eitaa logo
روایتگری شهدا
25.7هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت چهل و ششم 📝 گلزار شهــــدا ♡ 🍃چند وقتی بود که به زادگاهم؛یعنی روستای سینگلی نرفته بودم، بار سفر را بستم و به سوی دیارم حرکت کردم. برای رسیدن به روستایم باید از روستای رستم آباد عبور میکردم. 🌷 هنگام گذر از این آبادی به تابلوِ نصب شدۀ شهیدان نگاه می انداختم و به راهم ادامه میدادم تا اینکه با دیدن تابلو شهید محمّد برزگر به چهل سال پیش برگشتم.هر دو متولّد فصل بهار بودیم 🍃 مادرم دخترِ خالۀ زلیخا خانم  ؛ مادربزرگِ شهید محمّد بود برای همین هم دیگر را«پسرخاله »خطاب میکردیم. فاصلۀ روستای ما تا رستم‌آباد ۲ یا ۳ کیلومتر است و ارتباط صمیمانه ای داشتیم، 🌷 در واقع با هم بزرگ شدیم، با هم به حوزه رفتیم و هم اتاق یکدیگر شدیم . شوخ طبعی هایش خستگی درس و بحث را از طلبه ها می گرفت،همه به خاطر اخلاق نیکش به دور او حلقه می زدند 🍃ظهر یکی از روزها در حجره چای می خوردیم و گفتگو می کردیم که از رادیو اخبار جنگ و کشته شدن رزمندگان اعلام شد،محمّد با حالتی منقلب چای خوردن را رها کرد و با عصبانیّت گفت: می گویند نیروی رزمنده کم داریم ولی نمیدانم چرا به ما اجازۀ رفتن به جبهه را نمیدهند 🌷گفتم: من هم جبهه رفتن را دوست دارم ولی سن مان پایین است نگاهی با صلابت به من انداخت و گفت: والله به تو قول میدهم، اگر توانستم روزی جبهه بروم تا آخرین قطرۀ خونم برای دفاع از وطنم با متجاوزان میجنگم. 🍃خندیدم وگفتم: بگذار به سنّ قانونی برسی بعد برو. گفت: انشاءالله  خواهم رفت. سپس بغضی کرد و گفت: خیلی دلم برای شهدا تنگ شده است...می آیی برویم گلزار شهدا؟گفتم: البتّه. 🌷باهم راهی مسجد جامع فاروج شدیم، نماز ظهر و عصر را خواندیم و به حوزه برگشتیم. پس از خوردن ناهار استراحتی کوتاه کردم، عصر که شد به محمّد گفتم: پسرخاله! بیا برویم سرقرار ظهرمان. 🍃تا این را شنید از خوشحالی، فوراً آماده شد و دو نفری پیاده به سوی گلزار شهدا حرکت کردیم. وقتی به گلزار رسیدیم، چهرۀ پسرخاله در هم رفت و خنده اش گم شد، طوری که تا کنون چنین حالتی را از او ندیده بودم 🌷او با صدایی لرزان و چشمانی پر از اشک با شهدا صحبت می کرد، از کنار هر شهیدی که می گذشتیم آهی می کشید و جملۀ«خوش به حالتان »را به زبان می آورد و می گفت: پسرخاله می بینی، اکثر این شّهدا کم سن اند، کاش ما هم با شهادت از دنیا برویم. 🍃 باز سراغ شهیدی دیگر میرفت فاتحه ای میخواند و با او غرق گفتگو می شد. 🌷 آن روز، هر طور که بود محمّد را از جدا کردم ولی او مدام آرزوی شهادت میکرد و صحبت رفتن می کرد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🍃 ✍🏻مینویسم تا یادم نرود: تمام اقتدار میهنم را از پرواز شما دارم ....💔 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 ✍🏻شاید سخت تر از مدافع حرم شدن مدافع قلب شدن باشد. شهید محمدرضا دهقان امیری❣️🌱 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥⁉️چرا با تحصیل بانوان محجبه در غرب مخالفت می شود و پاسخ خانم دکتر خاتمی، عضو هیئت علمی دانشگاه حکیم سبزواری 🔹️ 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت چهل و هفتم 📝 پـــرواز♡ 🌿 دو خاطره به یادم آمد که بیانشان خالی از لطف نیست.روزی در راه به روستا هایمان با محمد ؛چشممان به کوه زیبای شاه جهان  افتاد که محمد پرسید:پسر خاله !این کوه شاه جهان خیلی بلند است ؛مگرنه؟ 🌷پاسخ دادم :بله ؛خوب بلندترین کوه منطقه ماست. گفت کاش بتوانیم به این بالای قله صعود کنیم!گفتم:کار هرکسی نیست گفت :خواستن توانستن است.و دیگر اینکه هر دو نظر کرده بودیم با پای پیاده جهت زیارت حضرت ثامن الحجج(ع)به حرم مطهر رضوی مشرف شویم. 🌿در حرم مطهر امام رئوف (ع) محمد از بنده جدا شد ولی حواسم پی او بود و در صحن نماز و زیارت نامه خواند ؛مناجاتی کرد و سمت ضریح مطهر روانه شد وقتی از خرم مطهر بر می گشتیم به موزه واقع در حرم حضرت رضا (ع)رفتیم. 🌷هنگام خروج از موزه مردمی را دیدم که در گوشه ای از صحن حرم اجتماع کرده بودن ؛با کنجکاوی خودمان را به جماعت رساندیم آنجا مکانی بود که مردم برای کبوتر های حرم دانه می پاشیدن.مشغول تماشا شدیم که محمد از کنارم غیب شد و پس از دقایقی با بسته ای گندم ظاهر شد. 🌿کبوتران با شوق گندم می خوردن و او با سخاوت تمام دانه می پاشید.موقع برگشت به مسافر خانه پرندگانی را جلوی مغازه ها در قفس محبوس دیدیم شهید با ناراحتی اشاره ای به آنها کرد و گفت:نمیدانم چرا ما انسان ها اینقدر بی رحم شده آیم ؟! پرسیدم :چرا ؟گفت :دوست ندارم پرنده ای را در قفس ببینم؛به خدا آنها هم مثل ما آزادی را می خواهند... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا