eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
📚کتاب 🌷زندگینامه داستانی ✏️به قلم نظیفه سادات مؤذّن (باران) 🎤خاطرات «اعظم اکبری»همسر شهید 🔖 ✫⇠ 🔘روح‌الله سرخ شد و سرش را پایین انداخت. عباس خندید و گفت: آقا روح‌الله داشت درباره‌ی یه خاطره‌ی قدیمی صحبت می‌کرد.چند سال پیش بچه که بودن، با علیرضا پسرخاله‌م اومده بودن مسجد. از سر بچگی خواستن یه شوخی بکنن، تمام کفشای طرف مردونه رو گذاشته بودن طرف زنونه، کفشای خانوما رو آورده بودن طرف مردا. ○ 🔘حسن آقا قاه قاه خندید: عجب شیطونایی! خب شما چی کار کردی؟ حتماً مفصّل از خجالتشون دراومدی دیگه؟ و با حرکت دست، نمادی از سیلی زدن را نشان داد. روح‌الله زودتر از بابا جواب داد: نه. بابام هیچ وقت منو نمی‌زنه. بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، صدایش را پایین آورد: اون روز دنبالم کرد که بزنه، ولی مامانم گفت ببخشش، بابا هم منو بخشید. ○ 🔘حسن آقا کنجکاو شد: ببینم آقا روح‌الله یعنی بابات اصلاً تا حالا کتکت نزده؟ _ فقط یه دفعه زد. آخه مامانمو خیلی اذیت کرده بودم. _ پس وقتی کار بدی می‌کنی، کاری به کارت نداره؟ _ هم نصیحتم می‌کنه، هم اگه بخواد کنه، چیزایی که دوست دارم برام نمی‌خره. حسن آقا رو کرد به عباس: عباس آقا! ایول داری‌ها! بچه پسر بزرگ کردن بدون کتک کار سختیه. _ نه، اونقدا هم سخت نیست. ما با آقا روح‌الله دوستیم. حرف هم رو می‌فهمیم. مگه نه آقا روح‌الله؟ روح‌الله سر تکان داد و رفت داخل$مسجد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 🌷زندگینامه داستانی ✏️به قلم نظیفه سادات مؤذّن (باران) 🎤خاطرات «اعظم اکبری»همسر شهید 🔖 ✫⇠ 🍂فصل چهاردهم: گوهرهای زیرخاکی 🍂محبت بی‌پایان عباس به شهدا و خداحافظی جانسوزش با خاک‌های گرم جنوب در آخرین روزهای جنگ، باعث شد شهدا او را برگزینند برای همنشینی. این شد که عباس از بهمن سال ۷۳ که برای و تهیه‌ی گزارش، عازم مناطق جنگی شد، تا چندین سال بعد، بخش عظیمی از زمان زندگی‌اش را در میان خاک‌های گرم جنوب و سرمای شدید غرب، در تکاپوی یافتن آثار و اجساد مطهر شهدا بگذراند. ● 🍂دوران تفحص، دورانی بسیار پرماجرا و پرفراز و نشیب از زندگی اعظم و عباس را تشکیل می‌داد و این طولانی بودن و گستردگی آن در سال‌های بسیاری از زندگی آن‌ها، باعث شده بود حوادث فراوانی از حیات خانوادگی آن‌ها با ماجراهای تفحص، گره‌های ناگشودنی بخورد. ● 🍂در واقع، در تمام وقایع و دوران‌های کودکی روح‌الله، نوجوانی‌اش، سال‌های تدریس و مربیگری و معاونت اعظم، سال‌های دانشجویی و مسئولیت‌های مختلف عباس، اجرای مأموریت‌های طولانی عباس برای جست‌وجوی اجساد مطهر مفقودین هم حضوری همیشگی داشت. روح‌الله کودکی دو ساله بود که اولین مأموریت طولانی عباس برای تفحص، رقم خورد. غیبت‌های طولانی و معمولاً بیست‌روزه‌ی مرد یک خانواده که خانم آن خانه، هم شاغل باشد و هم محصل و هم مادر یک کودک نوپا، شاید فقط برای کسی قابل درک باشد که لااقل ذره‌ای از چنین سختی‌ای را خودش چشیده باشد! عباس هر بار که ساک برمی‌داشت و خداحافظی می‌کرد تا راهی این مأموریت شود، اعظم آه و ناله‌اش بلند می‌شد: دوباره داری می‌ری؟ آخه نمی‌گی ما چقدر اینجا اذیت می‌شیم؟ حالا نمی‌شه شما نری؟ کس دیگه‌ای نیست بفرستن؟ الان من دوباره باید بیست روز دست تنها بمونم توی زندگی؟ ● 🍂عباس هم حرف‌هایش تکراری شده بود. هر بار دوباره باید می‌گفت: اعظم جان! شما باید به من قوّت قلب بدی، از من حمایت کنی، پشت و پناهم باشی تا من با خیال راحت به مأموریتم برسم. این‌جوری که هر دفعه شما این حرف‌ها رو می‌زنی، روحیه‌ی منو خراب می‌کنی. ـ آخه بدون تو خیلی به ما سخت می‌گذره. خیلی هم زیاد دلمون تنگ می‌شه. من دیگه طاقت ندارم. _ عزیز من! اگر شما این‌جوری بگی، پس خانم‌های بقیه‌ی همکارا چی بگن؟ من که هر بار سر بیست روز مرخصی می‌گیرم و برمی‌گردم. بچه‌های دیگه خیلی بیشتر از من می‌مونن. ببین همین حسین برزگر چهل روز یه بار می‌یاد خونه، خانمش هم بنده خدا هیچی نمی‌گه. _ دیگه اینا رو من نمی‌دونم! شاید خانم ایشون به اندازه‌ی من دلش تنگ نمی‌شه. شاید به اندازه‌ی من بهش سخت نمی‌گذره. شاید هم اصلاً خیلی آدم خوبیه. مدارج بالای اخلاقی و ایمانی داره. من به اندازه‌ی ایشون قوی نیستم! ● 🍂من اینارو نمی‌دونم! یه فکری بکن که مدام شما نخوای بری!عباس دیگر دستش آمده بود. هر بار که خبر مأموریت کمیته‌ی جست‌وجوی مفقودین را می‌داد، از همان لحظه، تا موقع بیرون رفتن از منزل و خداحافظی آخر، اعظم اعتراض و بهانه‌گیری و غر زدنش ادامه داشت. این بود که خبر مأموریت‌هایش را به اعظم نمی‌داد تا دم آخر! نتیجه این می‌شد که فرصت اعظم برای غر زدن و خراب کردن روحیه‌ی عباس، کمتر می‌شد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 🌷زندگینامه داستانی ✏️به قلم نظیفه سادات مؤذّن (باران) 🎤خاطرات «اعظم اکبری»همسر شهید 🔖 ✫⇠ 🌱عباس مشغول مطالعه بود که روح‌الله بی‌هوا حمله کرد. پرید روی کول بابا و نعره زد: گرفتمت! قهرمان بزرگ! باید با من مبارزه کنی، من الان خیلی قدرتمندم هرکس بیاد جلو شکستش می‌دم. شمشیرش را توی هوا تکان داد و پرید روی پشتی. ● 🌱عباس، کتابش را بست و گذاشت کنار و با روح‌الله گلاویز شد. پدر و پسر مشغول شلوغ‌کاری و هیجان بودند که اعظم، چادر و کیف به دست، مانتو پوشیده از اتاق بیرون آمد. عباس بلافاصله اعلام آتش‌بس کرد: روح‌الله جان! یه لحظه صبر کن بابا! - اعظم جان! کجا داری می‌ری؟ چرا نمی‌گی من ببرمت؟ - مزاحمت نمی‌شم. با فاطمه قرار گذاشتیم دوتایی بریم بازار. - خب خودم می‌برمت. - نه بابا! لازم نیست. خسته‌ای شما. خودم با تاکسی می‌رم. 🌱هنوز اعظم داشت جمله‌هایش را می‌چید که عباس آماده شده بود و سوئیچ موتور را هم برداشته بود: بریم. اعظم که روی موتور نشست، عباس مثل همیشه با دقت برانداز کرد که همه چیز رو به راه باشد. چادر اعظم در عین اینکه پوشش کاملی دارد، لای پره¬های چرخ نباشد، پاچه‌ی شلوار طوری بالا نرفته باشد که پایش دیده شود و... . خیالش که راحت شد، موتور را روشن کرد و راه افتاد. *** 🌱قرار اعظم و فاطمه، سر تقاطع هفت تیر بود. فاطمه از خیابان شهید بهشتی تا آنجا آمده بود و ایستاده بود منتظر زن داداش اعظمش. همین که رسیدند، عباس متوجه شد فاطمه به خیال اینکه کفش‌هایش رو بسته است و دیده نمی‌شود، جوراب نپوشیده است. ولی موقع راه رفتن، گاهی کمی از پایش دیده می‌شود. بدون هیچ صحبتی، اعتراضی، دعوایی، به فاطمه گفت: «پشت اعظم بشین بریم» و حرکت کرد. ولی سمت بازار نرفت. ● 🌱اعظم با تعجب پرسید: کجا می‌ریم پس؟ با آرامش جواب داد: یه کار کوچولو داریم، بعدش می‌ریم بازار. جلوی خانه‌ی خاله اقدس نگه داشت: فاطمه جان! برو خونه جورابت رو بپوش، زود بیا تا بریم... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 🌷زندگینامه داستانی ✏️به قلم نظیفه سادات مؤذّن (باران) 🎤خاطرات «اعظم اکبری»همسر شهید 🔖 ✫⇠ 🍂سبکباران، سبکبال می‌روند 🍃ساخت و ساز خانه بلافاصله شروع شد و به سرعت پیش رفت و اواخر خرداد ماه ۸۰ ، گرمای زندگی در خانه‌ای که «خانه‌ی‌ خودشان» بود، جاری شد. اثاث را که بردند و چیدند. فرش‌های قدیمی، کفاف پوشش سالن بزرگ خانه را نمی‌کرد. فرش‌ها هم، رنگ و طرح هماهنگی نداشتند. هر طوری که بود، با تکه‌های موکت، کف سالن را پر کردند و پوشاندند. اعظم می‌دانست بعد از ساخت و ساز خانه، عباس دستش خالی است و منصفانه نبود که انتظار خرج‌های این چنینی داشته باشد. ● 🍃چند ماهی به همین منوال گذشت تا اینکه در یکی از مجالس روضه که در منزلشان برگزار شد، خانم سخنران، درباره‌ی سخت نگرفتن و ساده و راحت زندگی کردن صحبت کرد و میان کلامش اشاره‌ای کرد به اینکه: ببینید الان همین‌جا که نشستیم، چقدر خوبه صاحبخونه اصلاً توی قید ست کردن و این حرفا نبوده. ببینید نه فرشاش با هم ست هستن، نه فرش با موکت ست شده ... ● 🌱اعظم دیگر دنباله‌ی حرف‌ها را نشنید. همان لحظه تصمیم گرفت در زندگی‌اش یک تغییر اساسی ایجاد کند. عباس در نیاز داشتن خانه به فرش و موکت نو و منظم، شکی نداشت و این مرحله به راحتی به انجام رسید. ولی برای مراحل بعدی که اعظم مدنظر داشت، راضی کردن عباس، کار ساده‌ای نبود. عباسی که مبانی سفت و سخت اخلاقی و معنوی خاص خودش را داشت و خیلی تلاش می‌کرد که این مبانی را در زندگی حفظ کند؛ از جمله ساده‌زیستی و دوری از تجملات. راضی کردن چنین مردی به خرید مبل و لوستر، واقعاً کار ساده‌ای نبود. ولی اعظم تصمیم خودش را گرفته بود؛ حتی با برادرش سعید هماهنگ کرده بود که لوستر مد نظرش را از تهران برایش بخرد. ● 🍃اما عباس زیر بار نمی‌رفت: لوستر یه وسیله‌ی کاملاً تجملاتی و تشریفاتیه. چه لزومی داره توی خونه‌ی ما همچین وسیله‌ای باشه؟ - چه اشکالی داره حالا؟ خب خیلی خونه رو خوشگل می‌کنه. من دوست دارم لوستر داشته باشیم. - صِرف دوست داشتن، دلیل قانع‌کننده‌ای نیست. - خب مگه نمی‌گن آدم باید مطابق شأن خودش زندگی کنه؟ - مگه ما چه شأنی داریم که با لوستر مطابقت داشته باشه؟ هردومون کارمند ساده‌ایم. شاه و شاهزاده و وزیر و وکیل نیستیم که! - بابا لوستر داشتن که وزیر بودن نمی‌خواد! با شأن ما می‌خونه دیگه. - تو چقد شأن خودت رو بالا می‌دونی خانوم! - بذار بگیریم عباس! واقعاً دلم می‌خواد داشته باشیم! - باشه. پس پای خودت. همه چیزش پای خودت! - باشه قبول. با پول خودم می‌خرم. اعظم خوشحال و راضی بلند شد تا به سعید زنگ بزند و سفارش را نهایی کند؛ غافل از اینکه جمله‌ی «همه چیز پای خودت» فقط ماجرای دنیایی و هزینه‌ها نبود و پشت این جمله‌ی عباس، دنیایی از حرف نهفته بود که باعث شد چند سال بعد، سبکبار بال بگشاید و تا آسمان برسد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 🌷زندگینامه داستانی ✏️به قلم نظیفه سادات مؤذّن (باران) 🎤خاطرات «اعظم اکبری»همسر شهید 🔖 ✫⇠ 📌مدتی بعد، همین ماجراها و بحث‌ها برای خرید مبل تکرار شد. اعظم سعی می‌کرد با استدلال عباس را راضی کند: روی زمین نشستن برای پا و کمر من ضرر داره، مبل برای سلامتی‌مون خوبه. برای خودت هم بهتره. دیگه بیست سالمون نیست که! - اگه خیلی اذیت می‌شی، یه دونه صندلی برای خودت می‌خرم. - تو چی؟ روح‌الله چی؟ - خیلی خب حالا! سه تا صندلی می‌خرم! - خب این چه کاریه؟ قشنگ و معقول، یه دست مبل می‌گیریم می‌ذاریم توی خونه! و پایان اصرارهای اعظم، باز هم همان جمله بود: «پای خودت»! ● 📌برای خریدن مبل، اعظم را تنها نگذاشت، ولی بی‌اعتنایی‌اش به این در تمام سال‌های زندگی‌شان به قدری واضح بود که گاهی باعث تعجب اعظم می‌شد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 🌷زندگینامه داستانی ✏️به قلم نظیفه سادات مؤذّن (باران) 🎤خاطرات «اعظم اکبری»همسر شهید 🔖 ✫⇠ 🔘فصل هجدهم:خانم معلّم 🍃زنگ تفریح تازه تمام شده بود و هنوز آثار هیاهوی دخترها توی سالن و حیاط مدرسه باقی بود. خانم اکبری نفس‌زنان از پله‌ها پایین آمد و رفت طرف دفتر پرورشی. خانم جهازی از پشت سر صدایش کرد. احوالپرسی گرم و صمیمی و دست دادن پر محبتشان، با زنگ خوردن گوشی اعظم، ناقص ماند. همان‌طور که داشت جواب خانم پشت خط را می‌داد، دست خانم جهازی را گرفت و با خودش برد توی دفترش: _ آره... آره همین‌طوره... عباس می‌گه دیگه خودشون راه افتادن، هر کدوم با دفتر مرجع تقلید خودشون مرتبط بشن کاراشون رو انجام بدن... بله... بله... نه. خواهش می‌کنم... خیلی سلام برسونید... خداحافظ. ○ 🍃گوشی را قطع کرد و لبخندزنان گفت: می‌دونی از صبح چندمین نفره زنگ می‌زنه سراغ می‌گیره؟ - سراغ چی رو می‌گیرن؟ - آقا عاصمی از همون سالای اول زندگی‌مون، یه برنامه‌ی جالبی داشت. همین آخرای فروردین که سال خُمسی خودش بود، تمام فامیلا رو دعوت می‌کرد یه شب خونه‌مون، حاج آقا غضنفری رو هم که توی دفتر آقا هستن دعوت می‌کرد، می‌یومدن خونه‌ی ما حساب کتاب سالشون رو انجام می‌دادن و خُمسشون رو حساب می‌کردن. آخرش هم یه شام دورهمی و تموم. برنامه‌ی هر ساله‌ش بود. حالا دیگه امسال گفت همه یاد گرفتن و راه افتادن. انگار می‌خواد دیگه مستقل بشن. گفته هر کسی بره دفتر مرجع خودش. - چه کار جالبی! - آره بابا! آقا عاصمی منبع این‌جور کارای جالبه. یه دونه هم صندوق فامیلی راه انداخته که وام می‌دن به هر کسی نیاز داره. - کلاً آدم متفاوتیه. من هر بار زنگ می‌زنم خونه‌تون ایشون گوشی رو برمی‌داره، حتی احوالپرسی هم نمی‌کنه، یه و بعدش گوشی رو می‌ده به خودت. - سر قضیه‌ی ارتباط با نامحرم خیلی حساسه. حتی بین فامیل هم این‌جوریه. کافیه ببینه یکی با یه نامحرمی یه ذره داره راحت برخورد می‌کنه، یه شوخی، یه خنده، فوری با یه اخمی، یه اشاره‌ی چشم و ابرویی، طرف رو متوجه می‌کنه. دیگه اون روز اردوی مشهد هم که یادته توی ایستگاه. خودت دیدی. ○ 🍃خانم سیفی که همان لحظه با سینی چای وارد شده بود، لبخندزنان چایی‌ها را گذاشت و گفت: همون اردویی که با هم رفتیم؟ - بله. اون‌جا ما هردومون با شوهرامون اومده بودیم. هردوتامونم شوهرامون از اینایی‌ان که با نامحرم اصلاً گرم نمی‌گیرن. هردومونم اولین بار بود شوهرای همدیگر رو می‌دیدیم. جوری این دو تا مرد، سرد و خشک جواب سلام‌های ما رو دادن، که هردومون توی قطار از هم عذرخواهی کردیم! - آخی! عذرخواهی نمی‌خواد که! الان این‌جور مردا کیمیا هستن. باید قدرشون رو دونست. خانم سیفی این را گفت و قندان‌های روی میز را چک کرد و رفت... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 🌷زندگینامه داستانی ✏️به قلم نظیفه سادات مؤذّن (باران) 🎤خاطرات «اعظم اکبری»همسر شهید 🔖 ✫⇠ 🌱خانم اکبری نشسته بود پشت میز و داشت بخشنامه‌ها را مرور می‌کرد و از کارهایی که باید پیگیری می‌شد، یادداشت برمی‌داشت. یکی از برگه‌ها را برداشت و با یک نگاه متوجه شد که اسامی معاونان برتر پرورشی را اعلام کرده‌اند. یک بار دیگر، نام «اعظم اکبری» در میان این اسامی برگزیده، تایپ شده بود. لبخندی زد و خدا را شکر کرد. ○ 🌱نفس عمیقی کشید و تکیه داد به صندلی و رفت به سال‌های دور. نگاهش افتاد به سالن و دوتا از بچه‌های سوم که همیشه شیطنت‌شان زبانزد بود و الان داشتند تراکت‌های روی تابلو را که بهشان سپرده بود، عوض می‌کردند. ○ 🌱یادش آمد که چقدر نگاهش به زندگی متفاوت بود. یادش آمد که از ظاهری‌ترین تا باطنی‌ترین امور وجودش، بعد از چند سال زندگی با عباس، چقدر تغییر کرده است. ○ 🌱دیگر خبری از آن دختر نبود. دختری که سر می‌کرد، ولی شل بودن و بالا بودن آستینش، برایش عادی بود. گوش دادن اصلاً برایش دغدغه نبود و حتی فکرش را هم درگیر نمی‌کرد. در عین اینکه بود، اهل بیتی بود و از کودکی با اسم و روضه‌ی امام حسین (ع) بزرگ شده بود، ولی نقص‌هایی در اعتقاد و عمل داشت که خودش متوجهِ بودنشان نبود و عباس، با حوصله و زحمت، مثل یک،، حرف به حرف، خوبی‌ها را برایش تدریس می‌کرد و بر جانش می‌نشاند. ○ 🌱حالا اعظم احوال دانش‌آموزانش را می‌فهمید؛ درکشان می‌کرد و تلاش می‌کرد او هم مثل عباس، دلسوزانه، آرام و با محبت، راه را به این نوجوان‌های پاک، نشان بدهد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 🌷زندگینامه داستانی ✏️به قلم نظیفه سادات مؤذّن (باران) 🎤خاطرات «اعظم اکبری»همسر شهید 🔖 ✫⇠ 🌿اعظم توی دفتر نشسته بود و داشت آثاری که بچه‌ها برای مسابقه داده بودند، دسته‌بندی و فرم‌های مخصوص را پر می‌کرد. حسابی سرش گرم بود که صدای در اتاق، افکارش را به هم ریخت: اجازه هست خانم اکبری؟ ○ 🌿سرش را بلند کرد و مادرِ محمودی را توی قاب در دید: به به! سلام خانم محمودی جان! خوش اومدید! خواهش می‌کنم بفرمایید.احوال‌پرسی‌ها و تعارفات معمول که تمام شد، خانم اکبری رفت سر اصل مطلب: ○ 🌿خانم محمودی جان! مریم خانومتون همون طور که خودتون می‌دونید، یکی از بچه‌های خیلی خوب مدرسه‌ی ماست. هم درسخونه، هم مؤدبه، هم توی کارهای پرورشی مدرسه خیلی فعاله و همیشه کمک منه. پارسال که همه جوره همیشه توی فعالیتهای تربیتی و فرهنگی مدرسه می‌درخشید. یه مدتیه کاملاً روحیه‌ش تغییر کرده. تو خودشه، یه ناراحتی‌ای توی صورتشه. دیگه مثل سابق به منم سر نمی‌زنه. ○ 🌿سراغ گرفتم از معلماش، گفتن از نظر درسی هم افت کرده. از خودش پرسیدم جواب نداد. چون شما قبلاً به من گفته بودید که اگه توی مدرسه کاری بود و کمک لازم داشتید بگید من بیام، من به مریم گفتم به شما بگه بیاید برای کمک؛ ولی اصلش این بود که خواستم درباره‌ی مریم با هم حرف بزنیم. چه اتفاقی براش افتاده؟ ○ 🌿همین‌طور که جمله‌های خانم اکبری چیده می‌شد و جلو می‌رفت، کم کم چشم‌های عسلی خانم محمودی قرمز و خیس می‌شد. سعی کرد هق هقش را کنترل کند: ○ 🌿خانم اکبری جان! از خدا که پنهون نیست؛ از شما چه پنهون، توی خونه‌‌مون یه مشکل بزرگ پیش اومده. شوهرم از خیلی سال پیش سیگار می‌کشید؛ خیلی هم زیاد می‌کشید. گاه گاهی همین‌جوری تفریحی تریاک می‌کشید که من خیلی سعی کرده بودم بچه‌هام نبینن و متوجه نشن. حالا مدتیه که داره هروئین می‌کشه. مریم هم فهمیده، برای همین انقدر به هم ریخته. ○ 🌿خانم اکبری! خیلی زندگیم خراب شده. نمی‌دونم چی کار باید بکنم. برای این دوتا بچه نگرانم. دارم به طلاق فکر می‌کنم. با خودم می‌گم از آدم هروئینی که مرد زندگی در نمی‌یاد. این زندگی رو می‌خوام چی‌کار؟ تازه بچه‌هام هم بدبخت می‌شن. آدم بابا نداشته باشه بهتر از اینه که یه بابای معتاد داشته باشه! ○ 🌿خانم اکبری سعی کرد این زن رنجدیده و مستأصل را آرام کند، ولی حرف‌هایش اثری نداشت و خانم محمودی مصرانه می‌گفت چاره‌ای جز جدایی وجود ندارد!... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 🌷زندگینامه داستانی ✏️به قلم نظیفه سادات مؤذّن (باران) 🎤خاطرات «اعظم اکبری»همسر شهید 🔖 ✫⇠ 🍃اعظم مثل همیشه آمد پیش مشاور خوبش: عباس جون! یه مشکلی پیش اومده، وقت داری با هم صحبت کنیم؟...عباس گفت که بهتر است پدر مریم را به کمپ ترک اعتیاد معرفی کنند که زندگی‌شان از هم نپاشد و آقای محمودی به سلامت برگردد سر زندگی. ○ 🍃خود عباس پیگیر شد و کارهایش را انجام داد و حتی بخشی از هزینه‌ی کمپ را هم خودش پرداخت کرد. ○ 🍃چند ماهی که ترک اعتیاد پدر خانواده طول کشید، اعظم و عباس دورادور هوای زن و بچه‌هایش را داشتند. عباس به اعظم سفارش می‌کرد: مواظب باش روحیه‌ی گدایی کردن به وجود نیاد. چون چند باری مادر مریم از اعظم کمک مالی خواسته بود. عباس به اعظم گفت: به جای اینکه بهش پول بدی که عادت کنه از دیگران درخواست کنه، بگو بیاد توی کارای خونه کمک کنه. اون وقت بهش مزد بده. بذار در عوض کارش درآمد به دست بیاره که روحیه‌ی کار کردنش رو تقویت کنی. یادش بده که می‌تونه کار کنه و با زندگی کنه. ○ 🍃آقای محمودی به سلامت برگشت به زندگی و تا وقتی حاج عباس به شهادت نرسیده بود، دورادور مواظب این خانواده بودند. اعظم هم از خانم محمودی کمک می‌گرفت و حمایت‌های نامحسوسش تا سال‌ها پشتیبان این خانواده بود... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 🌷زندگینامه داستانی ✏️به قلم نظیفه سادات مؤذّن (باران) 🎤خاطرات «اعظم اکبری»همسر شهید 🔖 ✫⇠ 📌سالی که بهارش با عمره آغاز شده بود، پاییزش با حج تمتع ادامه پیدا کرد. همان سال پر ماجرا. همان سالی که فتنه‌ی تلخ جنبش سبز، آرامش را از مردم گرفته بود و عباس هم برای انجام مأموریت‌های اطلاعاتی، بیش‌تر از دو ماه به تهران رفته بود. سالِ سختِ ۸۸ . *** 📌آخرین سفر حج خانواده‌ی عاصمی، آخرین مسافرت سه‌نفره‌شان شد. حج تمتعی به یاد ماندنی که هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد عباس باشد. سفر شیرینی که با حضور روح‌الله شیرین‌تر و به یادماندنی‌تر شده بود. ○ 📌وقتی در مسجد شجره مُحرِم می‌شدند، حاج محمود رو کرد به روح‌الله و با خنده گفت: روح‌الله! دوست داشتی به جای حاج عباس عاصمی، من بابات بودم؟ راستش رو بگو. الان دیگه مُحرِم شدی باید راست بگی. ○ 📌 نگاهی به پدرش انداخت و لبخند زنان گفت: نه حاجی! شما اگه جای پدرم بودی، پوست من رو کنده بودی. بابا انقدر صبور و مهربونه که هیچ‌کس نمی‌تونه مثل اون باشه. با تمام اذیت‌های من می‌سازه و کنار می‌یاد و حتی بداخلاقی هم نمی‌کنه. ○ 📌روح‌الله که همیشه دنبال کشف زوایای پنهان پدرش بود، از فرصت این سفر و دسترسی به حاج محمود تا توانست استفاده کرد. حاج محمودی که نزدیک‌ترین دوست پدر بود و خیلی چیزها درباره‌ی بابا می‌دانست. از شجاعت‌های دوران نوجوانی‌اش در جبهه، تا ذکاوت و مدیریت خوبش در لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب، خاطره‌های فراوان داشت. ولی چیزی که روح‌الله نشنیده بود، ابتکار عمل حیرت‌انگیز پدرش در دوران فتنه‌ی سال ۸۸ بود. ○ 📌حاج محمود می‌گفت: یکی از پایه‌های اصلی شناسایی لیدرهای اغتشاشگران بود. حاج محمود می‌گفت: اعجوبه بود!