eitaa logo
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
223 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
32 فایل
💠کانال رسمی طلبه بسیجی #شهید مدافع امنیت #مهدی #زاهدلویی💠 با مدیریت خانواده محترم شهید ولادت: ۳۰ دی ماه ۱۳۸۱ شهادت: ۱۰ مهر ماه ۱۴۰۱ ✨مزار شهید: قم، خیابان امامزاده ابراهیم (ع) آستان امامزادگان شاه ابراهیم و محمد(ع) خادم: @zahedlooee_khadem313
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل سیزدهم #قسمت۶ خانم های حاجی حلیمی با هم
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل سیزدهم در افغانستان برای تبلیغاتشان خیلی بی رویه خرج می کنند. سوای عکس و پوستر، محفل های پرخرج تبلیغاتی هم می گیرند. موقع انتخابات، خرج آدم به راه است! ناهار یک جا محفل است، شام جای دیگر! حتی خبردار شدیم یکی دو نفر خانه هایشان را فروختند تا خرج تبلیغات کنند؛ اما رأی هم نیاوردند. علیرضا وقتی پیراهن سفیدش را می پوشید و با ماشین شاسی بلند حاجی احمد می رفت، مردم او را با کاندیداها اشتباه می گرفتند! تیپ دیپلمات ها می شد. خیلی هم بهش می آمد. با دل خودم می گفتم: «حیف از علیرضا که با این همه تجربه و مدیریت و توان، باید حسابداری معاملاتی کند. حیف از این آب و خاک که نمی تواند از قابلیت فرزندانش بهره ببرد و روی آبادی را ببیند. حیف از این مردم که نمی توانند سرمایه هاشان را که از گوشت و خون خودشان است در خدمت خود داشته باشند». علیرضا کاندید نشد. نظام اداری ای را که بیشتر بر پایۀ زیرمیزی و رشوه بود، تاب نمی آورد. خیلی واضح و مستقیم می گفتند: «فلان کار شما دویست روپیه خرج دارد». بعضی از اداری ها به همین خاطر، وضعشان توپ بود. عدۀ کمی هم که اعتقادات محکم داشتند، زندگی شان فقیرانه بود. علیرضا از رشوه دادن پرهیز می کرد و درگیر این قضایا نمی شد. برای یک امر اداری، دو ماه معطل می شد، اما رشوه نمی داد. باید برمی گشتیم. دو ماه تا تولد فرزندمان که معلوم شده بود پسر است، مانده بود. گفتم: «اسم این یکی با من.» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل سیزدهم #قسمت۷ در افغانستان برای تبلیغاتشا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل سیزدهم - نه! تو اسم های آن چنانی انتخاب می کنی! اسم پسر من باید سنگین و رنگین باشد. - نه! اسم آن چنانی نمی گویم. حمیدرضا چطوره؟ مکثی کرد و گفت: «حمیدرضا پسر علیرضا! خوب است...» دست به کمرش زد و مثل پادشاهان ادامه داد: «خوشمان آمد. می گذاریم حمیدرضا. حمید یعنی نیکو و ستوده. خوب است!» قبل از رفتن باید فرش های خانۀ حاجی احمد را می شستیم. بچه های برادرها آمدند کمک علیرضا و فرش ها را شستند؛ اما موقع پهن کردن روی دیوار به کمرش فشار آمد، مهرۀ کمرش جابه جا شد و کمر درد شدیدی گرفت. همه می گفتند رگ به رگ شده. پیش رگ بند هم رفت، اما رگ بند گفت: «چون وزنش زیاد است، رگش به دست نمی آید». من که می گفتم از همان ترکش هاست. سه هفته به عید نوروز مانده بود و کمر درد علیرضا هم قوز بالای قوز شده بود. کم طاقت هم شده بود و مدام نق می زد. باید همۀ وسایل را تنها جمع می کردم. نشست و برخاست برای من هم آسان نبود، اما چاره ای نداشتم. توانستم به بازار بروم و چادری بخرم؛ روسری های بزرگ و سفید که نسبتاً قیمتشان هم بالاست. ابریشمی است و حاشیه های قلاب بافی ظریف و دستی دارد. از ذوق خریدنِ یک روسری اصیل و سنتی، خوشحال به خانه برگشتم؛ اما با دیدن علیرضا که از درد کمر می نالید، غصه دار شدم. دوست داشتم بنشینم روبه رویش و بگویم: «این هم از خاک افغانستان. کشش و گرمی و محبتش به کنار، چرا این همه نامهربان شده؟ تو در همین دره ها زخم برداشتی و شکسته شدی. چرا با تو سر سازگاری ندارد؟» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل سیزدهم #قسمت۸ - نه! تو اسم های آن چنانی ا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل چهاردهم اندک وسایلمان را جمع می کردم. همۀ بستگان از برگشت ما ناراحت بودند. مادر مصطفی، جاری ام که این مدت با هم اُخت شده بودیم، آن قدر ناراحت بود که اصلاً به کمکم نیامد. همه شان علیرضا را خیلی دوست داشتند و از رفتن او دمغ بودند. بالاخره راه رفته را برگشتیم. دست خالی تر از قبل. این بار حتی خانه ای هم نبود که بخواهیم در آنجا ساکن شویم. اجباراً به خانۀ پدرم رفتیم. خانۀ جدید پدرم چهار اتاق داشت. دوتا از اتاق ها دست پدرم بود و دوتا هم دست بابو. بابو یک اتاق را به خاله بی بی و دخترش داده بود و اتاق دیگر را به بی بی. اتاق مهمان خانه پله می خورد و می رفت بالا. نصف اتاق پایین را انباری کرده بودند و یک قسمت اتاق، برای استراحت دخترها بود. علیرضا به خاطر کمردردی که از افغانستان با خود آورده بود، نمی توانست پله ها را بالا و پایین شود. لاجَرَم رفتیم و در اتاق پایین ساکن شدیم. موقع خواب، دخترها به اتاق بی بی می رفتند. کاری برای علیرضا جور نشد. با آن کمردرد نمی شد کار سخت بکند. جایش همیشه پهن بود. دوستان و فامیل به عیادت می آمدند. اتاق به حدی نم دار بود که تُشکش نم گرفته بود. بیشتر از همه، مادرم از این شرایط ناراحت بود. مدام هم خودخوری می کرد که: «چه وضعی شده! عیادت توسلی می آیند، اما در چه استراحتگاهی! این اتاق مناسب نیست». ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل چهاردهم #قسمت۱ اندک وسایلمان را جمع می کرد
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل چهاردهم در برگشت از افغانستان فهمیدم خواهرم راضیه هم که زن برادر حاجی احمد بود، باردار است. هر دو داشتیم به روزهای آخر می رسیدیم. با این تفاوت که راضیه در خانۀ خودش بود و من در نصف اتاقی از خانۀ مادرم. هیچ درآمدی هم نداشتیم. با اینکه خورد و خوراکمان با خانوادۀ پدرم بود، اما خیلی تحت فشار بودیم. به خودم حق آرزوها و خواسته های یک زن باردار را نمی دادم. توقعی از کسی نداشتم. بااین حال، برای طفلم دلواپس بودم که کمبود وزن نداشته باشد و بیمار متولد نشود. غیر از سه وعده غذا، تنها خوراکی که برایم می رسید، کمپوت هایی بود که به ندرت دوستان علیرضا برای عیادت با خودشان می آوردند. شرایط خانۀ مادرم رنجم می داد. چندین دختر دمِ بخت، بابو و خانم ها و دخترش، برادرم، پدر و مادرم همه در یک خانۀ کوچک زندگی می کردند. برای خودشان هم اتاق به اندازۀ کافی نبود و ما هم اضافه شده بودیم. برادرم رضا از همه بیشتر رنج می برد. جوان بود و باید یک اتاق جدا می داشت؛ اما نمی شد. گاهی که صبرش سر می آمد به فاطمه می گفت: «چرا پدرت یک فکری نمی کند؟!» علیرضا کمردرد را بهانه می کرد تا از اتاق بیرون نیاید و جلوی چشم نباشد. حتی سعی می کرد از من هم کناره بگیرد تا کمتر دلخوری هایم را ببیند. روزها را داخل اتاق سر می کرد. گاهی پیش می آمد که از صبح تا شب از اتاق خارج نمی شد. با کتاب و مجله خودش را سرگرم میکرد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل چهاردهم #قسمت۲ در برگشت از افغانستان فهم
