eitaa logo
روایتگری شهدا
23.9هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
5.6هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🍃 و سـلام بـر نگـاه هـایے ڪہ تـا ابـد بـر مـا دوختـہ شـده انـد... 💔🥀 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
2.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌 🌹سردار حاج حسین همدانی: دشمنان نمیدانند و نمی‌فهمند که ما برای شهادت مسابقه می‌دهیم و وابستگی نداریم و اعتقاد ما این است که از سوی خدا آمده‌ایم و به سوی او می‌رویم. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
14.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌 به یاد سید شهیدان اهل قلم شهید 🎞 شهید سید مرتضی آوینی: اگر مقصد را در زیر این سقف‌های دل‌تنگ و در پس این پنجره‌های کوچک نمی‌توان جست بهتر آنکه پرنده روح دل در قفس نبندد ... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃پوشش (حجاب) و قانون کارما 🔹️ 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
شهید سیدمرتضی آوینی - @khadem_shohda.mp3
زمان: حجم: 4.68M
🔷 در این روزهای سخت، چیزی بهتر از کلام ملکوتی سید مرتضی آوینی نیافتم که مرحم دردهایمان باشد 🔸ترکیبی فوق العاده زیبا از صوت‌های برجای مانده از شهید آوینی ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت پنجاه و یکم 📝 فریــــاد رس ♡ 🔸️ پس از شهادت محمّد افراد زیادی به دیدارمان آمدند و در آن روزهای سخت با حضور خود تسلّی بخش خاطرمان شدند.روزی طلبه ای جوان به منزل ما آمد و خود را«نقوی»  معرّفی کرد و پس از قرائت فاتحه، خاطرۀ بسیار جالبی را از محمّد برایم نقل فرمود 🌷او در حالی که گریه کلامش را می برید، مدام این جمله را تکرار میکرد والله ، خدا شاهد است که از شنیدن خبر شهادت محمّد به قدری سوختم که باورش برای شما دور از انتظار به نظر می رسد. پسرم؛ حاج هیبت الله  با تعجّب پرسید: شما محمّد ما را از کجا می شناسید؟ پاسخ داد: شهید  گردنم حقّ زندگی دارد چون او مرا از مرگ نجات داد. 🔸️با کنجکاوی پرسیدم: مایلم بدانم برادرم چه کار خیری در حقّتان روا داشته است؟ او مدام سر تکان میداد و با دو دست بر سر می زد و جریان را برایم تعریف می کرد او چند سالی از من کوچکتر بود ولی آن قدر نسبت به همۀ بچه‌ها محبّت می ورزید که هر کسی در هر سنّ و شرایطی با او راحت بود و مشکل گشای دوستان به حساب می آمد 🌷یک شب در اواسط هفته دل درد شدیدی به من دست داد کمی داروی گیاهی خوردم و خوابیدم. نیمه های شب از شدّت درد بیدار شدم و مثل مارگزیده ها بر خود پیچیدم، گویا همه خواب بودند و صدایم در دل تاریکی به گوش هیچ کسی نمی رسید، مانده بودم چه کنم، باید کسی را در جریان وضعیّتم قرار میدادم که حالم را خوب درک کند و دست ردّ به سینه ام نزند، 🔸️ناگاه محمّد برزگر را به خاطر آوردم و گفتم: اکنون محمّد تنها محرم و مرهمی است که بی درنگ به فریادم می رسد. 🌷یک دست به دیوار و دستی بر شکم ؛افتان و خیزان خود را به حجره محمد رساندم مثل هر شب نور ضعیفی از زیر در اتاقش بیرون می تابید 🔸️با زحمت در زدم که محمد سریعا در را به رویم بازکرد. سجاده ای درگوشه اتاق پهن بود و شمع کوچکی داخل نعلبکی قطره قطره آب می شد.از چیدمان اتاق دانستم نماز شب می خواند 🌷محمد تا اوضاع مرا دید بدون هیچگونه پرسشی مرا به دوش کشید و تا حیاط برد. گفتم :ازکجا وسیله جورکنیم؟ با خوشرویی پاسخ داد:"الحمدالله دوچرخه ای هست که همیشه جور مرا می کشد؛این هم نبود با جان و دل شما را کول می کردم و تادرمانگاه  می رساندم. 🔸️بی معطلی سوار دوچرخه شدیم و به راه افتادیم محمد به سرعت رکاب می زد و من سرم را روی شانه اش گذاشته بودم و از دل پیچه می نالیدم تا اینکه به بهداری رسیدیم. 🌷بی رمق کنار حیاط بهداری خزیدم ؛ اصلا توان راه رفتن نداشتم ؛محمد باز هم مرا از جلو درمانگاه تا نزد پزشک کول کرد و پرستار را از وضعیتم آگاه کرد و مرا به اتاق معاینه فرستاد 🔸️پزشک برایم سرم و دارو نوشت و محمد با همان دوچرخه به داروخانه شهر رفت و دواهایم را خرید و فورا خودش را به درمانگاه رساندوتاصبح کنارم نشست وقتی سرم تمام شد به حجره بازگشتیم 🌷محمد مرا به اتاق خود برد و تا چند روز مثل یک پرستار از بنده مراقبت کرد تا اینکه کاملا بهبود یافتم و با کمک شهیدبرزگر دوباره به زندگی برگشتم چند وقت از این ماجرا گذشت از بچه ها می شنیدم محمد مدام مرخصی می گیرد و داوطلبانه درجبهه ها شرکت می کند 🔸️نگرانش بودم و دوست داشتم یک بار دیگر روی ماهش را ببینم تا اینکه بالاخره او را در کتابخانه حوزه ملاقات کردم گفتم: آقا محمد..... شهید فورا مرا شناخت و بطرفم آمد 🌷گفت: سلام علیکم، گفتم: پارسال دوست امسال آشنا، کجایی پسر؟ نگفتی دلتنگت می شویم؟   لبخندی زد و گفت: حقّ با شماست، مرخّصی بودم. 🔸️پرسیدم: چرا این قدردر حوزه غیبت داری؟ شاید داماد شدی و ما را محرم نمیدانی! گفت: فعلًا که جنگ زندگی را بر کام ملّت تلخ کرده است انشاءالله برای مراسمم حتماً خبرت می کنم. گفتم: آدرس بدهی حتماً با خانواده در مراسم شادیت خدمت میرسیم شهید با اصرار نشانی اش را داد و در حقیقت قصدم این بود برای جبران محبّت گذشته ها در جشن ازدواجش شرکت کنم، 🌷 چه میدانستم تقدیر مرا به مراسم ترحیمش میکشاند. مدّتی بود که او را دیگر در مدرسه نمی دیدم و سراغش را از طلاب گرفتم،آنها گفتند: محمّد به جبهه رفته است . دلهره داشتم و چیزی که انتظارش را نداشتم سرم آمد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا