اول دعای امام زمان را خواندم. سپس گفتم آقای رئیس جمهور( بنیصدر) خیلی عذر می خواهم که این صحبت را میکنم در جلسهای به این مهمی که برای حفظ امنیت نظام جمهوری اسلامی در این جا تشکیل شده است، یک بسم الله گفته نشد و یک آیه قرآن خوانده نشد. من آنقدر این جلسه را ناپاک و آلوده می بینم که احساس می کنم وجود خودم نیز از این جلسه آلوده میشود چارهای ندارم که یک راست از اینجا به قم بروم و با زیارت آنجا احساس کنم که تزکیه و پاک شده ام.
#در_کمین_گل_سرخ
#شهید_صیاد_شیرازی
#شهادت_سردار_صیاد_شیرازی تبریک و تهنیت باد.
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
رفتم نزد امام حسن عسکری(ع) تا از جانشین ایشان بپرسم. نمی خواستم پس از ایشان بدون شناخت امام زمان سرگردان بمانم. امام رفت داخل خانه، بیرون که آمد کودکی سه ساله همراهش بود به زیبایی ماه شب چهارده. به من فرمود:« چون نزد خدا و حجت هایش ارجمند بود ه ای این فرزند را نشانت می دهم که او هم نام رسول الله است و همان کنیه ایشان را دارد. زمین را پر میکند از قسط و عدل، در حالی که پر شده باشد از جور و ستم.
احمد بن اسحاق مَثَل او در امتم مثل خضر و ذوالقرنین است. به خدا سوگند او غیبتی خواهد داشت که در آن از هلاک نجات نمی یابد مگر کسی که خدا او را به اقرار و اعتقاد به امامتش ثابت دارد و توفیقش دهد تا برای تعجیل در فرج دعا کند.
#عزیز
#امام_زمان(عج)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
کتاب «مکیال المکارم فی فوائد الدّعاء للقائم»را آيت الله سيد محمد تقی موسوي نوشته که در اصفهان می زیسته و شیدای امام زمانش بوده.
« مکیال المکارم» یعنی پیمانه ی خوبیها.
نویسنده، روایات و احادیث درباره شناخت امام عصر (جان های ما به فدای خاک پایش)، ویژگی های امام، نتایج دعا برای فرج امام، اوقات و حالات مناسب برای دعا، چگونگی دعا برای فرج امام و تکالیف شیعیان درباره امام زمانشان را در این کتاب جمع کرده است.
این صفحات جرعهای است از این پیمانه گوار. جرعه ای، نه به قدر تشنگی و عطش دوستداران حضرت صاحب الزمان(عج) بیشتر از این است که با این جرعه ها سیراب شود.اما جرعه ای است متناسب با توان ناچیز نگارنده که خود از خداوند می خواهد تا به او توفیق معرفت امامش را عطا کند.
#عزیز
#امام_زمان(عج)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
فرشتگانی که با نوح بودند در کشتی، فرشتگانی که با ابراهیم بودند در آتش، آنهایی که با موسی بودن در شکافته شدن دریا، آنهایی که با عیسی بودند در زمان رفتنش به آسمان ، چهار هزار فرشته ی نشان داری که با پیامبر اکرم(ص) بودن، سیصد و سیزده فرشته ای که با پیامبر بودند در بدر ، چهار هزار فرشته ای که فرود آمدن در کربلا برای یاری امام حسین(ع) و به آنها اجازه داده نشد، همه شان در زمین منتظرند تا قیام قائم شروع شود تا همگی به یاریش بشتابند.
#عزیز
#امام_زمان(عج)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
برادران یوسف نه دیوانه بودند، نه کند ذهن، عاقل بودند و چیز فهم. یوسف را دیدند، با او صحبت کردند، با او معامله کردند، رفت و آمد داشتند، اما او را نشناختند . با اینکه در تمامی احوالات او برادرشان بود. یوسف عزیز مصر بود که با پدرش فقط ۱۸ روز فاصله داشت. اما یعقوب نبی از او بی خبر بود، تا روزی که خدا اجازه داد و خودش را معرفی کند. وقتی گفت: یوسف هستم برادرانش او را شناختند. امام ما درست مثل یوسف در میان امتش رفت و آمد می کند، در بازار هایشان راه میرود، بر فرش هایشان پا می گذارد، ولی هیچ کس او را نمی شناسد انکارش می کنند و می گویند: کو؟ کجاست؟
#عزیز
#امام_زمان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
راض بابا، زندگی نامه شهیده راضیه کشاورز است...
یکی از شهدای، واقعه بمب گذاری هیئت رهپویان شیراز راضیه کشاورز است.
کتاب با سبکی ساده و قابل لمس نوشته شده است، راوی اکثر روایت های کتاب مادر این شهید عزیز میباشد.
روایت مادرانه راضیه، باعث ارتباط قلبی بیشتر خواننده با کتاب میشود.
شهیده راضیه کشاورز الگوی خوبی برای همسالانش میباشد و کتاب این الگو را به خوبی به تصویر کشیده است...
شهید در زمان حیات دنیایی اش، تأثیرگذاری خوبی روی دوستانش داشت...
اما حالا راضیه، دوستان زیادی را همراهی میکند تا به راه و مقصود اصلی بروند!
کتاب را بردار و راز #راض_بابا را کشف کن...
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#معرفی_کتاب
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
_بچهها!
توی این چند دقیقه ای که تا زنگ تفریح مونده دوست دارم تک تکتون بگین که میخواین در آینده به کجا برسین یا بزرگترین آرزوی زندگی تون چیه؟
پچ پچ بچه ها بالا گرفت من هم با لبخند، راضیه را برانداز کردم و از تعجب ابروهایم را بالا دادم.
یک نفر از ردیف دوم دستش را بلند کرد: _خانوم من دوست دارم وکیل بشوم. دیگری از آخر کلاس سریع دستش را بالا آورد و پشت سر او گفت:« من دوست دارم اون قدر درس بخونم که دانشمند بشم.» صدای خنده ها در بین دستهای بالا آمده بلند شد کناری اش با ناز و ادا گفت: « من می خوام پولدار بشم.»
خنده ها ادامه داشت.
دانش آموزی از ردیف سوم با غرور گفت: « خانم من می خوام جراح قلب بشم.»
معلم با لبخند به تک تک بچه ها نگاه می کرد و به حرف هایشان گوش میداد که یکدفعه به صندلی رو به رویش چشم دوخت: « راضیه ساکتی تو میخوای چیکاره بشی؟ راضیه که در حال بازی کردن با جلد کتابش بود سرش را بالا آورد نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد و بعد دوباره به کتاب چشم دوخت
_خانوم من....من دوست دارم یکی از یاران امام زمان(عج) بشم.
نگاه ها روی راضیه ثابت ماند صداهای آهسته و خنده ها را از اطراف می شنیدم....
#راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@MAGHAR98
#انتظار
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
زمان، زمان شعار دادن ها و راهپیمایی های قبل از سال پنجاه و هفت نبود!
زمان پشت جبهه، با تمام وجود کار کردن واسه جبهه اسلام هم نبود...
زمان واسه وقتی بود که یه سریامون فکر میکردیم؛
باب.شهادت بسته شده!
عشق به هیئت رهپویان وصال آخرش راضیه رو راهی.بهشت کرد...
راستی، حواستون که هست!
اینکه در ایام ولادت امام زمان (عج) هستیم را میگم...
آخرش، آقامون اشک های راضیه رو خرید!
اشک هایی که هر جمعه صبح با دعای ندبه از چشمای راضیه میچکید رو کتاب دعا...
راضیه دختر هم عصر و هم نسل ما بود،
دختری که با بندگی کردن خالصانه اش آخر به شهادت رسید...
نامه ای که برای امام زمان "عج" نوشته رو بخون!
تو هم از منتظر بودن راضیه سرشار میشی...
#راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#معرفی_کتاب
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
#نشانی_گیرنده : نمی دانم کجایی یا مهدی ؟! شاید در دلم باشی و یا شاید من از تو دورم . کوچه انتظار، پلاک یا مهدی!
به نام خداوند بخشنده و مهربان
نامه راضیه به امام زمان(عج) در شانزده سالگی:
سلام من به یوسف گمگشته ی دل زهرا و گل خوشبوی گلستان انتظار
ای دریای بیکران ، آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند خورشید صبحدم از درون پنجره های دلم عبور می کند و دل تاریک و سیاه مرا نورانی می کند . تو کلید درِ تنهایی من ! من تورا محتاجم . بیا ای انتظار شبهای بی پایان ، بیا ای الهه ی ناز من ، که من از نبودن تو هیچ و پوچم . بیا و مرا صدا کن ، دستهایم را بگیر و بلند کن مرا . مرا با خود به دشتِ پر گلِ اقاقیا ببر . بیا و قدمهای مبارکت را به روی چشمانم بگذار . صدایم کن و زمزمه ی دل نواز صدایت را در گوشهایم گذرا کن ، من فدای صدایت باشم . چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک می ریزند و پاهایم سست می شوند تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم و اشک هایم هر جمعه صفحات دعا ندبه را خیس می کند . من آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود . به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و برسر دشمنانتان فرود آید .
#راض_بابا
#نامه_به_امام_زمان(عج)
#بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
#راض_بابا
تیمور در سالن منتظر ایستاده بود و با شوخی راضیه را سؤال و جواب میکرد. _راضیه بابا کجا میخوای بری؟
پشت به دیواری که پرچم سبز رنگ یا ابوالفضل(ع) یادگار محرم رویش نصب بود به سمت تیمور برگشت و با لبخند گفت:
_چون دانش آموز خوبی بودم جایزه میخوان ببرندم مشهد، اگر خدا بخواد.
_میری اونجا برای ما هم دعا می کنی؟ دستانش رو به پشت کمرش حلقه کرده بود و همینطور که خودش را به جلو و عقب تکان میداد گفت:
_ها! دعا می کنم ولی من بیشتر به دعای شما محتاجم.
لبخندی گوشه لب تیمور سبز شد و گفت:
_حالا تو بری ما که دلمون اصلاً برات تنگ نمیشه.
راضیه سریع با لبخند جواب داد:
_حالا معلوم میشه وقتی دخترتون رفت و دیگه پیش تو نبود یه روز این فیلم را میزارین و نگاهش میکنین. اون روزی که دیگه من نیستم اون موقع معلوم میشه کی دلش برای دخترش تنگ میشه.
تیمور خنده اش را آزاد کرد جلو رفت و راضیه را در بغلش فشرد.
نمیدانم چرا راضی این حرف را زد اما حالا با تمام وجود حسش میکردم.
#شهیده_راضیه_کشاورز
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
ساعت سه نیمه شب بود که متوجه شدیم صدای زنگوله می آید😳، درست مثل کوخان. بعدش صدای بع بع گوسفند آمد. گله گوسفند بود🐑، ولی مطمئن بودم که در میانشان ضد انقلاب پناه گرفته است.🧐
در بالای ارتفاع فشنگ برای دفاع کم داشتیم. گفته بودم حتی الامکان تیراندازی نکنند تا دشمن نزدیک شود.
این تجربه بسیار خوبی بود که از نبرد کوخان داشتیم بی سیم ها را خاموش کردیم تا سکوت کامل برقرار شود.
هر چه نزدیک تر شدن ما عکس العمل نشان ندادیم🤫.
یک آرپیجی به طرفمان شلیک کردند که باز هم ما سکوت کردیم. گذاشتیم تا باز نزدیکتر شوند در انتظار عجیبی به سر میبردیم.
جوانی که محافظ و راننده من بود ناگهان دست برد و تفنگ ژ ۳ قنداق کوتاه من را برداشت و بدون اجازه من به طرفشان رگبار بست😣. بقیه هم که گویی منتظر یک چنین فرصتی بودند شروع کردند به تیراندازی، تا خواستم جلوی ایشان را بگیرم دیگر دیر شده بود.☹️ تیر بود که به طرف ضد انقلاب زده میشد، آنها حتی فرصت نکردند، تیراندازی کنند. سریع عقب نشستند، مثل همیشه زخمیها 🤕و جنازه هایشان را هم با خود برده بودند، ولی از خونهایی که به زمین ریخته شده بود، می شد فهمید اولاً خیلی به ما نزدیک شده بودند و ثانیاً تلفات زیادی دادهاند😎.
از این حمله ضد انقلاب بر ایشان تعدادی گوسفند غنیمت ماند هفتاد هشتاد رأس🤩. تعدادی از آنها زخمی شده بودند و جان میکندند. نگذاشت حرام شوند دستور داد حلال شان کردند و بعد گفت همه گله را پایین ببرید. بچهها در این هفته غیر از نان خشک و پنیر چیزی نخورده اند، باید شکمی از عزا در بیاورند🥩😋.
#در_کمین_گل_سرخ #شهید_صیاد_شیرازی #بریده_کتاب
✅پاتوق
دشمن گرای آنجا را گرفته بود و همین که هلیکوپتر می آمد با خمپاره ۱۲۰ آنجا را میزد.🤨 این نشانه گیری های دقیق دشمن برای ما خیلی عجیب بود🧐و نشان میداد که دیده بان خدمه آن از نیروهای با سابقه نظامی هستند.
نشست و برخاست هلیکوپتر ها بیشتر از چند ثانیه طول نمی کشید که در چند ثانیه مهمات را پیاده میکردند و مجروحین و شهدا را برمیداشتند. در همین لحظه کوتاه هم سریع گلوله خمپاره می آمد. یکبار در حالیکه هلیکوپتر را هماهنگ می کردم تا بنشیند، ناگهان دیدم خمپاره به سویش آمد، از وحشت چشمانم را بستم صدای انفجار که برخواست احساس کردم هلیکوپتر و نیروهای داخلی آن تکه تکه شدن😭، چشم هایم را باز کردم با تعجب دیدم هلیکوپتر در هواست. 😊بیسیم که زدم با خوشحالی گفتند: برادر صیاد ما سالمیم. هلیکوپتر آبکش شده ولی هیچ آسیبی به کسی یا دستگاههای حساس وارد نشده. ما رفتیم خداحافظ!🤗» خمپاره درست پایین آن خورده بود.😚😊.....
گرای خمپاره ها چنان دقیق بود که برای سرهنگ و دوستانش تردیدی باقی نماند که نظامیان متخصص و باسابقه آنها را هدایت میکنند.😳 حالا آنها یقین داشتند که نه با یک مشت شورشی کم آشنا به اصول نظامی، بلکه با نخبگان فراری ارتش شاهنشاهی روبرو هستند.😡.
#در_کمین_گل_سرخ #شهید_صیاد_شیرازی #بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
ده سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که ستوان علی صیاد شیرازی افسر گمنام در لشکر تبریز بود، تیمسار یوسفی فرمانده لشکر در میان جمعی از نظامیان گفته بود: « نام این جوان را به خاطر بسپارید. من در ناصیه او آن قدر لیاقت می بینم که اگر بخت یارش باشد و از شر حاسد آن در امان بماند، روزی فرمانده نیروی زمینی ایران شود.👌👌👌👌»
پیش بینی سرلشگر پیر ۱۳ سال بعد هنگامی تحقق یافت که ایران یکی از حساس ترین لحظات تاریخی خود را میگذراند.....
شهید سپهبد صیاد شیرازی: « اگر آدمی در سنگرهای اسلام قرار بگیرد خداوند هم او را یاری می کند و به او جسارت، و شجاعت و تهور می دهد حالتی می دهد که احساس می کند همه چیز رو به راه است. این از شدت توکل به خداست که به عنوان یک نعمت نازل می شود.»
با خواندن این کتاب مهمان دلیری ها، شادی ها و غم های سپهبد شهید علی صیاد شیرازی می شوید.
#در_کمین_گل_سرخ #شهید_صیاد_شیرازی #بریده_کتاب ✅پاتوق شهید زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
مرد از راه رسید و از همان دم در داد زد: « ماموستا مردم همدیگر را می کشند.😨»
ماموستا ماجرا را که فهمید بیرون آمد و پا برهنه تا میدان دوید. وقتی که رسید پرچم اسلام در آن بالا بود و باد تکانش میداد🇮🇷 و در پای آن دو گروه به هم بد و بیراه می گفتند. خودش را وسط دو طرف انداخت: « این چه وضعی است که بار آورده اید؟ این چه خاکی است که دارید بر سرما می کنید؟😠
مرد روحانی دید مذهبی ها بی اعتنا به او همچنان پرچم سرخ را لگدمال میکنند.
توپید چه کار دارید می کنید؟😫
پدر ما را که شما در آوردید؟😩
پرچم را خواست، اما جوانان مسلمان مقاومت کردند. شیخ به میان شان رفت و خواهش کرد اما ندادند خود را به پای ایشان انداخت و گریه کرد.
صداهایی از مردم در آمد که از بی ادبی جوانان عصبانی شده بودند😠
پاها سست شد . پرچم سرخ را از زمین بر داشت.
و بشنوید ادامه ماجرا را از زبان یکی از یاران شیخ:
شیخ پرچم سرخ گلآلود را بر سینه می چسباند و به سمت جوان های کمونیست می رود و با عجله و نگرانی گلهای پرچم را پاک میکند، آن را می بوسد آن را به چشم هایش می مالد. آن را بر دوش میگذارد و باز آن را می بوسد و با این کار قلب جوان های شهر شروع به شکستن میکند.💔
شیخ بغض کرده است. اشک هایش بیرون می آیند.😭هنوز دارد گل های پرچم را پاک می کند و آن را به سینه می چسباند . مذهبی ها از حیرت بی حرکت ماندهاند😳. کمونیستها چشمشان پر از اشک شده است.😢.....
شیخ از نردبان بالا میرود و پرچم سرخ کمونیست ها را کنار پرچم مذهبی ها قرار می دهد و از نردبام پایین میآید حالا بغضش ترکیده است و دارد گریه میکند.😭
از همین روز ناگهان شیخ انقلاب میشود و در برابر انقلاب اسلامی می ایستد😡 از گمنامی در می آید و نامش در صدر اخبار خبرگزاریها قرار میگیرد😎 او عزالدین حسینی نام دارد، که امام جمعه منصوب شاه در مهاباد بود و در پیش از انقلاب متهم بود که با ساواک ارتباط دارد!😖
#در_کمین_گل_سرخ
#شهید_صیاد_شیرازی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
✅علی که لحظه شناس خوبی👌 بود تصمیم گرفت از این فرصت ها برای گفتگو درباره دین استفاده کند🙏 اتفاقاً آن ها هم بدشان نمی آمد و به این امور رغبت نشان میدادند.😌
با فرا رسیدن ماه رمضان این بحثها از محدوده کلاسها فراتر رفت و به ناهارخوری و باشگاه افسران رسید.
علی تصمیم گرفته بود روزه را بگیرد، هر چند دوره سخت بود و مخصوصاً کلاسهای عملی انرژی میبرد و او میتوانست با هفته ای یک سفر چند کیلومتری به شهرهای مجاور مشکل شرعی هم نداشته باشد، اما چنان حال روحانی خوبی داشت که نمی خواست که فضیلت ماه مبارک را از دست بدهد.😇
آمریکایی ها هنگام نهار وقتی می دیدند آن ها ناهار نمیخورند کنجکاو شدند🧐 و علت را میپرسیدند🤔 و علی می گفت: « ما روزه ایم! »
با کنجکاوی میپرسیدند: « روزه یعنی چه؟ و همین بهانه ای میشد برای بحث درباره روزه و اسلام.
✅_افق را رفتم از روزنامه آمریکایی سان رایزوسان ست درآوردم و بر اساس آن اذان را حساب کردم😎 خودم افق را تعیین کردم چون با مساجد آمریکا نتوانستم تماس برقرار کنم.
در اتاقی که داشتیم سحری درست میکردیم، افطار آماده می کردیم، بیشتر شیر و لبنیات بود عجیب صفای معنوی داشت صفای روزه از این طرف از طرف دیگر هم بحث با آمریکاییها!
شبها نیز دور میزی که علی و دوستانش مینشستند معمولاً شلوغ ترین ميز میشد و بحث هایی در می گرفت.😊......
✅یک شب چند نفر از خلبانان های کوپتر که در جنگ ویتنام شرکت داشتند با علی بحثشان شد.
علی میگفت شما با چریکهای ویتنامی جنگ داشتید، زنان و بچه ها را چرا میکشتید؟ گیریم آنها مجرم بودند و نابودی حقشان بود؛ اما جانوران جنگل را چرا نابود کردید؟😳
در پایان شب یکی از خلبانان ناگهان حالش متغیر شد و شروع کرد به اشک ریختن😭. او در نیمه هوشیاری، همانطور که اشک می ریخت جنایتهای که در ویتنام کرده بود یک به یک می شمرد همه از شنیدن آنچه او کرده بود متأثر شده بودند.😢
سروان گفت: آقاجان اینجا آمریکاست نه حوزه علمیه قم😳 جای این شیخ بازیها این جا نیست. ☹️ما که نیامدهایم کسی را مسلمان کنیم بلکه به اندازه وزن ما دلار هزینه شده تا از رو دست اینها یک چیزی یاد بگیریم.🧐
#در_کمین_گل_سرخ
#شهید_صیاد_شیرازی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
شهید مهدی باکری
#شهید_مهدی_باکری
اللهم صلی علی محمد و محمد و عجل فرجهم
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
بیشتر از اینکه شهید معماریان پانزده ساله تأثیر بذاره، مادرش اثربخش بود.👌
چه مادری
چه اعتقادی
چه شفایی از حضرت رسول (ص) برای محمد هجده ماهه اش😇
چه شهامتی برای جبهه رفتن پسر سیزده ساله اش
و چه عشق بازی ای بعد شهادت پسر پانزده ساله اش😭
قصه شال جزئی از یک مجموعه چهار جلدی درباره خاطرات شهدا، بنام «از او» به نویسندگی خانم شکوریان فرد میباشد.
این مجموعه نگاه ما زمینیان هست به مسافران آسمانی. مسافری که اگر دیر بجنبیم بر خاطراتش غبار فراموشی مینشیند.😔
این کتاب کم حجم صمیمی و دوست داشتنی که با بیان ساده و روان به زندگی این نوجوان پانزده ساله میپردازد، را به همه شما پیشنهاد میکنم به خصوص نوجوانان عزیز.😃
#قصه_شال
#نرجس_شکوریان_فرد
#شهید_محمد_معماریان #معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
یک روز که از مسجد آمد یک راست سراغ مادر رفت و گفت میخواهم بروم بسیج مسجد و عضو شوم، شناسنامه ام را بدهید. مادر خوشحال شد احساس کرد که زحمت هایش به بار نشسته است. پسرش می خواست سرباز امام شود، شناسنامه محمد را داد دستش و گفت: هنوز یک ساعت نشده بود که محمد برگشت. رفت گوشه اتاق نشست و گریه کرد😢.
مادر با تعجب به اشکهای محمد نگاه کرد🧐 و پرسید: چه شده؟
محمد با عصبانیت رویش را برگرداند و گفت: قبول نکردند. گفتند: « بچه ای زود است. صبر کن نوبت تو هم می شود »😡
دوباره هق هقش بلند شد و اخم های مادر در هم رفت.🤨
بلند شد و گفت: «خیلی اشتباه کردند که قبول نکردند. بیا باهم بریم ببینیم چه می گویند.»🧐
وقتی وارد مسجد شدند🕌، مادر یک راست رفت سراغ مسئول ثبت نام.
گفت: «حاج آقا! اگر یک نفر بخواهد به اسلام پناهنده بشود، شما ردش میکنید؟»👌👌👌👌
مسئول با تعجب سرش را بلند کرد. مادر ادامه داد: «این بچه ی من میخواهد عضو شود و پناهنده به بسیج شود.» مسئول سرش را پایین انداخته مانده بود که چه بگوید.😔
آهسته گفت: « والله مادر خیلی از مادرها میآیند و به ما اعتراض میکنند که چرا جوان ۱۹ _۲۰ ساله شان را عضو بسیج کردهایم! آن وقت شما خودتان آمدهاید اصرار می کنید که ما این بچه را عضو کنیم؟🤔
مادر گفت: « آنها خیلی اشتباه می کنند👁 شما هم باید اسم بچه ام را بنویسید📝.
از مسجد که آمدند بیرون، مادر پیروز شده بود.😎✌️✌️
#قصه_شال
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نرجس_شکوریان_فرد#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
محمد از جایش بلند شد. و دولا دولا مسیر کانال را طی کرد.
فرمانده فکر کرد محمد ترسیده است. صدایش زد و پرسید: کجا میروی؟ مگر نمیبینی از زمین به هوا آتش روی سر ما می ریزند؟»😨
_حاج آقا! خیالتان راحت باشد، دارم میروم نماز بخوانم😇. امام حسین(ع) هم ظهر عاشورا نمازش را اول وقت خواند.☺️👌
فرمانده آسمان را نگاه کرد؛ ☀️وقت نماز بود. محمد پوتین به پا و اسلحه به دست قامت بست زیر باران گلوله نمازش را خواند و سریع برگشت.👌
کمی از ظهر گذشته بود درگیری ادامه داشت. هر لحظه یکی روی زمین می افتاد. کسی نمی توانست سرش را بالا بیاورد چون تیر خوردنش حتمی بود.😔
ناگهان محمد بلند شد و تمام قد ایستاد. همه با تعجب نگاهش کردند دستش را به طرف بچه ها بلند کرد و با صدای بلند گفت: « بچه ها من هم رفتم😊 خداحافظ👋.»
بعد آرام زانو زد و افتاد حاجی دوید طرف محمد محمد چشمانش را بسته بود. محمد را بغل کرد باور نمی کرد که او هم رفته باشد😭.
آرام صدا زد محمد، محمد جان!😢طوری شده؟ محمدجان!
امّا محمد چشمانش را باز نکرد.😔 خواست سر محمد را روی زانویش بگذارد که دید گلوله آرپی چی پشت سر محمد را کاملاً برده است.😭 این بود که هرچه صدایش می کرد جواب نمی شنید.😢
بچه ها نمی توانستند دور بدنش حلقه بزنند، و برایش روزه جمعی بخواندند و گریه کنند. محمد کوچکترین عضو گروه شان بود .😭
محمد، محمد محبوب، محمد مهربان، محمد رفته بود و حجم آتش اجازه نمیداد که برایش عزاداری کنند.😔
#قصه_شال
#شهید_محمد_معماریان
#نرجس_شکوریان_فرد #بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
مسجد خیلی شلوغ بود🕌.
کسی گفت: یک دسته دارد برای کمک می آید.☺️
مادر رفت دم در مسجد و دید یک دسته عزاداری است. دسته ای منظم یکدست سفید پوش با شال های مشکی بر گردن. دست این جوان هایی که سه به سه حرکت میکردند.👌نوحه میخواندند🎤 و سینه میزدند.
نوحه خوان شهید سعید آل طاها بود که جلوی دست حرکت میکرد. مادر با تعجب پیش خودش گفت سعید که شهید شده بود اینجا چه کار می کند؟😳
همان موقع بود که محمد را در میانشان دید.🤭 تازه متوجه شد که این دسته دسته عادی نیست و همه آنها که در دست دارند سینه میزنند، شهید شدند.😊
دسته، بر سر و سینه زنان وارد مسجد شد.آهسته بسوی محراب رفت🕌 و آنجا مشغول عزاداری شد.🥁
مادر دسته را دور زد، کنار پرده ایستاد و نگاه کرد.😌
عزاداری که تمام شد، محمد از دسته جدا شد و پیش مادر آمد. دست انداخت دور گردن مادر و او را بوسید.😍
مادر از او پرسید و گفت: «محمد جان خیلی وقت است که ندیده امت خیلی بزرگ شده ای. 😊»....
محمد دستش را از روی صورت تا مچ پای مادر کشید. نشست و تمام باندهای پای مادر را باز کرد شال سبز را دور پای مادر بست و گفت: « پایت خوب شد😇 حالا برو توی زیرزمین و دیگها را بشور. این درد هم برای استخوان نیست، عضله پایت است که درد میکند.😍
#قصه_شال #شهید_محمد_معماریان #نرجس_شکوریان_فرد
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98