eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
15 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدانه
مگر چشم تو دریاست؛ روایت زندگی خانواده ای که 4 شهید تقدیم انقلاب کرد. «مگر چشم تو دریاست!» سبک زندگی آقازاده‌هاییست که از زبان مادر بیان می‌شود؛ زندگی شهیدان محمد، عبدالحمید، نصرالله و رضا جنیدی که به قلم جواد کلاته عربی نگاشته و توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است. دریایی‌ست این کتاب، آبی و عمیق و بی‌انتها. روایت‌های بارانی این کتاب همه خستگی‌ها را می‌شوید و با خود می‌برد. روایت‌هایی پر از صبر مادر شهدای جنیدی و پر از مردانگی پدرشان. روایت‌هایی واقعی. شاید فقط از چند کوچه و خیابان آن طرف‌تر. روایت‌هایی بارانی. روایت‌هایی نورانی. مگر چشم تو دریاست یعنی: کسی که قلبش مثل دریاست. چشم از قلب می‌جوشد. قلب اگر بزرگ باشد چشم بزرگ می‌بیند. آنی که چشمش دریاست چهار پسرش را برای خدا می‌دهد. . شهیدان جنیدی در خانواده‌ای مجاهد و روحانی متولد می‌شوند. پدر شهدا پس از سال‌ها تحصیل و تدریس در حوزه علمیه قم در سال 1354 به زادگاهش شهرستان پیشوا بازمی‌گردد. ایشان پس از انقلاب به پیشنهاد آیت‌الله محمدی گیلانی و با حکم امام خمینی به امامت جمعه شهرستان رودسر منصوب می‌شود و بعد از رحلت امام هم با حکم مقام معظم رهبری تا پایان عمرش در سال 1377 در این سنگر مقدس خدمت می‌کند. . نصرالله، نخستین شهید خانواده جنیدی در سال 1359 در جبهه آبادان به شهادت می‌رسد. نصرالله جنیدی عضو ستاد جنگ‌های نامنظم شهید چمران بود. رضا، کوچک‌ترین پسر خانواده، از بسیج رودسر به جبهه غرب اعزام می‌رود و در همان اعزام اول به شهادت می‌رسد. ضدانقلاب با آگاهی از اینکه او فرزند امام‌جمعه است، بر سر تبادل پیکر او از نیروهای ایرانی طلب پول می‌کند، اما با مخالفت پدر و مادر شهید روبه‌رو می‌شود. محمد، سومین شهید و پسر ارشد خانواده، در عملیات خیبر در حالی به شهادت می‌رسد که برادرش عبدالحمید، ناظر شهادتش است و نمی‌تواند پیکر برادرش را به عقب برگرداند. در نهایت، عبدالحمید هم پس از سال‌ها تحمل جراحت‌های جنگ، در سال 1379 به جمع برادران شهیدش می‌پیوندد.
سلام‌برامون بنویسید، خواندن‌ کدام‌کتاب باعث شد متوجه گذر زمان نشوید؟
🌸🌸🌸🌸 خبر رسیده که آقایمان پدر شده است پسر رسیده؛ پدر صاحبِ سپر شده است جوانِ خوش قد و بالای خانۂ لیلا برای سید و سالارمان ثمر شده است 🌸🌸🌸🌸 (ع)
وقتی کتابی مطالعه می‌کنی و به نکته‌ای می رسی که مفهوم آن را نمیدانی، به سرعت از آن عبور مکن. برسر آن بایست و با وسواس و کنجکاوی در کشف آن بکوش. دقت و موشکافی در فهم این نکات است که راه زندگی آدم ها را از هم جدا می‌کند،از یکی محقق تیزبین می‌سازد و از دیگری پوسته ای بی مغز! جوانی_در_۱۸۰_ثانیه (ع)
در کتاب جوانی در ۱۸۰ ثانیه مجموعه داستان‌هایی از حسین سروقامت با موضوع برخی از ارزش‌ها و مفاهیم اخلاقی می‌خوانید. نویسنده این کتاب را در راستای کتاب قبلی اش، می‌شکنم در شکن زُلف یار» منتشر کرده است که چهل داستان واقعی برای جوانان داشت. جوانی در ۱۸۰ ثانیه شامل مجموعه داستان‌های کوتاه فارسی که در آن‌ها به مسائل ارزشی و اخلاقی پرداخته شده است. در این داستان‌ها کهشخصیت‌های اصلی جوانان هستند، به مسایلی مانند: اهمیت خدمت کردن به مردم،حکمت برخی از سختی‌ها در زندگی، تغییر قضا و قدر الهی، حقیقت خوشبختی، عشق و عاشقی، پرهیز از کبر و غرور، حقیقت غم و