هدایت شده از کانال شهید وحید فرهنگی والا
باسلام خدمت همسنگران عزیز.
به نیت شهدای مدافع حرم بالاخص شهید مدافع حرم
خادم قرآن و عترت (ع )
مهندس وحید فرهنگی والا
و پس از اتمام دور اول ختم قرآن برای دور دوم ختم شروع کرده ایم.
دوستانی که مایل به مشارکت در ختم قرآن به نیت شهید مدافع حرم وحید فرهنگی والا هستند می توانند با آی دی بالا در ارتباط باشند سپس خادمین کانال یک جزء را به ایشان اختصاص می دهند که تا آخر ماه مبارک رمضان قرائت نمایند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 71
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بالای تپه رسیدیم و آماده شلیک شدیم. از آن بالا به خوبی میدیدیم که دموکراتها با ماشین نیرو می آوردند و نیروها را به سرعت پیاده کرده و برمی گشتند. 106 را آماده کردیم و فندرسکی دو سه تا زد. انفجار یکی از ماشینهای پر از نیرو را خودم دیدم. انصافاً خیلی دقیق میزد. مدتها بود با همان 106 کار میکرد و کاملاً به کارش وارد بود. ما هم در آن مدت با کار او آشنا شده بودیم؛ یک کالیبر روی توپ 106 بود که گلوله هایش رسام بودند. به خاطر به هدر نرفتن گلوله های توپ 106، هدف کالیبر را با هدف توپ یکی کرده و اول با کالیبر شلیک میکردند. اگر هدفگیری کالیبر درست بود بلافاصله توپ را شلیک میکردند. بعد از شلیک شش هفت گلوله، لوله توپ داغ میشد و باید از آن پس با فاصله چهار پنج دقیقه گلوله های بعدی را شلیک میکردیم. در فاصله چند دقیقه ای که منتظر بودیم لوله توپ کمی سرد شود یکدفعه حالم عوض شد، به فندرسکی گفتم: «حالا میبینی! من همین جا زخمی میشم!»
ـ چرا؟!
ـ آخه تسویه حساب کردم تا بالاخره به جنوب برم. من شانس ندارم. تا حالا تو کردستان زخم جدی ندیدم اما الان مثل اینکه میخواد اتفاقی بیفته...
فندرسکی حرفم را برید: «مگه دیوونه شدی... نفوس بد نزن!» اما من حس بدی داشتم. توپ دیگری شلیک شد و من به فندرسکی گفتم: «پونصد تومن پول توی جیبم دارم. بیا اینو بگیر لااقل این بمونه!...» حرف من فندرسکی را عصبی کرده بود.
@shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 72
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«یوسف» برادر دیگری بود که گلوله توپ 106 را به ما میرساند؛ او یک به یک گلوله ها را می آورد پشت ما میگذاشت و میرفت. فندرسکی آماده هدفگیری بود و من حرف میزدم. ناگهان دیدم یوسف یکی از گلوله ها را درست پشت توپ گذاشت و رفت. میدانستم آتش عقبۀ توپ 106، ده بیست برابر آر.پی.جیست! سریع بلند شدم، فندرسکی روی صندلی توپ نشسته بود تا طبق معمول بعد از اینکه چند گلوله کالیبر با دستش شلیک کرد با فشار زانویش توپ 106 را هم بزند. داد زدم: «نزن!» و گلوله توپ را بغل کردم تا از مسیر آتش عقبه بردارم اما فندرسکی که دستش را روی گوشش گذاشته بود با فشار زانویش توپ را شلیک کرد... شلیک توپ همان و به هوا رفتن من همان! سرعت و فشار آتش عقبه مرا مثل توپ سبکی به هوا پرت کرد... هیچ چیز از آن ثانیه های عجیب به یاد ندارم... فقط یادم هست محکم به زمین افتادم. در حالی که گردنم لای پاهایم گیر کرده بود! بوی عجیبی دماغم را پر کرده بود. مخلوطی از بوی گوشت سوخته، باروت، خون و خاک... به تدریج صدای فریاد فندرسکی و دیگران هم به گوشم رسید. گریه میکردند، داد میزدند... من تلاش میکردم سرم را از بین پاهایم خارج کنم ولی نمیشد. از آن وضع به شدت عذاب می کشیدم. کسانی که دور و برم بودند نمیدانم چه میدیدند. من احساس میکردم مثل یک توپ گرد شده ام و اصلاً تحمل آن وضع را نداشتم. ناله میکردم: «گردنم رو بکشید بیرون...» اما این کار دقایقی طول کشید. وقتی سرم از آن حالت فشار خارج شد دیدم همه گوشتهای تنم دارند میریزند؛ هیچ لباسی بر تنم نمانده بود حتی نارنجکها و خشابهایی که به کمر داشتم ناپدید و شاید پودر شده بودند!
@shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 73
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بچه ها به سروصورت شان میزدند و گریه میکردند. من از لحظاتی قبل شهادتین میگفتم اما هیچ ناله ای از من بلند نبود. از بچگی همین طور بودم. هر بلایی سرم می آمد اصلاً آه و ناله نمیکردم. تا پیش از آن فکر میکردم اگر پوست از تنم جدا کنند، صدایم درنمی آید. حالا هم واقعاً همانطور شده بود، در یک ثانیه کباب شده بودم و خون و گوشت و پوست سوخته از بدنم میریخت. چند نفر از بچه ها به سختی مرا داخل یک پتوی ارتشی گذاشته و بلند کردند. من شهادتین میگفتم و بچه ها میدویدند... با هر تکانی منتظر آخرین نفس بودم که هرگز نیامد. بالاخره مرا داخل یک ماشین سیمرغ گذاشتند و ماشین از تپه پایین آمد. بعد از چند بار شهادتین گفتن احساس کردم که دیگر ماندنی هستم! راننده سعی میکرد با سرعت مرا به مهاباد برساند. روی جاده خاکی در آن منطقه کوهستانی، ماشین بالا و پایین میشد و من که توی پتو پیچیده شده بودم مدام بالا پایین میشدم و بدنم یعنی همۀ زخمهایم به کف آهنی ماشین میخورد. پدرم درمی آمد اما جیک نمیزدم! بالاخره ماشین به جادۀ آسفالت رسید و وضع کمی بهتر شد. سرانجام ماشین در ستاد ایستاد و در باز شد. همۀ بچه ها مرا می شناختند. در عرض چند دقیقه دورم حلقه زدند. شمس و حداد هم آمدند؛ ناراحت و نگران! از آنجا بلافاصله مرا به بیمارستان طالقانی مهاباد رساندند. آنجا پزشکی کنارم آمد، تا پتو را کنار زد فوری آن را رویم کشید و گفت: «وضعش خیلی خرابه! ببریدش تبریز.» حتی پانسمان هم نکردند، فقط مرا به آمبولانس منتقل کردند و ماشین راه افتاد. زمان برایم کند میگذشت.
@shahid_vahid_farhangi_vala
10.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ بسیار زیبا شهدای مدافع حرم
#حامدزمانی
🌷لحظات ناب افطار و سحر و شبهای قدر یادی کنیم از شهدای مدافع حرم
🚩شادی روح شهدا صلوات
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
sapp.ir/modafe.borkhar
sapp.ir/shahid_vahid_farh
﷽
✨یا حیّ یا قیّوم ✨
🌹سلام. صبح بخیر🌹
#شهادت_امیرالمؤمنین_علی علیه السلام
💫 چهارشنبه 💫
☀️ ۱۶ خرداد ۱۳۹۷هجری شمسی
🌙 ۲۱ رمضان ۱۴۳۹ هجری قمری
🎄۶ ژوئن ۲۰۱۸ میلادی
@shahid_vahid_farhangi_vala
ناله کن ای دل به عزای علی
گریه کن ای دیده برای علی
کعبه ز کف داده چو مولود خویش
گشته سیه پوش عزای علی
ماه دگر در دل شب نشنود
صوت مناجات و دعای علی
شهادت مولای متقیان و مظلومان عالم حضرت علی علیه السلام تسلیت باد
@shahid_vahid_farhangi_vala