eitaa logo
روایتگری شهدا
23.9هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
5.6هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷 📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم ⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین 🔻کتاب زین الدین 9⃣1⃣ همه دور تا دور سفره نشسته بودیم؛ پدر و مادر مهدی، خواهر و برادرش. من رفتم توی آشپزخانه، چیزی بیاورم وقتی آمدم، دیدم همه نصف غذایشان🍲 را خورده اند، ولی مهدی دست به غذایش نزده 🍵تا من بیایم. 0⃣2⃣ اولین عملیات لشکر بود که بعد از فرمانده شدن حاج مهدی انجام می دادیم. دستور رسید کنار زبیدات مستقر شویم. وقتی رسیدیم، رفتم روی تپه ی کنار جاده🛣. قرار بود لشکر کربلا، سمت راست ما را پر کند. عقب مانده بودند و جایشان عراقی ها، راحت برای خودشان می رفتند و می آمدند. رفتم پیش حاج مهدی. خم شده بود روی کالک عملیاتی. بی سیم کنارش خش خش می کرد. موضوع را گفتم. نگاهم کرد. چهره اش هیچ فرقی نکرد. لبخند می زد. گفت:«خیالت راحت. برو. توکل کن به خدا. کربلا امشب راستمونو پر می کنه» از چادر⛺️ آمدم بیرون. آرام شده بودم. 1⃣2⃣ عملیات محرم بود. توی نفربر بی سیم، نشسته بودیم آقا مهدی، دو سه شب بود نخوابیده بود. داشتیم حرف می زدیم. یک مرتبه دیدم جواب نمی دهد. همان طور نشسته، خوابش برده بود😴. چیزی نگفتم. پنج شش دقیقه بعد، از خواب پرید. کلافه شده بود. بد جوری. جعفری پرسید:«چی شده؟» جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه می کرد. زیر لب گفت «اون بیرون بسیجی ها دارن می جنگن، زخمی می شدن، شهید می شن، گرفتم خوابیده ام.» یک ساعتی، با کسی حرف نزد. 2⃣2⃣نزدیک صبح بود که تانک هایشان، از خاکریز ما رد شدند. ده پانزده تانک رفتند سمت گردان راوندی. دیدم اسیر می گیرند.دیدم از روی بچه ها رد می شوند.مهمات نیروها تمام شده بود. بی سیم زدم عقب. حاج مهدی خودش آمده بود پشت سرما. گفت:«به خدا من هم این جام. همه تا پای جان. باید مقاومت کنین. از نیروی کمکی خبری نیس. باید حسین وار بجنگیم. یا می میریم، یا دشمنو عقب می زنیم.» ادامه دارد.... 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷 📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم ⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین 🔻کتاب زین الدین 3⃣2⃣ موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. دست که بلند کرد، آقا مهدی را توی صف دیدم تازه فرمانده لشکر شده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد. ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، 🚶تا دم در دنبالش رفتم پرسیدم «وسیله دارین؟» گفت:«آره». هرچه نگاه کردم، ماشینی 🚗آن دور و بر ندیدم رفت طرف یک موتور گازی. 🏍موقع سوار شدن. با لبخند گفت 😀«مال خودم نیس. از برادرم قرض گرفتم.» 4⃣2⃣داشت سخنرانی می کرد، رسید به نظم. گفت:«ما اگر تکنولوژی جنگی عراق را نداریم، اگر آن هواپیماهای ✈️بلند پرواز شناسایی را نداریم، لااقل می توانیم در جنگمان نظم داشته باشیم. امروز کسی که سپاهی ست و شلوار فرم را با پیراهن شخصی می پوشد، یا با لباس سپاه کفش عادی می پوشد، به نظم جنگ اهانت کرده. از این چیزای جزئی بگیر تا مهم ترین مسائل.» 5⃣2⃣ تهران جلسه داشت. سر راه آمده بود اردوگاه، بازدید نیروهای در حال آموزش. موقع رفتن 🚶گفت:«نصف اینها، به درد جبهه و سپاه نمی خورن.» حرف عجیبی بود. آموزش دوره ی سی و یک که تمام شد، قبل از اعزام، نصفشان تسویه گرفتند و برگشتند. 6⃣2⃣سال شصت و دو بود؛ پاسگاه زید. کادر لشکر را جمع کرد تا برایشان صحبت🗣 کند. حرف کشید به مقایسه ی بسیجی ها و ارتشی های خودمان با نظامی های بقیه ی کشورها. مهدی گفت:«درسته که بچه های ما در وفاداری و اطاعت امر با نظامی های بقیه ی جاها قابل مقایسه نیستند، ولی ما باید خودمونو با شیعیان ابا عبدالله مقایسه کنیم. اون هایی که وقت نماز، دور حضرت رو می گرفتند تا نیزه ی دشمن به سینه ی خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه.» 7⃣2⃣توی خط مقدم. داشتم سنگر می کندم⛏. چند ماهی بود مرخصی نرفته بودم. ریش و مویم حسابی بلند شده بود.یک دفعه دیدم دل آذر با فرمان ده لشکر می آیند طرفم، آمدند داخل سنگر. اولین باری بود که حاج مهدی را از نزدیک می دیدم. با خنده گفت:«چند وقته نرفته ای مرخصی؟ لابد با این قیافه، توی خونه رات نمی دن.» بعد قیچی ✂️دل آذر را گرفت و همان جا شروع کرد به کوتاه کردن موهام💇♂. وقتی تمام شد، در گوش👂 دل آذر یک چیزی گفت و رفت.بعد دل آذر گفت:«وسایلتو جمع کن. باید بری مرخصی.» گفتم«آخه...» گفت «دستور فرمانده لشکره.» 8⃣2⃣ او فرمانده بود و من مسئول آموزش لشکر. قبلش، سه چهار سالی با هم رفیق بودیم. همه ی بچه ها هم خبر داشتند، با این حال، وقتی قرار شد چند روز قبل از عملیات خیبر، حسن پور و جواد دل آذر برای شناسایی بروند جلو، مرا هم با آنها فرستاد؛ سیزده کیلومتر مسیر بود روی آب. دستورش قاطع بود جای چون و چرا باقی نمی گذاشت. از پله پایین رفتیم و سوار قایق 🛥شدیم. چشمم به ش افتاد بغض کرده بود، از همان بغض های غریبش. ادامه دارد.... 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷 📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم ⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین 🔻کتاب زین الدین 9⃣2⃣ شناسایی عملات خیبر بود. مسئول محور بودم و باید خودم برای توجیه منطقه، می رفتم جلو. با چند نفر از فرمانده گردان ها، سوار قایق🛥 شدیم و رفتیم موقع برگشتن، هوا طوفانی 🌪شد. بارانی می آمد که نگو. توی قایق پر از آب شده بود با کلی مکافات موتورش را باز کردیم و پارو زنان برگشتیم. وقتی رسیدیم قرارگاه، از سر تا پا خیس شده بودم. زین الدین آمد. ما قضیه را برایش تعریف کردیم. خندید😀 و گفت «عیبی نداره. عوضش حالا می دونین نیروهاتون، توی چه شرایطی باید عمل کنند.» 0⃣3⃣ پنجاه روز بود نیروها مرخصی نرفته بودند. یازده گردان توی اردوگاه سد دز داشتیم که آموزش دیده بودند، تجدید آموزش هم شده بودند. اما از عملیات خبری نبود. نیروها می گفتند:«بر می گردیم عقب. هر وقت عملیات شد خبرمون کنین.» عصبانی😡 بودم. رفتم پیش آقا مهدی و گفتم «تمومش کنین. نیروها خسته ان. پنجاه روز می شه مرخصی نرفته ن، گرفتارن.» گفت شما نگران نباشین. من براشون صحبت می کنم.» گفتم:«با صحبت چیزی درست نمی شه. شما فقط تصمیم بگیرین.» توی میدان صبحگاه جمعشان کرد. بیست دقیقه برایشان حرف زد. یک ماه ماندند.عملیات کردند. هنوز هم روحیه داشتند. بچه ها، بعد از سخنرانی آن روز، توی اردوگاه، آن قدر روی دوش گردانده بودندش که گرمازده شده بود. 1⃣3⃣ تا حالا روی آب عمل نکرده بودیم. برایمان نا آشنا بود توی جلسه ی توجیهی، با آقا مهدی بحثم شد که از این جا عملیات نکنیم. روز هفتم عملیات، مجروح شدم. آوردندم عقب توی پست امداد، احساس کردم کسی بالای سرم است. خود مهدی بود. یک دستش را گذاشته بود روی شانه ام و یک دستش را روی پیشانیم. با صدایی که به سختی می شنیدم گفت «یادته قبل از عملیات مخالف بودی؟ عمل به تکلیف بود. کاریش نمی شد کرد. حالا دعا کن که من سر شکسته نشم.» 2⃣3⃣ توی خشکی، با هر وسیله ای بود، شهدا را می آوردیم عقب. ولی تجربه ی کار روی آب را نداشتیم. رفتم پیش آقا مهدی. گفت «سعی می کنیم یه جاده خاکی براتون بزنیم. ولی اگه نشد، هرجوری هست، باید شهدا رو برگردونین عقب.» چند قدم رفت و رو کرد به من:«حاجی! چه جوری شهدامونو بذاریم و بیام؟» 