☘داستان ها و پند ها ۱۳۵
🌼🕯🌼🕯🌼🕯🌼🕯🌼🕯🌼🕯🌼🕯🌼
☘داستان کوتاه نماز
🌼🕯🌼🕯🌼🕯🌼🕯🌼🕯🌼🕯🌼🕯🌼
✨⇐ سید علی اکبر ابوترابی ۲۶ آذر ۱۳۵۹ در عملیات شناسایی در تپه های الله اکبر به اسارت درآمد. او ۲۰۰متر در قلب نیروهای دشمن نفوذ کرده بود.
☘
✨⇐ابوترابی هنگام اسارت خود را به مرگ زده بود تا تیر خلاص کارش را تمام کند. اما نیمه جان به درون نفر بر انداخته شد و با سر به کف آن خورد. او در زندان وزارت دفاع حزب بعث بارها و بارها تحت بازجویی و شکنجه قرار گرفت.
خاطره ای از تاثیرگذاری نماز ایشان را از زبان خودشان بخوانید :
☘
✨⇐ تصمیم قطعی بر کشتن من داشتند. لذا مرا در وزارت دفاع از جمع جدا کردند و به یک پادگان نظامی که اسیر ایرانی هم آنجا نبود، بردند. دیدم اینجا آخر خط به معنای واقعی است.
ادامه...
📷داستان ها و پند ها
http://eitaa.com/joinchat/2619473922C139c94c2a0
╭❃-----------------❃╮
🌐 @majnon313
╰❃-----------------❃╯
🌼🕯🌼🕯🌼🕯🌼🕯🌼🕯🌼🕯🌼🕯🌼
#خاطرات_شهدا
🔮 توسل به حضرت زهرا (س)
هر وقت مشکلی بزرگ یا حاجتی داشت، متوسل می شد به حضرت زهرا(سلام الله علیها).
می گفت باید زرنگ باشی و بدانی چه چیزی را از چه کسی بخواهی. از ائمه بایدتوقع داشت نه طلبکار بود. اگر توقع کمک و دستگیری داشته باشی، آن بزرگواران هم حتما به تو عنایت می کنند.
با توجه تمام دو رکعت نماز می خواند و هدیه می کرد به حضرت زهرا(سلام الله علیها). می گفت چیزهای زیادی از این نماز دارم. ازدواج و کار و فرزند را اثر همین نماز می دانست.
شک ندارم شهادت را هم از همین نماز و نظر لطف حضرت زهرا(سلام الله علیها) گرفته است...
🌹 شهید مدافع حرم حجت الاسلام محمد پورهنگ
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
❤️یک جوان 23 ساله در دفترچه خاطرات دوران سربازی اینطور نوشته: "برای گشت شبانه ما را برده بودند. خسته و کوفته آمدم. فکر کردم یک چرتی میزنم، بعد بیدار میشوم و نمازم را میخوانم. بر اثر خستگی زیاد خوابم برد. دیدم ساعت از نیمهشب گذشته و نمازم قضا شده است. سرم را به دیوار کوبیدم و گریه کردم که چرا نمازم قضا شد. خودم را ملامت کردم و حالت حزن و اندوه تا یک هفته دست از سرم برنداشت."
#شهید_حسن_باقری
#نماز
#درس_اخلاق
@Afsaran_ir
🍃🌸🍃🍃🌸🍃 🍃🌸🍃
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
امروز مهمان شما هستیم یا اباعبدالله🍃
و شما بهترین میزبان 🍃
#سلام_صبحگاهی از دور به نیابت از
#جمیع_شهـــــــــدا 💟🕊
🌾اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌾
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💫مسلمان شدن دختر مسیحی به سبب آشنایی با شهید ابراهیم هادی.
✍ راوی: خواهر شهید
💠مهمان برادر💠
خانم جوانی با من ارتباط گرفت و گفت: باید ماجرایی برای شما نقل کنم. ابراهیم نگاه من را به دنیا و آخرت تغییر دادو...
تغییری در روند زندگیش ایجاد شده و... اما تغییرات این خانم شگفت آور بود.
این خانم جوان گفت: من دینم مسیحی است از اقلیت های مذهبی ساکن تهران و وضعیت مالی ام خیلی خوب بود. به هیج اصول اخلاقی و حتی اصول دین خودم پایبند نبودم. هر کار زشتی نبود که در آن وارد نشده باشم! هرروز بیشتر از قبل در منجلاب فرو می رفتم.
دو سه سال قبل؛ در ایام عید نوروز با چند نفر از دوستان، تصمیم گرفتیم که برای تفریح به یک قسمت از کشور برویم. نمی دانستیم کجا برویم شمال. جنوب. شرق. غرب و...
دوستانم گفتند بریم خوزستان هم ساحل دریا دارد و هم هوا مناسب است. از تهران با ماشین شخصی خودمون راهی خوزستان شدیم بعد از یکی دو روزی به مقصد رسیدیم. شب که وارد شهر شدیم؛هیچ هتلی و یا مکانی را برای اقامت پیدا نکردیم. یکی از همراهان ما گفت: فقط یه راه داریم بریم محل اسکان راهیان نور.
همگی خندیدم. تیپ و قیافه ما فقط همان جا رو میخواست! کمی طول کشید تا مسئول ستاد راهیان نور ما رو پذیرفت.
یک اتاق به ما دادند وارد شدیم؛ دور تا دور آن پر از تصویر شهدا بود. هریک از دوستان ما به شوخی یکی از تصاویر شهدا را مسخره میکرد و حرف های زشتی میزد و...
تصویر پسر جوانی بر روی دیوار نظر من را جلب کرد من هم به شوخی به دوستانم گفتم: این هم برای من!
صبح که خواستیم بار دیگه به چهره این جوان شهید نگاه کردم. برخلاف بقیه نام اون شهید نوشته نشده بود. فقط زیر عکس این جمله بود: [ دوست دارم گمنام بمانم]
سفر خوبی بود. روز بعد در هتل و... چند روز بعد به تهران برگشتیم. مدتی گذشت و من برای تهیه یک کتاب به کتابخانه دانشگاه رفتم دنبال کتاب مورد نظر میگشتم؛ یکباره بین کلی کتاب یکیشون نظرم جلب کرد. چقدر چهره این جوان روی جلد برای من آشناست!؟
خودش بود. همان جوانی که در سفر خوزستان تصویرش را روی دیوار دیدم. یاد شوخی های آن شب افتادم ؛ این همان جوانی بود که میخواست گمنام بماند. این کتاب از مسئول کتابخانه گرفتم. نامش #سلام_بر_ابراهیم بود. و نام او ابراهیم هادی بود.
همینطوری شروع به خواندن کردم. به اواسط کتاب رسیدم ؛ دیگر با عشق میخواندم. اواخر کتاب که رسیدم. انگار راه جدید در مقابل من ایجاد شده بود.
من آن شب به شوخی میخواستم ابراهیم را برای خودم انتخاب کنم؛ اما ظاهرا او مرا انتخاب کرده بود! او باعث شد که به مطالعه پیرامون شهدا علاقمند شدم و شخصیت او بر من تاثیر گذاشت ومن مسلمان شدم.
🌺#شهید_ابراهیم_هادی🌺
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
وقتی شهید جهاد دلش گرفت😔
جشن تولد يكي از دوستانمان بود☺️ باجهاد تصميم گرفتيم با هم برويم وبرايش كادو بخريم🎁 من به جهاد يكي از بهترين پاساژ هارو براي خريد معرفي كردم👌 که به انجابرويم اما جهاد مخالفت كرد☝️ و از من خواست كه به يكي از مغازه ها براي خريد كردن برويم.
وقتي رسيديم ديدم كمي چهرش درهم رفت😞 و وسرش پايين بود از او سوال كردم اتفاقي افتاده ؟گفت دلم ميگيرد😔 وقتي جوانان را اينگونه ميبينم...
ديدم نگاهش به ان سمت خيابان رفت
چند دخترو پسر مشغول شوخي باهم وحركات سبكانه اي بودن😓
دستش را روي شانه ام گذاشت وگفت برويم🚶🚶
به داخل مغازه رفت وسريع چيزي براي هديه انتخاب كرد وبرگشتيم
در داخل ماشين سرش پايين😞 وزياد حرف نميزد مگر اينكه من با او صحبت ميكردم واو پاسخ دهد..
شب هنگامي كه ميخواستيم به مهماني برويم ناگهان اورا جلوي در خانه خود ديدم😳 وپرسيدم اينجا چيكار ميكني؟من فكر ميكردم رفتي!؟
گفت من نمياييم ولي از طرف من هديه را به او بده🎁 وتبريك بگو🎈 از او علت اينكار را سوال كردم گفت شنيدم جايي كه تولد را گرفته اند🎉🎈 مكان مناسبي براي شركت ما نيست☝️ ما ابروي حزب الله و جوانان اين راهيم انوقت خودمان نامش را خراب كنيم؟!
#شهیـد_جهـاد_مغنیه❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
به نام آن خداوندی که
نور است رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبح و این
شور و طراوت
که از لطفش دل ما
در سُرور است....
یک #صبح_بخیر قشنگ یک دعای ناب از عمق جان تقدیم به کسانی که جنسشان از کیمیاست عهدشان از وفاست مهرشان پر از صفاست حسابشان از همه جداست و #سلام به شمایی که هستید و اینجایید...
سلام صبح بخیر🌹👋
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
روایتگری شهدا
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۱۲۱ 🌸 خانومم! پارتی بازی ممنوع #پارتی_بازی #تقوا #مسئول_مردمی #شهیدبابا
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۲۱
✍ خانومم! پارتی بازی ممنوع
#متن_خاطره
مدرسه ای که در آن تدریس میکردم، نزدیکِ حرمِ حضرت عبدالعظیم(ع) بود. فشار زیادی را تحمل می کردم. باید اول صبح بچهها رو آماده می کردم. حسین و محمد رو میذاشتم توی مهد کودک، و سلمان رو با خودم میبردم مدرسه. از خانه تا محل کار هم ۲۰ کیلومتر می رفتم و ۲۰ کیلومتر بر می گشتم. یه روز به عباس گفتم: تو رو خدا حداقل کاری کن تا مسیرم یه کم کمتر بشه...
عباس با اینکه میتونست، اما این کار رو نکرد و گفت: اونایی که پارتی ندارن پس چیکار کنن؟ ما هم مثل بقیه. ما هم باید مثل مردم این سختیها رو تحمل کنیم.
📌خاطره ای از زندگی خلبان شهید عباس بابایی
📚منبع سالنامه یاران ناب ۸۹ به نقل از همسر شهید
#پارتی_بازی #تقوا #مسئول_مردمی #شهیدبابایی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✨#شهدا_نماز_شب✨
«...شبهایی که دو ساعت مانده به اذان صبح بیدار میشدم هر چه میگشتم تا بچههای گردان را پیدا کنم نمیتوانستم. نه داخل مسجد و نه تو اتاقهای گردان. مگر تک و توکی که احتمالاً در کارشان ناشی بودند.
یک روز صبح محمد سیفی -مسئول دسته -را کنار کشیدم و پرسیدم: مگر من تافته جدا بافته هستم؟ نصف شبها کجا میروید؟ اول خودش را به آن راه زد اما سماجت مرا که دیدگفت: شب که شد بهت میگم.
1:30یا ۲ نصف شب بیدارم کرد. از مقر گردان رفتیم بیرون به سمت خاکریزها و بیابانهای پشت خاکریزها. با تعجب گفتم: آقا محمود سرکاریه؟ کجا میبری منو نصفه شبی؟
با صدایی گرم و محجوب گفت: عجله نکن الان میرسیم پسره شیطون.
وقتی رسیدیم پشت خاکریز گفت: بچهها آن پشت هستن نگاه کن. گفتم: گرفتی ما رو؟ شوخی میکنی؟ وقتی اشک را در چشمهایش دیدم یواشکی رفتم بالای خاکریز و سرک کشیدم.
خدای من! چه خبر بود! اینجا کجاست؟! تعداد زیادی قبر کنده شده دیدم. که عدهای داخلش مشغول #عبادت بودند. یکی نماز میخواند یکی ناله میزد یکی گریه میکرد و...
تعجب کردم که خدا چطور مرا به میان این فرشتگان زمینی راه داده! بوی عطـر رفت و آمد ملائک و ائمه به مشام میرسید. در حالی که سعی میکردم محمود انقلاب روحیام را نفهمد و اشکهایم را نبیند، گفتم خیلی خُب فهمیدم بریم...»
#حماسه_یاسین
#سید_محمد_انجوی_نژاد
#نماز_شب
#حماسه_یاسین کتابی که به بارها خواندن می ارزد...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطره_از_شهدا
«ما همه بسیجی هستیم؛ منتها یكی مسئولیتش بیشتر است و یكی كمتر.»
در مشهد، بارها شاهد بودم كه از محمدباقر میپرسیدند: شما در جبهه چه كار میكنی؟ چه مسئولیتی داری؟ میگفت: «من افتخارم این است كه برای بسیجیها جاروكشی میكنم.» بعضی وقتها هم میگفت: «آبدارچی هستم.» اینها را طوری جدی میگفت كه كسی دچار شك و تردید نمیشد. خود من قبل از اینكه اهواز بروم، اصلاً فكرش را هم نمیكردم كه او حتی فرمانده دسته باشد، چه رسد به اینكه مسئولیت بالاتری داشته باشد. شاید همین چیزها بود كه حس كنجكاویام را برانگیخت تا برای یكبار هم كه شده، همراه او به جبهه بروم. بعد از اصرار زیاد، یك روز راضی شد مرا ببرد.
فكر میكنم رفتیم طرف محور سلمان، اطراف خرمشهر. آنجا برخورد نیروها با او با محبت و تواضع بیشتری همراه بود. او همان جا هم با لباس بسیجیاش این طرف و آن طرف میرفت. مدت زیادی از آمدن ما نگذشته بود كه یك موتورسوار از گرد راه رسید و همین كه عینكش را برداشت و سلام كرد، فهمیدم بسیار عصبانی است. به محمدباقر گفت: فرمانده شما در این محور كیست؟
محمدباقر لبخندی زد و به نرمی گفت: خدا قوت اخوی! مشكلی پیش آمده؟
او با همان ناراحتی گفت: شما فقط بگو فرمانده این محور كیست؟
محمدباقر جلو رفت و دست به شانهاش گذاشت و گفت: حالا بیا پایین! صحبت میكنیم.
او سمجتر از قبل گفت: میگی فرمانده كیست یا بروم از یكی دیگر بپرسم؟
محمدباقر گفت: خیلی خوب، بیا پایین تا من ببرمت پیش فرمانده.
محمدباقر دست او را گرفت و رفتند چهل - پنجاه متر آن طرفتر و حدود بیست دقیقه با هم صحبت كردند و من ندیدم كه آنها پیش فرمانده بروند. وقتی برگشتند، نمیدانم محمدباقر به او چه گفته بود كه برخوردش 180 درجه فرق كرده بود. با كلّی معذرت خواهی خداحافظی كرد و رفت.
همان شب یا شب بعد كه تك و تنها در سنگر نشسته بودم، بین خواب و بیداری زنگ تلفن قورباغهای مرا به خود آورد. گوشی را برداشتم، كسی از آن طرف گفت: سنگر فرماندهی؟
از شنیدن كلمه فرماندهی تعجب كردم. طرف دوباره گفت: الو! سنگر فرماندهی؟
دستپاچه گفتم: اینجا كسی نیست آقا!
گفت: یعنی چه؟ پس تو كی هستی كه گوشی را برداشتی؟
وقتی دید چیزی نمیگویم، با ناراحتی گفت: بنا بود یك ماشین بیاید تو خط شلمچه، چرا نیومد؟
گفتم: ببخشید! من از هیچی خبر ندارم.
با حالت مشكوكی پرسید: ببینم اسم تو چیه؟
گفتم: محمدصادق جوادی.
گفت: با آقای صادق جوادی چه نسبتی داری؟
گفتم: برادرش هستم.
با خنده و تعجب گفت: به! تو برادر فرمانده محوری و نمیدونی چی به چیه!
مكث كرد و ادامه داد: بدو برو دنبال برادرت و بگو بیاد پای گوشی.
آقا صادق وقتی فهمید من از سمت او اطلاع پیدا كردهام، گفت: «ما همه بسیجی هستیم؛ منتها یكی مسئولیتش بیشتر است و یكی كمتر.»
آن روز آقا صادق به من فهماند كه درباره این موضوع نباید به كسی چیزی بگویم. من هم تا زمان شهادتش كه دو، سه ماه بعد بود، این راز را پیش خود نگه داشتم.»
شهید جوادي
منبع : راوی: محمدصادق جوادی؛ ر. ك: كلید فتح بستان، صص 156 – 159
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
کلام از شهدا
ازدنیا چیزی ندارم
مادر پیری دارم ، دوبچه قد و نیم قد
از دنیا چیزی ندارم جز یک پیام:
قیامت یقه تان را میگیرم اگر ولی فقیه را تنها بگذارید شهيد مجيد محمودي
منبع:سايت غريور
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