در این تهران بگردید ببینید کسی مانند این احمد آقا نیری پیدا می شود یا نه؟!!!
ایشان در مجلسی که بعد از شهادت احمد علی داشتند بین دو نماز ، سخنرانیشان را به این شهید بزرگوار اختصاص داده و با آهی از حسرت که در فراق احمد بود بیان داشتند:
"این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و...) می گویند حق است. از شب اول قبر و سوال و... اما من را بی حساب و کتاب بردند. رفقا ، آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود. چه کرد که به اینجا رسید".
برگرفته از: کتاب عارفانه(زندگی نامه شهید احمدعلی نیّری) به کوشش گروه شهید ابراهیم هادی، نشر امینان
. 313majnon313@
☀️لینکهای نشر مطلب
https://www.instagram.com/p/BPzWUETAnvYTzl13G4uivH8ZwYVPTA3dL2t17I0
🌷شهدا با رفتنشان ماندند.
ما نیز خواهیم ماند؛
اگر پیروشان باشیم.
و اگر جز این باشد رفته ایم؛ گرچه زنده باشیم و نفس بكشیم.
@majnon100
🌷🌷🌷🌷
☀️مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
☀️قسمت نود وهشتم
🍀این قسمت
🍀سختی های دوران اموزش غواصی ودماغگیر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌺نام کتاب: نورالدین پسر ایران
🍃شماره صفحه: 486تا490
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...در طول چهل و پنج روزی که در آموزش (غواصی)بودیم حمام نداشتیم و همیشه باید در همان آب سرد شست و شو می کردیم. آب آنقدر سرد بود که با همه وجود می لرزیدیم، خیلی وقتها همان جا می شد صدای به هم خوردن دندانهای بچه ها را شنید. در آن شرایط نیروهای تدارکات سعی می کردند آتشی درست کنند، روی لاستیک تایر و شاخه های خشک و هر چیزی که بتواند برای مدتی بسوزد نفت می ریختند و آتش می زدند تا بچه ها کنار آن کمی گرم شوند. آنها هسته خرما را درمی آوردند و گردو می گذاشتند تا وقتی بچه ها از آب بیرون می آیند در دهانشان بگذارند اما در غواصها گاهی حتی این قدرت نبود که دهانشان را باز کنند. بارها دیده بودم بچه های تدارکات خودشان دهان بچه های غواص را باز می کردند و خرما می گذاشتند. شرایط من هم در آن وضع نورعلی النور بود. مضاف بر همه مسائلی که همه درگیرش بودیم، به دلیل جراحتهای قبلی ام دچار مشکلات خاصی شده بودم. در طول دوره غواصی، دو بار فکم از شدت سرما قفل شد و هر بار دو هفته طول کشید تا خوب شوم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وقتی فکم قفل می شد دندان هایم به هم می چسبید و به هیچ طریقی باز نمی شد نه با ماساژ و نه با زور و فشار. فقط باید حدود پانزده روز با آن وضع کنار می آمدم و صبر می کردم. در آن مدت درد عجیبی در فکم داشتم، فقط با تکان لب هایم حرف می زدم و تغذیه ام در آن شرایط منحصر به شیر می شد که بچه ها به آن عسل می زدند و می توانستم بمکم. گاهی بیسکویت را در آب خیس می کردم و مک می زدم. در روزهای آموزش غواصی همه چیز دیدنی بود حتی نبرد جدید من و زخمهای قدیمی! زخمهایم در سرمای شب و روز انگار دهان باز می کردند و تازه می شدند. علاوه بر قفل شدن دندانهایم وقتی وارد آب می شدم احساس می کردم رگهایم به هم می چسبند و خشک می شوم... عضله هایم می گرفت و چنان درد می کرد که نفسم بالا نمی آمد. علاوه بر این هنگام آموزش غواصی وقتی مجبور می شدم زیر آب بروم به خاطر از بین رفتن دیواره بینی ام، آب از سوراخ بینی به شکمم سرازیر می شد! بچه ها از این بابت مشکلی نداشتند ولی عده ای که می ترسیدند آب توی بینیشان برود از دماغگیر استفاده می کردند که همیشه به گردنشان بود. در این میان کار من از ترس گذشته بود و اوضاع بینی ام چنان بود که اصلاً به طور ارادی نمی توانستم جلوی ورود آب را بگیرم؛ به محض فرو رفتن در آب، آب با سروصدا داخل شکمم می ریخت! برای همین سعی می کردم همیشه دماغگیر بزنم...
لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی
https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ
@majnon100
⚡️سایر لینکهای انتشار مطلب
http://www.cloob.com/u/talabe14/125401870
http://facenama.com/view/post:313014816
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
☀️☀️قسمت نود وپنجم،نورالدین پسر ایران،قصه جنگ
مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قسمت نود وپنجم
ماجرای دقت در مسائل شرعی رزمنده ها
اینکه جبهه «مرد» می خواست
ونامه های مردم به رزمنده ها
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نام کتاب: نورالدین پسر ایران
شماره صفحه: 471تا475
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...روزها و شبها با برنامه فشرده آموزش و تمرین می گذشت. شبهایی که تمرین نداشتیم از زور خستگی زود می خوابیدیم. معمولاً برای صبحگاه بچه ها را به کوه های مجاور می بردند. در آن نزدیکی دو روستا هم بود که باغات باصفایی داشتند. اغلب برای صبحگاه تا روستا می رفتیم و باغ پرتقال را دور می زدیم و برمی گشتیم. این مسیر جاده نداشت و فقط راهی برای عبور یک نفر وجود داشت. بچه ها گرسنه و تشنه به باغ می رسیدند. چند بار کسانی که در باغ بودند، تعارف کردند که هر چه می خواهیم بچینیم، اما بچه ها دست نمی زدند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دقت در مسائل شرعی آنقدر زیاد بود که احتمالات و مستحبات را هم جدی می گرفتند و احتیاط می کردند. مراسم صبحگاه حدود چهار ساعت طول می کشید. بچه ها را آنقدر به کوه ها کشانده بودند که نیروها در آن شرایط، هم کوهنورد شده بودند هم غواص! به قول بچه ها فقط آموزش هوایی ندیده بودند.
در این میان نیروهایی هم بودند که هر چه به آنها فکر می کردم شرمنده روح بزرگشان می شدم. اصغر علی پور، مسئول گروهان غواصی، یکی از آنها بود. می دانستم مشکلات زیادی در خانواده اش دارد؛ پدر و مادر پیر و بیماری داشت که در یکی از محلات حاشیه تبریز زندگی می کردند. اصغر آقا متأهل بود و همسر و دخترش هم پیش پدر و مادرش بودند. از طرف دیگر شوهر خواهرش به تازگی از دنیا رفته بود و مسئولیت خواهر و خواهرزاده هایش هم با او بود. وقتی در سد دز بودیم اتفاقات دیگری برای خانواده اش پیش آمده بود که مجبور شد سری به خانواده اش بزند. وقتی برگشت پرسیدم که چطور شد؟ خیلی دل گرفته بود. وقتی از اوضاع خانوادهاش گفت، منقلب شدم.
ـ اصغر آقا! امکان نداره تو از خیر جنگ بگذری و به اون جنگ بزرگتر که تو شهر و خانوادته برسی؟
ـ آقا سید! من همیشه وقتی با خدا حرف میزنم در همه عملیاتها از خدا خواستم منو زنده نگه داره. چون در پشت جبهه مشکلاتی دارم و اگر بمیرم خانواده ام میمونن... اما این بار نه! این بار زنده ماندنم را از خدا نمیخوام. راضی ام به رضای خدا اما دلم می خواد دیگه شهید بشم...
سعی می کردم او را از آن حال دلتنگی درآورم اما اصغر آقا طور دیگری شده بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
می گفت: «سید! باور کن این بار دیگه شهید می شم.» رفتارش حتی با شلوغ های گروهان تغییر کرده بود. گاهی از دوستان شهیدش حرف می زد، می گفت: «صادق آذری، حمید بهنیان و... دوستای من بودند و شهید شدند. حالا وقتی مییام اینجا و بچه ها رو می بینم یاد دوستان شهیدم می افتم و نزدیکه دیوانه بشم!» بعضی حالات اصغر را خوب می فهمیدم، هر چند حدود دو سالی از من بزرگتر بود اما به هم نزدیک بودیم. همانطور که اصغر از مشکلاتش برای من می گفت من هم از اوضاعم برای او می گفتم اما مشکلات من کجا و زندگی او کجا؟! جنگیدن سید نورالدین کجا و جنگیدن اصغر کجا؟ گرچه بعد از دو مجروحیت شدید در کمتر از یک سال در کردستان و عملیات مسلم بن عقیل اوضاع جسمی ام هیچ وقت خوب نبود و همیشه درگیر درد و عفونت زخمها بودم اما باز من تنها بودم، با خانواده ای که به نبودنم عادت داشتند و همسری که هنوز زندگی مشترکمان را شروع نکرده بودیم اما او خانواده بزرگی داشت که همه چشمشان به او و حقوق اندکش بود. آن هم در خانه کوچکی در حاشیه شهر که اگر می خواستی آنجا بروی باید حدود یک ساعت از کوچه های تنگ و سربالایی و پله ها پیاده بالا می رفتی. با همه اینها اصغر نمی توانست در آن شرایط که می دید به حضورش به عنوان فرمانده گروهان در جبهه نیاز هست در خانه بنشیند و فقط به فکر خانواده اش باشد. جبهه «مرد» می خواست!
آن روزها در سد دز برای اولین بار نامه هایی از مردم به دست ما رسید. ظاهراً نامه های زیادی از طرف دانش آموزان و مردم از شهرها به جبهه ارسال می شد اما برای اولین بار بود که ما چنین نامه هایی دریافت می کردیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این نامه ها در ما خیلی اثر می کرد. با خواندن بعضی نامه ها اشک بچه ها درمی آمد. دختربچه ای نوشته بود: «پدر من شهید شده. او قول داده بود مرا به کربلا ببرد اما نتوانست. شما انشاءالله پیروز می شوید و به جای پدرم مرا به کربلا می برید...» یکی دیگر نوشته بود: «من همزمان که درس می خوانم مجبورم قالیبافی کنم. وسایلی که برایتان خریده ام از دستمزد قالی بافی ام است.» یا از قول پیرزنی نوشته بودند: «من با چند روز روزه گرفتن توانسته ام برایتان نان بفرستم.» این نامه ها بین بچه ها دست به دست می گشت و هر کس می خواند متأثر می شد. بیشتر از همه وقتی فهمیدیم که بسته های پسته و کشمشی که بین ما پخش شد از طرف حضرت امام بوده، حالمان دگرگون شد و بیش از پیش احساس مسئولیت کردیم.
آن روزها مثل همیشه با مشکلات جسمی ام درگیر بودم. وقتی برای آموزش برهنه می شدم و بچه ها وضعیتم را می دیدند نگاهشان عوض می شد. رفتار بچه ها خجالتم می داد. لیاقت محبتهای آنها را نداشتم و طوری که بچه ها فکر می کردند، نبودم اما بچه ها در روزهای اول با دیدن زخمهایم منقلب می شدند. آنها که صمیمی تر بودند به شوخی می گفتند: «سید! جای سالم بدنت کجاست؟ فقط پشت گوشت سالم مونده؟!» یک روز همین حرف را علی پاشایی به خنده به من گفت. جواب دادم: «عیب نداره! شاید یه روزی اونجا هم ترکش خورد!»...
متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی
☀️☀️
کتاب نورالدین پسر ایران ،قسمت هشتاد وسوم،زیارت مشهد الرضا علیه السلام
🌺🌺مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام
قسمت هشتاد وسوم
زیارت مشهد الرضا علیه السلام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نام کتاب: نورالدین پسر ایران
شماره صفحه: 411تا415
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زیارت مشهد الرضا علیه السلام
...غصه جدایی شهدا مخصوصاً امیر (دوست شهید بسیار صمیمی نورالدین)یک طرف و انتظارات خانواده یک طرف. هر چه فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم که اگر بخواهم زندگی مشترک را شروع کنم و بعد به جبهه برگردم مسائلم پیچیده تر خواهد شد. در نهایت چاره را در این دیدم که خدمت امام رضا(ع) برسم و حال و روزم را به امام عرضه کنم.
با اتوبوس خودم را به مشهد رساندم. تنها، در حالی که در ساک دستی کوچکم تعدادی از لباسهای امیر و عکسهایمان را همراه داشتم. در مسافرخانه ای نزدیک حرم اتاق کوچکی گرفتم و راهی حرم شدم.
ـ السلام علیک یا غریب الغربا...