از دیگران شنیده بود؛ می‌گفت: سردار رفیعی تعریف کرده روزی که اغتشاشگران وحشی‌صفت، چند نفر از نیروهای ایشان را خیلی شدید مضروب کرده بودند، ایشان دستور سرکوب شدید جمعیت را داده بود که همان لحظه حاج عباس می‌رسد و با تشر و تندی جلوی این کار را می‌گیرد و جمله‌ای می‌گوید که تا ابد فراموش نخواهد شد: «اگه قرار باشه همه‌ی ما وسط این خیابون‌ها به خاطر انقلاب تیکه پاره بشیم و همه‌مون از بین بریم، این اتفاق باید بیفته. ما همه فدایی این انقلاب هستیم!» ○ 📌ذکاوت پدر، در خاطره‌ای دیگر هم به‌روشنی نمود داشت: کسی که آمده بود و ادعا کرده بود که «من یک خانه‌ی تیمی شناسایی کرده‌ام، چهار پنج نفر از نیروهای سپاه را با من بفرستید که تا جلوی خانه ببرم». چند نفر از بچه‌ها آماده شده بودند برای رفتن که حاجی رسیده و ماجرا را که فهمیده بود، گفته بود: این یه تله‌ست. هیچکس رو نفرستید. ○ 📌روح‌الله در همان سال، بارها از پدرش شنیده بود که به دیگران می‌گفت: این سران رو، این مردم توی خیابونا رو فحش ندید. به جاش دعا کنید خدا هدایتشون کنه. این دعا که برای هدایت اونا می‌کنید، هم برای شما ثواب دعا کردن نوشته می‌شه، هم ممکنه باعث هدایت اونا بشه. ولی فحش دادن هیچ فایده‌ای نداره.حالا که این خاطره‌ها را می‌شنید و از زحمات فراوان پدرش با خبر می‌شد، با خودش می‌گفت: درباره‌ی کسایی که به خاطر کارهاشون انقد اذیت شده، می‌گفت دعاشون کنید! ○ 📌روح‌الله این‌ها را شنیده بود و وقتی بعد از شهادت پدرش تعابیر سایت‌های ضد انقلاب را درباره‌ی حاج عباس عاصمی دید، برایش جای تعجب نداشت.خائنان، چنان از او ضربه و لطمه خورده بودند که تا دنیا دنیاست فراموش نخواهند کرد!... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 🌷زندگینامه داستانی ✏️به قلم نظیفه سادات مؤذّن (باران) 🎤خاطرات «اعظم اکبری»همسر شهید 🔖 ✫⇠ 📌یکی از همین سال‌ها، همزمان با شروع مراسمِ هر ساله‌ی شهادت امام هادی (ع) در منزل حاج عباس، مراسم وداع چند در قم برگزار شد. اعظم که خبر این مراسم را شنید، مشتاقانه به عباس گفت: می‌شه بگی دوستات شهدا رو یه چند دقیقه هم بیارن توی روضه‌ی ما؟ ○ 📌عباس به شدت مخالفت کرد: نه، نمی‌شه. مگه ما کی هستیم که شهدا بیان خونه‌ی ما؟ ضمن اینکه این کار پارتی‌بازی می‌شه و من به هیچ وجه زیر بار چنین کاری نمی‌رم. اینم بهت بگم اعظم جان! شهدا خودشون برنامه‌های خودشونو هدایت می‌کنن. خودشون تصمیم می‌گیرن کجا برن، کجا نرن؛ کدوم برنامه‌شون چه‌جوری برگزار بشه؛ کدوم آدم توی برنامه‌شون باشه، کدوم نباشه! ○ 📌حاج عباس که این‌ها را می‌گفت، اعظم خاطراتش در ذهنش جان می‌گرفت: برنامه‌ریزی‌های یادواره‌ی شهدای مدرسه را انجام داده بودند و کلی مهمان رده بالا و خانواده‌های دانش‌آموزان و... را دعوت کرده بودند. برای مجری برنامه هم با آقای کارکشته‌ی مشهوری هماهنگ شده بود. ○ 📌درست دو روز قبل از یادواره، آقای کارکشته‌ی مشهور زنگ زد و به اعظم گفت: متأسفانه نمی‌تونم برای اجرای برنامه‌ی شما بیام! اعظم در حالت مخلوطی از عصبانیت و استیصال پرسید: چرا؟ آخه ما این همه وقته هماهنگ کردیم! دو روز بیشتر به نمونده. من الان فرصت ندارم کس دیگه‌ای رو پیدا کنم! ○ 📌با خونسردی جواب داد: به من یه پیشنهاد دیگه داده شده. این برنامه خیلی مهمه. از صدا و سیما می‌یان، پخش تلویزیونی داره. نمی‌تونم این پیشنهاد رو رد کنم به خاطر برنامه‌ی شما.اعظم در اوج همان احساس مخلوط، شماره‌ی عباسش را گرفت: عباس! کمکم کن! این آقا منو توی یه مخمصه‌ای انداخت که نمی‌دونم چی کار کنم! ○ 📌عباس با آرامش و مهربانی گفت: اعظم جان! ناراحت نباش. شهدا این آقا رو نخواستن.بدونِ دلهره و دلشوره، یه کم فکر کن یکی دیگه رو پیدا کن. مطمئن باش شهدا یکی دیگه رو در نظر دارن برای برنامه‌شون. تو فقط فکر کن و پیداش کن.مثل همیشه عباس بود. ○ 📌جمله‌ای که اعظم، هم خودش بارها به زبان آورده بود و هم از کوچک و بزرگِ دوست و آشنا شنیده بود.با یک دقت ساده، در نزدیک‌ترین جای ممکن، مجری درجه یک برنامه‌ی یادواره را پیدا کرد:خانم جهازی. خواهر دو شهید و مشاور مدرسه و همکار خودش و یادواره به بهترین شکل ممکن برگزار شد. ○ 📌همیشه در برنامه‌های هفته‌ی و یادواره‌های شهدا، کمک‌های فکری و محتوایی و حمایت‌های عباس، پشت و پناه اصلی اعظم بود... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 🌷زندگینامه داستانی ✏️به قلم نظیفه سادات مؤذّن (باران) 🎤خاطرات «اعظم اکبری»همسر شهید 🔖 ✫⇠ 🍃 پایان یافته بود و خیلی از مهمان‌ها رفته بودند. اعظم با خانم‌های فامیل توی زیرزمین مشغول جمع و جور کردن و شست‌وشو بودند و حاج عباس هم با مردهای فامیل، طبقه‌ی بالا. صدای زنگ در که بلند شد، روح‌الله آیفون را برداشت و گفت: بابا! یکی از دوستای شماست. می‌گه مهمون دارید بیاید دم در. ○ 🍃حاج عباس جلوی در که رسید، ماشین حامل شهدای را دید. رضا شهبازی با لبخند حاجی را نگاه کرد و منتظر دیدن خوشحالی‌اش بود که با اخم و تشر عباس، جا خورد: این چه کاریه کردید؟ الان هر کس ببینه شهدا را آوردید اینجا فکر ‌می‌کنه ما از موقعیت‌مون سوء استفاده کردیم! زود شهدا رو ببرید! ○ 🍃رضا گریه‌اش گرفت:€وداع که تموم شد، داشتیم برمی‌گشتیم شهدا رو ‌ببریم معراج، یهو دیدیم نزدیک خونه‌ی شماییم.مرد حسابی! دست ما نبود! شهدا خودشون ما رو آوردن اینجا! حالا داری مهمون‌هات رو رد می‌کنی؟ ○ 🍃چشم‌های حاج عباس بارانی شد: «قدمشون روی چشم. بیاریدشون داخل.» و خودش سریع رفت سراغ اعظم: اعظم خانوم! چشم شما روشن! شهدا اومدن خونه‌ی ما. ○ 🍃اعظم هیجان‌زده از همان بالای پله‌ها صدا زد: خانوما! آوردن خونه‌مون. هر کاری دستتونه بذارید زمین بیاید بالا. هر کی دلش شهید می‌خواد بیاد. ○ 🍃رضا شهبازی ایستاده بود کنار اتاق و وداع پرسوزوگداز جمع را تماشا می‌کرد و با خودش مرور می‌کرد: اینکه وقتی داشت برنامه‌های حضور شهدا در مکان‌های تعیین‌شده را هماهنگ می‌کرد، انگار کسی به دلش انداخت: حاج عباس این همه سال با شهدا مأنوس بوده و در این راه خدمت کرده؛ جا داره حالا شهدا برن بازدید پس بدون یه جورایی از زحماتش کنن. فقط به حاجی گفته بود: یه برنامه هم دارم که پیکرها رو ببرم منزل یکی از عرفا... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