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل چهاردهم رفتار و کردار علیرضا، مثل آدم های افسرده شده بود. وقتی عصرهای بهاری را در حیاط می نشستیم و دور هم می گفتیم و می خندیدیم، باز هم از اتاق خارج نمی شد. علیرضا که نُقل محفل و مجلس بود و صحبت ها و لطیفه هایش همه را شاداب می کرد و همه از خاطراتش مزه می بردند، کنج اتاق اختیار کرده بود. عمداً هم زیر پنجره می نشست که به حیاط دید نداشته باشد. گلایه و شکایتی از زبان علیرضا نمی شنیدم. سکوت بود و سکوت. اگر فاطمه نبود شاید ده کلمه هم صحبت نمی کرد. گاهی حتی فکر می کردم بی خیال شده و زندگی مان را جدی نمی گیرد. اعتراض می کردم که «بلند شو کاری بکن! وضعیت را عوض کن». می گفت: «چه کار کنم؟ تو که آسمان و زمین را به هم می دوزی چه کاری از پیش بردی؟ صبر کن. صبر... صبر». علیرضا مردی نبود که جا بزند؛ اما این کمردرد، او را زمین گیر کرده بود. فامیل می گفتند: «توسلی چون مدام رئیس بوده و حالا نمی تواند کارگر باشد، سر کار نمی رود» اما من می دانستم این طور نیست. کار هم کم بود. چون برادرم رضا هم نمی توانست کار پیدا کند. از عید نوروز آن سال خاطرۀ خوشی ندارم. دید و بازدیدهای مرسوم بود و رفت وآمدهای مهمانان. دلخوش به بهار نبودم. گاهی با آینه صحبت می کردم که «الان من نزدیک ترم به افسردگی و دل مردگی یا علیرضا؟» آینه جواب می داد: «تو امید علیرضایی. اگر حرف نزنی و نخندی و سربه سرش نگذاری که او زودتر از تو از هم می پاشد. خصوصاً که خانۀ پدرت ساکن شده. منت نگذار، بدخلقی نکن. مواظب غرور مردانه اش باش. این مرد که امروز گوشه نشین زیر پنجره شده، روزگاری قوماندان دره ها و کوه های بامیان و کابل بوده.» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل چهاردهم #قسمت۳ رفتار و کردار علیرضا، مثل
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل چهاردهم اردیبهشت رو به پایان بود که علیرضا با آقای قنبری، برنامه ریخت تا یک مؤسسۀ آموزش کامپیوتر تأسیس کنند. مکانش را در منطقۀ ساختمان، شهرک شهید رجایی، دیدند. چندتا سیستمِ قسطی خریدند و چند نفری را به عنوان مربی به کار گرفتند. روزی که روبان «مؤسسۀ آموزشی نوآوران» را قیچی کردند، من نتوانستم بروم. حالم مساعد نبود. وقتی به خانۀ راضیه و علی می رفتیم، شب را می ماندیم. خانۀ برادرزادۀ علیرضا بود و آنجا آسوده تر پایش را دراز می کرد. یک شب حالی بر من مستولی شده بود که بی خواب شدم. سرم روی بالش بود و پیوسته اشک هایم می آمد. بدنم رنجور و خسته بود. بلاتکلیفی روی زندگی ام آوار شده بود. از ناسپاسی کردن خوف داشتم. دعا می کردم که: «خدایا کمکم کن تا در این وضعیت، ناشکری نکنم و روسفید بیرون بیایم. کاری کن که آیندۀ بچه هایم در سختی و مشقت سپری نشود». رفتم داخل حیاط. حال قدم زدن نداشتم. حالا همان پنگوئن خانم بودم، اما شور و شوق تولد فاطمه نبود. برای طفلم دل می سوزاندم که در چه شرایطی دارد پا به دنیا می گذارد. زمزمه می کردم که: «خدایا! کمکش کن. کمکمان کن. راهی جلویمان بگذار.» به اتاق که برگشتم، فهمیدم علیرضا هم بیدار شده. گریه هایم بی صدا بود، اما حس میکردم بیدارش کرده ام. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل چهاردهم #قسمت۴ اردیبهشت رو به پایان بود که
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل چهاردهم حالم خوش نبود. وقتم از نُه ماه و نه روز و نه ساعت گذشته بود، اما درد و نشانۀ وضع حمل نداشتم. یک روز بعدازظهر تصمیم گرفتم خودم به بیمارستان بروم. رفتم پشت در اتاق بابو. داشتند چای می نوشیدند. بغض کرده و مغموم گفتم: «حلال کنید. دارم می روم بیمارستان». قرآن را زیارت کردم و به همراه علیرضا و مادرم به بیمارستان امام هادی رفتیم. شب به نیمه نرسیده بود که بچه به دنیا آمد. یک پسر سفید و چشم گرد و شکمو که از لحظۀ اول تولد مدام گریه می کرد و دستش به دهانش بود. گرسنه تر از او من بودم. ضعف شدیدی بر من غالب شده بود. حتی نای لب تکان دادن نداشتم. از ساعت چهار عصر که آمده بودم، حتی یک جرعه آب نخورده بودم. انتظارم برای رسیدن خرما یا نبات از بیرون، بی فایده بود. خبر آوردند که مادر و همسرت به خانه رفته اند. کسی نیست که برایت چیزی بیاورد. پرسنل یک لیوان چای برایم آوردند. چند تخت آن طرف تر، چشمم به کیسه ای نان افتاد. با همان حال نزار، خودم را به کیسۀ نان خشک رساندم و همان یک تکه نان را با چای خوردم. انگار لقمۀ شفا و آب حیات بود. جان گرفتم. بعداً علیرضا برایم گفت که بعد از دو سه ساعتی که خبری نمی شود و داخل بیمارستان هم راهشان نمی دهند، مادرم را راضی کرده که برگردند. کمردردش نمی گذاشت زیاد ایستاده یا نشسته باشد. به مادرم گفته بود: «ماندن ما فایده ای ندارد! از دردش چیزی کم نمی کند». شماره اش را داده بود که خبرشان کنند. من بودم و حمیدرضا و رنجوری و گرسنگی! حرف ها داشتم با پسرم: «چرا عجله کردی برای این دنیا! ما را ببخش که پایت را به این دنیای پر از رنج و سختی باز کردیم. چرا آمدی؟ چیزی برایت آماده نکردیم. امید دارم قدمت خیر باشد و به زندگی ما برکت بدهی». ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل چهاردهم #قسمت۵ حالم خوش نبود. وقتم از نُه
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل چهاردهم صبح علیرضا آمد. دلم پر بود. دلم تنگ بود. بغض داشتم، اما جلوی مادرم بروز ندادم. خندیدم. بچه را دادم بغل مادرم. احساس شعفی که علیرضا داشت، غم و غصۀ شب را از یادم برد. گفت: «احساس می کنم بعد از خدا پشتم به کوه است! دستت درد نکند. چه پسر خوبی دنیا آوردی.» فامیل و بستگان می آمدند بچه مبارکی. بچه مبارکی ها اگر پول بود، کارگشایمان می شد. دوهزار تومان و هزار تومان کنار قنداق بچه می گذاشتند و من اختیار تام داشتم که آنها را هرطور دلم می خواهد خرج کنم. همین زمان عمه و دخترهایش به مشهد آمدند و در خانۀ پدرم ساکن شدند. جمعیت خانه بیشتر شد. عمه ام خوش صحبت و دنیادیده بود و می نشست و برایم گپ می زد؛ از گذشته تا حال. برای جشن عقیقۀ حمیدرضا و احسان(پسر راضیه) مراسم مشترک گرفتیم. علی دو گوسفند خرید. سهم ما ۱۶۰ هزار تومان می شد که قرار شد بعداً حساب کنیم. حاج توسلی بزرگ، برادر کلان علیرضا، برای عیادت و دیدن بچه از قم آمدند. از دیدن وضعیت ما ناراحت شدند. جلویمان چیزی بروز ندادند، اما بعداً فهمیدم با علیرضا جرّوبحث داشته اند که «این چه وضع زندگی است؟!» دلم وقتی خرّم شد که علیرضا به عزم خواستگاری رفتن برای یکی از دوستانش، نونَوار کرد و شادمان از خانه بیرون رفت. مدتی را که در رفت وآمد مراسم خواستگاری و امر ازدواج دوستش بود، شب ها هم در آموزشگاه می ماند. عمه ام سربه سرم می گذاشت که «بنین! بیدارچشم باش! یک وقتی توسلی برای خودش خواستگاری نرود!» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل چهاردهم #قسمت۶ صبح علیرضا آمد. دلم پر بود.
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل چهاردهم می خندیدیم و می گفتم: «نه عمه جان. به خرج و نان من مانده، خواستگاری اش کجا بوده؟» به علیرضا که مزاح عمه ام را گفتم، از ته دل خندید و گفت: «ها! بلکه هم بروم!» زندگی در شرایط شلوغ خانۀ مادرم به پنج ماه می رسید. حمیدرضا چهل روزه شده بود. از اقامت عمه یک ماه می گذشت. صبوری مادرم شرمنده ام می کرد. این که پنج شش ماه زندگی داماد و دختر و بچه هایش را جمع کند و یک گوشۀ ابرو هم اخم به چهره نیاورد، سخت بود؛ اما یک کلمه اعتراض هم از او نشنیدم. حتی وقتی دخترها با فاطمه کل کل می کردند و خستگی شان را به رو می آوردند یا رضا گلایه ای می کرد، از پشت ما در می آمد و ساکتشان میکرد. پدرم سرش به گفت وشنود با عمه ام گرم بود. به خاطر حضور آنها مراعات می کرد. بیشتر روزهایی که خانه بود، به بهانۀ حرم با عمه بیرون می رفت. من پشتیبان علیرضا بودم. اگر حرفی از زبان کسی می شنیدم، از علیرضا دفاع می کردم و شرایط را توضیح می دادم. سعی کردم در آن شرایط، حامی اش باشم و خودم را کنار او ببینم. بساط خیاطی دخترها، فضایی جدا می خواست. یک چرخ خیاطی گرفته بودند و سِری دوزی و کارهای تریکوی تولیدی ها را می دوختند. یک شب تا صبح با علیرضا صحبت کردم. قرار شد برود از دوستانش قرض بگیرد. ما باید جا را باز می کردیم و با هر مشقتی شده خانه ای دست وپا می کردیم. تا آن روز، النگوها و گردنبندم را نگه داشته بودم. باید آنها را می فروختم تا برای رهن خانه چیزی دستمان باشد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل چهاردهم #قسمت۷ می خندیدیم و می گفتم: «نه ع
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل چهاردهم با حمیدرضای یک ماهه بنگاه به بنگاه دنبال خانه بودیم. می گفتم اگر در شهرک ساختمان باشد، بهتر است. به مؤسسه اش نزدیک می شدیم؛ اما علیرضا می گفت باید جایی برویم که اجارۀ کمتری داشته باشد و این یعنی یک جایی دور و پرت. هفتصدهزار تومان طلاهایم شد. به عمویم زنگ زدم و پانصدهزار تومان قرض گرفتم. هر دوست و آشنایی که می دیدم، به خاطر صد یا دویست هزار تومان، رو می انداختم. بعضی ها می دادند و بعضی هم نمی دادند. با خودشان اندیشه می کردند که «معلوم نیست کی پس بدهند». بالاخره یکی از دوستان پدرم خانه ای پیدا کرد که به خانۀ پدرم نزدیک بود. از آن خانه به عنوان انبار استفاده می شد، به همین خاطر خیلی داغان و کهنه بود. دیوارهای اتاق ها سوراخ سوراخ بود و گچ هایش ریخته بود. کثیف و سیاه و ویرانه. چاره ای نبود. به پول ما یک چنین جایی می دادند. دو میلیون رهن دادیم و ماهیانه شصت هزار تومان اجاره. به ماه رمضان نزدیک می شدیم. از مغازۀ پدرم مواد غذایی برداشتم؛ برنج و روغن و قند و ماکارونی و سویا. همه را لیست کردم و گفتم هر زمان که داشتم پولشان را می آورم. خانه را با ذوق و شوق فرش کردیم. دلهره ها و نگرانی هایم ریشه کن شده بود. با آنکه خانه نیاز به گچ کاری و نقاشی داشت، اما توان مالی اش نبود. قالین قرمز عروسی مان را در یک اتاق پهن کردیم و موکت را داخل اتاق دیگر. آشپزخانه و حمام کوچکی داخل حیاط بود. کل خانه پنجاه متر هم نمی شد. وسایلم را جمع کردم و خوشحال و امیدوار به منزل جدید رفتیم. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل چهاردهم #قسمت۸ با حمیدرضای یک ماهه بنگاه ب
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل چهاردهم از مغازۀ تریکودوزی ای که خواهرهایم برایش می دوختند، یک پایۀ چرخ قسطی خریدم به ۱۷۰ هزار تومان و شروع به کارکردم. برای دوخت هر پیراهن، دویست ریال می داد. صاحبکار، کارهای بُرش خورده را می آورد و من می دوختم. فصل پانزدهم فاطمه سه سال را پر کرده بود. بسیار شیرین زبان و زیرک شده بود. دلش می خواست به مهدکودک برود. نزدیک خانه یک مهد پیدا کردم. بی بی او را می برد و می آورد. یک ساعت داخل مهد بود و با بچه ها بازی می کرد. من خیاطی می کردم. هر روز تعدادی از کوهِ پارچه های برش خورده را می دوختم. طرف می آمد درِ خانه و تحویل می گرفت. گاهی پول می داد و گاهی برای قسط چرخ خیاطی، پول را برمی داشت و دستم خالی می ماند. ده هزار تومان دستمزد یک هفته کار بود و من ذره ذره برای بدهکاری هایمان کنار می گذاشتم. علیرضا افطارها خانه نبود. برای سحری ها بیشتر ماکارونی درست می کردم. می گفت آدم را بیشتر سرپا نگه می دارد. هرچند زیاد اهل سحری خوردن نبود. نظرش این بود که هرچه بخوریم، بیشتر گرسنه می شویم. بعد از خوردنِ اندکی سحری به دعا و نماز مشغول بود و من با زمزمه های او بچه را می خواباندم. آرامش روحی برایمان آسایش هم به دنبال داشت. مادرم و دخترها به ما سر می زدند. مادرم به بهانه های مختلف برایم چیزهایی می آورد. اصرار می کرد افطارها را تنها نمانم و بروم پیش آنها؛ اما ترجیح می دادم خانه بمانم و دوخت هایم را انجام دهم. یک روز که مادرم دم افطار سررسید، از دیدن سفرۀ افطاری ساده ی من بغض کرد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل چهاردهم #قسمت۹ از مغازۀ تریکودوزی ای که خو
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل پانزدهم یک نان داغ و چند دانه خرما و یک برش کره، افطاری من بود. با آنکه سفره را زود جمع کردم تا نبیند، اما دید و فهمید. بهانه گرفتم که «بیرون بودم و فرصت نکردم افطاری درست کنم. توسلی هم که نیست، حوصلۀ غذا درست کردن ندارم». پاکت های شیر را دانه دانه می شستم و کنار می گذاشتم. در نظرم بود که برای جلوی در، پرده بدوزم تا سرمای آینده کمتر اذیتمان کند. صبح ها بعد از نماز نمی خوابیدم و می نشستم پای چرخ. چرخم کنار اتاق نشیمن بود. از جمع کردن نخ ها و اضافات پرزهای پارچه بیزار بودم. برای همین یک پارچۀ چهل تکه به هم دوختم و روی موکت پهن کردم. علیرضا دوست داشت کمک کند و طرز کار را یاد بگیرد. برای همین دوخت این پارچه های تکه تکه را به او سپردم. وقتی بد می دوخت، می گفتم: «هی شاگرد! درست کار کن!» سری تکان می داد و می گفت: «باشد! باشد! حالا هی دستور بده. گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت. نوبت من هم می رسد». کارگاه کوچک من همه روزه تا پاسی از شب به راه بود. یک صندلی داشتم که بین چرخ سردوز و چرخ خیاطی جابه جا می شد. علاوه بر تریکودوزی از مغازۀ نوه عموی مادرم سجاده و روبالشی هم برایم می آوردند تا نواردوزی و دوردوزی کنم. بی بی برایم نان می خرید، فاطمه را می برد مهد، حمیدرضا را می خواباند، اگر خرید داشتم انجام می داد، گاهی هم پنهان از بقیه مختصری پول به دستم می داد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee