بشود، بیقرار میکند.
چیزی که باعث میشود هر سال کوله پشتیهایشان را بردارند و پیاده راه بیفتند سمت کربلا.
کربلا که نه؛ دهکدهای که میتواند اندازه یک کشور کش بیاید و شهردارش همان علمدار است ...
سر_بر_خاک_دهکده
بریده_کتاب
#حضرت_رقیه (ع) #اربعین #امام_حسین (ع)
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
شهیدانه
میگویند عاشورای اصلی هم توی مهر بوده . دستهایم را روی دهان و بینیام میگذارم و یک های بلند میکنم . یعنی از زن و بچه امام کسی مثل من سرمایی نبوده که از سرما نتواند بخوابد؟ آن شبی که خیمهها سوخت و بچهها به بیابان پناه بردند ، چه ؟ سرما اذیتشان نکرده؟ همیشه گرمای ظهر عاشورا و داستان عطش اشکم را در میآوردند ؛ اما این اولین باری است که سرمای نیمه شب این بیابان را تصور می کنم و اشک میریزم .
آنها که مثل من کت پشمی ریزبافت برند فلان تنشان نبوده که از سوئیس خریدهام و برای سرمای استخوان سوز آنجا طراحی و بافته شده . آنها که مثل من در امنیت کامل بین مادر و خواهرشان نخوابیده بودند که دلشان هم ، مثل تنشان نلرزد . پدرشان بهشان قول چند ساعت بعد را نداده بود که لبخند روی لبشان بیاید و به شوقش سرما را تحمل کنند . اربعین را بگو . اگر عاشورا توی مهر بوده اربعین لابد اواخر آبان میشده یا اوایل آذر ؛ یعنی از این شبها هم سردتر. ۱۳۷۹ سال پیش هم که اینجا هنوز بیابان بوده . بی هیچ سازه و ساختمان و چادری . زایران اربعین آن سال چطور به عشق دیدن آقای غریبشان سرمای شبها و گرمای روزها را تحمل کردهاند .
محسن میآید و مینشیند پایین پایم و به فکرهای من میخندد . خودن را با بچههای امام حسین و جابر مقایسه می کنی؟ همین بچههای گردان ۹ در سرمای اسفند ، بالای قلههای بازیدراز ، چطور توی سنگرهای مرطوب و یخزده هفتهها میماندند و صدایشان در نمیآمد؟ حسن آقا هم اضافه می شود . مگر خودت ننوشتهای که در آن پرتاب اول موشکی ، مایعات درون هواسنجها یخ زد و پرتاب عقب افتاد؟ آن نگهبانی که یادمان رفت خبرش کنیم که پرتاب لغو شده را یادت هست؟ تا صبح مانده بود بالای تپه . تک و تنها . توی ظلمات و سرما . حاج ناصر هم بود ازش بپرس چقدر سرد بود؛ ولی به جایش محمد شمس میآید : تا حالا توی سرمای بهمن رفتهای توی آب اروند ؟"
واین بخش به توصیه همسر : " به نظر میرسد همه اربعینیها مال یک کشورند و دیگران همه مال کشوری دیگر . هرکس با هر رنگ پاسپورتی یا اربعینی است یا غیر اربعینی . یا حسینی است یا غیر حسینی . در دنیا شاید دسته بندی دیگری هم وجود نداشته باشد.
سر_بر_خاک_دهکده
#حضرت_رقیه (ع) #اربعین #امام_حسین (ع)
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
maghar98@
🔺 روایت یک نویسنده از پیاده روی اربعین به همراه چهار محافظش
.
📚 زنی که روزی به دهکده خاک بر سر سفر کرده حالا به دهکده ای سفر می کند که دوست دارد سر بر خاکش بگذارد. دهکده ای که شهردارش همان علمدار کربلا است.
📚 فائضه غفار حدادی نویسنده کتاب خط مقدم این بار قلمش رنگ و بوی اربعین می گیرید و از سفری می نویسد که سراسر رحمت و است و جاذبه، رحمت واسعه از سفره ارباب که در عالم پهن شده و جاذبه ای مغناطیسی که کل عالم را به خود مجذوب کرده است.
📚 خالق کتاب دهکده خاک بر سر اثر جدیدی را خلق کرده که در آن به مقایسه تجربه سفر به اروپا و سفر به عراق را به تصویر می کشد. کتاب سر بر خاک دهکده روایتی است جذاب و خواندنی از پیاده روی اربعین، کتابی ملازم با اشک و خنده ی توامان.
سر_بر_خاک_دهکده
#حضرت_رقیه (ع) #اربعین #امام_حسین (ع)
#معرفی_کتاب
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
ما دهه شصتی ها توی صف بزرگ شدهایم و در این رشته تخصصی برای خودمان کسی هستیم! همه آن سال ها که من دوران جنینی و نوزادی و نوپایی و خردسالی را می گذراندم، بابا جبهه بوده و من و مامان دوتایی صف های مختلف را با استقامت خودمان از پا درآورده ایم. اما تا حالا صف سیم کارت نایستاده بودم که آن را هم الحمدلله تجربه کردم.نوبتم که میرسد یکی اطلاعات پاسپورتم را توی تبلتی وارد میکند و همان تبلت را بلند میکند و بدون اینکه اجازه بگیرد از صورتم عکس میگیرد. از مراحل خرید است گویا! یکی هم پول را میگیرد و بسته سیم کارت را تحویل میدهد. چند نفر سرپا بین مردم می چرخند و سیم کارت های جدید را برای آنها که مایلند توی گوشی می اندازند و چک میکنند که فعال شده باشد. خودم را به اولین نمونه از آنها می رسانم. سرش شلوغ است. خودم سنجاق ته گرد دارم. سیم کارت را میاندازم و میدهم که فقط فعالش کند. به محض فعال شدن اینترنت چشمان مرد از تعجب گرد میشود. چند لحظه طول میکشد که بدانم چه اتفاقی افتاده. تلگرام گوشی من از دهم اردیبهشت که فیلتر شده تا این لحظه که ششم آبان نود و هفت است باز نشده. اینجا که دیگر تلگرام فیلتر نیست، به محض اتصال به اینترنت بالای هزار پیام روی آن آمده! مامور فعالساز در حالی که گوشی ام را پس میدهد، با دست اشاره میکند به تلگرام و می خندد. لابد فکر کرده این همه پیام در همین یک و نیم ساعتی که توی هواپیما بودهام آمده و احتمالا من خیلی آدم خفنی هستم که دوستان و هوادارانم در هر ساعت برایم هزاران پیام میفرستند.
#سر_بر_خاک_دهکده
#امام_حسین(ع
#بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋یکی دوبار، که درباره شهادت حرف می زد، می گفت: من پنج سال الی پنج سال و نیم با شما هستم و بعد می روم. که اتّفاقاً همینطور هم شد. دفعه ی آخری که مریض شده بود، اتّفاقاً از دعای توسل برگشته بود. دیدم حال عجیبی دارد. آن شب شنگول بود.تعجّب کردم، گفتم: آقا! امشب شنگولی؟! چه خبر هست؟ گفت: خودم هم نمی دانم ولی احساس عجیبی دارم.
🦋 حرفهایی می زد که انگار می دانست می خواهد برود. می گفت: آقا امضا کرد. داریم می رویم. نزدیک صبح دیدم خیلی تب دارد. می خواستم مرخصی بگیرم که او قبول نکرد. گفت: " تو برو، دوستم می آید و مرا به دکتر می برد.
🦋به دوستش هم گفته بود: " قبل از اینکه به بیمارستان بروم، بگذار بروم حمام. می خواهم غسل شهادت بکنم. آقا آمد و پرونده مرا امضا کرد. گفت: تو باید بیایی. دیگر بس است توی این دنیا ماندن. من دیگر رفتنی هستم. " غسل شهادت را انجام دادم رفت بیمارستان.
🦋هم اتاقی هایش درباره ی نحوه ی شهادتش می گفتند: لحظه اذان که شد. بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد و همه را نگاه کرد و شهادتین را گفت و گفت: خداحافظ و شهید شد.
#علمدار
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
#شهادت
#بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋 گفت: « یکی از برادران های پاسدار آمده وشما را کاردارد. »
برای لحظاتی از خودم بیخود شدم. خدایا یعنی چه خبری برایم آوردهاند. ترسی عجیب وجودم را فراگرفت. نکندسید مجتبی.....
🦋 سید مصطفی به سمت چپ نگاه کرد. به آرامی قدمی به جلو گذاشتم و از منزل خارج شدم تا آن پاسدار را ببینم.
در این چند لحظه کوتاه چه فکر ها که از سرم نگذشت!
تاصورتم را برگردانم صدای سلام شنیدم.
🦋چهره نورانی پسرم، سید مجتبی، در مقابلم بود. گفتم: « مجتبی خدا خفت نکنه این چه کاری بود که با من کردی تو که من را کشتی! »
پسرم را در آغوش گرفتم.
بعد در حالی که میخندیدیم به داخل خانه رفتیم.
🦋 مجتبی رو به من کرد و بعد از معذرت خواهی گفت : « مادر جان خیلی شما را دوست دارم. اما میدانی جنگ است هر لحظه امکان دارد خبر شهادت من را برای شما بیاورند. میخواستم آماده باشی. »
#علمدار
#دفاع_مقدس #هفته_دفاع_مقدس
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋البته وضعیت مجتبی بهتر از من بود. به هر حال کار ثبتنام ما تمام شد. سوار ماشین و راهی پادگان آموزشی منجیل شدیم.
اما به ما گفتند: « همه شما قبول نمیشوید آنهایی را که سن و سال کمتری دارند، برمیگردانند. »
🦋 نزدیک غروب بود که رسیدیم به پادگان آموزشی منجیل. یکی از برادران پاسدار آمد لیستی را گرفت. شروع کرد اسم ها خواندن.
چند نفری را به دلیل کوتاه بودن قد و نوجوانان بودن شان قبول نکرد. برای همین خیلی نگران شدیم.
🦋رفته رفته به اسم ما نزدیک میشد. یکی از دوستان که جثه درشتی داشت، کنارم نشسته بود. اوِرکت او را گرفتم و روی اورکت خودم پوشیدم.
روی زمین شن و سنگریزه زیاد بود. من و مجتبی همینطور که نشسته بودیم شروع کردیم به جمع کردن آنها!
🦋 در مقابل خودمان تپه کوچک درست کردیم! تا اسم مرا خواند بلند شدم. رفتم بالای تپه ای که ساخته بودم! سینه ام را جلو دادم و گفتم :« بله»
آن بنده خدا مرا برانداز کرد و گفت: « بشین خوبه، بشین. »
#علمدار
#دفاع_مقدس #هفته_دفاع_مقدس
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋هوا روشن شده بود. ما در منطقه ای جلوتر از سه راه شهادت ، در شلمچه، مستقر بودیم. فرمانده گردان کمی به این طرف و آن طرف رفت. صدای غرّش توپخانه و حرکت تانک های دشمن هر لحظه نزدیک تر می شد.
رفتم پیش حاجی، داشت با بیسیم صحبت می کرد. به من گفت:" بچه ها رو جمع کن، یه خط باید بریم عقب. لشکر سمت چپ ما جلو نیامده. الان همه ی ما محاصره می شیم! "
🦋به سرعت همه ی بچه ها را جمع کردیم. یک خط به عقب آمدیم. مجتبی با ناراحتی به نیزار خیره شده بود. رفیق صمیمی اش آنجا مانده بود و حالا.....
🦋این بار در خود سه راه و اطراف آن مستقر شدیم. دستور فرماندهی این بود که هر طور شده از این سه راه محافظت کنید.
ساعتی بعد تانکهای دشمن در مقابل سه راه موضع گرفتند. حالت منطقه طوری بود که دشمن بر این سه راه اشراف داشت. شلیک بی امان تانک ها آغاز شد. کم کم خاکریز ما در حال محو شدن بود!
🦋هر با که تانکهای دشمن قصد پیشروی داشتند، بچه ها قد علم می کردند.
من و چند نفر دیگر از بچه ها آنقدر آر پی چی زدیم که گوشهای مان تقریباً هیچ صدایی را نمی شنید. اما به یاری خدا توانستیم تا زمان تاریک شدن هوا خط را نگه داریم.
#علمدار
#هفته_دفاع_مقدس
#بریده_کتاب
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🔆با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد رو کردم به عبدالله و گفتم: « چی شده؟! چرا ابراهیم این جوری شده؟! »
-عملیات داشتند.
🔆همان ساعت های اول یک تیر می خورَد به جمجمه اش ولی خدا را شکر زنده می ماند.
دوستش می گفت فکر می کردند شهید شده است؛ چون هیچ حرکتی نداشته. می گفت با صورت افتاده بوده روی زمین. توی آن واویلا کسی به کسی نبوده.
🔆می گفت تمام صورت و چشم ها و دهانش پر از شن شده بوده. بعد هم اورا با بقیه شهدا سوار ماشین می کنند.
داشتند می بردندشان سردخانه که کسی متوجه نفس کشیدن ابراهیم می شوند دست می زند می بیند بدنش گرم است.
🔆-لطف خدا را می بینی شهربانو. فورا ابراهیم را بر می گردانند توی ماشین و می برند بیمارستان. دکترها می گویند بی هوش شده.
#شهربانو
#بریده_کتاب
#دفاع_مقدس
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🔆نمی دانم مادرت گفته یا نه، ابراهیم موقع تولدش دندان داشت! ننه آقا با اینکه خیلی پیر شده بود و چشم هایش سو نداشت فهمید. دست کرده دهان ابراهیم تا کامش را با تربت کربلا بردارد.
🔆انگشتش خورده بود به لثه ابراهیم. روی لثه پاینش یک بالا آمدگی داشت. ننه آقا گفت: « شهربانو! مشتلق بده، این پسرت دندان دارد. »
مانده بودیم متعجب. مگر می شود بچه یک روزه دندان داشته باشد. عبدالله بچه را بغل گرفت و انگشت کوچکش را روی لثه اش کشید.
🔆برق شادی توی چشم هایش دیدنی بود. ذوق زده گفت: « آره! شهربانو ایناهش. دندان دارد. »
خوشحال شدم. می گفتند بچه ای که با دندان به دنیا بیاید قدمش برکت دارد.
🔆می گفتند خوش روزی است.همین جوری هم شد. ابراهیم که آمد کار عبدالله رونق گرفت. کارگری را کنار گذاشت. چند دست لاستیک خرید و انداخت توی مغازه شوهر خواهرش. به یک سال نرسید که خودش مغازه لاستیک فروشی باز کرد.
#شهربانو
#بریده_کتاب
#دفاع_مقدس
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar
🔆وقتی توی بیمارستان لوله ها را از ابراهیم جدا کردند و ما از پشت شیشه دیدم که ملافه سفید را کشیدند روی سر ابراهیم، انگار تازه این دخترها بی برادر شده اند. مثل مرغی که زیر بالش زغال داغ گذاشته باشند پرپر می زدند.
🔆 نمی دانستم آنها را آرام کنم یا به درد خودم بسوزم.
حق داشتند. توی این دوازده سال حداقل نگاه ابراهیم بود، صدای نفسش بود. عطرش بود. دست و پای سردش بود. همین ها آرامشان می کرد. دلشان خوش می شد. اما آن روز زمستانی همه چیز برایشان تمام شد. اتاق ابراهیم شده بود زیارتگاه صدیقه.
🔆مدام می رفت آنجا و نماز و دعا می خواند. ملافه تخت ابراهیم را می انداخت روی سرش و زار زار گریه می کرد. بالش ابراهیم را می انداخت روی سینه اش و اشک می ریخت. پیراهن های ابراهیم را یکی یکی نگاه می کرد و می بویید. ملاحظه ما را نمی کرد که چقدر از این بی تابی او، بی تاب می شویم.