همان روز اول نگاتیو عکسهایی را که با امیر گرفته بودم به عکاسی دادم تا در اندازه بزرگ چاپشان کند. دوست داشتم، عکسهای دوتاییمان را روی دیوار بزنم، بعضی از عکسهای تکی مان را هم که دوست داشتم به عکاس دادم تا روی یک کاغذ کنار هم چاپ کند. در یکی از عکسها، عکس امیر روی سینۀ من چاپ شده بود و در دیگری توی گل. هر وقت در اتاق بودم خیره می شدم به عکسها. دقایق طولانی به صورت محجوب امیر خیره می شدم. به عکسهایی که با آنها خودم را تسلا می دادم. یک روز در بالکن کوچک اتاق، رو به حرم نشسته و گنبد طلای حرم را نگاه می کردم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خربزه ای هم خریده بودم که آن را با کارد بریده و می خوردم اما بدجوری پریشان بودم. فکر می کردم ادامه این حال و دوری امیر بیمارم می کند. خیره شده بودم به گنبد حرم که ناگهان کبوتری در دوردست توجهم را جلب کرد. کبوتر از سمت حرم می آمد. محو پرواز کبوتر شده بودم که مستقیم داشت به سوی من می آمد. کبوتر آمد و آمد درست جلوی من، بالهایش را بست و نشست کنار خربزه. آن وقت چشمهای کوچکش را دوخت به چشمهای من. نمیدانم من و کبوتر چند دقیقه در چنان حالی ماندیم؛ خیره در چشمهای هم. بدون اینکه در آن دقایق چیز دیگری حواس ما را جای دیگر ببرد. نمیدانم کبوتر مأمور که یا چه بود؟ همین قدر میدانم وقتی دوباره بالهایش را باز کرد و پرید قسمت بزرگی از دل گرفتگی و تنهایی مرا با خود برد...
...در مشهد بیشتر وقتم را در حرم می گذراندم. آن روزها بزرگترین حاجت مشترک همه رزمندگان پیروزی در جنگ و سلامتی امام بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر هم حاجتی برای رفع مشکلات زندگی خودمان داشتیم در درجه بعدی بود. ما در مقابل شهادت یا جانبازی عزیزانمان هیچ وقت نمی توانستیم سلامتی خودمان یا دنیا و مادیاتش را از خدا بخواهیم. برعکس همیشه عاجزانه دعا می کردیم خدایا ما را پیش دوستان شهیدمان شرمنده نکن...
در مشهد نتوانستم بیشتر از چهار پنج روز بمانم. حالم کمی بهتر شده بود. تصمیم گرفتم به تبریز برگردم. چون در آن ساعت اتوبوس مستقیم به تبریز نمی رفت به مقصد ترمینال خزانه تهران بلیت گرفتم. در ترمینال تهران به دستشویی رفتم و ساک را به جارختی زدم اما ساکم را دزدیدند! با خودم فکر می کردم اگر می فهمیدند لباسهایی که داخل ساک است مال کیست، ساک را نمی دزدیدند. آنجا بعضی از لباسهای امیر را، که همراه خودم به مشهد برده بودم، برای همیشه از دست دادم. هفت هزار تومان پول هم داشتم که رفت. دمغ شدم اما چاره ای نبود. جیب هایم را گشتم و حدود سی تومان پول پیدا کردم که با همان خودم را به منزل برادرم که آن روزها ساکن تهران بود، رساندم. جریان را که فهمیدند گفتند: «آنطرفها دزد زیاد است باید چارچشمی مواظب وسایلت باشی!» چقدر این پشت و آن جلو با هم فرق داشتند! ما سالها بود در منطقه جنگی زندگی می کردیم و در زندگی شهری چنان ناشی بودیم که زود سرمان کلاه میرفت...
لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی
🍃🍃
🌺🌺کتاب نورالدین پسر ایران ص 386این قسمت شهادت امیر صمیمی ترین دوستم
مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام
قسمت هفتادوهشتم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نام کتاب: نورالدین پسر ایران
شماره صفحه: 386تا390
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شهادت امیر صمیمی ترین دوستم
دیگر توجهی به گلوله ها نداشتم. آنها هم انگار مأموریتی در مورد من نداشتند! جلوتر امیر(دوست صمیمیم) را پیدا کردم. او و هم پیمانانش کنار هم روی زمین افتاده بودند. چرا این طوری؟ چرا این طوری امیر... نشستم بالای سرش. هی صدایش می زدم: «امیر... امیر...» سرش را بلند کردم و روی زانویم گذاشتم. آه از نهادم برآمد... همه چیز تمام شده بود. خط نازکی از خون گرم از دهان امیر جاری بود. چقدر امیر را دوست داشتم... چقدر امیر را دوست داشتم... با همان ناباوری رحیم را دیدم و رضا را و... فکر کردم آن پنج نفر دیگر نیازی به شفاعت هم ندارند چون همه با هم رفته اند(پنج نفری به هم قول شفاعت داده بودند با شهادت هر کدام). نگاهم در منطقه چرخید گویی گلوله های رسام و آتش و گرد و خاک را در خواب می دیدم. احساس خفگی می کردم طوری که نتوانستم آنجا بمانم. سر نازنین امیر را روی خاک گذاشتم و بلند شدم. عقب آمدم
لحظه به لحظۀ آن شب دردناک بود. بچه ها داشتند قتل عام می شدند و عده معدودی شاهد این صحنه های تلخ بودیم. دیدم حداقل کاری که می توانم بکنم گزارش اوضاع به فرماندهی گردان است،
آتش تیر مستقیم عراق ادامه داشت و توپخانه عراق به شدت کار می کرد. در آن لحظات، احساس می کردم از امیر سیر نشده ام، او مرا به سوی خود می کشید. تنهای تنها به سمت نوک حرکت کردم. محل شهادت امیر که جزء پیشتازان ستون بود، فقط حدود پنج متر با عراقیها فاصله داشت. حال عجیبی داشتم؛ بدون اسلحه، بدون نارنجک، در سرمای آن شب تلخ جلو می رفتم. انگار فقط پاهایم بود که مرا به سوی امیر می برد. حتی نمیدانم کی به پایم ترکش خورده بود! تنها چیزی که در آن لحظات برایم مهم بود، این بود که کنار امیر برسم. قدم هایم انگار راه را بهتر از چشمهای مه گرفته ام می شناختند. بالاخره رسیدم. کنار امیر زانو زدم و صورتش را نگاه کردم. چشم های قشنگش بسته بود؛ برای همیشه. حس کردم عراقیها نارنجک می اندازند. یکی از نارنجکها افتاد میان شهدا. رضا به کمرش خرج آر.پی.جی داشت و با انفجار نارنجک، خرجها هم منفجر شدند. یک لحظه متوجه شدم یکی از شهدا آتش گرفت... در آن فضای سنگین بوی گوشت سوخته با بوی خون و باروت قاطی شده بود و من مستأصل مانده بودم چه کنم؟ امیر را چطور رها کنم و برگردم. اگر بمانم چطور بمانم؟ چه کنم خدا؟! بدنم داشت سرد میشد و رفته رفته از زخم پایم عذابی در وجودم منتشر می شد اما ذهنم فقط روی امیر قفل شده بود. چه زود خوابم تعبیر شد. گاهی فکر میکردم بس است، او را بگذارم و برگردم عقب و دقیقه ای بعد فکر می کردم کجا بروم بدون امیر؟ بمانم همانجا و ببینم خدا برای من چه می خواهد؟! زمان به من سخت گرفته بود. هرگز آن چنان در چنبرۀ غم گرفتار نشده بودم.
متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی
🌺🌺
☀️☀️قسمت شصت وپنجم،نام کتاب: نورالدین پسر ایران
مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام
قسمت شصت وپنجم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نام کتاب: نورالدین پسر ایران
شماره صفحه: 321تا325
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاطره قسمت اخرسریال «سلطان و شبان»
سریال سلطان و شبان برای همیشه یاد من ماند
... آن روزها سریال معروف «سلطان و شبان» را می داد که مردم از آن خوششان می آمد اما من خاطرۀ بدی از آن دارم؛ قسمت آخر سریال بود. پرستارها دور تلویزیون جمع شده بودند که ببینند آخر ماجرا چه می شود؟! من هر شش ساعت دو تا آمپول داشتم که واقعاً تحمل آنها مصیبت بود. با تزریق آنها چنان می سوختم انگار رگهایم آتش گرفته. از شانس من آن شب پرستاری کشیک بود که هم اخلاقش بد بود و هم آمپول زدنش. این خانم آمد تا آمپولهای وریدی مرا بزند اما عجله داشت و معلوم بود می خواهد برود تماشای سریال. دید سِرُم مرا باز کرده اند و او باید از نو رگ گیری کند، کمی غر زد اما من زیاد محلش نگذاشتم. کمی از کاکل هایش را بیرون می گذاشت و رعایت مجروحان را نمی کرد. میخواستم زود کارش را بکند و برود. بازویم را بست و دو بار سوزن را وارد کرد ولی نشد. این کار تا پنج بار تکرار شد. اعصابم به هم ریخته بود. آمد سراغ دست دیگرم، عوض اینکه من اعتراض کنم او شروع کرد که: «ای بابا! از کی معطلیم دو تا آمپول به این بزنیم، حالا فیلم هم تموم میشه!»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بدم آمد. دیدم اصلاً مریض برایش ارزش ندارد. سوزن را از دستش گرفتم و پرت کردم و سرش داد زدم که: «گمشو... دیگه اینجا نیا! آگه بیایی قلم پاتو می شکنم!» او رفت و پرستار دیگری آمد اما من کفری شده بودم. گفتم: «درو ببندید. کسی نیاد! اصلاً نمیذارم کسی آمپول به من بزنه. جای این هشت تا سوزن رو هم صبح به دکتر نشون میدم ببینم مریض به اندازۀ یه فیلم ارزش نداره؟!» آن شب نتوانستند آرامم کنند.
صبح دکتر آمد. آدم خیلی خوبی بود. به آرامی گفت: «شنیدم دیشب آمپولاتو نزدی! تو که استقامتت زیاده چرا آمپولاتو نزدی...» ماجرا را گفتم و تأکید کردم که اینها مرا عصبانی نکرد بلکه حرف خانم اعصابم را ریخت به هم که میگفت: «الآن فیلم تموم میشه!» دکتر ناراحت شد. پرستار را توبیخ کرد و به بخش دیگری فرستاد. آن پرستار بعداً آمده بود سراغم، گفتم: «من کاره ای نیستم و یک مریضم. تقصیر خودتان است که برایتان فیلم مهمتر از مریضه.» خلاصه سریال سلطان و شبان برای همیشه یاد من ماند چون بدجوری سوزنش را خوردم!...
لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی
🍀🍀
🌺🌺قسمت شصت ویکم کتاب: نورالدین پسر ایران
مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام
قسمت شصت ویکم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نام کتاب: نورالدین پسر ایران
شماره صفحه: 301تا305
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دراین قسمت
تلخ ترین دروغی بود که میشد در جنگ گفت!
...هلیکوپترهای عراقی کلافه مان کرده بودند و با موشک و تیربار و هر چه که داشتند آتش می ریختند. در آن وضع آنجا ماندن خودکشی بود. بالاخره تصمیم برگشتن قطعی شد. هر کس که سرپا بود در بازگشت باید یک زخمی را هم با خودش عقب می برد. این را جنگ به ما یاد داده بود و چه لحظه تلخی بود آن لحظات. به زخمیها نگاه می کردم؛ «خدایا از بین این بچه ها کی رو با خودمون ببریم؟ صمد قنبری، علی بهلولی، قاسم هریسی یا...» از کنار هر مجروحی که میگذشتم دلم میخواست او را با خودم ببرم. لحظه های سنگینی بود. جمعاً پنج شش نفر مانده بودیم که به هر طرف آتش می گشودیم و برای رفتن جمع و جور می شدیم. در آن منطقه آخرین کسانی بودیم که هنوز عقب نشینی نکرده بودند. فکر کردم صمد قنبری را ببرم. به طرف او رفتم. گویا منظورم را فهمید. تبسمی در صورت دردمندش دوید اما کنار او قاسم هریسی افتاده بود و جایی که قاسم بود نمی توانستم دلم را راضی به بردن کس دیگری کنم. قاسم را کول کردم و به صمد گفتم: «میام تو رو هم می برم!» تلخ ترین دروغی بود که میشد در جنگ گفت!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در آن گیرودار فقط یک نفر را می توانستم عقب ببرم و او قاسم هریسی بود!