3⃣3⃣عملیات که شروع می شد، زین الدین بود و موتور تریلش🏍. می رفت تا وسط عراقیها و برمی گشت. می گفتم:«آقا مهدی! می ری اسیر می شی ها.» می خندید و می گفت «نترس. این ها از تریل خوششون می آد. کاریم ندارن.» ادامه دارد.... 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeL7xlzk6g-f-Q 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷 📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم ⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین 🔻کتاب زین الدین 4⃣3⃣هور وضعیت عجیبی دارد و بعضی وقت ها، ساقه های نی جدا می شوند و سر را ه را می گیرند. انگار که اصلا راهی نبوده. ساعت ده شب بود که از سنگر های کمین گذشتیم. دسته ی اول وارد خشکی شده بود. ولی بقیه ی نیروها مانده بودند روی آب. وضع هور عوض شده بود؛ معبر را پیدا نمی کردیم. بی سیم زدیم عقب که «نمی شود جلو رفت، برگردیم؟» آقا مهدی، پشت بی سیم گفته بود «حبیبیتون چشم انتظاره، گفته سرنوشت جنگ به این عملیات بسته س، انجام وظیفه کنید.» بچه ها، تا معبر دسته ی اول را پیدا نکردند و وارد جزیره نشدند، آرام نگرفتند. 5⃣3⃣ عراقی ها، نصف خاکریز را باز کرده بوند و آب بسته بودند توی نیروهای ما. از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه ی شن، جلوی آب را بگیریم. وقتی که آمدند، راه افتادیم سمت خاک ریز. دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند. گفتم:«چرا شما؟ از گردان نیرو آمده» گفت:«نمی خواست. خودمون بندش می اوریم.» 6⃣3⃣عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش🏍 توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف. بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط. 7⃣3⃣سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم. جلوش پر بود از آذوقه. پرسیدیم «اینا چیه؟»گفتند«هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده، می زننش.» زین الدین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده، دیگر چیزی باقی نمانده بود. 8⃣3⃣شب دهم عملیات بود. توی چادر⛺️ دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور 🏍آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم. گفت «توی چادرتون یه لقمه نون🍪 و پنیر پیدا می شه؟» از صدایش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت. از عقب بی سیم زدند که «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم «نه.» گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟» ادامه دارد.... 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeL7xlzk6g-f-Q 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷 📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم ⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین 🔻کتاب زین الدین 9⃣3⃣ جزیره را گرفته بودیم. اما تیر اندازی عراقی ها بد جوری اذیت می کرد. اصلا احساس امنیت و آرامش نمی کردیم. سرِ ظهر بود که آمد. یک کلاشینکف توی دستش بود نشست توی سنگر، جلوی دید مستقیم عراقی ها. نشانه می گرفت و می زد. یک دفعه برگشت طرفمان، گفت«هر یک تیری که زدن، دو تا جوابشونو می دین.» همان شد. 0⃣4⃣ اول من دیدمش. با آن کلاه خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت. گفت«شما کجا می رین؟» گفت«چه فرقی می کنه؟ فرمان ده که همه ش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته می رم جلو.» 1⃣4⃣ بعد خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح. با خودم گفتم«بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکرمی کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرمان دهی رفتم تو. بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم«با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟» 2⃣4⃣ماشین🚕، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم.، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بوند روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.» بی چاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد. 3⃣4⃣چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند. ادامه دارد.... 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeL7xlzk6g-f-Q 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷 📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم ⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین 🔻کتاب زین الدین 9⃣3⃣ جزیره را گرفته بودیم. اما تیر اندازی عراقی ها بد جوری اذیت می کرد. اصلا احساس امنیت و آرامش نمی کردیم. سرِ ظهر بود که آمد. یک کلاشینکف توی دستش بود نشست توی سنگر، جلوی دید مستقیم عراقی ها. نشانه می گرفت و می زد. یک دفعه برگشت طرفمان، گفت«هر یک تیری که زدن، دو تا جوابشونو می دین.» همان شد. 0⃣4⃣ اول من دیدمش. با آن کلاه خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت. گفت«شما کجا می رین؟» گفت«چه فرقی می کنه؟ فرمان ده که همه ش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته می رم جلو.» 1⃣4⃣ بعد خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح. با خودم گفتم«بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکرمی کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرمان دهی رفتم تو. بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم«با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟» 2⃣4⃣ماشین🚕، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم.، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بوند روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.» بی چاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد. 3⃣4⃣چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند. ادامه دارد.... 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeL7xlzk6g-f-Q 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷 📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم ⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین 🔻کتاب زین الدین 4⃣4⃣ توی تدارکات لشکر، یکی دو شب، می دیدم ظرف های شام🍽 را یکی شسته. نمی دانستیم کار کیه. یک شب، مچش را گرفتیم. آقا مهدی بود. گفت «من روزها نمی رسم کمکتون کنم. ولی ظرف های شب با من» 5⃣4⃣ عملیات که تمام می شد، نوبت مرخصی ها بود. بچه ها برمی گشتند پیش خانواده هایشان. اما تازه اول کار زین الدین بود. برای تعاون شهرها پیغام می فرستاد که خانواده های شهدا را جمع کنند می رفت برایشان صحبت می کرد؛ از عملیات، از کار هایی که بچه هایشان کرده بودند، از شهید شدنشان. 6⃣4⃣تازه زنش را آورده بود اهواز. طبقه ی بالای خانه ی ما می نشستند. آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون یک روز، صدای پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم. گفتم«مهدی جان! تو دیگه عیال واری. یک کم بیش تر مواظب خودت باش.» گفت«چی کار کنم؟ مسئولیت بچه های مردم گردنمه.» گفتم «لااقل توی سنگر فرماندهیت بمون.» گفت«اگه فرمانده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز می رن. اگه بمونه تو سنگرش که بقیه می رن خونه هاشون.» 7⃣4⃣ خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباس ها👕👖ر ا که دید، گفت«تو این شرایط جنگی وابسته ام می کنین به دنیا.» گفتم«آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماهام سربزنی؟» بالاخره پوشید. وقتی آمد، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم. خودش گفت«یکی از بچه های سپاه عقدش💍 بود لباس درست و حسابی نداشت.» 8⃣4⃣گاهی یک حدیث، یا جمله ی قشنگ که پیدا می کرد، با ماژیک می نوشت🖍 روی کاغذ و می زد به دیوار. بعد راجع بهش با هم حرف می زدیم. هرکدام، هرچه فهمیده بودیم می گفتیم🗣 و جمله می ماند روی دیوار و توی ذهنمان. ادامه دارد.... 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeL7xlzk6g-f-Q 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷 📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم ⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین 🔻کتاب زین الدین 9⃣4⃣ وضع غذا پختنم دیدنی بود. برایش فسنجان درست کردم. چه فسنجانی! گردوها را درسته انداخته بودم توی خورش. آن قدر رب زده بودم، که سیاه شده بود. برنج هم شورِشور. نشست سر سفره. دل تو دلم نبود. غذایش را تا آخر خورد. بعد شروع کرد به شوخی کردن که «چون تو قره قروت دوست داری، به جای رب قره قروت ریخته ای توی غذا.» چند تا اسم هم برای غذایم ساخت؛ ترشکی، فسنجون سیاه. آخرش گفت«خدارو شکر. دستت درد نکنه.» 0⃣5⃣ظرف های شام، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه. رفتم سر ظرف شویی. گفت«انتخاب کن. یا تو بشور من آب بکشم، یا من می شورم تو آب بکش.» گفتم «مگه چقدر ظرف هست؟» گفت «هرچی که هس. انتخاب کن.» 1⃣5⃣سال شصت و سه بود. توی انرژی اتمی، آموزش می دیدیم. بعد از یک مدت، بعضی از بچه ها، کم کم شل شده بودند. یک روز آقا مهدی، بی خبر آمد سر صبحگاه. هرکس را که دیر آمد، از صف جدا کرد و بعد از مراسم، دور اردوگاه کلاغ پر داد. 2⃣5⃣وقتی از عملیات خبری نبود، می خواستی پیدایش کنی، باید جاهای دنج را می گشتی. پیدایش که می کردی، می دیدی کتاب به دست نشسته، انگار توی این دنیا نیست. ده دقیقه وقت که پیدا می کرد، می رفت سر وقت کتاب هایش📚. گاهی که کار فوری پیش می آمد، کتاب همان طور باز می ماند📖 تا برگردد. 3⃣5⃣جلسه که تمام شد دیدیم، تا وضو بگیریم و برویم حسینیه، نماز تمام شده است. اما مهدی از قبل فکرش را کرده بود. سپرده بود، یک روحانی، از روحانی های لشکر، آمده بود همان جا؛ اذان که تمام شد، در همان اتاق جنگ تکبیر نماز را گفتیم. ادامه دارد.... 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeL7xlzk6g-f-Q 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
بدانید که شهادت... مرگ نیست،رسالت است. رفتن نیست جاودانه ماندن است. جان دادن نیست،بلکه جان یافتن است.
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷 📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم ⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین 🔻کتاب زین الدین 4⃣5⃣ حوصله ام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه کردم، بعد به سرعت ماشین🚕. گفتم. «آقا مهدی! شما که می گفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته می رین.» گفت «اون مالِ روزه. شب، نباید از هفتاد تا بیش تر رفت. قانونه. اطاعتش، اطاعت از ولی فقیهه.» 5⃣5⃣تازه وارد بودم. عراقی ها از بالای تپه دید خوبی داشتند. دستور رسیده بود که بچه ها آفتابی نشوند. توی منطقه می گشتم، دیدم یک جوان بیست و یکی دوساله، با کلاه سبز بافتنی روی سرش، رفته بالای درخت، دیده بانی می کند. صدایش کردم«تو خجالت نمی کشی این همه آدمو به خطر می اندازی؟» آمد پایین و گفت «بچه تهرونی؟» گفتم آره، چه ربطی داره؟» گفت «هیچی. خسته نباشی. تو برو استراحت کن من اینجا هستم.» هاج و واج ماندم. کفریم کرده بود. برگشتم جوابش را بدهم که یکی از بچه های لشکر سر رسید. هم دیگر را بغل کردند، خوش و بش کردند و رفتند. بعد ها که پرسیدم این کی بود، گفتند «زین الدین» 6⃣5⃣ چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان، برای تفریح، تیراندازی می کرد توی آب. زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین.» جواب داد «به شما چه؟» و با دست هلش داد. زین الدین که رفت، صادقی آمد وپرسید «چی شده؟» بعد گفت«می دونی کی رو هل دادی اخوی؟». دویده بود دنبالش برای غذر خواهی که جوابش را داده بود «مهم نیس. من فقط امر به معروف کردم گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.» 7⃣5⃣رفته بودیم بیرون اردوگاه، آب تنی. دیدیم دو نفر دارند یکی را آب می دهند. به دوستانم گفتم«بریم کمکش؟» گفتند«ول کن، باهم رفیقن» پرسیدم «مگه کی اند؟» گفتند «دل آذر و جعفری دارند زین الدین رو آبش می دن. معاون های خودشن.» 8⃣5⃣ زن و بچه ام را آورده بودم اهواز، نزدیکم باشند. آن جا کسی را نداشتیم. یک بار که رفته بودم مرخصی، دیدم پسرم خوابیده. بالای سرش هم شیشه ی دواست. از زنم پرسیدم «کی مریض شده؟» گفت «سه چهار روزی می شه.» گفتم «دکتر بردیش؟» گفت «اون دوست لاغره، قدبلنده هست، اومد بردش دکتر. دواهاش رو هم گرفت. چند بار هم سرزده بهش.» ادامه دارد.... 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeL7xlzk6g-f-Q 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷 📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم ⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین 🔻کتاب زین الدین 9⃣5⃣بچه های زنجان فکر می کردند، با آنها از همه صمیمی تر است. سمنانی ها هم، اراکی ها هم، قزوینی ها هم. 0⃣6⃣مدتی بود، حساس شده بود. زود عصبانی می شد. دو سه بار حرفمان شده بود. رفتم پیش رئیس ستاد، گله کردم. دیدم حاج مهدی را صدا کرد و برد توی سنگر. یک ساعت آن جا بودند. وقت بیرون آمدن، چشم های مهدی پف کرده بود. برگشتم پیش رئیس ستاد گفت«دلش پر بود. فرمانده هاش، نیروهاش، جلوی چشمش پرپر می شن. چه انتظاری داری؟ آدمه. سنگ که نیس.» بعداز آن، انگار که خالی شده باشد، دوباره مثل قبل شده بود؛ آرام، خنده رو. 1⃣6⃣ یک روز زین الدین، با هفت هشت نفر از بچه ها، می آمدند خط. صدای هلی کوپتر می آید. بعد هم صدای سوت راکتش.بچه ها، به جای این که خیز بروند، ایستاده بوند جلوی زین الدین. اکثرشان ترکش خورده بودند. 2⃣6⃣قبل از عملیات، مشورت هایش بیرون سنگر فرماندهی، بیش تر بود تا توی سنگر. جلسه می گذاشت با تیربارچی ها ؛ امداد گرها را جمع می کرد ازشان نظر می خواست. می فرستاد دنبال مسئول دسته ها که بیایند پیش نهاد بدهند. 3⃣6⃣ امکان نداشت امروز تو را ببیند، و فردا که دوباره دیدت، برای روبوسی نیاید جلو. اگر می خواستی زود تر سلام کنی، باید از دور، قبل از این که ببیندت، برایش دست بلند می کردی. 4⃣6⃣ روی بچه های متاهل یک جور دیگر حساب می کرد. می گفت «کسی که ازدواج کرده، اجتماعی تر فکر می کند تا آدم مجرد.» بعداز عقد که برگشتم جبهه، چنان بغلم کرد و بوسید که تا آن موقع این طور تحویلم نگرفته بود. گفت «مبارکه، جهاد اکبر کردی.» 5⃣6⃣نزدیک عملیات آقامهدی رودیدم می دونستم تازه دخترش بدنیااومده دیدم سر یه پاکت از جیبش زده بیرون. گفتم چیه؟!!! گفت«عکس دخترمه.» گفتم:بده ببینم... گفت «خودم هنوز ندیدمش.» گفتم «چرا؟!!! گفت «الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. بذاربعدازعلمیات می بینم. 🔰نوشته شماره5⃣6⃣درعکس موجوداست👇👇👇👇👇 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#شهادت به سن و سال نیست دستغیب و سعیدِ طوقانے مدنے و حسینِ فهمیده یا شاهرخ ضرغام ... هر ڪہ باشے وقتش ڪہ شد پرواز خواهے ڪرد یادمون باشہ #هرڪسے_لایق_شهادت_نیست @Raskhonal