🔆مدام می گفتم: « قربان دل زینب بشوم. زینب کبری چه ها که نکشید وقتی برادرش را شهید کردند. یا خانم زینب! به دختر هایم صبر بده. به این خواهر ها صبر بده..........به من صبر بده. »
#شهربانو
#بریده_کتاب
#دفاع_مقدس
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🔆روزی که دکتر، من و آقام را صدا کرد تا وضعیت ابراهیم را توضیح دهد, من شکستن آقام را دیدم .دکتر به ما گفت که این پسرتان به لحاظ پزشکی و عملی و دیگر نمی تواند هیچ کاری انجام بدهد.
🔆تیر به فلان جای مغزش خورده و فلان مرکز چی چی اش را از کار انداخته.
کاری از دست ما آدم ها بر نمی آیند. انشاءالله که امام رضا کمک کنند و شفای جوانتان را از خدا بگیرد. تا اینجای صحبت های دکتر هنوز بابا سرپا بود. داشت پیش خودش اوضاع جدید ایرهیم را حلّاجی می کرد.
🔆اما وقتی دکتر گفت: « الان پسر شما زندگی نباتی دارد. » آقام دست گرفت به لبه میز و روی صندلی وا رفت.
زندگی نباتی! بار اولِّ مان بود این را می شنیدیم. یعنی ابراهیم حتی مثل یک نوزاد چند روزه هم نیست، بلکه مثل یک گیاه است، مثل یک سبزی! مثل یک درخت! زندگی نباتی یعنی این دیگر.
🔆 توکه البته بهتر این چیزها را می دانی وقتی دکتر گفت «زندگی نباتی» بابا از حال رفت. نه اینکه از حال برود نه، یعنی سست شد. دیگر پاهایش یاری نکرد. خیلی دردش گرفت که جوان هفده ساله اش را با یک علف یکی کردند.
#شهربانو
#بریده_کتاب
#دفاع_مقدس
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🔅در طولِ سال کتابهای زیادی به دست من میرسد؛ ضمنا بنده در داوری آثار خیلی سختگیر هستم و هر کتابی من را سیراب نمیکند، با همه این سختگیریها کتاب «شهربانو» توانست قاپ من را بدزدد و من را خلع سلاح بکند.
🔅این کتاب خاطره نيست؛ یک «رمان» است. ما با یک رمان حرفهای مواجه هستیم. البته نویسنده در ابتدای کتاب سعی داشته به مخاطب خودش تفهیم کند که شما با یک اثر مستند روبهرو هستید. این یک تکنیک است و نویسنده در ابتدای کتاب بسیار خوب از عهده این تکنیک برآمده است.
🔅تا بهحال نویسندهای به این خوشسلیقهگی ندیده بودم. وقتی «شهربانو» را خواندم خیلی کیف کردم. منتظر چنین واقعهای در ادبیات دفاع مقدس بودم تا کسی مسئولیت آن را برعهده بگیرد و درباره مادران شهدا یک کار ذر خورو در شأن آنها بنویسید. این اتفاق در رمان «شهربانو» افتاده است.
🔆کتاب شهربانو نوشته مریم قربان زاده، برش هایی است از 20 سال زندگی یک مادر 80 ساله که از همه ی سال های جوانی اش، همین برش ها را غنیمت نگه داشته تا برای امثال ما بگوید.
🔆کتاب پیشه رو از سختی ها و پستی بلندی های زندگی یک مادر سخن.
مادری که فرزند جوانش در ابتدای جنگ جانباز شده و هیچ حرکتی ندارد. دوازده سال اینگونه با او او زندگی می کند تا زمانی که به شهادت می رسد.
🔆همه چیز در نهایت سادگی روی کاغذ آمده است. نوشتن برای مریم قربان زاده اصلا کار راحتی نبود. برای مادرجان هم گفتن اش اصلا راحت نبود. بارها در حین مرور خاطرات اش بی حال می شد و کارش به سرم قندی، نمکی می رسید. حالا روبه روی شما، خلاصه بیست سال از زندگی یک مادر است.
#شهربانو
#معرفی_کتاب
#دفاع_مقدس
پات