قاسم را روی کولم جابه جا کردم و راه افتادیم. امیر با آن جثه نمی توانست کمک خوبی در حمل مجروح باشد اما کنار من می امد و تیراندازی می کرد. به سرعت شروع کردیم به دویدن. جایی که زمین گویا شخم زده شده و راه رفتن معمولی سخت بود چه رسد به دویدن آن هم با حال و روز ما. امیر با تیراندازی به سمت عراقیها توجه آنها را به خودش جلب میکرد تا من راحت تر بدوم. ما در دایرۀ نگاه تیرباری بودیم که به قصد کشت میزدمان. هم از روستا و هم از هلیکوپتر آماج رگبارهای بی وقفه دشمن بودیم. با ته ماندۀ نیرویی که بعد از آن همه ماجرا در تنم مانده بود می دویدم. نگاهم گاه به زمین بود، گاه به جلو. روی زمین ساقه های گندم از دل خاک بیرون زده و بعضی جاها تا مچ پا بالا آمده بودند. یاد ده مان افتادم! تیراندازی امیر شاید تا حدی از رگبار زمینی عراقیها کم می کرد اما حریف هلیکوپتری که نشانمان کرده بود، نمی شد. هلیکوپتر روی سرمان می چرخید و ردیف رگباری که در چند سانتیمتری ما زمین را شخم میزد بارها و بارها تکرار شد. موشکها هم گاه و بیگاه در چند متری ما به زمین میخورد. یقین کرده بودم که خدا نمیخواهد تیر و ترکشی به من بخورد. سیمینوفی از سمت حریبه قوز بالای قوز شده بود و تق تق تیرهایش عصبی ام میکرد. طفلک امیر غرق خاک و عرق میدوید و تیراندازی میکرد و میخواست زیر آتش کلاش او، من با خیال راحت تر بروم. تا وقتی کنار یک تابلو رسیدیم بی وقفه دویده بودم. آنجا دیگر واماندم! انگار تمام عضلاتم گُر گرفته بود، دهانم خشک شده بود و نفسم بالا نمی آمد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تابلو مال عراقیها بود و چیزهایی به عربی رویش نوشته بودند. امیر را صدا زدم: «امیر! بدو این تابلو رو باید بشکنیم.» سریع پایه های تابلو را شکستیم و قاسم را که رنگ به چهره نداشت رویش دراز کردیم. امیر از یک سو گرفت و من از سوی دیگر. حالا دیگر همه تلاشمان رسیدن به کنار دجله بود. با ته ماندۀ توانمان می دویدیم...
لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی
☀️☀️
..نورالدین پسر ایران 50
مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام:
قسمت پنجاه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نام کتاب: نورالدین پسر ایران
شماره صفحه: 246تا250
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...رفته رفته به جایی می رسیدیم که بلمها باید از هم جدا شده و هر یک به سمت محل مأموریت خود می رفتند. بارها نقشه عملیات برایمان توجیه شده بود و حالا راحت میتوانستیم خودمان را با منطقه تطبیق بدهیم. بلمها به صورت ستونی حرکت میکردند و بچه های هر بلم به بلم پشت سر میگفتند که به کدام منطقه رسیده ایم. نیروهای اطلاعات که جلوتر حرکت میکردند از تکه های کوچک کائوچو علائمی درست کرده و در آخرین شناسایی در منطقه گذاشته بودند که این علائم محور هر کس را مشخص میکرد. هنگام نزدیک شدن به کمینها هم نیروهای اطلاعاتی تذکر میدادند و بلمها جوانب احتیاط را بیشتر رعایت میکردند. گاهی فاصله بین بلم و کمینگاه آنقدر نزدیک بود که صدای صحبت عراقیها را میشنیدیم. تا رسیدن به منطقه مأموریتمان از کنار هشت یا نه کمین عراقی عبور کردیم. در همۀ این لحظات، مخصوصاً وقتی صدای دشمن را میشنیدم که بی خبر از اطراف به کار خودشان مشغول بودند، دلم به حس حمایت خدا گرم میشد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در لحظاتی که اگر صدای پارویی بلند میشد یا یکی از نیروها عطسه میکرد همۀ نقشه ها به هم میریخت، فقط این باور بود، که به ما آرامشی وصف ناپذیر می داد.
حالا از آن نقاط حساس گذشته و به منطقۀ مأموریت گروهان نزدیک شده بودیم. ساعت حدود 11:30 دقیقه شب بود که در محورهای دیگر درگیری شروع شد. در آن لحظات، من کنار بلم فرمانده مان اصغر قصاب بودم. پرسیدم: «اصغر آقا! عملیات لو رفته؟ مثل اینکه بچه ها درگیر شدن؟» اصغر آقا با طمأنینه گفت: «نه! آتش کوره که میزنن!» فکر میکردم در مقابل آتش کور دشمن بعضی از نیروهای ما هم درگیر شده اند چون سروصدای زیادی می آمد. بلافاصله دستور رسید: «سریعتر حرکت کنید.» احساس راحتی میکردم چون از حساسترین مناطق گذشته بودیم و حالا حتی اگر عملیات لو میرفت، نمی توانست مشکل چندانی تولید کند. رمز عملیات زمانی که به منطقۀ گردان رسیدیم، صادر شده بود و حالا دستور رها شدن دسته ها ابلاغ شد. بلمها از هم فاصله گرفته و به موازات سده دشمن در آب پخش میشدند و دشمن هنوز متوجه چیزی نشده بود. ما در زمان تعیین شده به محل مقرر رسیده بودیم اما عده ای از نیروهای جناحین هنوز به محورهای خودشان نرسیده بودند. بچه هایی که با بیسیم با قرارگاه در ارتباط بودند، مرتب می شنیدند که درگیر نشوید تا نیروهای دیگر هم برسند. در همان لحظات غواصهای خط شکن ـ که تا نزدیکی سده با بلم آمده و آنجا وارد آب شده بودند ـ به مأموریت خود پرداخته بودند. فاصله ما با ساحل دشمن حدود بیست متر بود.