شادی در زندگی، انحرافات اجتماعی و ریشه آن‌ها، اهمیت محبت به اهل‌بیت(ع) و توسل به آنان، اهمیت دادن به فرهنگ خودی و پرهیز از فرهنگ بیگانه، آسیب‌های اجتماعی و راه‌های مواجهه با آن‌ها بسیاری مسایل اخلاقی و اجتماعی متناسب با جامعه امروزی و زندگی جوانان اشاره شده است. سروقامت نام کتاب را از آن رو جوانی در ۱۸۰ ثانیه گذاشته است که به گفته خودش، شما می‌توانید برای خواندن هریک از این ماجراهای واقعی فقط سه دقیقه وقت بگذارید و در عوض با یکی از فوت و فن‌های دوره جوانی آشنا شوید. جوانی در ۱۸۰ ثانیه تداوم کتاب 《 میشکنم در شکن زلف یار» است که با گذر از چاپ پانزدهم به عنوان یکی از ده کتاب منتخب سال ۱۳۹۵ به جامعه عرضه شده اتفاقات جذاب زندگی جوان، که با قلمی روان به رشته تحریر درآمده اند.کمتر کسی است که این دو کتاب را بخواند و از آن هیچ طرفی نبندد. مطمئن باشید؛ در بحران قحطی مطالعه می ارزد. ۱۸۰_ثانیه معرفی کتاب
ساحل زیبای دریای خزر... این آرامش فوق‌العاده است. غذای روح است. امواج، سر به شانه یکدیگر، به آرامی می‌آیند و به کناره ساحل می‌خورند. نسیم دریا می‌وزد و چون حریری زیبا جسم و جان آدمی را به بازی گرفته، به ملایمت لابه‌لای موهای آدمی می‌خزد. این لحظات برای کسی چون من که از کوچک‌ترین فرصتی برای رهایی از زندگی ماشینی نمی‌گذرد، خیلی مغتنم است. نَم نَم باران این اجازه را به من نمی‌دهد که نوشتن این اوراق را روی سنگهای کنار ساحل ادامه دهم. صبر کنید اندکی بروم دورتر؛ زیر سایبانی، سقفی. آها! حالا بهتر شد. می‌دانم در همین لحظاتی که برای من پیام‌آور آرامش و اطمینان است، عده‌ای از هموطنانم پشت درِ اتاق روانشناسان و روان‌پزشکان به نوبت نشسته‌اند. روزها یا شاید هفته‌ها انتظار کشیده‌اند تا حکایت اضطراب و تشویش خویش را با طبیبی دردآشنا بیان کنند. بگویند آسوده‌خاطر نیستند، مدام آرام‌بخش می‌خورند، همیشه چیزی مثل سیر و سرکه در درونشان می‌جوشد، دلشوره دارند و حرف‌هایی از این دست... ۱۸۰_ثانیه
عیب جوانی نپذیرفته اند. پیری و صد عیب، چنین گفته اند از میان ادوار عمر، جوانی چنان رخشان و وسوسه انگیز است که هیچ دوره ای به گرد پای آن نمی رسد! _ و چنان پرشتاب و گذرا، که گاه جوان، خود جا می ماند و از این سرعت و شتاب، چندان توشه برنمی گیرد. و تو در میمانی که این بنیان استوار جوانی را که هشته و این مزرع سبز را که کشته است؟! مزرع سبز فلک دیدم و داس مہ نو یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو ۱۸۰_ثانیه بریده کتاب
کنار پنجره اتاق کوچک خود گلدان زیبایی گذاشته بود از حسن يوسف. به یاد یوسف خویش که سالها پیش رفته بود و تکه استخوانهایی از او باز آمده بود! ... و پیراهنی که در چین و چروک های خاک آلود آن میتوانست بوی او را استشمام کند. اما مگر باور می کرد؟! هر بار که صدای در خانه می آمد، دلش فرو می ریخت و نگاهش به تندی به سوی در می گشت. شاید پدر باز آید. اما نه! گویا این انتظار را پایانی نبود. گاهی یادش می آمد روزهایی را که پدر او را بغل می کرد. و در آغوش می گرفت. او نیز آرزو داشت پدر را بلند کند، اما نمیتوانست. با خود می گفت حتما چند سال بعد میتوانم. اکنون سالها گذشته و او به آرزوی خود رسیده بود. در عالم کودکی خوشحال بود که می تواند پدر را بلند کند. پدر سبک شده بود... به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان! عصاره پدر همان استخوانها بود که به رسم ودیعت به خاک سپردند. اما حال او حال کودکی مصیبت زده نبود، حال يعقوب بود در فقدان یوسف! اما این بار فرزند مانده بود و پدر، لاله سرخ فامی شده بود در لاله زار مصفای وطن! ۱۸۰_ثانیه
💙هیچکس به مـــن نگفت: که دعــای ما در فرج شما اثر دارد و آن را نزدیک میکند،نمی دانستم که شما دعاکردنمان را دوســـت داری و فرمـــوده ای "که خیلی برای فرج من دعا کنید."😊 به ما نرسید که راز فرج و ظهورت در دعای شب و روز ما نهفته است و تا دستان تک تک ما آسمانی نشود و چشمانمان از اشک، بارانی نگردد😭 تــ♡ـــو نمی آیــی.😔 اگر به من گفته بودند که به آیت بصیرت ، بهاءالدینی بزرگوار سفارش کرده ای که در قنوت نمازش ✵اللهم کن لـــولیک....✵ را زمزمه کند، ماهم از همان دوران نوجوانی، قنوتمان را زیبا میخواندیم.😍 خیلی دیر فهمیدم که بعد از هر نماز، دعای مستجاب دارم که میتوانم با آن، یک سنگ را از سر راه ظــهورت بردارم.😍😔 ای کاش در نوجوانی می فهمیدم که چقدر دوست داری من لب به دعا بگشــایم و آمدنــت را زمزمه گر باشم تا سهمی هرچند کوچک در شادی دیگران داشته باشم.😞😍 بخـــوان دعــاے فرج را دعا اثردارد🕊 دعا کبوتر عـــــ♡ـــــشق است و بال و پر دارد بخوان دعــاے فرج را که یـوســـف زهرا.. ز پشت پرده غیبت به مـــــا نظر دارد😞😍🤲 هیچکس_به_من_نگفت (عج) (عج)
هیچ کس به من نگفت که باید منتظر شما بود و انتظار شما چه اجر فراوانی دارد؛ مثل شمشیر زدن در سپاه رسول خدا و نگفتند که انتظار با نشستن و دست روی دست گذاشتن و آه کشیدن حاصل نمی شود. که انتظار، حرکت است و پویایی. و آنکه در انتظار عزیزی است، سر از پا نمی شناسد. در تلاش و تکاپو است تا اطراف و اطرافیانش را برای آمدن مهمان آماده سازد. هیچکس_به_من_نگفت (عج)
هیچ کس به من نگفت که غیبت شما به معنی نبودن نیست، به معنی ندیدن هم نیست،چرا که تو روی فرش مجالس ما قدم می گذاری ، در بین مایی، ما را می بینی و می شناسی، ما هم تو را می بینیم ولی نمی شناسیم.... شما را تشبیه کرده اند به یوسف که برادران را دید و شناخت ، ولی برادران او را با اینکه دیدند ولی نشناختند. مگر نه این است که وقتی می آیی ، خلائق انگشت به دهان می مانند که ما این آقا را نه یکبار بلکه بارها دیده ایم. پس تو اینجایی در بین ما،ولی غایبی، یعنی ناشناخته ای،نشناختن تو هم گناه ماست، مشکل تو نیست، تو برای من غایبی که نمی شناسمت. ای کاش ... به من گفته بودند که با شناخت تو غیبت حداقل برای خودم ،تمام شدنی است. ای کاش بودنت را هر لحظه باتمام وجود حس می کردم. هیچکس_به_من_نگفت (عج) (عج) .
راهبی اهل ریاضت در آنجا بود که شاگردان بسیاری داشت. نامش بحیرا بود. همانگونه که یعقوب پیر مژده داده بود..... روزبه از او درباره پیامبر آخر الزمان پرسید. او هیچ نگفت. اصرار کرد. باز ساکت ماند. شبی او را تنها بر روی پشت بام دید که نشسته است و آسمان را می نگرد، پیش رفت و آرام در کنارش نشست. بحیرا بدون توجه به او گفت: پس از سالها انتظار، او را در حالی دیدم که ابرهای آسمان بر سرش سایه افکنده بودند و نسیمی خنک بر اطرافش می وزید. نوجوانی که فرشتگان نگهبانش بودند و شیاطین بسیاری در پی یافتنش تا نابودش کنند. _ من او را نخواهم دید؟ پیرمرد ساکت شد. پس از مدتی طولانی سرش را بسوی روزبه برگرداند و گفت تو هم او را دیده ای. _ من؟کی؟؟؟؟؟!!!!!!! _تو در رؤیایی که برایم گفتی او را دیده ای و در آینده ای نه چندان دور، او را از نزدیک خواهی دید. وقتی که او بزرگ شده باشد و کلامش در همه جا نقل شود.