امام، با دستهای لرزانش، خون را از سر و صورت و لب و دندان علی میستُرْد و با او نجوا میكرد: "تو! تو پسرم! رفتی و از غمهای دنیا رها شدی و پدرت را تنها و بییاور گذاشتی."
و بعد خم شد و من گمان كردم به یافتن گوهری. و خم شد و من گمان كردم به بوییدن گلی. و خم شد و من با خودم گفتم به بوسیدن طفل نوزادی. و خم شد و من به چشم خودم دیدم كه لب بر لب علی گذاشت و شروع كرد به مكیدن لبها و دندانهای او و دیدم كه شانههای او چون ستونهای استوار جهان تكان میخورد و میرود كه زلزلهای آفرینش را درهم بریزد.
و با گوشهای خودم از میان گریههایش شنیدم كه: "دنیا پس از تو نباشد، بعد از تو خاك بر سر دنیا."
و با چشمهای خودم بیقراری پسر را دیدم، جنازه علی اكبر را كه با این كلام پدر آرام گرفت و فرو نشست: "و چه زود است پیوستن من به تو پسرم، پارهء جگرم، عزیز دلم."
علی آرام گرفت اما چه آرام گرفتنی! اینبار چندم بود كه پا به آنسوی جهان میگذاشت و باز به خاطر پدر از آستانهء در سرك میكشید و بر میگشت. مگر پدر، دل از او نكنده بود كه او به كندن و رفتن رضایت نمیداد؟
درست در همان زمان كه بدنش تكه تكه شده بود و روح از بدن به تمامی مفارقت كرده بود، من به چشم خودم دیدم كه نشست و به پدر كه مضطر و ملتهب به سمت او میدوید، گفت: "راست گفتی پدر! این آغوش پیامبر است، این سرچشمه ی عشق اکبر است. این همان وصال مقدور است.این جام، جام کوثر است. تشنگی بعد از این بی معناست.»
#پدر_عشق_پسر
#حضرت_علی_اکبر(ع)
#سید_مهدی_شجاعی
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
هدایت شده از شهیدانه
پدر..عشق..پسر
«و من تا صبح در کنار این پنجره به نماز باران تو اقتدا کردم و اشک ریختم
مشکها پر شد بی آنکه او لبی به خواهش آب تر کند...»
قلم سید مهدی شجاعی یک سحر و جادوی خاصی داره..کتاب های مناسبتیش یه جورایی روضه محض هستند.کتاب پدر..عشق..پسر، داستان شهادت حضرت علی اکبر(ع) از زبان اسبش عقاب برای لیلا هست.بعضی مقاتل میگویند که لیلا در صحنه کربلا حضور نداشته و به قول عقاب همان بهتر نبودی آنجا لیلا..بین تمام شخصیت های بزرگ کربلا و نگه و جایگاهشان توی این ماجرا،حضرت عباس برای من یک شخصیت عالی بودند.عمویی که قلبش از شهادت برادرزاده اش آتش گرفته بود اما باید محکم جلوی دشمن می ایستاد..عمویی که چشمان
پر از صلابتش دریاچه اشک بود اما باید مقاومت می کرد.
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
هدایت شده از یا صاحب الزمان
من کتاب خاطرات سفیر رو خوندم بعد هم دخترم رو تشویق کردم بخونه اونم به دوستاش معرفی کرده بود و چند نفری خونده بودن برای همه جالب بوده و خوششون اومده بود به نظر من این یه کتاب بسیار مفید برای دخترای گل دوره ی دبیرستانیه آخه تو این رده سنی علاقه به خارج از کشور رفتن به وفور دیده می شه و یکی از آرمان و آرزوهای بچه های این سن و ساله .با خوندن این کتاب علاوه بر این که این حس خارج رفتن بچه ها یه جورایی ارضا می شه در کنارش کلی مسائل اعتقادی و فرهنگی و مذهبی هم دستگیرشون می شه و یاد می گیرن که به آرمان و آرزوهاشون هم هدف بدن
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا هست، خدا هست، خدا هست و خدا هست!
از بس زیبا بود که به جدیت تمام، همین الان شما را سفارش به دیدنش می کنم!
خاطره ایی زیبا از معلم فیزیک جوان کشور..
#✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
هدایت شده از یا صاحب الزمان
کتاب نخل و نارنج رو خوندم نویسنده بسیار زیبا زندگی شیخ اعظم مرتضی انصاری بهمراه نکات ریز و ظریفی از زندگی زاهدانه، عارفانه ی و عالمانه ی آن ابر مرد تاریخ حوزه های علمیه را به رشته ی تحریر در آورده است و جدای از این همزمان با مطالعه ی این کتاب با شخصیت های بزرگ دیگر هم عصر با آن شیخ اعظم نیز آشنا می شویم و علاوه بر این گذری بر تاریخ دویست سال قبل ایران و اوضاع و احوال جامعه ی آن زمان به همراه بیان پاره ای از مسائل سیاسی هم می باشد که نویسنده خیلی هنرمندانه آنرا در خلال داستان زندگی ایشان بیان می کند
مضمون « خاک های نرم کوشک» زندگی شهید برونسی است. توانایی های نویسنده کتاب در شیوه ثبت خاطرات و همچنین شخصیت شهید برونسی باعث جذابیت و ارزشمندی این کتاب است.این کتاب به یکی از پرتیراژترین آثار ادبیات پایداری تبدیل شده است. در این کتاب علاوه بر معرفی شخصیت و زندگی شهید برونسی، به مبانی عرفان و اخلاق پرداخته شده است و در پایان نیز عکس هایی از این شهید و هم رزمان آمده است.
در کتاب های نرم کوشک خاطرات شهيد عبدالحسين برونسي و از زبان همسر، همرزمان، خانواده و دوستان مورد بحث و بررسي قرار گرفت.
این کتاب در قالب داستان است و هر داستان دريچهاي تازه را به روي انسانها ميگشايد، زندگي هر انسان داستاني است كه با نگاه از دريچه ادبيات و آموزههاي ديني و مذهبي به رشد و بالندگي ميرسد.
#خاکهای_نرم_کوشک
#شهید_برونسی
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
هدایت شده از السلام علیک یا فاطمة الزهرا
بریده کتاب(۱):
فکر کردم شبیه همان کارهای قبل است.
با خنده گفتم:« ما که تا حالا پا بودیم، امروزش هم پا هستیم».
لبخندی زد و گفت: «مشکل بتونی امروز بند بشی».
مطمئن گفتم: « امتحانش مجانیه»
دست گذاشت روی بدنه ترازو. نیم تنه اش را کمی جلو کشید. گفت:« پس یکدست لباس کهنه بردار که راه بیفتیم».
پرسیدم:« لباس کهنه برای چی»؟
خندید. گفت:« اگر پا هستی، دیگه چون و چرا نباید بکنی».
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98