لینک ارشیوکتابخانه گروه بیان معنوی
🍀🍀
🔶 مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
☀️قسمت نود ونهم
☀️معنویت وصفای معنوی بچه های جنگ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 491تا495
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...با وجود همه مشکلات آموزش، رابطه و برخورد بچه ها با هم عجیب بود. نه ما مثل یک مافوق و مسئول به آنها دستور می دادیم و نه آنها ما را با آن دید نگاه می کردند. معمولاً وقتی از سرمای بیرون به چادر برمی گشتیم دور چراغ والور می نشستیم. بچه ها واقعاً صاف و صمیمی بودند. برای اجتماع همه نیروهای گردان وقت نبود، گاهی می توانستیم برای نماز جماعت برویم اما در میان فشردگی آموزشها ارتباط و توسل بچه ها به اهلبیت(ع) تعطیل ناشدنی بود. معمولاً بچه ها در چادر شام می خوردند، بعد فتیله فانوس را پایین می کشیدیم و دعای توسل می خواندیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در جمع گردان حبیب حاج رضا داروئیان، از نوحه خوانهای محبوب لشکر، عزاداری می کرد اما او در گروهان مطلق بود و دسته ما نوحه خوان خاصی نداشت. البته این مسئله هم زبان ما را باز کرده بود. معمولاً در جمعی که نوحه خوان باشد، همه شنونده هستند و او حرفهایی می زند که جو را عوض می کند ولی وقتی ما فتیله فانوسها را پایین می کشیدیم و فضا تاریک می شد، بچه ها خودشان دعای توسل را زمزمه می کردند. هر کس چند بند می خواند و با سوز دل از شهیدی می گفت، یکی از امام حسین(ع) و یاران و خاندانش یاد می کرد، یکی از شهیدی می گفت که همه او را می شناختند. لازم نبود نوحه خوانی باشد و بخواهد از جمع اشک و آه بگیرد. اسم یک شهید که می آمد جان همه می سوخت، شهدایی که تا چند ماه قبل کنار ما توی چادر و سنگر بودند، فکر کردن به آنها و اینکه چه دوستانی بودند کافی بود تا ساعتها بسوزیم و اشک بریزیم. بچه ها چنان زلال و رابطه ها آنقدر صمیمی بود که گاه یکی در حین عزاداری می گفت: «من کارهای اشتباهی کردم، گناه کردم، بچه ها شما از خدا بخواهید منو ببخشه!»
در عجب می ماندم. یک رزمنده هفده هیجده ساله یا کمتر چه گناه یا اشتباهی می توانست داشته باشد؟ آنها به کجا رسیده بودند که به اصرار از دوستانشان می خواستند تا در نمازهایشان برای آنها طلب بخشش کنند؟ اشتباهاتی که در زندگی شهر اصلاً توجهی به آن نمی کنیم و ناچیز می دانیم در جبهه مدتها فکر بچه ها را مشغول می کرد. گاهی چنان می شد که یک نفر مشکلات زندگی اش را در جمع مطرح می کرد. یکی از مریضی مادرش می گفت و می خواست بچه ها برای بهبودی اش دعا کنند و...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روح پاک رزمنده ها آنجا پاکتر می شد و صیقل خورده تر. بعضی صداها در میان دعای توسل بلند می شد. معمولاً «حسین نصیری» با گریه دعا می خواند. حمید غمسوار، حبیب رحیمی و رحیم هم دعا را بلند می خواندند. من در آن جمع صمیمی بیشتر از اینکه گریه کنم به بچه ها نگاه می کردم و به حالشان غبطه می خوردم.
نماز جماعت در چادر دسته راحت برگزار می شد.
ـ اینجا ریا نداریم، نماز هر کی درسته پیش نماز بشه.
تعارفی هم اگر بود به خاطر این بود که نماز همه درست بود و بچه ها می خواستند پشت سر دیگری که او را از خودشان بهتر می دانستند نماز بخوانند...
@majnon100
🍀لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی
https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